eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
978 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم . و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه . رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود . من – نظر دیگه اي داري ؟ به سمت در رفت و به آرومی بستش . برگشت به سمتم . رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم ! اینجور که شما حرف می زدین معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده ! اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم . من – فضول شدیا زن داداش. روی تختم نشست . مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم . رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟ در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم . من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین . با ترس ، سریع به سمتش برگشتم . من – به خدا اگه به مهرداد بگی ... رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه ! نفس راحتی کشیدم . حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم . در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت . لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم . من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود . لبخند خاصی زد . رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي ! من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟ رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم . بی اختیار گفتم . من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و دوستداشتنی ؟ لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم . لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم . رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمیگه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري ! از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده . یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید . من – پویا خیلی نامرده . نه ؟ بلند شد ایستاد . رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري . امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن . اونوقت اون بنده ي خدا فقط براي اینکه گناه نکنه یه ساعت صیغه ت کرد . راست می گفت . خوبی امیرمهدي و بدي پویا قابل مقایسه بود ؟ رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه . دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم . از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه خوابم نبرد . براي همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و مامان بخورم . آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صداي حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جاي رفتن به سمت در ، پشت دیوار بمونم و گوش بدم . مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدي نه خونواده ش رو . بابا – مارال براي ازدواج هنوز بچه ست . مامان_قبلا در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی ! بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتارکرده ، تردید کردم چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوري پیش می رفت من امیرمهدي رو از دست می دادم . تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . " همون موقع حرف مامان نوري از امید رو به دلم تابوند . مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟ می ترسم از روزي که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزي نبود که نشون می داد . بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟ مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ... ✨سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات می‌یابند... 📚 زیارت امام زمان ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام رفقا🤚 صبحتون با نورخدا روشن😍 و نور خدا بر قلبتون جاری الهی که حاجات دلتون با حکمت خدا یکی باشد 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
استقامت را از این ماشین بیاموزید=)))) @heyatjame_dokhtranhajgasem
😌 خوبان پارسی‌گو 💯 شما چقدر برای زبان فارسی ارزش قائل هستین؟ 🌺 به‌مناسبت روز شعر و ادب فارسی 🌺 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | جوانِ قیمتی 😉 فکر می‌کنید کدام ویژگی‌های شما برای جامعه، قیمتی است؟! 👈 آقا از ویژگی‌هایی می‌گویند که راه‌حل مشکلات کشور است... @heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام قسمت های رمان آماده نیست به محض آماده شدن میفرستم. 😁☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان... 🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران... @heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق! این دنیا یه بازار بزرگه... که عـمر ما ✓ همه ی سرمایه ای هست که داریم! باید مواظب باشیم هر چیزی را که دیدیم نخـریم× برو سمت مغـازه ی خـدا🙂 فقط با خدا معامله کن✓ به غیـر از خـدا معـامله کنـی کلاه سـرت میزارن(: 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🙏 مهم این است که در طوفا‌ن‌ها آرامشت را حفظ کنی 🔹پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد. 🔸نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از خورشید به‌هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می‌دویدند، رنگین‌کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. 🔹پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. 🔸اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه‌های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای‌جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید. و اگر دقیق نگاه می‌کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت. پنجره‌اش باز بود، دود از دودکش آن بر می‌خاست، که نشان می‌داد شام گرم و نرمی آماده است. 🔹تصویر دوم هم کوه‌ها را نمایش می‌داد، اما کوه‌ها ناهموار بود. قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود، آسمان بالای کوه‌ها به‌طور بی‌رحمانه‌ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل‌آسا بودند. 🔸این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. 🔹اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه‌پرنده‌ای را می‌دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه‌گنجشکی آرام نشسته بود. 🔸پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. 🔻سپس توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بی‌سروصدا، بی‌مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است؛ هنگامی که شرایط سختی بر ما می‌گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @heyatjame_dokhtranhajgasem 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎭 نمایش «ایران جان» 🖊 نویسنده و کارگردان : راضیه غلامرضازاده 🗓 ۳ تا ۵ مهر ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۹:۳٠ 📍فرهنگ‌سرای مهر، تالار مهرگان(بلوار شهیدان خاندایی) 🔖 هماهنگی رزرو بلیط(پیام رسان ایتا) @h_d_hajghasem 🌟برای اعضای کانون‌های فرهنگی و پایگاه‌های بسیج رایگان می‌باشد. 📲 🌹 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه . بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که میگی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه . مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا . با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه . **** بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش . این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم . انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود . واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي . یا من خیالاتی شده بودم . مامان اومد و کنارم نشست . مامان – این چیه ؟ خیره به بطري جواب دادم . من – مهریه م . مامان – چی ؟ چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم . من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد . چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست . نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد . روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان . مامان – بچه شدي مارال ؟ موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم . من – آره . مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟ مامان دستی لای موهام کشید . مامان – گوش ایستاده بودي ؟ من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مامان – گوش ایستاده بودي ؟ من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم . مامان – کار خوبی نکردیا ! من – می دونم . مامان آهی کشید . من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟ مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم . من – چه نذري ؟ نگاهم کرد . مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم . روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم . لبخندي زدم . من – میگم عاشقتم براي همینه دیگه ! مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم. از خستگی هلاک بودم . دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید . می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه . دلم میخواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم . می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و میخواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه . سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش . شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها . روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم . حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوی قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود . خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن . که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن . ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه . از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن . من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم . قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن . پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت . خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن . همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه . ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلا نفهمیدم با کی اومدن . با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود . خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم . دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد . ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود . وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد . چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من . خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه . اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم . اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم . امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با من چه کرد ! .......... مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا . همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود . چشمام از گریه باز نمی شد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود . چشمام از گریه باز نمی شد . طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد . و لبم رو به خنده باز می کرد . آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي . خاله هام مونده بودن . خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که زود رفت . خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا . از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که نمی تونه برسونتشون. تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت . درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟ با شرمندگی اضافه کرد . درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده . امیرمهدي هم رفته کمکشون مامان لبخندي زد . مامان – حالا چه عجله ایه ؟ تشریف داشته باشین شاید ماشین درست شد و خودشون اومدن دنبالتون ! درستکار – نه دیگه . درست نیست . رفع زحمت می کنیم . مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف کن بود . براي همین رفتم جلو . من – این چه حرفیه . تشریف داشته باشین . خوشحال می شیم . خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت . درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه . ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن . مامان باز هم لبخندي زد . مامان – نگران نباشین . ایشون خونه ي مادرشون هستن . مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون . الانم مادر و پسر پیش هم هستن . احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره . داخل نمیاد . شما راحت باشین . از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم . براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان . فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد . همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم . مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم . البته مامان هم اطلاعات می گرفت و هم اطلاعات می داد . یک ساعت مثل برق و باد گذشت . و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد . نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟ خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد . طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد ؟ نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد . خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره زنگ بزنه به کامران . صحبت نرگس خیلی طول نکشید . وقتی گوشی رو قطع کرد رو به مادرش گفت . نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون . خودشونم دارن میان دنبالمون . با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان . بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم . و این بهم آرامش می داد . با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو آشپزخونه . دنبالش رفتم . تو آشپزخونه آروم گفت . مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن . ابرویی بالا انداختم . من – می خواي چیکار کنی ؟ مامان لبخندي زد مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم . لبخندي زدم . مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود . معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه . یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم . و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم . صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم . من – چی بپوشم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم . من – چی بپوشم ؟ رضوان – برو یه مانتو تنت کن . ولی زیاد کوتاه نباشه . مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین ! سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم . مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . مثلا براي بدرقه ي خانوم درستکار ونرگس البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد جلوي در ، منتظر ایستاده بودن همه باهم رفتیم تو حیاط. جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن . ما هم بهشون ملحق شدیم . دیدن امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین بود و دلچسب . به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد . انگار با هر لبخندش من دوباره متولد می شدم . اعجازي داشت لبخند هاش ! همون موقع کامران هم رسید . و به جمع مردا پیوست . بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن شروع کردن به تعارف . مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن . من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم . هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم نمیشیم " و " باشه یه وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین " وادارشون کرد قبول کنن . بلاخره قبول کردن . خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه افتادن برن داخل . که خاله من رو صدا کرد . رفتم طرفش . من – جانم خاله ؟ خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟ " بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم . مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن . امیرمهدي هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود . گوشی رو دادم به کامران . کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي گفت . کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت . و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت . امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem