ای خدایی که
جواب آدمِ پریشان و وامانده را میدهی
بدحالیها را از بین میبری
خوبیهایت زیاد است
از راز دلها خبر داری
و پردهپوشیات قشنگ است
بخشش و بزرگواری خودت را پیشت واسطه کردهام.
به آستانت و به خود مهربانیات متوسل شدهام.
پس جوابم را بده
امیدم را ناامید نکن
توبهام را قبول کن
و اشتباهاتم را بپوشان
به امید بخشش و مهربانیاا
ای مهربانترین!
•مناجاتخمسعشر•
-کتاب درگوشیهای عاشقانه🌠
#فــراز💌
🪐 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰و اینک
پوستر چهارمین دوره #جشنواره_ملی_فرهنگی_هنری_و_دانش_بنیان_فردخت
📍به میزبانی #کاشان شهر جهانی نساجی سنتی
📌رقابت در سه سطح
ویژندها/آزاد/دانشجویی و دانش آموزی
📌مانتو اجتماع|طراحی کالکشن خانواده|پژوهش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰 شبکه اطلاعرسانی #جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
✨https://ble.ir/fardokhtroydad
✅ https://t.me/fardokht_roydad
ℹ️ @fardokht_roydad
🌐 http://fardokhtbrand.ir/
💾 زیلینک دریافت محتوای جشنواره و باشگاه مخاطبین:
http://zil.ink/fardokht.roydad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خداحافظ .
باهاش دست دادم .
من – خداحافظ .
و رفت .
لبخندي زدم .
و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود .
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه .
فقط دست داده بودم دیگه .
کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ،
واي تازه یادم افتاد چیکار کردم !
با نا محرم دست دادم .
امیرمهدي روي این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم .
این چه کاري بود کرده بودم ؟
اونم جلوي امیرمهدي .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم .
ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم .
باید یه چیزي می گفتم .
انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با
قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد .
قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که درحال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم رو مخصوصا بلند برداشتم تا بتونم کمی
نزدیک بهش راه برم .
باید یه کاري می کردم .
حداقل عذرخواهی .
نمی خواستم ملامتم کنه .
نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه .
نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم .
اینجوري فاصله مون بیشتر می شد .
واین اصلا به نفعم نبود
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمیدن !؟
یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟
انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمیده ! ایرانیه می گه : زن هاي سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟
چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟
چرا لحنش بد نبود ؟
چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟
کاش یه چیزي می گفت تابهم بربخوره و گریه م بگیره .
کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش
بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود !
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش .
بغض کردم .
دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد .
وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش کنه !
و من نا خواسته این کار رو کردم .
حالا چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟
دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش .
در موردم بد فکر نکن .
که به خاطرت روي خیلی چیزها دارم پا
می ذارم امیرمهدي .
تو و خدات بدجور تو دلم ریشه کردین .
بهم سخت نگیرین .
گاهی یادم میره باید چیکار کنم .
اینجوري راه نرو .
اینجوري با دلگیري ازم رو نگیر.
نگاهت رو بهم قرض بده .
بذار با تکیه بهت راه درست رو یاد بگیرم "
انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه !
کی اون رفت و کنار پدرش نشست !
کی من رفتم تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم !
هر دو پشتشون بهم بود .
وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و
عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت .
مامان – چی شده مارال ؟
چرا اینجوري شدي ؟
با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد .
نالیدم .
من – گند زدم .
مامان – چیکار کردي ؟
من – حواسم نبود ، جلوي امیرمهدي با کامران دست دادم .
دستاي مامان شل شد و افتاد کنار بدنش . وا رفته نگاهم کرد . مثل
کسی بود که منتظر چیز با ارزشی باشه و
بهش بگن اون چیز با ارزش دزدیده شده .
چشماش پر از ملامت بود .
رضوان هم دست کمی ازش نداشت .
با دستی که جلوي دهنش گرفته بود با
چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم .
لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .
مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره .
مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین .
من اشتباه کردم .
نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید .
این همه ملامت ؟
انگار حقم بود !
مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .
مامان – شما دو تا غذا رو بکشین .
من میرم با مهرداد میز رو بچینم .
و رو بهم تشر زد .
مامان – تو هم اشکات رو پاك کن .
زشته .
فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .
و رفت بیرون .
با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت
.
واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .
رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد .
دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .
رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟
من – آبروم رفت رضوان .
رضوان_فعلا بهش فکر نکن .
الان اونا مهمونن و ما باید به
بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم .
بیا غذا رو بکشیم .
سرد میشه و از دهن میوفته .
سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .
قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .
بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن .
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي .
گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ،
ولی دید خوبی به هم داشتیم .
وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت .
و انگار فهمید گریه کردم .
چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر
انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید .
با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت .
همه مشغول خوردن بودن .
بابا و آقاي درستکار گهگاهی حرف
میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن .
ولی من داشتم با غذام بازي می کردم .
میل نداشتم .
فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم .
بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد .
با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو
جدا کرد .
منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم
قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد .
متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش .
کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود .
کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد .
قاشقی که پر می شد و
دوباره تو ظرف خالی می شد .
کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند .
مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه .
اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم
می فهموند خیلی هم حواسش نیست
یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت .
و سري تکون داد .
که نفهمیدم از چی متأسف بود !
بعد از شام نیم ساعتی نشستن .
و من بیشترش رو به بهونه ي دم
کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس
کردم .
چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره .
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
آقاجانم یا صاحبالزمان
سلام بر شما
و بر شادی گردآمدن قلبهای ما
در سایهی دستان مبارک شما
سلام بر آن لحظهای که
پراکندگیهای هوا و هوس را
به نگاهی آرام میکنید
▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقای همیشه همراه ✋️
صبحتون بخیر☺
روزتون متبرک به نور خدا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_ای_روشنی_تر_از_هر_روشنی🤚
#صبحتبخیرمولایمن
خوش آن دمی که
در هوای شما گذشت...
خوش آن اوقاتی که
معطر به نام و یادتان بود...
خوش آن لحظههایی که
بیقرارتان بودیم...
باقی همه بیحاصلی و
بیخبری بود...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
↫ سلااام و درود همراهان جان ❣
آدینه زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و روزتون غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#روستای_طالکوه
دامنه قله درفك🏔️
ارتفاعات رويايى رودبار زيبا
روستاى طالكوه🌱
#گیلان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .
تا جلوي در مشایعتشون کردیم .
حرفاي بابا و آقاي درستکار
تمومی نداشت . اصلا
گوش ندادم ببینم چی میگن ولی هر چی بود مورد علافه ي دو طرف بود و هیچ کدوم
مایل به تموم کردنش نبودن .
مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن .
مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود .
فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم .
مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس
گوشه اي رو اشغال کرده بود .
من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه .
رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما .
من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم .
نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش
تکون بخوره .
خیره شدم به زمین .
کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب
آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم .
وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد .
دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن .
می دونستم زورم بهشون نمی رسه .
ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم .
- نمی خواستم ناراحتتون کنم .
برگشتم و نگاهش کردم .
سرش مثل همیشه پایین بود ولی از
لحنش معلوم بود ناراحته .
ناراضیه .
کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم .
ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود .
سري تکون دادم .
من – مهم نیست .
امیرمهدي – مهمه .
براي بار دوم میگم .
من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
من – مهم نیست .
امیرمهدي – مهمه .
براي بار دوم می گم .
من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
بار دوم ؟
اولین بار کی بود ؟
اون شب تو کوه ؟
آره دیگه . بعد از اون که ما با هم درباره این چیزا حرف نزدیم .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ملکه بودن یا نبودن دست خود آدماست .
اینکه درباره ي خودشون چه جوري فکر می کنن و با رفتارشون چه جوري خودشون رو به دیگران معرفی می کنن .
آروم گفتم .
من – بعضی کارا غیر ارادیه .
امیرمهدي – توجیه خوبی نیست براي گناه . اگه ادم خودش رو با ارزش بدونه دیگران هم با ارزش می بیننش .
من – کار من نشون دهنده ي بی ارزشیم بود ؟
آروم تر از قبل گفت.
امیر مهدی– من چنین چیزي گفتم ؟
ارزش شما خیلی بالاست .
قدر خودتون رو بیشتر بدونین !
ارزشی که خدا تو وجود زن قرار داده چیزي نیست که بشه راحت ازش گذشت .
من – مگه خدا بین بنده هاش فرق
می ذاره ؟
زن و مرد نداره که .
این چیزي نیست که من درباره ي خدا و
عدالتش شنیدم .
امیرمهدي – فرق نذاشته .
اگر مرد رو قوي آفریده ، اگر بهش
زور بازو داده ، اگر رئیس خانواده قرارش داده، اگر گفته زن باید ازش تمکین کنه در عوض همین مرد رو تو دامن پاك زن ها پرورش داده .
براي همین ارزش زن ها با تموم چیزهایی که خدا به مرد داده برابري می کنه .
این همه
بزرگی لایق پاك نگه داشتن نیست ؟
چقدر قشنگ درباره ي زن حرف می زد ! حرفاش ناخودآگاه آدم
رو وادار می کرد به خودش بباله .
من – من تا حالا اینجوري به خودم نگاه نکردم .
آروم تر از قبل و با لحن خاصی گفت .
امیرمهدي – ولی من از اول همینجوري نگاتون کردم .
