( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتادم
شاهرخ هنوز دارد دل به تپشهای منظم و نامنظم مادرش نجوا میکند و میبوسد که مادر چشم باز کرد. اول من دیدم چشمانی که پلکها را به زحمت باز کرد تا تصویری از صاحب صدا را ببیند و با خندۀ پر گریه شاهرخ را صدا زدم. شاهرخ چنان با دیدن چشمان روشن شده خوشحال شد که کودک گمشدهای از دیدن مادرش. نگاهشان که به هم تلاقی کرد، فقط صدای بلندش در تمام اتاق پیچید:
- مادر خودمی، خسته شدی از بسکه خوابیدی، بلند شو خودم نوکرتم به علی! من به ابالفضل گفتم دلت رو راضی کنه خودم رو زنده میکنم پای عَلَمش. ببین مادر من از حرم اومدم، ببین بوی امام رضا میدم! به قرآن. نوکرتم!
مادر را میبوسید و زبان میریخت. لبخند شیرین مادرش را خودم دیدم. سر که برگرداندم پرستار و دکتر هم داشتند اشکشان را پاک میکردند. فکر کردم ماندنم در بیمارستان دیگر ضرورتی ندارد؛ البته دلم برای مادر خودم تنگ شده بود.
شاید هم داشتم میرفتم تا ببینم من هم کسی را دارم تا با او معامله کنم سر زندگیم و اینهمه رها و آزاد مثل فرفره دور خودم نچرخم و آخرش هم بیفتم و محتاج بمانم تا بلکه یکی بیاید و محض تفریح خودش دوباره من را بچرخاند و شاید چند دوری هم به خاطر او بچرخم.
خاک بر سر من که آزادی را اینطور دیده بودم و باز هم میخواستم همینطور بگذرانم. به تقلید از زندگی دیگرانی که خودشان هم از زندگی چیزی نفهمیدند؛ آزادی برای خوشگذرانی! این همۀ چیزی است که استادهای غربزدۀ ما یادمان میدهند، مجلات و روزنامهها تبلیغش میکنند، حتی تمام رمانهایی که خواندهام هم همین بود و تمام. اصلاً نویسندگان بزرگ ادبیات ایران را که به عنوان شاهکارنویس به ما معرفی میکنند همهشان غربزده یا کمونیست بودند.
یکیاش همین صادق هدایت که پوچگرایانه نوشته و آخرش هم خودش را کشته است. او و دوستانش الگوی من دانشجو شدهاند. خاک بر سر همۀ کسانیکه خود قویمان را نمیبینند و هرچه غربیها تلقین کنند به خوردمان میدهند. حالا میفهمم که کنسرتی که به خاطرش از من رأی جمع کردند هم، فقط یک ذره از خوشگذرانی من را تأمین کرد و...
اما زندگی ذره نیست؛ لایههای مختلف است که اگر بخواهی از میان آنها به سلامت و خوشی رد بشوی باید آزادی را در سایۀ خدا تأمین کنی تا لایه لایه نپوسی و دیگران را هم راهی بیمارستان نکنی!
این مدل زندگی که آمریکا تقدیم ما کرد آزادی که نداشت هیچ، شدیم یک میمون مقلد که همهاش دنبال این است که چه بپوشد، چه بخورد، چه بکند... ذهن و دل اسیر تبلیغات است و سرمایهداران کمپانیها! آنوقت در آمریکا بالاترین آمار خودکشی، بالاترین آمار زندانی، بالاترین آمار تجاوز و خشونت علیه زن، بالاترین...
اینها همان مطالبی بود که سخنران گفت و من و دانشجوهایی که کلیپش را دیدیم مسخره کردیم. صرف نمیکرد قبول کنیم؛ چون خودمان داشتیم در همین آزادی میلولیدیم.
حالا که دارم از بیمارستان بیرون میروم چهقدر ذهنم دارد بازیابی میکند. از دیروز کسی انگار پیچ و خمهای ذهنم را تمیز کرده است. پر از فاضلاب شبهه و طعنه و تبلیغ و جفنگیات بود.
چند لحظه میایستم تا نفس عمیقی بکشم. هنوز چند قدم مانده از در بیمارستان بزرگ شهر بیرون بروم که کسی بلند صدایم میکند...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
📚📚میانبر📚📚 #رمانهایکانالهیئتجامعدخترانحاجقاسم
#قسمت_یک رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/278
#قسمت_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/459
#قسمت_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/527
#قسمت_سی رمان عشق ودیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/626
#قسمت_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/703
#قسمت_پنجاهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/893
#قسمت_شصتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1060
#قسمت_هفتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1160
#قسمت_هشتادم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1520
#قسمت_نودم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1661
#قسمت_صدم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1745
#قسمت_صد_و_دهم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1813
#قسمت_صد_و_بیستم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1881
#قسمت_صد_و_سیام رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/1975
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم رمان عشق و دیگر هیچ🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2052
#قسمت_صد_و_چهلم رمان عشق و دیگر هیچ 🇮🇷
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3297
#قسمت_صد_و_پنجاهم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3383
#قسمت_صد_و_شصتم رمان عشق و دیگر
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3436
📒💍رمان ازدواج صوری
#قسمت_اول رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2305
#قسمت_دهم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2357
#قسمت_بیستم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2443
#قسمت_سیام رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2487
#قسمت_چهلم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2547
#قسمت_پنجاهم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2593
#قسمت_شصتم رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2649
#قسمت_هفتادم رمان ازدواج صوری❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2710
#قسمت_آخر رمان ازدواج صوری ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2733
رمان راهنمای سعادت📕📖
#قسمت_اول رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2772
#قسمت_دهم رمان راهنمای سعادت💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2796
#قسمت_بیستم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2844
#قسمت_سیام رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2888
#قسمت_چهلم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2923
#قسمت_پنجاهم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/2968
#قسمت_شصتم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3021
#قسمت_هفتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3073
#قسمت_هشتادم رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3138
#قسمت_آخر رمان راهنمای سعادت 💞
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3201
رمان آدم وحوا فصل اول📚📗
#قسمت_اول رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3539
#قسمت_دهم رمان آدم وحوا 💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3623
#قسمت_بیستم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3670
#قسمت_سیام رمان آدم وحوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3694
#قسمت_چهلم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3768
#قسمت_پنجاهم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3802
#قسمت_شصتم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3849
#قسمت_هفتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3914
#قسمت_هشتادم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/3952
#قسمت_نودم رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4002
#قسمت_صد رمان آدم و حوا💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem/4064
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتادم
من – ایرادي نداره با من حرف بزنی ؟
سري تکون داد .
درستکار – چه ایرادي ؟
من – منظورم اینه که ...
حرفی که می خواستم بزنم رو تو ذهنم پشت سر هم ردیف کردم و
بی وقفه گفتم .
من – مگه گناه نمی دونی با نامحرم حرف بزنی ؟
هیچ عکس العملی نشون نداد .
هنوز به آتیش خیره بود .
لبم رو گاز گرفتم .
حرف بدي زده بودم ؟
چرا هیچی نمی گفت ؟
بعد از چند ثانیه ي کوتاه که براي من قرنی بود لبخندي زد .
درستکار – فقط قراره خوابمون نبره .
همین .
من – چرا نخوابیم ؟
نیم نگاهی به اون مرد بیهوش انداخت .
درستکار – یه مجروح داریم که باید وضعیتش رو مدام چک کنیم
. احتمال هر اتفاقی من جمله حیووناي
وحشی هم هست پس بهتره هر دو هوشیار باشیم .
بی راه نمی گفت .
سری تکون دادم .
گرچه که مثل هر دفعه چون مستقیم نگاهم نمی کرد متوجه نشد .
گازي به ساندویچش زد .
معلوم بود گرسنه ست .
این رو از ولعی که حین گاز زدن به آدم القا می شد فهمیدم .
ولی در کمال آرامش می جوید .
برعکس مهرداد که وقتی گرسنه
بود به شدت تند غذا می خورد و هر بار مامان بهش گوشزد می کرد یواش غذا بخوره .
چنان قشنگ و با آرامش و از طرفی با اشتها می خورد که منم
بسته ي ساندویچم رو باز کردم و مشغول شدم .
اولین گاز رو که زدم گفت .
درستکار – خوب از کجا شروع کنیم ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – قراره چی بگیم ؟
درستکار – هر چیزي که باعث بشه گذشت زمان رو حس نکنیم .
کمی فکر کردم .
دلم فضولی می خواست ، از نوع زیادش .
و البته کمی شیطنت .
من – من سوال کنم ؟
سري تکون داد .
درستکار – بفرمایید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتادم
رضوان اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم.
دست برد لا به لای موهام و با سر انگشت مهر ، دل به دلم داد . ناخودآگاه چشم بستم و گذاشتم دل پر دردم دل
خوش کنه به بودنشون . به همپا و هم قدمیشون .
صدای آروم و در عین حال جدی مهرداد باعث شد دست از خلسه بردارم:
-بگو!
نگاهش کردم.
چي مي گفتم ؟ از کدوم دردم مي گفتم ؟
از تنهاییم ؟ از نبود کسي کنارم که بتونم نصف این سختي و مشقت رو روی دوشش بذارم و کمي خودم رو سبك کنم ؟
از حرفای خان عموی امیرمهدی مي گفتم و تهمت هاش ؟
بي شك اون هم خرد نمي شد از اون همه بي عدالتي ؟
و آیا حرف هام رو تو دلش نگه مي داشت و جلو بابا و مامان چیزی بروز نمي داد ؟
کافي بود اون ها هم بفهمن و
مثل من درد بكشن!
یا حرفای دکتر پورمند رو مي گفتم و باعث مي شدم برادرم از من طوفاني تر بشه ؟
مي تونست بي تفاوت باشه ؟
چشم روی هم گذاشتم و تو یه تصمیم آني گفتم:
-چیز مهمي نیست!
-مهم نیست و اونجور داد مي زدی ؟
بابا که زنگ زد صدات
تا اون ور خط میومد.
چشم باز کردم:
-کم آوردم ! فقط همین.
-چي شده که کم آوردی ؟ تو که داری به زندگیت ميرسی
نفس عمیقي کشیدم:
-همین زندگي پا گذاشته بیخ گلوم و داره فشارش مي ده!
-دقیقاً کجای زندگیت داره این کار رو ميکنه ؟
بغض کردم:
-نمي بیني امیرمهدی رو ؟
- -اون که چیز تازه ای نیست ، هست ؟ چرا دیروز کم نیوردی ؟ چرا سه روز پیش اینجوری نبودی ؟
چرا امروز ؟
-چرا گیر مي دی مهرداد ؟
-برای اینكه مي دونم امروز یه چیزی شده ، یه اتفاقي افتاده که تو به این روز افتادی!
رضوان دنباله ی حرفش رو گرفت:
-بگو مارال ! برای ما نگي مي خوای به کي بگي ؟ ما برای همین اینجاییم !
بغضم بیشتر شد . تو گردابي که من دست و پا مي زدم غرق شدن بهتر بود تا برای کمك دست پیش بردن و اون ها رو هم به عمق حادثه آوردن !
-از خیرش بگذرین!
مهرداد جدی گفت:
-مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم!
-گفتنش دردی رو دوا نمي کنه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem