#سلام_امام_زمانم 🤚
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ...
✨سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات مییابند...
📚 زیارت امام زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقا🤚
صبحتون با نورخدا روشن😍
و نور خدا بر قلبتون جاری
الهی که حاجات دلتون با
حکمت خدا یکی باشد
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
استقامت را از این ماشین بیاموزید=))))
@heyatjame_dokhtranhajgasem
😌 خوبان پارسیگو
💯 شما چقدر برای زبان فارسی ارزش قائل هستین؟
#کلام_بار
🌺 بهمناسبت روز شعر و ادب فارسی 🌺
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | جوانِ قیمتی
😉 فکر میکنید کدام ویژگیهای شما برای جامعه، قیمتی است؟!
👈 آقا از ویژگیهایی میگویند که راهحل مشکلات کشور است...
@heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام قسمت های رمان آماده نیست به محض آماده شدن میفرستم. 😁☺️
#مولایمن
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران...
#اللهمعجللولیکالفرج
@heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق!
این دنیا یه بازار بزرگه...
که عـمر ما ✓
همه ی سرمایه ای هست که داریم!
باید مواظب باشیم
هر چیزی را که دیدیم نخـریم×
برو سمت مغـازه ی خـدا🙂
فقط با خدا معامله کن✓
به غیـر از خـدا معـامله کنـی
کلاه سـرت میزارن(:
#تلنگر
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#پندانه
🙏 مهم این است که در طوفانها آرامشت را حفظ کنی
🔹پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
🔸نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از خورشید بههنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن میدویدند، رنگینکمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
🔹پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
🔸اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جایجایش میشد ابرهای کوچک و سفید را دید. و اگر دقیق نگاه میکردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت. پنجرهاش باز بود، دود از دودکش آن بر میخاست، که نشان میداد شام گرم و نرمی آماده است.
🔹تصویر دوم هم کوهها را نمایش میداد، اما کوهها ناهموار بود. قلهها تیز و دندانهای بود، آسمان بالای کوهها بهطور بیرحمانهای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیلآسا بودند.
🔸این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
🔹اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه میکرد، در بریدگی صخرهای شوم، جوجهپرندهای را میدید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجهگنجشکی آرام نشسته بود.
🔸پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
🔻سپس توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بیسروصدا، بیمشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است؛ هنگامی که شرایط سختی بر ما میگذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎭 نمایش «ایران جان»
🖊 نویسنده و کارگردان :
راضیه غلامرضازاده
🗓 ۳ تا ۵ مهر ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۹:۳٠
📍فرهنگسرای مهر، تالار مهرگان(بلوار شهیدان خاندایی)
🔖 هماهنگی رزرو بلیط(پیام رسان ایتا)
@h_d_hajghasem
🌟برای اعضای کانونهای فرهنگی و پایگاههای بسیج رایگان میباشد.
📲 #رسانه_باشید🌹
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .
تو برخورد اول که خیلی خوب بودن .
اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟
این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که
میگی رو پیدا کن !
تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟
براي چه موضوعی ؟
مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
****
بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .
این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .
انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود .
ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود .
واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي .
یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم .
نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود !
دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه .
دیروز بهم داد .
چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري .
چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره .
مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
.
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم .
می خوام زودتر اداش کنم .
منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت .
می خوام سفره بندازم .
روز مبعث .
خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .
لبخندي زدم .
من – میگم عاشقتم براي همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم.
از خستگی هلاک بودم .
دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه
جون نداشتم .
از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .
دلم میخواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم
نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص
آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و میخواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .
شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم .
و با کمک رضوان تزیینش کردم .
حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوی
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان .
قرار بود سفره از ساعت پنج
باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .
که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم .
میوه ها رو چیدیم .
و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .
قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم .
رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین
گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن .
که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم .
وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن .
مدت ها بود تو همچین مجالسی
نبودم .
قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .
دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد
. ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و
اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .
خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم .
که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .
اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟
یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با
من چه کرد ! ..........
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن .
تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت .
همونطور که دوست داشتم .
همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی
میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد .
و لبم رو به خنده باز می کرد .
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن .
خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که
زود رفت .
خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که
نمی تونه برسونتشون.
تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده .
امیرمهدي هم رفته کمکشون
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟
تشریف داشته باشین شاید ماشین
درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه .
درست نیست .
رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف
کن بود .
براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه .
تشریف داشته باشین .
خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه .
ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین .
ایشون خونه ي مادرشون هستن .
مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون .
الانم مادر و پسر پیش هم هستن .
احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد .
شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان .
فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم .
مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و
خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم .
البته مامان هم اطلاعات می گرفت
و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت .
و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر .
ببین ماشین چی شد ؟
نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره
زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید .
وقتی گوشی رو قطع کرد رو
به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون .
خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .
بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم .
و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو
آشپزخونه .
دنبالش رفتم .
تو آشپزخونه آروم گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خواي چیکار کنی ؟
مامان لبخندي زد
مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندي زدم .
مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود .
معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم .
و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_پنجاهم
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
رضوان – برو یه مانتو تنت کن .
ولی زیاد کوتاه نباشه .
مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !
سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم .
مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و
شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مثلا براي بدرقه ي خانوم درستکار ونرگس
البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد
جلوي در ، منتظر ایستاده بودن همه باهم رفتیم تو حیاط.
جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن .
ما هم بهشون ملحق شدیم .
دیدن امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین
بود و دلچسب .
به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد .
انگار با هر لبخندش من دوباره متولد
می شدم .
اعجازي داشت لبخند هاش !
همون موقع کامران هم رسید .
و به جمع مردا پیوست .
بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن
شروع کردن به تعارف .
مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن .
من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم .
هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم
نمیشیم " و " باشه یه
وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه
بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین "
وادارشون کرد قبول کنن .
بلاخره قبول کردن .
خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه
افتادن برن داخل .
که خاله من رو صدا کرد .
رفتم طرفش .
من – جانم خاله ؟
خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟
" بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم .
مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن .
امیرمهدي هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود .
گوشی رو دادم به کامران .
کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي
گفت .
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی
کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🇮🇷نمایشگاه بزرگ تا قله افتخار🇮🇷
💠همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس مراسم افتتاحیه
🇮🇷کنگره ملی شهدای کاشان🇮🇷
ونمایشگاه دستاوردهای علمی،هسته ای ،صنایع دفاعی وطرح اسوه
همراه بااجرای برنامه های متنوع فرهنگی هنری ،سفر به اروپا وآمریکا ، تجربه تونل زمان
📅 یکم الی دهم مهر ۱۴۰۲
⏰ساعت ۸ الی ۱۲ ویژه دانش آموزان
⏰ساعت ۱۷الی ۲۱ ویژه عموم مردم
⏰ساعت۱۹الی۲۱ ویژه برنامه فرهنگی
💢گلزارشهدای دارالسلام گلابچی کاشان
🚌سرویس ایاب وذهاب جهت مراسم ساعت ۱۹ در میادین اصلی مهیامیباشد
#تاقله_افتخار
#امام_زمانعج
#گلزارشهدا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 #ویژه 💯
🎬 #تماشایی | پدرتان درمیآید!
🇮🇷 ایران قوی شده است
📝 «یکی دیگر از دستاوردهای دفاع مقدس ایمنسازی کشور است.... یعنی هی گفتند که حرکت نظامی هم روی میز است اما از روی میز تکان نخورد. میدانستند که اگر چنانچه وارد این میدان بشوند شروعش با آنهاست پایانش با آنها نیست.» ۱۴۰۲/۰۶/۲۹
@heyatjame_dokhtranhajgasem
ای خدایی که
جواب آدمِ پریشان و وامانده را میدهی
بدحالیها را از بین میبری
خوبیهایت زیاد است
از راز دلها خبر داری
و پردهپوشیات قشنگ است
بخشش و بزرگواری خودت را پیشت واسطه کردهام.
به آستانت و به خود مهربانیات متوسل شدهام.
پس جوابم را بده
امیدم را ناامید نکن
توبهام را قبول کن
و اشتباهاتم را بپوشان
به امید بخشش و مهربانیاا
ای مهربانترین!
•مناجاتخمسعشر•
-کتاب درگوشیهای عاشقانه🌠
#فــراز💌
🪐 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰و اینک
پوستر چهارمین دوره #جشنواره_ملی_فرهنگی_هنری_و_دانش_بنیان_فردخت
📍به میزبانی #کاشان شهر جهانی نساجی سنتی
📌رقابت در سه سطح
ویژندها/آزاد/دانشجویی و دانش آموزی
📌مانتو اجتماع|طراحی کالکشن خانواده|پژوهش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰 شبکه اطلاعرسانی #جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
✨https://ble.ir/fardokhtroydad
✅ https://t.me/fardokht_roydad
ℹ️ @fardokht_roydad
🌐 http://fardokhtbrand.ir/
💾 زیلینک دریافت محتوای جشنواره و باشگاه مخاطبین:
http://zil.ink/fardokht.roydad