بی اختیار ، بدون توجه به نگاه هاي چپ چپ مهرداد که معلوم بود
خوب حواسش به ماست ، نگاهش کردم .
وای که این آدم ، عالم رو عاشق و شیفته ي خودش می کرد .
امیر مهدی_لطفا دیگه از دستم ناراحت نباشین .
سفري در پیش دارم که ...
مکثی کرد و بعد ادامه داد .
امیرمهدي – ممکنه برگشتی در پی نداشته باشه .
همینجا حلالم کنین تا با خیال راحت راهی بشم .
قلبم ایستاد .
می خواست کجا بره ؟
با ترس پرسیدم .
من – کجا می ري ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – کربلا .
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه !
هر روز یه بمب کل اونجا رو
می فرسته هوا !
لبخندي زد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
امیرمهدي – کربلا.
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه !
هر روز یه بمب کل اونجا رو
می فرسته هوا !
لبخندي زد .
امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي
می کنه . دیگه فکر نمیکنه اخرش چی
می شه !
من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟
این عاقلانه ست ؟
امیر مهدي دستی روي سینه ش گذاشت .
امیرمهدي – کار دله .
کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه .
با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو
میریم .
عشق این حرفا حالیش نیست !
بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ،
یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه .
کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید.و
بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف میزنه ادامه داد .
امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست .
ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته .
آه پر حسرتی کشید .
خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید .
منظورش چی بود ؟
برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد .
با شرم سرم رو پایین انداختم .
در حال صحبت با مامان حواسش
به ما بود .
با همون حالت اروم گفتم .
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم .
لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي
زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم .
لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي
زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
کمی به سمتم برگشت و این باعث شد سرم رو بالا بگیرم .
و همون موقع نگاه هاي نرگس و رضوان رو در حال صحبت متوجه خودمون دیدم .
شب پر ماجرایی بود .
هم براي من و هم براي خونواده هامون .
امیرمهدي – ممکنه دیگه دیداري نباشه .
دلم می خواد این حرفم رو همیشه به یاد داشته باشین . دوستانه .
نگاه از نرگس و رضوان گرفتم .
امیرمهدي – هر هوایی رو که به شکل دم فرو می دیم ، هر بازدمی که بیرون می دیم ، ثانیه اي از اون فرصتی که خدا بهون داده کم می شه .
معلوم نیست تا کی فرصت داریم .
خیلی حیفه این وقت رو از دست
بدیم و خدامون رو نشناخته باشیم .
من – تو خدا رو شناختی ؟
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – من هنوز هم دانشجوي این راهم .
من – چه جوري باید خدا رو شناخت ؟
امیرمهدي – با هر چیزي که توش آیتی از خدا دیدین .
بی راه نمی گفت .
وقتی من لقب تکه اي ازبهشت رو به لبخندش دادم می تونستم از همون بهشت به خدا برسم . نمی شد ؟
حاضر بودم تا ابد به خداشناسی بپردازم به
شرطی که نگاه و لبخندش مال من می شد .
با صداي خنده ي بابا و اقاي درستکار نگاهم به سمتشون چرخید .
نگاه مهرداد و لبخند اون دو ، نگاهم رو
سرگردون کرد .
آقاي درستکار رو به خانومش گفت .
درستکار – خانوم ! اگر رضایت می دین رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم لبه ي چادرش رو که با دست زیر چونه ش محکم گرفته بود رو کمی بالا کشید و به سمت مامان لبخندی زد .
طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن
که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه !
آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت .
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه.
بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
می خواهم بگویم دوستت دارم
جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود
مانند زیباییِ لبخندت
مانند رنگ چشمانت
که هیچوقت از مد نمی افتد
می خواهم بگویم دوستت دارم
لحظه به لحظه🌱
~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-
❤️یادته کلاس اول که بودی از املا میترسیدی؟
نگذشت؟ رد نشد؟
❤️یادته واسه ریاضی راهنمایی ترس داشتی؟
الان چی؟ اصلا یادت میاد امتحانش رو؟
نمیدونم الان تو چه مرحله ای هستی
و داری چه فشاری رو تحمل میکنی ولی همش رد میشه...
الکی خودتو اذیت نکن رفیق و به خودت
استرس نده.. ❤️👌
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه.
بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
بابا – من انقدر از مصاحبت با شما لذت بردم که دعوتتون رو رد نمی کنم .
انقدر بابا صادقانه این حرف رو زد که لبخند تموم چهره ي آقاي درستکار رو پوشوند .
صداي خداحافظ گفتن همه با هم قاطی شد . و هر شخص خونواده ي درستکار به شخص رو به روش وعده ي دیدار بعدي رو یادآوري می کرد .
فقط من و امیرمهدي بودیم که در سکوت حضور همدیگه رو
نظاره می کردیم .
حس کردم می خواد بره .
نگاهم به سمت پاهاش رفت .
پاي راستش رو یک قدم جلو برد .
و پاي چپش رو نیم قدم.
در کسري از ثانیه پاي چپش رو عقب آورد و پاي راستش رو هم .
دوباره یک قدم به جلو و تردید .
و یک قدم به عقب و تردید .
یک قدم به جلو و نفس هاي تند .
و یک قدم به عقب و کلافگی .
باز یک قدم به طرف خونواده هامون .
و باز یک قدم به عقب و جایی که من ایستاده بودم .
و من خیره به این رفت و برگشت یک قدمی بی نتیجه .
انگار پاي رفتن نداشت .
و من نفهمیدم این عقب اومدن هاش کار
دل بود یا چیز دیگه .
آخر سر کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – چیزي هست که بخواین براتون بیارم ؟
البته اگر خدا خواست و سالم برگشتم .
چرا تو حرف از رفتنش بی بازگشت بودن رو یادآور می شد ؟
آروم گفتم .
من – ان شاءالله سالم بر می گردین .
و تو دلم گفتم حداقل به خاطر من سالم برگرد .
به خاطر این دل بی قرارم .
که دیگه در مقابل همه ي خوبی هات کم آورده و می خواد بدجور پایبندت بشه .
اصلا اسمش عشق بود ؟
زود عاشق شده بودم ؟
آرومتر زمزمه کرد .
امیر مهدي – حلالم کنین .
و من بیشتر از قبل دلم فرو ریخت .
آروم زمزمه کردم .
من - دعام کن .
و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .
امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین .
فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه .
جوابش فقط سکوت بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصتم
من - دعام کن .
و این باعث شد کامل به سمتم برگرده .
امیرمهدي - هر دفعه که شما رو می بینم یکی از معادلاتم رو به هم می زنین .
فکر نمی کردم آدمی مثل شما به دعا کردن اعتقاد داشته باشه .
جوابش فقط سکوت بود .
تو دلم گفتم " تو هم همه ي معادلات من رو به هم زدي .
کی فکر می کرد مارال به خاطر یه پسر نماز بخونه
وقتی رفتن ، وقتی همه با هم پا گذاشتیم تو حیاط ، وقتی همه یه جورایی سکوت کرده و تو فکر بودن ، وقتی در رو بستم ؛ تو دلم
به خدا التماس کردم که سهم نگاهش رو ازم نگیره .
که من از نگاه امیرمهدي به عرشش دل بستم .
مثل ملکوتی که سوار بر بالش عرش رو به لرزه در اورده بود .
راست می گفت .
من از آیتی که در امیرمهدي دیده بودم به خدا رسیدم .
براي من شناخت امیرمهدي و درك حرفاش همون خداشناسی بود .
چقدر هنرمندانه من رو از این رو به اون رو کرد .
چقدر زیبا دریچه ي غبار گرفته ي دلم رو پاك و به سمت خورشید باز کرد
..............
وارد خونه که شدیم همه در سکوت شروع کردن به جمع کردن ظرفا و وسائل باقی مونده .
هم وسائل سفره باقی مونده بود و هم
ظرفاي شام روي میز .
گهگاهی کسی چیزي می پرسید که " این رو کجا بذارم " یا " جاي
این کجاست " ولی حرف دیگه اي در میون نبود .
معنی سکوت هیچ کس رو نمی فهمیدم . ولی سکوت خودم ناشی
از تفکر درباره ي حرفاي امیرمهدي بود .
راجع به " خداشناسیش " ، " به هم خوردن معادلاتش " ، " با عقل "
انتخاب کردن و با دل جلو رفتنش " و
با دل انتخاب کردن و با عقل جلو رفتنش " که این آخري بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود .
از این آدم با دل انتخاب کردن بعید بود ! خیلی دلم می خواست بدونم چی رو با دل انتخاب کرده و حالا ناچاره با عقل جلو بره .
و وقتی خوب فکر کردم دیدم راست می گه که سخته با عقل جلو رفتن .
چرا که من هم به همین درد مبتلا
شدم.
. یکیش انتخاب پویا بود که وقتی حرفاي منطقی امیرمهدي رو شنیدم و با عقل بهش فکر کردم ، تردید رو به جونم انداخت .
و یکی هم انتخاب امیرمهدي بود که به قول
مهرداد هیچ وجه تشابهی با من نداشت .
و این با عقل جلو رفتن آدم رو بیچاره می کرد .
.....
سرم تو کاسه ي پر از گوجه سبزم بود .
بی نفس دونه به دونه ش رو می خوردم .
با نمک فراوون .
بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود .
معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه .
چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem