eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
980 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بابا و مامان هم کنار هم در حال خوردن هندوانه ي قرمزي بودن که بابا تازه خریده بود . معلوم بود باید شیرین و رسیده باشه . چون چنان با ولع می خوردن که دهن آدم آب می افتاد . به ظاهر اخبار گوش می کردیم . ولی هر سه در حال خوردن به آخرین چیزي که توجه می کردیم اخبار بود . ولی یه دفعه با چیزي که گوینده ي اخبار گفت ، گوجه سبز تو دهنم همراه با هسته ش له شد . و من محو تصاویر تو تلویزیون شدم . گوینده : به گزارش رسانه هاي عراق ، امروز دو دستگاه اتوبوس و یک دستگاه خودروي سواري بمبگذاري شده در شمال کربلا منفجر شد که تاکنون هشتاد نفر شهید و زخمی شده اند که به گفته یک منبع عراقی ، یکی از این اتوبوس ها از کاروانهاي سازمان حج و زیارت ایران بوده و چند زائر ایرانی نیز در این جنایت تروریستی تکفیریها شهید و زخمی شده اند . هویت این شهدا هنوز مشخص نشده است. حس بدي تو تنم پیچید . مخصوصاً وقتی تصاویر آتیش گرفته ي ماشین و اتوبوس هاي جزغاله رو نشون می داد . و من فقط و فقط به این فکر می کردم که امیرمهدي هم رفته کربلا . بی اختیار با نگرانی نگاهم رو به مامان و بابام دوختم که داشتن با ابروهاي بالا رفته تصاویر رو نگاه می کردن . مامان برگشت و نگاه نگرانش رو بهم دوخت . اونا هم می دونستن امیرمهدي رفته کربلا . همون شب که شام خونه مون بودن ، جلوي در مادرش به مامان گفته بود . دستم رو جلوي دهنم گرفتم . قلبم بدجور بی تاب بود . بی تاب یه خبر . خبر سالمتی امیرمهدي . کاش نرفته بود . کاش به حرف دلش گوش نکرده بود . کاش عاقلانه ، رفتن به جایی که هنوز جنگ بود رو کنار میذاشت . و چقدر دیر بود براي این حرفا . بی اختیار اشک تو چشمم حلقه زد . اگر بلای سرش اومده باشه چی ؟ مامان آروم گفت . مامان – بد به دلت راه نده . هزارتا کاروان می ره اونجا . از کجا معلوم کاروان اونا باشه ؟ با این حرفش بابا برگشت و نگاهم کرد . نگاه بابا هم پر بود از نگرانی که نفهمیدم براي من بی تاب و در حال گریه بود یا براي امیرمهدي . با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شایدحامل خبري باشه . مامان – بله ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با صداي زنگ تلفن ، مامان بلند شد و رفت به سمتش . و من چشم دوختم بهش تا بفهمم کی زنگ زده . شایدحامل خبري باشه . مامان – بله ؟ - ... مامان – سلام مادر . خوبی ؟ مهرداد خوبه ؟ رضوان بود ... مامان – آره ما هم شنیدیم . - ....... مامان – کار خوبی کردي . چی شد ؟ - ..... مامان – خدا خودش نگهدارش باشه . مرسی مادر که زنگ زدي . -........ مامان – باشه بهش می گم . خدا خودش به خیر بگذرونه . وقتی خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت ، سریع پرسیدم . من – چی گفت ؟ با این حرفم مامان که تو فکر بود ، برگشت سمتم و با درموندگی نگاهم کرد . مامان – رضوان زنگ زده به نرگس تا خبر بگیره . مثل اینکه اونا دو ساعت پیش فهمیدن چی شده . نرگس گفته هنوز ازش خبري ندارن . گوشیش رو هم جواب نمی ده . خودم فردا به طاهره خانوم زنگ می زنم . و دل من بی تاب تر شد و اشکام روون تر . بابا سري تکون داد و در حال بلند شدن گفت . بابا – خدا به جوونیش و پدر مادرش رحم کنه . ان شاءالله که سالمه . و من نفهمیدم کی بابا ان شاءالله گفتن رو شروع کرده که انقدر بااطمینان به زبون آورد . و کی مامان انقدرباهاشون احساس نزدیکی کرد که به جاي خانوم درستکار گفت طاهره و کی از دخترشون رسید به نرگس گفتن ومن چقدر دلم بی تاب بود . بی تاب خبر سالمتیش . و من چقدر بی طاقت بودم وچقدر شب طولانی بود وقتی من درگیر با افکارم و امیر مهدي نشسته تو ذهنم ، دعا می کردم زودتر صبح بشه و مامان بهشون زنگ بزنه . و چقدر بد بود شب تاریکی که می تونست در انتهاش خبر خوبی براي من نداشته باشه . و چقدر بده که حوا باشی و دلت بی تاب آدمت . و چقدر بده که حوا باشی و مجنون وار تمام شب راه بري از بی تابی . و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته . تا بتونم از رفتن منصرفش کنم . تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‏هیچ روزی اینقدر خار و خفیف نشدم که رفتم داروخونه گفتم شامپو برای موهای کم‌چرب می‌خوام گفت مگه ماسته کم چرب باشه، بهش میگن خشک😐😂 🤣🤣 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‌ آدمی که نمی‌تونه حقیقت رو بپذیره لایق شنیدن دروغه!  🤙🏽 ‌ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‌ ‌ آدمارو از رو ظاهر قضاوت نکن خیلیا فقط بسته بندی شیکی دارن /: ‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‌ ‹🐞📸› 𝘈 𝘱𝘦𝘳𝘴𝘰𝘯 𝘸𝘩𝘪𝘤𝘩 𝘪𝘴 𝘩𝘢𝘳𝘥 𝘵𝘰 𝘨𝘦𝘵,𝘪𝘴 𝘵𝘩𝘦 𝘴𝘸𝘦𝘦𝘵𝘦𝘴𝘵 𝘩𝘶𝘯𝘵 𝘦𝘷𝘦𝘳. کسی که به دست آوردنش سخته همیشه شیرین‌ترین شکاره . . . https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سال تحصیلی جدید را به همه عزیزان خصوصا معلمان ودانش آموزان عزیز تبریک عرض می کنم اميدوارم با عشق و انگيزه بالا آماده یک شروع خوب و موفق باشید.🌹 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و من دلم می خواست چشم ببندم و باز کنم و ببینم امیرمهدي هنوز نرفته . تا بتونم از رفتن منصرفش کنم . تموم طول شب با امیرمهدي ذهنم حرف زدم و شماتتش کردم به خاطر رفتن . تموم مدت بهش گفتم که چقدر دلم به مهربونیاش خوش شده و من دلم نمی خواد که براش اتفاقی بیفته . و وقتی صداي اذان رو از مسجدي که با فاصله ي زیاد باز هم صوتش رو به گوشمون می رسوند ؛ شنیدم ،رفتم و وضو گرفتم . و تازه یادم افتاد اگر خدا نخواد که دیگه ببینمش من چی کار کنم ؟ وهق زدم به درگاه خدایی که بهش اطمینان داشتم و می ترسیدم که خواستش جدایی ما باشه . چشم که باز کردم با نگاه به ساعت مثل جت بلند شدم . ساعت ده بود . و من نفهمیدم کی خوابم برده بود . هنوز روي سجاده بودم و این نشون می داد وقتی بعد از نماز باز هم گریه کردم و امیرمهدي رو از خدا خواستم ،همونجا خوابم برده دست و صورتم رو که شستم ، بدون خشک کردن صورتم رفتم سمت آشپزخونه اي که می دونستم مامان اونجاست . " سلام " کردم . برگشت و با لبخند جوابم رو داد و با نگاه نگرانش به چشمام اشاره کرد . مامان – چقدر گریه کردي ؟ بی حوصله جواب دادم . من – مال بی خوابیه . مامان – حالا تو نخوابیدي و گریه کردي خبري ازش رسید ؟ من – نمی خواي زنگ بزنی ؟ مامان نگاهی به ساعت انداخت . مامان – زود نیست ؟ با التماس گفتم . من – نه . بزن دیگه ! قلبم داره میاد تو حلقم . مامان سري تکون داد و دست از پاك کردن برنج برداشت . دستش رو شست و رفت سمت گوشی روي کابینت شماره گرفت و می دونستم همون شب شماره ي خونه شون رو از مادر امیرمهدي گرفته . مامان حرف می زد و بیشتر شنونده می شد . و من بی تاب اون اشکاي نشسته تو چشمش بودم . و زیر لب می گفتم " خدایا خودت رحم کن " ... با صداي زنگ گوشیم به طرف اتاق رفتم و با سرعت برداشتمش و حین برگشتن به آشپزخونه به اسم پویا که روي گوشیم افتاده بود نگاه می کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با صداي زنگ گوشیم به طرف اتاق رفتم و با سرعت برداشتمش و حین برگشتن به آشپزخونه به اسم پویا که روي گوشیم افتاده بود نگاه می کردم . دلم می خواست گوشی رو بکوبم به دیوار . بی توجه به زنگ هاي مکررش نگاه دوختم به مامان که داشت میگفت . مامان – توکل بر خدا . ببخشید مزاحم شدم . و خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد . صداي گوشی منم قطع شد . با یه عالم سوال نگاهش کردم . اشکاي روون روي گونه ش رو پاك کرد و گفت . مامان – یکی از اتوبوسا مال همون کاروانیه که امیرمهدي باهاش اعزام شده . ولی هنوز نتونستن خبر بگیرن که کیا شهید شدن و کیا مجروح ! و باز اشکاش روون شد و من انگار مردم . امیرمهدي من کجا بود ؟ چی به سرش اومده بود ؟ لبخندش تو ذهنم جون گرفت ..... چقدر لبخند تو خیره کنندست .... همین تصویر که منحصر به فرده ....... نگاهش به دلم سرازیر شد ... یه نفر که یه پدیده ست .... اتفاقی ناب و ویژه ست ... یاد مهربونیاش افتادم . رفتارهاي آرومش .... واسه ي اون ، مهربونی مثل نبضه ، بی اراده ست .... یاد اون شب تو کوه ، مثل فیلم جلوي چشمام رژه رفت ... عشقو توي یه شب سرد تو وجودم منتشر کرد ....... واي ، من بی امیرمهدي چیکار می کردم ؟ من بی امیرمهدي میمردم . حتماً می مردم ! با تو دنیام عاطفی شد ... هرچی جز عشق ، منتفی شد ... انعکاس یه فرشته رو زمینی ..... گوشیم بازم زنگ خورد و باز هم اسم پویا ........... کی گفته بود حق داره با اون گندي که زده البته به نظر من ، دوباره با من تماس بگیره ؟ کی گفته بود حق داره تو این آشفته بازار ذهن من و بی خبري از امیرمهدي، زنگ بزنه ؟ بی خبري از امیرمهدي ! امیرمهدي من کجا بود ؟ ... چرا هیچ خبري ازش نبود ؟ سرم رو بلند کردم و رو به آسمون نالیدم " چی به سرش اومده خدا ؟ " بی توجه به گوشیم که پیوسته زنگ می خورد و چشماي نگران مامان رفتم تو اتاقم . و در رو بستم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بی توجه به گوشیم که پیوسته زنگ می خورد و چشماي نگران مامان رفتم تو اتاقم . و در رو بستم . حالا من بودم و خداي امیرمهدي . من بودم و اون منبع اطمینانی که امیرمهدي ازش حرف می زد . من بودم و خدایی که بهش اطمینان کرده بودم . من بودم و خدایی که امیرمهدي با عقل عاشقش شده بود . من بودم و خدایی که می گفت حکمت داره هر کارش و من نمیفهمیدم دلیل این حکمت هاش رو . نمی فهمیدم و بدجور شاکی بودم . رو بهش با لحن طلبکاري گفتم من – مگه مهربون نیستی ؟ مگه نمیگن من یه قدم جلو بیام تو صد قدم برام بر می داري . پس کوش ؟ با امیرمهدي من چیکار کردي ؟ چی به سرش آوردي ؟ مگه نمیدونستی دوسش دارم ؟ مگه نمی دونستی بهش دل دادم ؟ نشستم روي زمین . غم بزرگی رو دلم سنگینی می کرد . چقدر دلم گریه می خواست و شدت فشار روم نمی ذاشت راحت بغضم رو رها کنم . داد زدم . من – چرا من ؟ چرا با من این کارار رو می کنی ؟ خوب منم بنده تم دیگه ! تو من رو دوست نداري ! نه ؟ دوست نداري که این کارا رو باهام می کنی . دوسم نداري که عشق من رو فرستادي وسط بمب و آتیش . بلندتر داد زدم . من – پس چرا زنده گذاشتیم ؟ هان ؟ گذاشتی زنده بمونم تا عذابم بدي ؟ که چی ؟ که من بهت ایمان نداشتم؟ که حق داري هر بلایی می خواي سرم بیاري چون من یه عمر برات نماز نخوندم ! پس عدالتت که میگن ،کو ؟ هان ؟ درمونده گفتم من– من رو دوست نداشتی ، به امیرمهدیم چیکار داشتی ؟ اگه بلایی سرش اومده باشه دیگه نماز نمی خونم . اگر چیزیش شده باشه دیگه اسمتم نمی برم . به خدا که دیگه اسمتم نمی برم . بغض کردم . من – به خدا دیگه ایمانم رو کنار می ذارم . اشک چشمام رو تار کرد . من – به خدا قسم . داد زدم و اشکم جوشید . من – به خودت قسم . به خودت قسم که اگر بلایی سرش اومده باشه . اشکام تند تند روون شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – به خودت قسم . به خودت قسم که اگر بلایی سرش اومده باشه . اشکام تند تند روون شد . من – به خودت که عشق امیرمهدي بودي قسم . هق زدم . من – به خودت قسم . من امیرمهدیم رو سالم می خوام . با دستام صورتم رو پوشوندم و بلند و از ته دل گریه کردم . با همون حالت بلند گفتم . من – تو حق نداشتی باهام این کار رو بکنی . حق نداشتی . من بهت اطمینان کرده بودم . یه لحظه حس کردم کسی با صداي امیرمهدي کنارم گفت " مگه ازش طلبکارین ؟ " دستام رو پایین آوردم و با چشماي پر از اشکم ، به اطرافم نگاه کردم . کسی نبود . کی تو ذهنم حرف زده بود ؟ چرا صداي امیر مهدي رو شنیدم ؟ اومدم باز هم به خدا از حقم بگم که یاد اون شب تو کوه افتادم . وقتی که امیرمهدي بهم گفت " مگه از خدا طلبکارین ؟ " .... لب هام بسته شد . و در عوض تو دلم جواب حرفش رو دادم . آره طلبکار بودم . من از خدا ، امیرمهدي رو طلب داشتم . دوباره یاد امیرمهدي افتادم . گفته بود " درسته مسئوله ولی وظیفه نداره . " وظیفه داشت . وظیفه داشت امیرمهدي من رو سالم برگردونه . حق نداشت امیرمهدي رو ازم بگیره . باز حرف اون شب امیرمهدي " حق و نا حق رو خودش معین میکنه . نه مایی که حتی نمی دونیم چی به صلاحمونه و چی نیست . " نالیدم . من – من تو رو می خوام امیرمهدي . چرا خدات با من این کار رو می کنه ؟ و انگار حرف اون شبش تو کوه ، جواب حرف من بود . " یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟ کفر می گم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ! ایمانم محکمه یا نه ؟... یا ممکنه تاوان یکی از گناهانم باشه که باید شکرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته ... یا میخواد با این سختی بهم درجه ي بالاتري بده . مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه . براي همین ناراضی نیستم . " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 کاشیان ‌ بهانه‌ای است برای شنیدن ناداستان 📚 در کاشیان دور هم جمع می‌شویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم. 🔸کاشیان ۴: نقد و بررسی کتاب هدیه ای باشد برای تو ✍ با حضور نویسندهٔ کتاب جناب آقای محمد قاسم زاده 📆 زمان: دوشنبه سوم مهر ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۹:۰۰ 🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری *حضور برای عموم علاقمندان آزاد است. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @heyatjame_dokhtranhajgasem 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
گزارش تصویری 📸 🇮🇷هفته دفاع مقدس گرامی باد 🇮🇷 ✨دورهمی دخترانه به مناسبت هفته دفاع مقدس ✅بحث وگفتگووخاطرات شهداتوسط خانم فاطمه فلاح مربی کلاس قرآن و چیستان ✅دکلمه خوانی خانم مطهره فلاح ✅قصه گویی خانم ریحانه قربانی ✅موضوع مهدویت و شناخت امام زمان توسط میهمانان وخادمان آقاامام رضابرای نوجوانه هاوحلقه های صالحین 🕌مکان :آستان مقدس سیدنورالهدی 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @heyatjame_dokhtranhajgasem 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
‹🧁🌻› ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼╼ ᗩ܀ᗷ܀ᑕ܀ᗪ܀ᗴ܀ᖴ܀ᘜ܀ᕼ܀I܀ᒍ܀Kᒪ܀ꫧ܀ᑎ܀O܀ᑭ܀ᑫ܀ᖇ܀Տ܀T܀ᑌᐯ܀ᗯ܀᙭܀Y܀ᘔ「🌻♥️」 فونت ها رو بهم بچسبونید:)!♡💗🌸 ╼╼╼╼╼╼╼╼•❁•╼╼╼╼╼╼╼
🌵🦋 ᑫᗴᖇᎢᎩᑌᏆᝪᑭᗩᔑᗞᖴᏀᕼᒍᏦᏞᏃ᙭ᑕᐯᗷᑎᗰ 🅠🅔🅡🅣🅨🅤🅘🅞🅟🅐🅢🅓🅕🅖🅗🅙🅚🅛 🅩🅧🅒🅥🅑🅝🅜 اسمتو باهاش بساز😊💛