eitaa logo
«هیام⁦«
157 دنبال‌کننده
153 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
همکار ارجمند و دوست عزیزم ، حدیث خانومِ میر احمدی چندی پیش هشتکی ساختند بسیار کاربردی. تحت عنوان: . مثلاً چهار کیلو بادمجان بخرید و سه کیلو پیاز و در حالی که پوست کنتان را پسرتان گم کرده است با چاقو اره ای دسته قرمز بنشینید به پوست کندن بادمجان ها بعد یهو یادتان بیفتد ای وای پیازها. بروید سر وقت پیاز ها با همان یگانه چاقوی دسته قرمز سه کیلو پیاز را نگینی کنید. توجه داشته باشید برای حصول نتیجه‌ی بهتر باید این کارها را دو روز بعد از واکسن چهارماهگی فرزند کوچک خود در حالی که هنوز نقاهت جاریست انجام دهید. قطره‌ی استامینوفن‌تان هم باید توسط فرزند ذکور قایم شده باشد که هیچ راهی برای تسکین درد پای کودک چهارماهه نباشد جز بغل کردن و راه بردنش. در ادامه باید بچه به بغل پیازها را درون روغن داغ بریزید و کودک دارای نقاهت را روی زمین کنار بادمجان ها بخوابانید و با بلندترین صدای ممکن شعر بخوانید و بقیه‌ی بادمجان ها را پوستگیری کنید. نکته‌ی قابل توجه این قسمت این است که نتیجه مطلوب زمانی رخ میدهد که در انتها هیچ وقت و انرژی ای نمانده باشد، باید ظرف نمک توسط پسرتان از کابینت درآورده شده و روی پیشخوان آشپزخانه دمر شود. شما در این مرحله ورود نمیکنید تا پوستگیری بادمجان ها تمام شود. وقتی دارید از وسط نصفشان میکنید و می‌روید که نمک بیاورید و رویشان بپاشید به جهت سرخ کردن، متوجه میشوید که پسرتان دارد با نمک روی پیشخوان نقاشی میکشد. نوع برخورد بسته به سعه صدر شما دارد، ما در اینجا فقط با زمان کار داریم. بادمجان ها را که توی روغن غوطه ور کردید پیازها را هم میزنید. در این مرحله هر دو طفل گرسنه میشوند. کف پایتان باید نمک بچسبد، هر چه بیشتر بچسبد بهتر. بچه ها که سیر شدند، زردچوبه به پیاز داغ اضافه میکنید و خاموشش میکنید، صدای هود باید سوهان روحتان باشد. بعد بادمجان های سرخ شده را به جهت پخت توی قابلمه دوازده نفره می‌ریزید و زیرش را کم میکنید. اینجا باید یادتان بیفتد سبزی خوردن نگرفته اید. کمی سازنده‌ی اپلیکیشن اسنپ را دعا کرده و سبزی سفارش میدهید. تا سبزی برسد با چند تا حمد و صلوات و ... کار قطره استامینوفن را انجام میدهید تا کودک چهار ماهه بخوابد. در این مرحله باید مواجه شوید با بسته‌ی دستمال کاغذی که تا برگ آخرش از بسته خارج شده و توسط پارچ آب خیس شده. دستمال های خیس شده باید در تمام نقاط پذیرایی پخش شده باشد، یعنی نقطه ای بی دستمال بماند کار درنمی‌آید. کظم غیظ اینجا مستحب است اما انجام ندادنش به نفع است. جیغ باید طوری باشد که به تارهای صوتی آسیب جدی وارد نکند و آن یکی را از خواب نپراند. در همین فاصله که فرزند ذکور در اتاقش به کار بدش فکر میکند شما سبزی های رسیده را سامان میدهید. بادمجان ها را میکوبید و کشک و نعنا و .... حالا دوستتان باید با شما تماس بگیرد و بگوید کاری برایش پیش آمده و کشک بادمجان او را هم تو باید ببری برسانی به جلسه. بعد از همه‌ی اینها، در نهایت یک اسنپ دو مسیره گرفته و راهی جلسه هفتگی میشوی با سه قابلمه ی مملو از کشک بادمجان و دو کودک. نکته ی طلایی :میان ترافیک اول راه باید یادت بیفتد که سبزی ها جا مانده اند. اعصابت به اندازه‌ی تار تار موی سرت خرد شود. جلسه را برگزار کرده و به خانه برمیگردید. برای پسری که کشک بادمجان دوست ندارد نیمرو درست میکنید میدهید بخورد، دخترک را هم روی پا تا سر حد سر شدن تکان میدهید . نگاهی به آشپزخانه می اندازید ، چند قطره اشک از حجم زیاد ظرفهای کثیف میریزید، این اشک ها واجب است، شده به اندازه بال مگس چشم باید تر شود . در آخر خودتان غش میکنید روی تخت و تمام . شما موفق شده اید. .
قطره‌ استامینوفنه بود که تو یادداشت دیشب نوشتم پسرک قایمش کرده، اینجا بود. تو جا پودریِ لباسشویی😐😐😐😐 خدا شاهده که چه جاهایی رو برای یافتنش گشتم. الان اومدم پودر بریزم تو ماشین دیدمش. حس نوشدارو دارم بهش ، هییییی😢😢😢 .
من مغزم که روی یک چیز قفل شود، ول کن نیستم، تا همه مصادیق را توی آن فرم نبرم راضی نمیشوم.
بسم الله الرحمن الرحیم . چند وقتی است دارم روی یک داستان کار میکنم، فرم کار باید جوری باشد که تو بیایی و داستان تاریخی و قدیمی را به زبان امروزی بنویسی. داستان را بیاوری به زمان حال و روایتش کنی. من مغزم که روی یک چیز قفل شود، ول کن نیستم، تا همه مصادیق را توی آن فرم نبرم راضی نمیشوم. به همه‌‌ی اتفاقات به چشم سوژه نگاه میکنم و میبافم و میبافم تا جایی که راضی شوم. امشب وقتی که داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا گول آفتاب جان دار ظهر را خوردم و با یک لا لباس آمده ام بیرون که حالا بخواهم از سرما بلرزم، در کشمکش عقلی بین اینکه بلند شوم بروم یا بمانم، مغزم داشت می‌بافت: نوزاد که به دنیا بیاید اول خبر سلامتی خودش و مادرش را به پدرش میدهند، فکر میکردم به آن لحظه ای که دخترکِ همراه قابله پیراهن گشاد عربی اش را از زیر پایش جمع میکند و میدود تا پشت در اتاقی که حالا اسمش شده بلوک زایمان، و با هیجان میگوید: چشمتان روشن، پسر است. به صله ای که از دست امام میگیرد فکر میکنم، خنده ام میگیرد، یعنی به پول الان دخترک چقدر مشتلق گرفته . بعد قابله با لحنی شبیه به لحن ماماهای بیمارستان های خصوصی ، میگوید که الان نه ولی نیم ساعت دیگر میتوانید بروید داخل. ساعت ملاقات فرا میرسد، بچه دست به دست میشود، حدسیات آغاز میشود: _ببینیمش پسرمون رو شکل کیه؟ احتمالا دو تا خانمی که از نزدیکان مادر هستند در گوشی به هم میگویند ، سیبی است که با پدر بزرگ پدری اش از وسط نصف کرده باشند. کسی آن میان میپرسد: حالا اسمش چیست این پسر زیبا. پدر جواب میدهد:این که اولی اش هست ولی اگر ده تای دیگر هم پسر داشته باشم باز نامش را میگذارم (علی) بچه را دست آخر می‌دهند به پدر. پدر نوزادش را نگاه میکند ، زیر لب میگوید: ماشاالله ، به خودمان رفته، به جدم، به رسول الله. مادر می‌گوید ، الهی خلق و خویش هم به جدتان برود. بعد اشاره میکند که در گوش پسرمان اذان بگو. پدر صورت نوزاد را به صورتش نزدیک میکند، نرمی و سفیدی صورت نوزاد دلش را میبرد، زیر گلوی نوزاد را بو می‌کند، آرام صورت به صورت نوزاد میگذارد، لطافت پوست نوزاد را حس میکند، دلش قنج میرود، چند مرتبه قربان صدقه اش می‌رود... . من بدون هیچ پیش بینی قبلی و بدون اینکه بدانم قرار است به اینجا برسم ، داستان بافتم از این واقعه‌ی مبارک تاریخی. بدون اینکه بدانم قرار است به کجا برسم. جمعیت هلهله میکرد و یکصدا می‌گفت( علیِ اکبرِ لیلا، سید و سالارم، علیِ اکبرِ لیلا، خیلی دوسِت دارم) من چادر کشیده بودم به صورتم ، هق هق میکردم، نفس میزدم و آرام به سینه ام میکوبیدم، حالم شده بود شبیه حال شب‌های هشتم محرم. . فوَضعَ خدَّهُ عَلی خَدّه..... . . @hiyaam
نشسته ام زل زده ام به این شیر عسل هایی که روز اول سر سفره صبحانه مثل این ندید بدید‌ها از امّ‌حسن پرسیدم: اینا چیه؟ چقدر خوشمزه اس؟ و روز آخر یک کیسه پر از اینها آورد و گذاشت کنار چمدانم و دارم فکر میکنم این چند کلام عربی فُصحایی که بلدم را بگذارم در کوزه و آبش را بخورم. باید بروم به لهجه‌ی عراقی مسلط شوم. لهجه ای که بتوانم با آن به امّ‌حسن بگویم:دورت بگردم ، چقدر ماهی شما خانوم🥺🥺 . به قول فاطمه خانمِ آل مبارک: سفر خوش نگذره یه دردِ‌سره، خوش بگذره هزار دردِ‌سر . @hiyaam
بالاخره بعد از سه ترم امروز موقع ارزیابی نهایی و خداحافظی اخر، بغض کردم و دلم گرفت. احساساتی که تا قبل از این، لوس بازی میدانستمشان مغلوبم کردند. . خیلی دوست داشتم از میز کارم عکس بذارم با یه ماگ شیک پر از کافی و کیکی که تا نصفه اش خورده شده و چنگال توش فرو رفته ولی وقت تنگ بود و پسرک گرسنه و دخترک تنها. فَوَقَعَ ما وَقَعَ.... . . @hiyaam
بدون شرح... یا مسئله اینست.... عاشق سطح دغدغه‌ی مشترکمونم😅❤️ بیاید بگید مادری کردن محدودیت نمیاره تا از تمام صفحاتم بلاکتون کنم😅😅😅
بهترینش با اختلاف، لندینگ در فرودگاه نجف بود و بد ترینش با اختلاف، رفتن فرزانه اتفاقات ۴۰۱ را میگویم... .
اولین عید دیدنیِ ۴۰۲ 💜💜💚💚💛💛 . @hiyaam
نمیدانم چرا دوبرابر میشوند. خانه را به قصد هر جایی ترک کنیم ، وقتی که برمیگردیم وسیله هایمان دو برابر شده . کریر و چند تا کیسه سهم من بود، برشان داشتم صدایش توی سرم اکو میشد انگار: مامااان ببین بزززررگ شدم دستم به دکمه‌ی آسانسور میرسهههه. گفتم: امروز کپنت پر شده دیگه، یکم آرومتر حرف بزن. در آسانسور که بسته شد، حس یک شکست خورده‌ی واقعی را داشتم. یک جنگنده‌ی تمام عیار که در اخر حریفش مغلوبش میکند، سرم، پاهایم، دست‌هایم،کمرم وچشمانم درد میکرد. روحم اما بیشتر. من هر فنی که بلد بودم به کار گرفته بودم ، همه‌ی تکنیک‌های اصولی را کنار هم چیده بودم. حتی درست و به جا به کارشان برده بودم ، اما حریفم ورزیده تر بود. قابل پیش بینی نبود. یعنی اینها هیچ وقت قابل پیش بینی نیستند. دلم میخواست آن چهار تا مدرک معتبرِ شرکت در دوره‌های فلان و بهمان را از بالای کمد دیواری بکشم بیرون و ریز ریزش کنم. درد از توی سرم ماراتن می‌رفت توی تخم چشمم. بعد از بجا آوردن مراسم ژلوفن خوری و قطره‌ی منتول و ترکیب آب و قند و گلاب و قبل از باز کردنِ نتِ بی آب و علفِ این روزها، نشستم به غر. از ضربه شدن های پشت سر هم آن شبم گفتم. از فرصت نداشته‌ام برای نوشتن. از سوژه های خشک شده. گفتم و زینب خندید. گفتم و هدی گفت میفهمم. گفتم و حدیث گفت. گفت و گفتم حق داری. گفت و زینب گفت : عزیزم. گفت و گفتم: تو فینال بدبختیِ امشب رو زدی، تبریک میگم. کوثر چیزکی نوشت و رفت. و همین رفتنش یعنی او هم کم از بدبختی این روزهای ما ندارد. بغض شدیم،اشک شدیم، خندیدیم و باز تکرار. توی دلم گفتم: آخیش... و بعد توی نت با فونت درشت تایپ کردم: گور بابای سوژه های روی زمین مانده... اینها ثبت شوند بهتر است. بماند به یادگار از سومین سحر ماه رمضانی که رایحه‌اش، غالب شده به عطر نوروز و کاغذ رنگی و ماهی دودی و عیدی و هر آنچه که تا این لحظه برایم از بهار تداعی میشد. . پ.ن: میخواستم متفاوت‌تر بنویسم، از حال و احوال این شب‌هایم، از دلتنگی‌هایم، از سال جدید و برنامه های مورد علاقه ام . اما این روزها عجیب مشغول مادری ام، الحمدلله کما هو اهله... . @hiyaam
خم شدم و یک ضرب از روی زمین بلندش کردم.......
کیسه‌ی مشمایی سفید را به زور محکم توی دستانش نگه داشته بود، خم شدم و یک ضرب از روی زمین بلندش کردم. گفت : مامان بغلم کردی؟؟ باورش نمیشد، چند دقیقه قبلش توی صحن اصرار می‌کرد و انکار میکردم. گفتم: آره دیگه مامان جان بغلت کردم. گفت: بذارم زمین ، کمرت درد میگیره ، سنگین نیستن کتابام خودم میارم. داشت حرفهای خودم را تحویلم میداد. از همان مبعث که برای زیارت مخصوصه رفتیم مشهد و هر بار در راه برگشت از حرم، کتاب فروشیِ رضوی را آباد میکرد، عادت کرده، اسم حرم بیاید شرط می‌کند که اگر کتاب می‌خرید با شما می‌آیم زیارت. این بار همان جلوی در ورودی، پنج جلد کتاب را با وسواس جدا کرد و خیالش راحت شد. آخرین باری که آمده بودم خبری از این فروشگاه ها و این دم و دستگاه نبود. دور خودم میچرخیدم، چند بار آمدم به زبان بیاورم که مطمئنی درست آمدیم ؟ چرا اینجا هیچ شباهتی ندارد به آن حرمی که من آخرین بار آمدم. آخرین بار... همان وقتی که اصول شهید صدر و منطق علامه مظفر و لمعه‌ی شهید ثانی و زن در اسلام شهید مطهری، داشت به برزنت تهِ کیفم فشار می‌آورد و من بی توجه به حجم سنگینی کیف روی شانه ام، سر کج کرده بودم جلوی آن در طلایی بزرگ و بی آنکه بخواهم تماماً اشک شده بودم. نشسته بودم چشم در چشم ضریح به التماس. که اگر حتی این ترم اصول را بیفتم اشکالی ندارد، دوباره می‌خوانم و دوباره می آیم و امتحان میدهم، اما آن نیاز دیگرم را دریاب بانو. زار زده بودم و التماس کرده بودم. بعد سرم را زیر انداخته بودم و کیفم را روی شانه ی دیگرم جابجا کرده بودم و رفته بودم. رفته بودم تا هم امشب که پرسان پرسان بالاخره رسیدم روبروی ضریح و یقین کردم درست آمده ام. سرم را از شرم بالا نبردم، زیر لب گفتم: میدانم ، میدانم عزیز دلم. میدانم که با هیچ، اصول و منطق و احکام و اخلاقی جور درنمی‌آید. آمدم و رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. گفتم :میدانم، شما که معروفی به کریمه بودن، رد دعاهایت را میبینم ، گفتم: خانمِ خواهرِ امام رضاجان، من آن سال اصول را که پاس کردم هیچ، تازه ... اصلا بیا خودت ببین. خم شدم و یک ضرب از روی زمین بلندش کردم. سرم را بالا آوردم. بلند گفتم : ممنونتم خانم برای دعاهای خیرت. بعد آرام‌تر ادامه دادم: تازه خواهرشم فرستادم با باباش تو مردونه. خنده ام گرفت. به لبخند گفتم: نیومدم نیومدم بجاش دست پر اومدم ، راضی باش ازم. دستش را از بالای سر خانم های جلویی رد کردم و رساندم به خنکی پنجره‌های ضریح، با دست دیگرش، کیسه ی مشایی سفید را به زور محکم نگه داشته بود. @hiyaam
دنیا برایتان چه مزه ایست... . دروغ چرا؟ دنیا برایم خوشمزه است. خیلی دوست داشتم دنیا خوش عطر و طعم به نظرم نیاید، دلم میخواست نه مثل آن بزرگ عالمیان که فقط کمی مثل او دنیا ناچیز و نامقدار می‌بود برایم اما فعلا دنیای من طعم کوکا کولای تگری دارد. کوکا کولای تگری ای که سر ظهر زیر تیغ مستقیم آفتاب سر می‌کشی، همان کوکایی که بعد از خوردن غذای چرب میچسبد به جانم، کوکا کولای شیرین و پر گاز تگری . دنیای من این طعم بینظیر را دارد، طعم نوشیدنی‌ای که گاهی میان خوردنش یادت میفتد که چقدر این برند مزخرف است و با آرمان های من منافات و دشمنی دارد و ارزش خرید ندارد، اما باز هم کفه‌ی مزه‌ی استثنائی اش سنگین تر میشود و با خودت میگویی همین یکبار و باز سرخوشانه لیوان بلوری پر از یخ و کوکا را سر میکشی. دنیا برای من کوکاکولایی است که درست همان لحظه که داری از شیرینی و خنکی و گاز دار بودن به قاعده اش کیفور میشوی عذاب وجدان مزخرفی یقه‌ات را میگیرد که این برایت ضرر دارد، سنگینت میکند، چاقت میکند، سلامتت به خطر می‌افتد. دنیای من طعم همان نوشابه سیاه خودمان را میدهد که زرق و برق قوطی فلزی اش برایم جذاب تر از گونه‌ی شیشه‌ای اش است.قوطی های خنکی که نه قدرت نخوردن محتویاتش را دارم و نه طاقت عقوبت زیاد خوردنش را.... . @behhbook . @hiyaam
«هیام⁦«
دنیا برایتان چه مزه ایست... . دروغ چرا؟ دنیا برایم خوشمزه است. خیلی دوست داشتم دنیا خوش عطر و طعم ب
به بهانه‌ی چالشی که دوست و همکار عزیزم راه انداخت. . دنیای شما چه مزه ایست؟؟
نان‌ها را که تکه میکردم تا زینب توی مشما بگذارد، با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید. میان غرغر های زینب که از نرمی بیش از حد نان ها و برشته نبودنش شاکی بود، داشتم فکر میکردم که سال چندم است. پنجمی اش بود. پنج سال گذشته بود. از آن شب عجیب ، پنج سال گذشته بود. شبی که تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و میگفتم هنوز نوبتم نشده. شبی که پیام پشت پیام آمده بود: فاطمه چی شد؟؟؟ و جواب داده بودم فعلا هیچ‌. مراتب انتظار بیش از حد که سپری شد بالاخره منشیِ ادا اطوار دار مطب اسمم را صدا کرد. انگار که ناظم مقطع راهنمایی مان پشت بلندگو سر مراسم صبحگاه صدایم کرده باشد، از جا پریدم و بلند گفتم بله؟ راهنمایی ام کرد به اتاق مربوطه. واژه ی خلاقانه تری برای عبارت دل توی دلم نبود پیدا نکردم، خب واقعا دل توی دلم نبود. دکتر اسم و رسم داری نشسته بود روی صندلی و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد پشت سر هم سوال میپرسید. می‌گفتند تشخیص هایش رد خور ندارد، دقیق، درست ، بجا. سوال ها را که جواب دادم ، پرسیدم : دکتر جنسیت مشخصه؟ با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفت: آره پسره. داشتم فکر میکردم چقدر اذیتشان کنم، از کی چقدر مشتلق بگیرم ، اصلا زود خبر را بدهم یا نه ، توی ذهنم چهره‌ی مامان را تصور کردم که از ذوق بلند بلند میخندد، پسری بودن مامان زبان زد خاص و عام بود و از دلم گذشت که آن وعده ی چرب و چیل بابا را که گفته بود اگر دختر باشد میدهم از دست دادم. میخواستم زودتر از روی آن تخت سفت بلند شوم و به دو پله های کلینیک را پایین بروم و به سید حسین که توی حیاط منتظر است بگویم: پسره، قرار بود اگه پسر باشه اسمش با من باشه دیگه ؟ اسمش انتخاب شد ، تمام. جمله هایم را آماده کردم و همینطور که دکتر اعداد و ارقام را وارد دستگاه میکرد لیست تلفن هایی که باید بزنم را هم توی ذهنم چیدم. اماده بودم بلند شوم و با بهترین حال ممکن از آن اتاق تاریک پر از مانیتور بیرون بیایم. که دست دکتر بی حرکت ماند ، دیگر دستش را دورانی نمیچرخاند و ثابت نگه داشته بود هی با دقت نگاه میکرد. قطعا نمی‌دانست که چه رویاهایی در سر دارم که اینقدر صریح گفت: دو هفته دیگه بیا که اگه تغییر ندیدم مجوز بگیری برای .... دنیا از اینجا به بعدش روی سرم خراب شد ، چشمانم سیاه میدید همه جا را، صدایش مبهم توی سرم می‌پیچید: ستون فقراتش مشکل داره، انگار هنوز تشکیل نشده ، شاید دیگه هم نشه. غم پایش را گذاشت بیخ گلویم و تا می‌توانست فشار داد. پاهایم توان ایستادن نداشتند. هر چه که از آن لحظه ها بنویسم صرفا تراوشات ذهنم است چون خودم هم یادم نمی‌اید که با چه حالی خودم را رساندم پایین پله ها به سید حسین. نشستم توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بی اراده یادم افتاد که مامان زهرا گفته بود: من هر کدوم از بچه هام رو به یه امام سپردم. تو و حسین رو به امام حسن سپردم. میان هق هق های بلندم گفتم. هر سال سفره میندازیم، خوبه؟؟ هر سال برای کریم ترین کریم عالم به هر اندازه که شد سفره بندازیم ، باشه ؟؟ گفت : باشه ، پس دلت رو هم قرص کن به نگاه کریمانه اش. اشک‌هایم بند نمی‌آمد اما دلم را قرص کردم به نگاه کریمانه‌اش. دو هفته بعدش گفتند، همه چیز در طبیعی ترین حالت ممکن است. اولی اش را وقتی انداختیم که هنوز توی وجودم دو تا قلب میتپید. از سال بعدش قلب دومم بیرون از وجودم میتپید. . زینب پشت سر هم می‌گفت باید میگذاشتی نان ها کمی هوا بخورد و قلب دومم تندتر میزد چون با سرعت غیر قابل وصفی دور سفره میدوید... . . @hiyaam
بسم الله الرحمن الرحیم . الله اکبر..... . تَهَدَّمَت وَلّله أرْکان الْهُدی..... 🖤
چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند. یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری. استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان می‌بافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی. گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و .... انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر می‌گرفتم ، دستانم می‌لرزید و و کتابچه‌ی کوچک دعا را ورق میزدم و می‌خواندم: ناد علی مظهر العجائب. چشمانم بین مانیتور روبه‌رویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند. نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا. به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشته‌ی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش. ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد. یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند. صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تخت‌های لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد. بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست. من انگار که دور زده باشم در شهر و همه‌ی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم. این همان باباست؟ همان که مامان انسی می‌گفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمی‌گفت ؟ این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد. چه بر سرش آمده که اینطور ناله می‌کند. درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همه‌ی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید. . خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانه‌ی این خاندان. اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد. سخت است، خیلی سخت است. صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجه‌ای طولانی و جان فرسا می‌ماند. پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ...... . سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم. چه کشیدند این شب ها..... . 🖤 @hiyaam
دیشب برای زینب صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه های جدیدم چکار کنم؟؟؟ همین پروفایل سورمه ای های فعال و تمرین به موقع بده.
دیشب برای زینب صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه های جدیدم چکار کنم؟؟؟ همین پروفایل سورمه ای های فعال و تمرین به موقع بده. کمی آرامم کرد و از تجربه خودش گفت، یعنی خب زینب برای من همیشه تا بوده همین بوده، آرامش توی صدایش و حتی قلمش حالم را بجا می‌آورد ، توی کار کم که می‌آورم، با ایتا طی الارض میکنم به رشت. میروم و دستم را میگذارم روی زنگ در خانه‌شان تا در را برایم باز کند و بروم توی بالکن با صفایشان بنشینم به غرغر. آن روزهایی که دخترک تازه مهمان دنیا شده بود و جسمم از پذیرایی از این مهمان کوچک کم می‌آورد، از همان فاصله برایم چای لاهیجان می‌ریخت و لقمه را آماده می‌کرد و درسته در دهانم می‌گذاشت . می‌گفت نگران نباش من هستم تا بچه هایت را راه بیندازی. پروفایل زردها را می‌گفت ، همان بچه های خلاقم که حالا قد کشیده اند و رنگ عوض کرده اند. همین دیشب برایش صوت فرستادم و گفتم: من با این بچه‌های جدیدم چه کنم؟ نه اینکه ندانم ، که اگر نمی‌دانستم تا پاسی از شب به خط به خط نوشته هایشان گیر نمی‌دادم و با تانک از روی تمرینشان رد نمی‌شدم. دلم بهانه داشت. وقتی گفتم من با اینها چه کنم؟ یعنی زینب من خسته ام، کلی کار کرده ام، کلی کار دارم، بحرانی که یادآوری اش تن و بدنم می‌لرزاند را رد کرده ام و حالا هر شب کمی هراس به سراغم می‌آید. دلم میخواست بار و بندیل بردارم بچه ها را بزنم زیر بغلم برویم زیر پل ری توی کوچه پس کوچه ها حصیر مسافرتی‌مان را پهن کنیم و با شیخ حسین قرآن سر بگیریم اما نشستم گوشه ی پذیرایی خانه‌مان و صدای تلویزیون را کم کردم و زانو بغل گرفتم و حسرت خوردم و گفتم: بِکَ یا الله... دلم میخواست این شبها مثل شب‌های گذشته، تیتراژ برنامه محفل که شروع میشد بلند میشدم و زیر کتری را روشن میکردم و بساط افطار را به راه . تقدیر اما اینطور رقم نخورده بود. که اگر همه چیز سر جایش بود بی جهت بهانه نمیگرفتم. . استادی داشتم که می‌گفت :شب بیست و یکم شب حذف و اضافه اس و شب بیست و سوم ثبت میشه و میری برای پاس کردن واحدهات. قطعا چند واحد از واحد‌های سال گذشته ام را پاس نکردم که امسال با این حال شب های قدر را درک میکنم. شاید هنوز بلد نیستم چگونه و چه طلب کنم. . آقای امام زمان جانم، من به بی معرفتی خودم نسبت به شما اعتراف میکنم ولی شما بزرگی کن استاد راهنمایم باش و آن خوب هایش را برایم جدا کن حتی اگر ظرفیت پر شده است خودت یک کاری اش بکن. واسطه‌ی فیضِ عالم: ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه... . . @hiyaam
شش هفت ساله بودم....
شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده سالش بود و دایی حسین شانزده هفده سال. خانه‌ی ماماجون اینها زیاد بزرگ نبود اما از همین خانه های مادربزرگیِ معروف بود. در، رو به یک دالان بی نور باز میشد و بعد از طی کردن طول دالان مستقیم می‌رفتی توی خانه. دو تا اتاق تودر تو داشتند و یک انباری مانند که بهش می‌گفتیم اتاق کوچیکه و قانون خانه این بود که لباس‌ها و وسایل اضافه جاشون به جا لباسی اتاق کوچیکه و توی قفسه های اتاق کوچیکه است. پنجشنبه عصرها توی اتاق کوچیکه جای سوزن انداختن نبود. پنجشنبه های زمستانی که دیگر هیچ... همه‌ی حجم اتاق پر میشد از کاپشن های حجیم تو کرکی و رنگ و وارنگ ما، کلاه پلیسی هایمان، همین ها که وقتی مامان میکشید روی سرمان فقط چشمهایمان پیدا بود گاهی با هم قاطی میشد. تابستان ها اما به قدر یک خاله بازی جمع و جور با سارا و مهین و نرگس، توی اتاق کوچیکه فضا خالی میماند. قبل ترش دقیق یادم نیست، اما شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده ساله بود و دایی حسین شانزده هفده ساله. عصرهایی که از مغازه‌ی دایی امیر توی بازار می‌آمدند را خیلی خوب به خاطر دارم. یک کَل کَلی با هم داشتند که هر هفته ادامه اش میدادند. من می‌نشستم یک گوشه و نگاه میکردم. دایی مجید می‌رفت تهِ پذیرایی و خیز برمیداشت و به دو جلو می‌آمد و می‌پرید و سر انگشتانش را می‌کشید به سقف. تنها سقف گچی خانه از دستمال های آغشته به تایدِ مامان جون مصون مانده بود و لایه‌ی دودی نازکی از شعله های بخاری رویش نشسته بود. رد انگشتهای دایی مجید میماند روی سقف و مامان جون حرص میخورد. حالا نوبت دایی حسین بود. هم قدش بلندتر بودو هم لاغرتر، رد انگشت‌های دایی حسین طولانی تر بود. بعد همه یکی یکی میخواستند امتحان کنند. محسن میپرید، قدش نمی‌رسید. میلاد می‌رفت روی میز چوبی تلفن و توی هوا قدم برمیداشت اما انگشتانش به سقف نمی‌رسیدند. لیلا ادعای بسکتبالیست بودن داشت و هر هفته تیرش خطا می‌رفت و دستانش به سقف نمی‌رسید. من اما همیشه یک گوشه می‌نشستم و نگاه میکردم ، هیچ تلاشی برای رساندن انگشتهایم به سقف نمی‌کردم. می‌دانستم که قدم هنوز خیلی برای این کار کوتاه است. همیشه اما غبطه می‌خوردم به تلاش محسن و میلاد و لیلا که فقط کمی از من بلندتر بودند، مثل سنشان که نهایت یکی دو سال از من بیشتر بود. مینشستم آن تهِ پذیرایی مامان جون اینها ، کنار کمد دیواری و زل میزدم به سقف که گچبری های رنگی داشت و دورتادورش رد انگشت دایی حسین و دایی مجید بود و فکر میکردم، یعنی میشود من هم یک روزی آنقدر قد بکشم که انگشتانم به سقف برسد. دایی مجید گاهی بلندم میکرد و میگذاشتم روی شانه هایش و می‌گفت :من میدو‌ ام ، تو دستات رو برسون به سقف... قدم وقتی از دایی مجید و دایی حسین هم بلندتر شد که آن سقفِ پر از گچ‌بری‌های رنگی، رنگی و دوده ای را خراب کرده بودند و بجایش ازین سقف‌های هالوژن دارِ مدرن مزخرف ساخته بودند. دیگر پریدن فایده ای نداشت. . این شب‌ها شده ام مثل همان سال‌ها. یک دنده و مأیوس. نشسته ام یک گوشه و با حسرت نگاه میکنم، به همه‌ی آن‌هایی دارند تلاششان را میکنند هر چند شاید مثل من خیلی کوتاهتر از آنی باشند که فکر میکنند، اما میدوند ،میروند، چنگ می‌اندازند. نشسته ام توی مهمانی و زل زده ام به سقفی که هر کی ردی رویش انداخته. مثل دخترک لجباز آن سال‌ها کز کرده ام یک گوشه، نمیخواهم نا امید باشم اما میدانم دستم نمیرسد، که اگر هم برسد میان این همه رد انگشت های جان دار دیده نمیشود. میگویم، حالا که دعوت کرده ای و حالا که سرم را انداخته ام پایین و آمده ام به این ضیافت، خودت یک کاری برای این حال خسران زده‌ی مان بکن. بگذار اندازه سر سوزن هم که شده ما هم دستمان برسد به بلندای سقفِ این بزمی که به پا کردی. بگذار وقتی داریم از مهمانی ات میرویم ، بار حسرتمان خیلی سنگین نباشد. ما یک ولی‌نعمت هایی داریم که از دایی مجید خیلی مهربان ترند، اصلا: خودشان به ما یاد دادند اینگونه خطابشان کنیم:عاَدتَکُمُ الْإحسان وَ سَجیَّتُکُمُ الْکَرَم.... اجازه بده به کمک اینها ما هم دستانمان را برسانیم به سقف رحمتت. پ.ن: عکس را عید امسال گرفتم ، وقتی اصفهان منزل دوستی مهمان بودیم ، سقفشان عجیب به سقف خانه‌ی مامان جون اینها میماند..... . @hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
قطره چون واصل به گشت دریا می‌شود... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پرید جلو تلویزیون گفت: مامان من طرفدار قرمزام. ذوق مرگ شدم😅 بالاخره فطرت بچه پاکه، ناخودآگاه گرایش داره به سمت حق. . پ.ن: خونه‌ی مادر بزرگه همه چیش جذابه. حتی فرش و روتختی و رو متکایی😅 . . @hiyaam
من آدمِ ارتباطِ مجازی نبودم....
بسم الله الرحمن الرحیم یک: سلام، ذجاجی هستم خوشحالم از اینکه در جمع شما حضور دارم. . ببخشید یه سوال داشتم، محتواها رو چه روزی باید ارسال کنیم؟ . شما اسم کوچیکتون چی بود؟ . چه جالب؟ اهل جنوبید؟ . آخی ، کجای تهرانید؟ . اتفاقا من هم خیلی دلم میخواد یه بار بیام اهواز. . خانم شیرین بیگی الان تبریز هوا چه جوریه؟ . خانم موسوی جان شما به دریا نزدیکید یا دور؟ . ببخشید خانم کریمی ، من هی شما رو با خانم کریمان اشتباه میگیرم. . خانم اکبر نیا چه اسم با مزه ای دارید. . میشه آدرس اینستاگرام تون رو بدین خانم رحمانی؟ . از محفل چه خبر خانم علیپور؟ . .خانم نوروزی خیلی دوست دارم زودتر کتابتون رو بخونم. . دو: حدییییث سر جدت اینقدر به واژه های من گیر نده. کوووثرر میزنمتاااا یکم کمتر حرف بزن تو ویس خب. طاهره اون خورشته که کدو داشت زود آماده میشد رو یادم میدی؟ مرضیه کم منبر برو برا من، من خودم آخوووندم. زینب این بچه رو تا چند ماهگی باید باد گلوشو بگیرم ؟ هدی من می‌خوام همه جا تو رو با خودم ببرم، چون با کریمان کارها دشوار نیست:)) نفیسه کوفته تبریزی وسطش تخم مرغ داره؟ فاطمه امشب رفتی حرم دعام نکنی خودت می دونی ، فهمیدی؟؟؟؟ راضیهههه اومدی تهران کتابت رو برام بیار بهم اهدا کن دیگه:)) میثاق یه آماری می‌خوام برام درمیاری؟ ریحانه خانوووم حواسم بهت هستاا زیر آبی میری هی. فاطمه مراقب خودت باش دیگه، من اگه نزدیک بودم میومدم پیشت. مهدیه جان شما سلطان قلبهایی:) زهرا پا میشم میام کتکت میزنم هم خودت راحت شی هم من. مبارکههه ، دست هادی ، هانی رو بگیر خب بیار اینجا دیگه اه، لوووس. فایزه بخداا اگه این پتو قلاب بافیه رو برام نمیفرستادی بچم یخ میزد:)) . . سه: من آدم ارتباط مجازی نبودم، آدم صمیمیت مجازی نبودم، من اصلا مجازی ای نبودم. نمیدانم چه شد ؟؟ نفهمیدم، به خودم آمدم دیدم دلم دارد برای دوستان ندیده ام تنگ میشود.... نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که بعد از یکسال، منِ خشکِ یخِ، با غریبه ارتباط نگیر و قفل، حالا دلم برای تک تکشان می‌تپد و تنگ میشود و دوستشان دارم. این خاصیت هم رویا بودن است یا شاید هم مبنا بودن. پارسال دقیقا همچین روزی خانواده ما سومی ها تشکیل شد. حرف بیشتری ندارم. خدا برایم حفظتان کند و برایتان حفظم کند😅 و به قول کوثر: تمااام @hiyaam
برای پریسا مزینانی....
برای پریسا مزینانی . نشسته ام زل زده ام به کتابم که سه روز پیش آقای پستچی آوردش دم در خانه و بعد باز کردن چند لایه کاغذ پیچش فهمیدم از طرف حدیث است ،مات مانده ام که میرسم قاف را بخوانم یا قاف را نخوانده رها میکنم و میرم. مثل تو. مثل تو پریسا که کتاب‌هایت ، بچه هایت ،مانتوهای آویزان توی کمدت ، کفش های پاشنه دار مهمانی ات، روسری های دور دست دوز مجلسی و شال های نخی دم دستت ، برس موی همیشگی ات ، سینک ظرفشویی ات که مدام پر و خالی میشد ، سرویس قابلمه های چدنت، ظرف‌های ست پلاستیکی ات، سرویس چینی و ارکوپالت، آینه‌ی کوچک توی کیف دستی ات، روان نویس ات، تمرین های نصفه نیمه مانده‌ی کارگاه مقدماتی ات، کشوی لباس بچه‌هایت، پرده های شسته شده‌ی شب عیدت، قرآنی که همین چند شب پیش روی سر گذاشتی و چادر نماز کیسه ایت....را گذاشتی و رفتی. رفتنی که دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد. زودش قسمت تو شد... حالا هی من بگویم، خدا ارحم الراحمین است، که هست، یقین دارم که هست. بگویم خدا از ما مهربان‌تر است به بچه هایش، که هست، یقین دارم که هست. بگویم حکمتش در حد فهم من نیست، که نیست ، یقین دارم که نیست. مگر آرامم میکند این حرفها و یقین ها؟ اصلا شاید نباید آرام شویم. باید همینطور مات و مستأصل بمانیم و یادمان بیفتد چه خبر است. از دیشب که سرخوشانه دلمان برای یادداشت های سالگردی مان قنج می‌رفت‌ و خبر رفتنت شد همان بادام تلخی که میان شوری پسته ها و فندق های ظرف آجیل به کاممان میرود و همه‌ی لذت خوردن آجیل را میگیرد، هی به بچه ها میگویم بس کنید، حرفش را نزنید، خودتان را اذیت نکنید. خودم هم می‌دانستم چرت میگویم. پریسا من هیچ وقت ندیدمت، به گمانم اسمت چند باری در ماراتن حلقه از جلوی چشمانم گذشت که باز هم مطمین نیستم. اما رفتنت دارد اذیتم میکند... رفتنت دوباره مرا یاد رفتن فرزانه انداخت..... . پ.ن: برای دوست ندیده ام و برای فرزانه پزشکی عزیز که با رفتن پریسا داغش تازه شد صلوات با محبتی مرحمت کنید🙏🙏 . @hiyaam
شاید شیرینی مربای توت فرنگیِ دست سازِ طاهره سادات، کمی از تلخیِ تمام شدن این سه روز کم کند .... . ازین سه روز روایت‌هایی خواهم گفت إن شالله... کم ، شاید هم زیاد😅 . اردیبهشت ۱۴۰۲
یک از نمیدانم چند... . با خودم لج کرده بودم، میخواستم هر جور که هست قورباغه‌ام را قورت بدهم، اما نمیشد. نمی‌توانستم. هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر منصرف میشدم. در کشمکش بین رفتن و بیخیال شدن و نرفتن بودم که چمدان صورتی که یک چرخش شکسته را پر از لباس های راحتی و پوشک و اسباب بازی و قابلمه‌های کوچولوی رویی برای غذای زینب سادات کردم و دفتر و تبلت و خودکار و شارژر و عینکِ یک دسته ام را چپاندم توی کوله. (که مامان زهرا در اینجا فرمودند: برای سه روز چقدر وسیله؟؟ و جواب دادم که اگر خودم تنها میرفتم تمام وسایلم همین کوله بود و بس) انگار که خودم ، خودم را پرت کنم گوشه‌ی رینگ. به خودم گفتم ببین، میری. باید بری. میری و از پسش برمیای. که اگر برنیای وای بر تو..... . یا علی گفتیم و ..... . . @hiyaam