برای اولین بار سر کلاس تاریخ از شنیدن یک واقعهی تاریخی لبخند روی لبم آمد و خواب از سرم پرید.
سال دوم بود یا سوم نمیدانم، فقط یادم هست از جامعة الزهرا انتقالی گرفته بودم به مرکز مدیریت تا از سر سی دی های آموزشی خلاص شوم و استادها را زنده ببینم.
سرم را از روی میز بلند کردم دستهایم را ستون چانه ام کردم و تاریخ ائمه(۲) گوش دادم.
من از تاریخ بیزارم، از همان چهارم ابتدایی که تاریخ و جغرافیا و مدنی به درسهایمان اضافه شد، با تاریخ میانه خوبی نداشتم.
البته این بیزاری من با میزان اهمیت تاریخ منافاتی ندارد.
کلاسهای تاریخ دبیرستان به نامه نگاری با مرجان و مرضیه و راحله و سمیرا میگذشت از نیمکت جلویی به نیمکت عقبی و نیمکت کناری و ...
همهی همکلاسیهای حوزه میدانستند که ساعت کلاس تاریخ جای من ردیف آخر است. کیفم را می گذاشتم زیر دستهایم و دستهایم را زیر سرم و خوابی شیرین آغاز میشد با لالایی استاد تاریخ.
آن روز اما برای اولین بار سر کلاس تاریخ خواب از سرم پرید..
حالا واژه های دقیق کتاب تاریخ ائمه را یادم نمیآید ولی حرف های استاد را چرا، آنجا که میگفت: بنیانگذار این روضه های خانگی امام صادق علیه السلام بودند.
از همان سال ها در منزل خودشان بساط روضه پهن میکردند و برای جدشان عزاداری.
استاد از برگزاری مراسم عزاداری در عصر امام صادق علیه السلام میگفت و من دلم قنج میرفت.
تصور میکردم امام را که صدر مجلس شاید هم نزدیک در نشسته اند و خوش آمد میگویند و به مداح سفارش میکنند که چه بخواندو حواسشان به پذیرایی از عزادار ها هست.
روضه های کوچکترشان اما صفای بهتری دارد. حتما وقتی دلشان میگرفته با اهل خانه دور هم جمع میشدند به روضه و اشک بر اباعبدلله.
.
آقای مهربانِ رییس مذهبِ ما، راستش ما هم هر وقت دلمان بگیرد، نفس که کم بیاوریم و راهی پیش رو نداشته باشیم،
بساط روضه به پا میکنیم.
از شما چه پنهان حتی آن شبهایی که برای شهادت خودتان مراسم میگیریم هم باز دلمان میرود کربلا.
این را هم خودتان به ما یاد دادهاید.
توی همان کتابهای تاریخ خواندم که گفته اید ( نوحوا عَلیَ الحُسین...)
امشب کنار تمام نیاز این روزهایم، دلم یک چیز دیگر هم خواست، به گاه اشک و شکستن دلم . قدم زدن در صحن روشن و طلایی شما را آرزو کردم.
چه حرمی بشود حرم رییس مذهب شیعه ما......
.
#روضه_خانگی
.
@hiyaam
قند و نباته دختر
همیشه باهاته دختر....
به روایت تصویر😅
.
حتی یک دونه از این جلسات و کلاسها و .... رو با پسرک نرفتم
فلذا
تکرار میکنیم:
همیشهههه باهاته دختر❤️❤️💚💚
.
میفرمان ناراحتی باش، غصه داری داشته باش، غم داره بهت میخنده بذار بخنده، ولی حق نداری روز دختر رو تبریک نگی...
.
خانمِ خواهرِ امام رضا جان، تولدتون مبارک.
بذارید بمونیم زیر سایه لطفتون.
ما تازه با هم رفیق شدیم❤️❤️
.
آخرین روز از اردیبهشتی که رفت...
.
@hiyaam
چند شبی است، همنشین شده ایم.
من و همان نعمت خدادادی که همیشه شاکی بودم از آن محرومم.
حالا هر شب میآید سراغم.
با هم کتاب میخوانیم.
شعر میخوانیم.
مداحی گوش میدهیم.
گاهی بی سر و صدا و آرام که بچه ها بیدار نشوند ظرف میشوییم.
حتی موقع خواندن تمرین هنرجوها هم با من است.
خوب است ، دوستش دارم.
آرامم میکند.
عجیب نعمتی است این اشک.....
برای منِ سخت اشک بریز، این همنشینی خیلی شیرین است.
فقط کاش بلد باشم دستور ولی نعمتمان را اطاعت کنم.
إن کُنْتَ باکیاً لِشَئٍ .....
کاش اشک هایم را بیهوده حرام نکنم.
.
کجا روم به که روی آورم که در دو جهان
به جز حسین کسی درد من دوا نکند....
.
#اشک
.
@hiyaam
از صبح دارن دعوا میکنن.
این میگه من
اون میگه من
یکیشون میگه من بزرگترم
یکی دیگه میگه خانوما مقدم ترن
این یکی میگه من زودتر رسیدم
اون یکی میگه من تو پست گیر کرده بودم
این میگه من گرونترم
اون میگه من چهارتا صفحه از تو بیشتر دارم
این میگه من سبکترم
اون میگه من اصیل ترم
.
یه جیغ زدم سر دوتاشون گفتم: سااااکت ، حوصلهی هیچ کدومتون رو ندارم
بعدشم تنبیهشون کردم کذاشتمشون طبقه بالای بالای کتابخونه به کارای زشتشون فکر کنن.
والا به خدا.
اعصاب ندارم، هی منو بخون، منو بخون.
سرم رفت ....
اه...
.
#دیوونهام_میدونم
#پریشان_نویسی
.
@hiyaam
من عجیب به نشانه ها اعتقاد دارم..
.
میگفتم باید سر فرصت ببینمش.
وقتی که دلم شور گرسنگی زینب سادات و شیطنت های امیر علی را نزند.
وقتی قبل و بعدش کار مهمی نداشته باشم.
وقتی حالم خوبِ خوب باشد.
من یک عادت گندی دارم، فیلم که میبینم مثل این هیپنوتیزم شده ها میشوم.
گوشم فقط دیالوگهای فیلم را میشنود، چشمم فقط صحنه های فیلم را میبیند و ذهنم مدام در حال یافتن روابط و اتفاقات ماجراست.
بمب هم کنارم بترکد نمیفهمم بسکه غرق در فیلم میشوم.
مامان همیشه میگوید، فاطمه وقتی فیلم میبیند گوش هایش نمیشنود دیگر.
هر بار دیدنش را عقب میانداختم که با فراغ بال، کور و کرِ محیط اطراف شوم و محو در ماجرا.
کم تعریف نشنیده بودم از این شاهکارِ محمد حسین لطیفی.
نه اینکه امروز همه چیز ردیف بوده باشد و ذهنم خالی و ....
فقط انگار دیگر آن نیروی ممانعتم تمام شده باشد، در جواب پیشنهادِ تماشایش شانه بالا انداختم و تسلیم شدم.
امیر علی بهانه میگرفت و زینب سادات تازه بیدار شده بود، دلم آشوب بود و این یعنی هیچ کدام از شرایط ایده آلم مهیا نبود.
اما باید همین امروز میدیدمش.
و همین امروز دیالوگ طلایی بابک حمیدیانی که بروجردی اش جذابتر است را میشنیدم.
آن جاهایی که اوج بحران و مصیبت تکرار میکرد: صبور باش، صبور باش....
من عجیب به نشانهها اعتقاد دارم.
باید سر فرصت اگر عمری باشد یک دل سیر بنشینم و غرق شوم در فیلم.
اما این دیالوگ را همین امروز وقتش بود که بشنوم.
صبور باش، صبور باش....
به حق که تعریفی بود این شاهکار محمد حسین لطیفی..نه شاهکار محمد بروجردی.....
.
#اللهم_أفرغ_علینا_صبرا
#غریب
.
@hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
1.jpg
2.12M
قاب شماره ۱
کاشی معرق
ورودی راهروی صحن قدس به گوهرشاد
همان گوشهای که همگی دلبستهاش هستیم.
چند قاب برداشتهام برایتان.
از گوشههای تاریخی بهشت خراسان.
ده تایش را آماده کردم برای ابعاد پسزمینهٔ تلفن همراهتان.
برای هر کسی دوست داشتید، بفرستید.
فقط برای استفاده دو شرط دارم.
اول؛ دعای برای تمامی نوزادان، کودکان و نوجوانان شیعه، که زیر سایهٔ عشق و محبت امام رضا تربیت شوند.
دوم؛ فاتحهای برای قوامالدین شیرزای، معمار مسجد گوهرشاد.
#آقای_تخت_پادشاهی
عیدتون مبارک🌱
دعاگو هستم و بیشتر، دعاجو
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
«هیام«
قاب شماره ۱ کاشی معرق ورودی راهروی صحن قدس به گوهرشاد همان گوشهای که همگی دلبستهاش هستیم. چند ق
از عصر که انگار یک قلوه سنگ گذاشته اند روی قلبم دارم فکر میکنم چگونه و به چه زبانی بخوانمتان و طلب کنم که دلمان را شاد کنی.
چگونه بخواهم که مصداقِ (گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست) نشوم.
به چه زبانی التماس کنم.
گدایی در خور را بلدم اصلا؟
آقای سلطانِ رئوف، ولی نعمت...من خیلی دستم خالیست، دورم و این دوری عذابم میدهد.
اما شما رئوفانه بنگر.
انگار که از باب الجواد وارد شده ام، اذن دخول خوانده ام، و تا صحن قدس سر به هوا رفته ام.
گلویی تازه کرده ام و جلوی آن راهروی کم نور و خنک پا سبک کرده ام و قدم آرام کرده ام تا برسم به آن جفت در چوبی قهوهایِ بازِ رو به بهشت و سرم را گذاشته ام روی کاشی ها و چشم دوختهام به گنبد....
به این حجم از بی معرفتی ام نگاه نکن.
به چشم همان زائری که به این گوشه پناه آورده مرا بنگر.
همان گوشهای که همه دلبسته اش هستیم....
.
#یه_امام_رضا_دارم_برام_بسه
.
@hiyaam
پ.ن: آقای جواهری قابهای نابی را ثبت کردهاند، تماشایشان حالتان را عوض میکند... اوصیکم به تماشا..
.
@hornou
این جملات و سطرها نه قسمتی از عاشقانه های سیمین و جلال است ، نه برگی از کتاب پریدختِ حامد عسگری، نه دلنوشته های شاعری در کلبهی تنهایی خویش.
.
این کلمات نامهای است از رهبر انقلاب به همسرش.
انقلابی که دم از متعهد بودن به آن میزنیم.
انقلابی که رهبرش اینگونه زن را ستایش میکند و به وجودش بها میدهد.
.
#روح_الله
زل زده بودم به دستهای ظریف و کوچک و بی رنگ و رویش. غلتک آبی رنگِ روی لولهی نازک سرم را تنظیم کردم، فاصلهی بین پلکهایم را هم. جوری که قطره های دارو آرام آرام توی رگ های نازکش شناور شود و اشکهایم آرام آرام روی گونه هایم.
تلفن توی دستم زنگ خورد.
بی رمق گفتم جانم؟ جان دار گفت سلام.
اشکهایم با سرعت تنظیم شده داشتند کارشان را میکردند.
گفت جواب ازمایشم رسید.
سرعت اشکهایم بیشتر شد، بیشتر از سرعت قطرات توی مخزنِ سرم.
اگر از من بپرسند فرق بین اشک شوق و اشک غم چیست میگویم: اشک غم افسارش دست خودت هست سرعتش قابل تنظیم است اما اشک شوق سرکش و خودسرانه عمل میکند بی اختیارِ صاحب اشک...
#یُسری_که_همراه_عُسر_وعده_دادند
#الحمدلله_کما_هو_اهله
.
@hiyaam
«هیام«
من آدم با تأخیری هستم....
بسم الله الرحمن الرحیم
.
من آدمِ با تاخیری هستم.
همیشه تاخیر داشتهام. از همان وقتی که نیمهی دوم سال و عصر یک روز پاییزی شروع به درک جهان کردم، تا به امروز همیشه تاخیر داشتهام.
وقتی بجای هفت سالگی، هشت سالگی رفتم کلاس اول.
وقتی بجای چهار سال، هشت ساله لیسانس گرفتم.
وقتی در سن سی سالگی تازه فهمیدم کجای کارم.....
مقدمه نویسی از اولین منکرات قواعد نویسندگیست.
بارها، گوش هنرجوهایم را بخاطر مقدمه نویسی شان پیچاندهام.
اما دارم مقدمه میگویم...
میدانی، من خیلی حسرت سبک زندگی شما را میخورم.
از همان روزهایی که یک دختر لوس و وسواس دبیرستانی بودم و توی دهلاویه سر به هوا کیسهی مشمایی کفشهایم دستم بود و دلنوشتههایت را روی دیوار خواندم، شروع شد. حسرت خوردنم را میگویم.
حسرت تاخیر نداشتنتان، به موقع رسیدنهایتان.
به موقع سر کلاسهای دبیرستان البرز، به موقع روی نیمکتهای چوبی دانشکده های تگزاس، به موقع مصر، به موقع لبنان، به موقع پاوه، به موقع تهران، به موقع دهلاویه....
کاش یادت باشد آقا مصطفی.
کاش یادت باشد که زیر آفتاب سوزانِ دهلاویه اگر صدای جیغ و داد بچه ها که : (بدو اتوبوس رفت) من را به خود نمیآورد، ساعتها همان جا مینشستم .
کنار همان سازهای که میگویند از آن جا پرواز کردی.
یادت هست آقا مصطفی؟ من حتی آن روز هم تاخیر داشتم، صدای همه از دستم درآمد، یک جماعتی را معطل خودم کرده بودم.
مهمترین تکنیک نوشتن را کنار گذاشتم و این همه مقدمه گفتم که بگویم:
آقا مصطفی، خیلی دلم میخواست دیروز که سالروز پروازتان بود برایتان کمی بنویسم.
خیلی هم با خودم کلنجار رفتم، اما دیدم برای شما که کلمات را رام کردهای هیچ ندارم که بنویسم.
همیشه گفته ام، من قلمم به از شما نوشتن که میرسد، کم میآورد....
آقا مصطفی ، من آدم با تاخیری هستم.
برای به موقع رسیدنهایمان دعا کنید...
.
#اینجا_برای_از_تو_نوشتن_هوا_کم_است
#آقا_مصطفی
#اسطوره
.
@hiyaam