مسابقه ی(پاره ی تن مردم) ✨
شرکت کننده ی: 7⃣3⃣
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسابقه ی(پاره ی تن مردم) ✨
شرکت کننده ی: 8⃣3⃣
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#سلام_امام_زمانم 🤚🌸
•سَلآمعَزیزتَـرینَم...♥️
#مهـــﷻــدے...✋🏻
ای بزرگترین آرزوی زمین وزمانی
مستجاب شو🤲😔
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❍°•
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎀ســــــلام و ادب همســـفــراا☺️
صبح زیباتون بخیر
شروع هفته تون پر از الطاف الھے
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سرای مشیر شیراز
سرای مشیر از جاذبه های گردشگری استان فارس در شیراز است و در تقاطع خیابان لطفعلی خان زند و طالقانی، بهسمت بازار وکیل قرار دارد. برای دسترسی به سرای مشیر، بهترین و مرسومترین راه رفتن به بازار وکیل و سپس باز کردن مسیرتان بهسمت این مکان است. این بازار در واقع در مسیر پرگردشگر شاهچراغ و بازار، مسجد و حمام وکیل قرار دارد. بنابراین بعد از رسیدن به شیراز کافی است که تنها به نقشه شهر نگاهی بیندازید تا مسیرتان برای رسیدن به سرای مشیر مشخص شود. اگر اهل پیادهروی باشید، از پایانه زیارتی حرم شاهچراغ تا این بازار راه زیادی نخواهد بود.
#فارس
#سرای_مشیر
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسابقه ی(پاره ی تن مردم) ✨
شرکت کننده ی: 9⃣3⃣
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
⁉️بانوی نمونه ای که در جشن بزرگ پاره تن مردم معرفی شد :
🔹دکتر مرضیه براتی
🔸دختر بزرگوار شهید محمدعلی براتی
🔸مادر دو فرزند
🔹روانپزشک
🔸بورد تخصصی اعصاب و روان
🔸 کارمند رسمی دانشگاه علوم پزشکی کاشان با سابقه 14سال
سوابق شغلی
🔹معاون درمان بیمارستان کارگرنژاد
🔹ریاست بیمارستان کارگر نژاد
🔹رییس مرکز جامع سلامت روستای منظر
🔹رییس مرکز جامع سلامت شهری اسماعیل آباد
🔹رییس مرکز جامع سلامت روستای حسنارود
🔹رییس مرکز جامع سلامت شهری مسلم ابن عقیل
عضویت
🔹عضو بسیج دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🔹عضو کمیته روان دانشگاه علوم پزشکی
🔹 فوکال پوینت اعتیاد دانشگاه علوم پزشکی
🔹عضو کمیته پیشگیری از رفتارهای خود آسیب رسان معاونت دانشجویی دانشگاه
فعالیت داوطلبانه
🔹عضویت در گروههای جهادی دانشگاه
🔹متعهد و دغدغه مند
#بسیج_امید_ملت_ایران
#جشن_بزرگ_پاره_تن_مردم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰برنامه بسیج پاره تن مردم
🧕ویژه هیات دختران حاج قاسم
♻️ متشکل از گروههای دخترانه شهرستان کاشان
📺همراه با پخش مستقیم شبکه اصفهان
🗓چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲/ تالار شهر
💎با حضور خانواده محترم خانم دکتر اشرف پاک نیت بعنوان خانواده تراز انقلاب
✅خانم اشرف پاک نیت :
🔺مادر۴ فرزند حافظ و قاری قرآن و نهج البلاغه
🔺مدیر مرکز مشاوره خانواده مهر کاشان
🔺دارای تحصیلات حوزوی و دانشگاهی
🔺دکترای فقه خانواده
🔺مدرس حوزه و دانشگاه
🔺کارشناس رسمی نفقه دادگستری
🔺مولف ۵ کتاب و دو مقاله علمی پژوهشی و چندین مقاله همایشی
⁉️محور گفتگو
طی کردن مدارج علمی بالا و دستیابی به موفقیت منافاتی با اهمیت داشتن خانواده و فرزندان متعدد ندارد. لذا هم می توان مدارج بالای علمی را طی کرد و هم مقوله فرزندآوری و خانواده شایسته را کانون توجه قرار داد.
#بسیج_امید_ملت_ایران
#جشن_بزرگ_پاره_تن_مردم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🎖 از نسل پوریا
🏆 حواست باشه اگه تو ورزش به جایی رسیدی، روحیه پهلوونی داشته باشی 😊
#ازنسلپوریا
#ورزش
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجیان بی ترمز روزتون مبارک🌱
#هفته بسیج
#بسیجی
#استوری
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📚 کارگاه آموزشی سواد رسانهای
📖 باموضوع:
جنگ روایتها و مسئولیت ما در شبکه های اجتماعی
🎙سخنران:
دکتر سید علیرضا آل داود
پژوهشگر و مولف کتاب هنر جنگ شناختی
🎤 با اجرای:
علی اصغر حمامی
🎖 همراه با مراسم تقدیر و تشکر از فعالان عرصه فضای مجازی
⏰ زمان:
پنجشنبه ۹ آذرماه ساعت ۱۵
🖼 مکان:
خیابان بهشتی، ناحیه مقاومت بسیج کاشان
#سواد_رسانه
#جنگ_روایت_ها
#شمسا_کاشان
#نسرا_کاشان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_نهم
امیرمهدي – برم .
از پله ها پایین رفت .
منم همونجا خیره موندم به رفتنش .
پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت .
خنده م گرفته بود .
این یعنی تا چند روز نمیتونیم همو ببینیم.
عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟
مردي که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود
لبخندرو لب هاش مثل قبل ، مثل همون بار اول جادوم کرد .
عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت
لبخندش ، که من رو مست می کرد و از خود بی خود .
چند قدم مونده به در حیاط ، باز نگاهی به ساعتش انداخت .فکر کنم دیگه دیرش شده بود.
اخم ظریفی کرد .
دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من ، چرخید و پشت به من رفت .
در خونه رو بستم .
دستام نیرویی نداشتن .
انگار به زور دستگیره
رو بالا و پایین می کردن .
با رفتن امیرمهدي
همه ي ذوق و شوق منم رفته بود .
مثل نسیمی که آروم میاد و میره و برگاي افتاده ي پاییزي رو با خودش همسو میکنه .
هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه .
و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود
عامل دومی باعث شد این یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه .
اون عامل هم چیزي نبود غیر از صداي بلند و شماتت گر بابا .
بابا– من اینجوري بزرگت کردم ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
ابروهاي در هم گره خورده ش نشون
دهنده ي طوفان درونش بود .
نگاهش پر بود ازخط و نشون .
اصلا ً منظورش رو نفهمیدم .
می خواست کدوم کارم رو به روم
بیاره ؟
شروع کردم به فکر کردن .
قطعاً موضوع به پویا ربط داشت .
بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه اي داشته باشه .
با صداي بلندتري ادامه داد .
بابا – مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟
مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟
از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله
شدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد
از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله شدم .
بابا – فکر می کردي سنم رفته بالا و نمیفهمم جوونی یعنی چی ؟
که من قدیمی ام و شما امروزي ؟
من که دوره ي جوونیم همه چی آزاد بود نمیفهمیدم جوونی کردن چیه ؟
د می فهمیدم که می گفتم از یه حدي جلو
تر نرو !
حالا باید بشنوم دختري که بهش اعتماد داشتم و فکر میکردم می تونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده ،
گرفتار کاراي بی فکرانه ي خودش شده ؟
سر به زیر به شماتت هاي پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمیزدم .
امیرمهدي تأکید کرده بود چیزي نگم .
که احترام پدرم رو نگه دارم .
از طرفی حرفاي بابا درست بود .
وقتی آدم با بی فکري یه سري
خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی یا بدتر هم باشه .
خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن .
پس بیراه نبود که سرزنشم کنن .
بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوري می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حساسیتشون رو نادیده گرفتم .
به قول خودش ، یه چیزي بیشتر از من حالیشون می شد که به طور مداوم نصیحتم می کردن .
ولی من گوش شنوایی
نداشتم .
به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمیخورد !
خوب اون یه ذره ، نتیجه ش شده بود این !
مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد .
و وسط حرفاي بابا گفت .
مامان – بسه مرد . حالا الان چیزي درست می شه ؟
بابابا همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن
آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد .
بابا – د نمی شه که دارم حرص می خورم دیگه . اگه به جاي
خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار مینداخت الان وضعش این نبود .
مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت .
مامان – داره چوب ندونم کاریش رو میخوره . دیگه شما کوتاه بیا .
و فشاري به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد . که یعنی برو تو اتاقت .
بابا – کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم
مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن .
شما آروم باش
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_یکم
مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن .
شما آروم باش .
و با یه فشار دیگه به پشت من ، به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش .
مامان – بخور . آروم بشی . دیگه از این حرفا گذشته .
آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . میدونست مامان
که نمی خواست اونجا بایستم .
والحق که فکرش درست
کارکرده بود .
چون با ورودم به اتاق ، شروع کرد به صحبت با بابا و تقریبا یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود .
رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوري می تونه آرومش کنه .
کاش منم یاد می گرفتم چه جوري امیرمهدي رو آروم کنم !
البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس می کشم آروم می شه ! یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟
با یاداوري حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم ، آه پر سوزي کشیدم . این تنبیه به تنهایی براي
من بود یا من و امیرمهدي با هم ؟
هر چی که بود بدجور هر
دومون رو پکر کرد . گرچه که امیرمهدي تأکید
داشت بابا بی دلیل حرفی نزده !
به طرف قرآنم رفتم . همون قرانی که امیرمهدي برام خریده بود .
کادوي امیرمهدي ... لبخندي زدم .
تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره .
براي روزه گرفتنم .
من که از کادوهام نمی گذشتم !
قران رو برداشتم و با تفکر درباره ي اینکه چجوری بدهکاریش رو بهش یادآوري کنم ، خودم رو با آیه هاش
سرگرم کردم تا گذشت زمان رو نفهمم .
و به راستی که وقتی قران
خوندنم تموم شد ، ساعت ده شب بود و مامان براي شام صدام میکرد .
در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در
می اوردم ، مانتوم رو هم از تنم خارج کردم .
مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان ، با اخم گفت .
مامان – چرا انقدر دیر کردین ؟
دو ساعت دیگه مهمونا میان !
غر زدم .
من – واي ... از بس که شیما جون طولش داد .
رضوان سریع اومد کمکم .
رضوان – خب وقتی خودت دستور می دي موهام اینجوري باشه
آرایشم اونجوري ، اون بنده ي خدا چه
تفصیري داره ؟
اخمی کردم .
من – مثلا ً عقدمه ها !
رضوان – اخم نکن . آرایشت خراب می شه .
و رو به مامان گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_دوم
و رو به مامان گفت .
رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟
شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود .
مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت .
نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید .
مامان– حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟
رضوان – خودش . به شیما جون گفت میخوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد .
پشت چشمی نازك کردم .
من – دوست دارم امشب خوشگل باشم .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد !
" بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان .
من – حالا خوب شدم ؟
مامان با عشق نگاهم کرد .
مامان – ماه شدي مادر .
از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد .
مامان – برو زودتر حاضر شو .
سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم .
من – شما هم که هنوز حاضر نشدي !
مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین . الان می رم لباس
عوض می کنم .
و به سمت اتاقش چرخید .
دور تا دور خونه ي آماده براي پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم .
من – پس بابا کجاست ؟
مامان برگشت و با ابروهاي بالا رفته گفت .
مامان – می خواستی کجا باشه ؟ .. حمام .
چشمام گشاد شد .
من – الان ؟
مامان – پس کی ؟
اخم کردم .
من – یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟
خب الان مهمونا می رسن !
با لحن پر از گلایه اي گفت .
مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که
اگر بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام به همه گی شبتون خوش
مهلت ارسال آثار خودتون برای جشن پاره ی تن مردم تموم شده است انشالله تا سه شنبه ی این هفته قرعه کشی انجام می شود.
بہعشقِمٰآدر،یٰآدگآرشرٰآپوشیدم، نٰآمِمٰآدرسندخوردھ روۍِدلم؛ محٰآلاستچٰآدرسیاهےڪھ مرٰآ، روسفیدمڪرد؛ڪنٰآربگذٰآرم:)️🙃🌱
#چادرانه
#شهادت
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem