eitaa logo
نویسندگان حوزوی
3.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
529 ویدیو
184 فایل
✍️یک نویسنده، بی‌تردید نخبه است 🌤نوشتن، هوای تازه است و نویسندگی، نان شب. 🍃#مجله_ی_نویسندگان_حوزوی معبری برای نشر دیدگاه نخبگان و اندیشوران #حوزویانِ_کنشگرِ_رسانه_ای 👇 ارتباط @Jahaderevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
. 😊خواستگاری با تِم نیچه آشنایی با چهارتا فیلسوف و حفظ‌کردن چند جمله فلسفی که با ربط و بی‌ربط لابه‌لای حرف‌های روزمره چپانده بشود، در بالا بردن پرستیژ آدمی تأثیری دارد که اصلاً انگار بوگاتی سوارید و دکمه‌سردستتان طلاست. «نیچه» برای شروع، گزینه مناسبی است. مثلاً فرض کنید می‌خواهید بروید خواستگاری و جیبتان جوری رنگ پول به خود ندیده که دچار بحران هویت شده است، صبح تا شب از خودش می‌پرسد: «ز کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟». اینجاست که لِنگ مرحوم مغفور نیچه را می‌گیرید و می‌کشید وسط بحث. بذر چند هندوانه شیرین را زیر بغل خانواده دختر بکارید. از وسواس و دقتتان در انتخاب ایشان به دلیل نقش مادر در تربیت فرزند صحبت کنید. بازنشر طنز نوشت سمیه رستمی، عضو تحریریه رسانه‌ی فکرت، در روزنامه سراسری سراج https://serajonline.com/News/OnlineNewsItem/21650 @HOWZAVIAN
با طعم 🖌بخش دوم؛ طنزی برای کارل مارکس: همیشه پای یک پدرزن در میان است https://fekrat.net/article/lnk/38155 🔻بخش اول(طنزی برای نیچه) را هم می توانید اینجا بخوانید: خواستگاری با تِم نیچه https://fekrat.net/article/lnk/19340 ✍️ به قلم سمیه رستمی، طنزنویسی و پژوهشگر حوزوی @HOWZAVIAN
🔴 هابرماس و رینگ‌اسپرتی برای اهل خرد ✍️ سمیه رستمی در فکرت نوشت: یکی از نظریه‌های فلسفی این اواخر «کنش ارتباطی» است. جهت جلوگیری از گریپاژ مغز، هنگام زور زدن برای فهمش، این نظریه به زبان خودمانی یعنی وقتی انسان‌ها، زبان همدیگر را می‌فهمند که مثل آدم و منطقی با هم حرف بزنند. این نظریه از ذهن فیلسوف آلمانی، یورگن هابرماس تراوشیده که وی اندکی از فسیل دایناسورهای دوره ژوراسیک جوان‌تر است. او در تاریخ ۱۸ ژوئن المُئَژَن سال ۱۳۲۹ متولد شده و این اواخر آتش‌نشانی محله، روز تولدش در آماده‌باش به سر می‌برد تا جلوی آتش‌سوزی حاصل از شمع کیک تولد ایشان را بگیرد. انصافاً هر بشری با شنیدن نظریات این فیلسوف بزرگ با خودش می‌گوید چه نظریه‌ای؟! قطعاً از روحی عاشق و قلبی مهربان سرچشمه گرفته و طبیعی است که می‌رود ته‌وتوی این آدم را پیدا کند. ویکی‌پدیا درباره این فیلسوف آلمانی اطلاعات خاصی نداده و حتی دین و ایمانش را هم نگفته. فقط در عین ناپرهیزی، گرا داده: یورگن‌جان وقتی ده‌ساله داشت و هنوز جوش‌های بلوغ، پلاغ پُلوغ روی صورتش، شرف حضور پیدا نکرده بودند، نازبچه به سازمان جوانان هیتلری پیوسته و در جنگ جهانی دوم به جنگ فراخوانده شده که نشانه‌ای است برای اهل خرد. شاید تأثیر همین جنگ رفتن بود که بعدها هابرماس نظریاتی در باب مذاکره، گفت‌وگو و رسیدن به تفاهم را مطرح کرد و سیس خرس مهربون را برداشت؛ البته نمی‌توان نظر قطعی داد که شرایط زندگی متأهلی وی در نظریاتش نقش داشته یا نظریاتش در زندگی زناشویی‌ او. ویکی‌پدیا هم فقط گفته که زنی داشت و سه فرزند از آب‌وگل درآمده‌ که چشم‌وچراغی‌اند برای ننه ـ بابا. آن‌قدر زندگی خانوادگی او بی‌غل‌وغش بوده که می‌شود گفت که هابرماس از همین نظریه برای خانواده خودش برده و راضی بودند. این هم نشانه‌ای است برای اهل خرد. یورگن هابرماس می‌گوید: بشر از طریق زبان مشترک می‌تواند به درک یکدیگر و در نهایت تفاهم برسد؛ یعنی طبق گفته‌اش هر فروشنده دوره‌گردی می‌تواند فقط از طریق گفت‌وگو و چرب‌زبانی، رینگ‌اسپرت تراکتور قرن چهارم میلادی، متعلق به لویی شماره فلان را به جناب هابرماس غالب کند؛ طوری که وی احساس کند حیات و مماتش در گرو همین رینگ‌اسپرت است ولاغیر. احتمالاً فقط مشکل قانع‌کردن همسرش برای ضرورت خرید اینشی، کمی مشکل‌ساز بوده که امید داشته از طریق گفت‌وگو حلش کند. به‌ظاهر نظریه آقای یورگن خیلی بدیهی است؛ ولی وجداناً آدم این‌همه عمر کند، در دانشگاه گوتینگن، بن، زوریخ تحصیل کند، حرف‌های فلاسفه‌ای مثل وبر، دورکیم، مید، فروید، مارکس، نیچه، کانت، هگل، هایدگر، پیاژه، مارکوزه و دیگر فلاسفه تأثیر قرقره کند، تازه مدتی شاگردی آدونور (کله‌گنده مکتب فرانکفورت) را بکند تا خودش را بچسباند به مکتب فرانکفورت و در نهایت ببیند همه فلاسفه غربی تهِ دیگِ نظریات بشری را چنان با زبان لیس زده‌اند که وقتی نوبت به او رسیده، فقط مقادیری پژواک صدای جیر، جیر به او می‌ماسد. نظریات هابرماس از همین جنس صداهاست؛ ولی وی آن‌قدر محکم به تهِ دیگ نظریات غرب قاشق کشیده که صدای قییییژ بلند شده. او از مجموعه قیژقیژهایش کتابی با نام دگرگونی ساختاری حوزه عمومی منتشر کرد که کتاب بترکانی بود و پرخواننده شد. بعد از انتشار این کتاب در سال ۱۹۸۱ او بزرگ‌ترین اثر خود یعنی نظریه کنش ارتباطی را رونمایی کرد. 🔗 متن کامل در صفحه یادداشت‌خوانی @HOWZAVIAN
😊 کسینجر، پالانی برای همه فصول ✍️سمیه رستمی، طنزنویس حوزوی نوشت: وقتی عزرائیل آخرین ذره از جانِ هنری فورد کسینجر (نظریه‌پرداز و سیاستمدار مطرح) را در صدسالگی‌اش بیرون کشید با خوشحالی جیغ زد: Finally, I just did it هنگامی که دید از فرکانس صدایش پرهای ملائک ریخته، خودش را جمع‌وجور کرد و با صدایی ملکوتی گفت: به حول و قوه الهی بالأخره جانش درآمد. کسینجر استراتژیست قهار و دیپلمات نابغه‌ای بود که بارها مأموران قبض روح را با پرسشی آچمز کرده بود؛ مثلاً می‌گفت: می‌دانید تحمیل عدالت به گروهی، بی‌عدالتی است؟ اگر جناب عزرائیل می‌دانست قرار است برای قبض روح وی چه مرارت‌هایی تحمل کند، زمانی که در خانواده‌ی یهودی آلمانی به دنیا آمد، زبان باز نکرده، مرجوعش می‌کرد. کسینجر پانزده‌ساله بود که خانواده‌اش جل‌وپلاس خود را جمع کردند و رفتند آمریکا. آن‌ها می‌دانستند شاید بشود با ملک‌الموت بر سر زمان مرگ مصالحه کنند؛ اما حرف توی کَت هیتلر نمی‌رفت. هنری کسینجر هم‌زمان با تحصیل در مدرسه شبانه در کارخانه‌ی فرچه‌ی اصلاح صورت دست‌به‌کار شد. معلوم نیست کدام شیر پالم خورده‌ای به او گفته بود کارش خدمت بزرگی در جهت اصلاح بشریت است. این جمله آینده کسینجر را به سر زلف فرچه‌ی اصلاح گره کور زد. کسینجر پس از نوشتن انشای علم بهتر است یا ثروت، برایش واضح و مبرهن شده بود، فقط پدرزن کارخانه‌دار جواب است؛ پس تصمیم گرفت حسابداری بخواند تا حسابدار کارخانه‌ای بشود و باقی قضایا؛ اما دست تقدیر زد پس کله‌اش و گفت: چه غلطا! و برای خدمت سربازی فرستادش آلمان. آنجا مأمور خفت‌کردن افسران گشتاپو شد. وظیفه‌اش را جوری خوب انجام داد که اداره‌ی شهر کوچکی را به او سپردند. بازهم گویا یک شیر پالم خورده‌ای به او گفته بود: ببینم! چندمَرده حلاجی؟ برایش، حلاجی را هم «زدن پشم» ترجمه کرده بودند. تجربه‌ی کارخانه‌ی فرچه‌سازی و سربازی موجب شد بعد از جنگ در رشته‌ی علوم سیاسی دانشگاه هاروارد تا مقطع دکترا تحصیل کند. با حمایت از نیکسون، کم‌کم به دنیای زدودن پشم، جهت اصلاح جهان پا گذاشت. صابونِ اصلاح کسینجر در زمان تصدی وزارت امورخارجه‌ی نیکسون و جرالد فورد، به تن مردم ویتنام، لائوس و کامبوج خورد و الحق حسابی کف کرد. وی صابون و تیغ اصلاحش را به پاکستان در نسل‌کشی مردم بنگلادش امانت داد. از سر خیرخواهی یک هُل ریز هم به پینوشه داد تا سر مردم شیلی را از بیخ حلقشان تروتمیز بتراشد. وسط مسط‌های اصلاحاتش بود که نصف جایزه‌ی صلح نوبل را دادند دستش. نصف دیگر جایزه را به «له دوک تو» دادند که نپذیرفت. شاید نیت کمیته‌ی جایزه‌ی صلح نوبل این بود که کسینجر از روی جایزه خجالت بکشد و دیگر دنبال جنگ نرود؛ اما انگار «جنگ اول به از صلح آخر» برایش بد معنا شده بود. اول جنگ راه می‌انداخت تا بعد ماچ‌وموچ آشتی‌کنان راه بیندازد. 🔗متن کامل در رسانه‌ی فکرت @HOWZAVIAN