🔸دوباره «مادران کاشانی» قراره با بچههاشون جمع بشن و یه روز خاطرهانگیز رو تجربه کنند.
🔸اگه شما هم تو فک و فامیل و در و همسایه، کودکان ۷ تا ۹ ساله دارید، این پیام رو براشون بفرستین که توی رویداد این ماه #مادروکودک ثبتنام کنن.
🔸رویداد این ماه با حال و هوای بچههای فلسطین است.
🔸ظرفیت زورخانه هم محدود هست. پس تا اتوبوس مسجدالاقصی پر نشده، سریع بلیط بگیرین و سوار بشین که جا نمونین! 😁🙈
ثبت نام: پیام به «پهلوان ادمین» @zoorkhaneadmin
👆
@zoorkhane_ir
✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام
دوستان عزیزم بابت قرار ندادن قسمت های رمان واقعا معذرت میخوام 🙏🏻
دیشب قرار بود قسمت ها در کانال قرار بگیره ولی با استقبال زیاد شما عزیزان برای ثبتنام جشن مواجه شدم واقعا نتونستم قسمت های رمان رو قرار بدم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_سوم
خیره تو چشماش گفتم .
من – خودخواهی . من این سه روز هیچ خبري ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود .
اونوقت تو حداقل میدونستی من تو خونه هستم .
نگاهش دست از سختی برداشت .
اخمش باز شد . آرومتر از قبل گفت .
امیرمهدي – این اولین تنبیهتون بود .
هنوز بقیه ش مونده .
و باز بند کیفم رو کشید .
دوباره مقاومت کردم
من – من نمیام .
برگشت به سمتم .
با این مقاوتم کلافه ش کردم .
با حرص نگاهم کرد .
امیرمهدي – چرا ؟
من – حاج عموتون پرونده ي موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن !
نفس پر حرصی کشید .
امیرمهدي – حاج عمو منظور بدي نداشتن .
ابرویی بالا انداختم .
من – اون که بله . کم مونده بود دق دلی همه ي ادماي دنیا رو سر من خالی کنن .
امیرمهدي – الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟
من – هم ایشون و هم خیلی چیزاي دیگه !
دستش دور بند کیفم محکم تر از قبل شد .
امیرمهدي – مثلا؟
من – اینکه بدون شنیدن حرفاي من حکم دادي به تنبیه کردنم .
دستش کمی شل شد .
امیرمهدی – این تنبیه هم براي شما بود و هم براي خودم .
. این تنبیه براي این بود که نه شما اون
روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه
من پرسیدم .
من – آتشفشان آماده ي فوران بودي ، چی می گفتم ؟
اومد حرفی بزنه که صداي تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه .
تو موقعیت بدي بودیم .
نزدیک به هم و بند کیف من تو دستای امیرمهدی.
و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که
براي خرید غذا رفته بودن ؟
موقعیت بدي بود و هر دو خوب میدونستیم .
ولی انقدر برامون
شوکه کننده بود که هیچکدوم
عقب نکشیدیم .
رضا از همون جلوي در " سلام" بلندي کرد و گفت .
رضا – شما اینجایین ؟
با قدم هاي تند بهمون نزدیک شد .
و با دیدن فاصلهي کم ما سرش رو
پایین انداخت و " با اجازه " اي گفت و
سریع رد شد .
ولی مهرداد کنارمون ایستاد .
از کنار چشم نگاهش کردم .
خیره بود به ما دوتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_چهارم
از کنار چشم نگاهش کردم.
خیره بود به ما دوتا.
اگر کسی امیرمهدي رو نمی شناخت شاید براش عجیب نبود موقعیت منو امیدمهدی.
لبم رو به دندون گرفتم .
اگر چیزي به امیرمهدي می گفت ؟
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و دستم رو رها کرد .
با همون
حالت رو به مهرداد " ببخشیدي " گفت .
اماده ي عکس العمل بد مهرداد بودم .
دل تو دلم نبود .
به خصوص که اخم رو صورت مهرداد چندان
رضایت بخش نبود .
و این می تونست دردسر تازه ي ما باشه .
و من دیگه طاقت گره دیگه اي
رو نداشتم .
خسته بودم از همه ي گره هایی که با باز شدن گره قبلی تو ریسمان رابطه مون پیدا می شد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم .
و توکلت علی اللهی گفتم .
مهرداد نذاشت تو ترس و دلهره بمونم . دستش رو گذاشت رو
شونه ي امیرمهدي و گفت .
مهرداد – حرفاتون رو بزنین بعد بیاین تو . مواظب باشین
صداتون بالا نره .
و سریع از کنارمون رد شد .
شاید اگر از دل من و ماجراي حرفاي پویا خبر نداشت انقدر راحت تنهامون نمی ذاشت .
انگار تشخیص داده بود
قبل از هر توضیحی نیاز داریم
به حل کردن مسائل ین خودمون .
مهرداد که رفت رو کرد بهم .
امیرمهدي – بریم داخل .
ابرویی بالا انداختم .
من – نمیام .
امیرمهدي – باز چرا ؟
من – من هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم .
امیرمهدی – تکلیف چی ؟
من – همین .... همین ...
نذاشت چیزي بگم .
گرچه که زبون منم یاري نمی کرد .
انگار میدونست منظورم چیه !
امیرمهدي – مگه الان تکلیفمون مشخص نیست .
چیزي تغییرکرده ؟
من – نکرده ؟
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین!
من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟
امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین .
این چیزي رو عوض می کنه ؟
کمی سرم رو کج کردم .
من – حرفاي ساده اي نیست !
امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم
رو براي هر چیزي آماده کردم .
من – می دونی دردم از چیه ؟
از اینه که سیبی که باعث شده از
بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور .
کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم .
دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام .
امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن .
من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟
امیرمهدي – این روزا زیاد !
ابرویی بالا انداختم .
من – چه جرمی ؟
مکثی کرد و گفت
امیرمهدي – اینکه میخوام هرچی زودتر ازدواج کنیم دیگه طاقت دوری ندارم
ضربان قلبم رفت بالا .
این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟
چرا گفت ؟
گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟
دست و پام شل شد .
حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برقی که اختیار از دست و پام برد .
و در عوض جون داد به تنگی نفسی که بهتر از قبل شد .
با ولع عطر جدید هوا رو به
ریه هام می کشیدم .
این عطر عشق بود یا عطر
حضور پر عشق امیرمهدي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_ششم
امیرمهدي – اگه از نسل آدمم که باید تاوان گناه خودم و حوام رو پس بدم .
تاوان اون صیغه اي که تو کوه
خوندم بدون اجازهی پدرتون در حالی که راه بهتري هم بود ، تاوان اون دروغی که به خاطر ترس از من گفتین و بدتر از همه تاوان اینکه بدون تحقیق و دونستن این که متعلق به مرد دیگه اي هستین یا نه
دل باختتون شدم .
حرفاي نامزد قبلیتون رو هم می ذارم به پاي اینکه قرار بود زنش بشین و من یه دفعه اي اومدم وسط راهتون .
که به خدا قسم از قصد نبود .
وقت گریه بود ؟
وقت اینکه بگم مرد رو به روم با مردي همه چیزرو براي خودش توجیه کرده بود ؟
و میترسیدم این توجیه ها یه روز کار دستمون بده .
براي همین با صداي لرزونی گفتم .
من – اینا همش توجیه .
امیرمهدي – اینا حرف دل منه که فک نکنید من میدونستم و وارد زندگیتون شدم
من – حرف دلت سکوتی بود که در مقابل عموت کردي !
امیرمهدي – حرف دلم اونه که الان می ریم تو خونه و به حاج عموم می گم دختري که براي یه عمر انتخاب
کردم شمایین .
تو سکوت نگاهش کردم .
امیرمهدي – سه شبه چشم رو هم نذاشتم . گفته بودم حسودم !
و این حسادت بدجور آرامشم رو به هم زده .
بهم بگید بازم برا این ازدواج راضی هستید تا آروم بشم؟
من کم جنبه شده بودم یا عشق امیرمهدي ظرفیت بالاتري می خواست .
من – اگه قرار باشه عموتون هر دفعه حکم بدن وصیتی سر نگیره بهتره.
چشماش رو بست و دستاش مشت شدن
امیرمهدي – میرم به عموم میگم شما قراره با من ازدواج کنید و اجازه دخالت بهشون نمیدم.
از ته قلبم از این بابت خوشحال بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem