eitaa logo
گــــاندۅ😎
335 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم برای چن تا فعالیت مذهبی و گاندویی😊❤️
هعیییی😭😞 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم هواتو کرده آقا✨🙃 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظامی😉 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز های رهبر👥 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا آقازداه نیستن😏 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
شهادت❤️🙂 مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
♥️🌱 حیف اون همه گریم که به باد رفت. شب بعد از برگشتن از مأموریت همه رو پاک کردیم. صبح شده بود و همگی مشغول خوردن صبحونه شده بودیم. به یاسی نگاه کردم که خیلی گرفته و ناراحت بود. صبحانه نمی‌‌خورد و فقط با قاشق چایی‌خوری توی چایی بازی می‌کرد. کمی نگران شده بودم. - یاسی چیزی شده؟ پریسا حرفم و تایید کرد و گفت:«از دیشب حالت بد بود. بگو ببینیم چی شده؟» سرش و پایین انداخت و آروم زمزمه کرد. - راستش...راستش دیشب عمه زنگ زد. همگی با چشم‌های گرد و دهنی باز بهش خیره شدیم. فاطمه پرسید. - خب، چی گفت؟ یاسی کلافه جواب داد. - طبق معمول همون حرف‌های همیشگی.اما...اما ایندفعه... کمی مکث کرد و با بغض ادامه داد. - این‌دفعه راشان میاد تهران تا من و ببره. پریسا عصبی مشت گره کرده‌ش رو روی میز کوبید. - غلط کرده پسر عوضی. تو چرا به بابات نمی‌گی؟ بگو پسره بره پی کارش دیگه. یاسی درمونده گفت:«آخه اون عمه منه. خواهر بابامه؛ دلم نمی‌خواد روابط خانوادگی‌مون بهم بخوره.» مشکوک و با چشم‌های ریز شده بهش نگاه کردم. - وایسا ببینم، نکنه تو هنوز به اون پسره‌ی عوضی علاقه داری؟ یاسی تند تند سرش و تکون داد. - نه نه، اصلاً. من ازش متنفرم. فاطمه جدی گفت:«پس اگر ازش متنفری، همین الان زنگ بزن به بابات و ماجرا رو بگو.» یاسی کمی تردید داشت اما تلفنش رو برداشت و شماره‌ی باباش رو گرفت. از روی صندلی بلند شدم. - یاسی ما می‌ریم پایین، تو هم تلفنت تموم شد بیا. یاسی آروم باشه‌ای لب زد که باباش تلفن رو جواب داد. بعد از اینکه لباس‌هامون رو پوشیدیم، به سمت پارکینگ رفتیم . راشان، پسر عمه یاسی بود که یه مدت کوتاهی با هم نامزد بودن. راشان پسر خوبی نبود؛ یه روز که پارک رفته بودیم اون و با یه دختر دیدیم و مچشو گرفتیم. یاسی هم بعد از اون ماجرا، نامزدی رو به بهانه‌ی دیگه‌ای بهم زد و ماجرای اون دختر و پارک، یه راز بین ما بود. اما نمی‌دونم اون عمه‌ش چرا نمی‌فهمه. توی ماشین نشستیم. چند دقیقه‌ای گذشت که یاسی هم اومد پریسا پرسید. - چی شد؟ یاسی نفسش کلافه بیرون فرستاد و گفت:«اولش که خیلی عصبانی شد، اما بعدش گفت با عمه حرف می‌زنه. فاطمه لبخندی زد و از توی آینه نگاهش کرد. - خب پس، تموم شد دیگه؟ یاسی: چادرش رو مرتب کرد و لب زد. - تقریباً. پریسا: - فاطمه حرکت کن. به موقع رسیدیم. بعد از سلام و خسته نباشید گفتن، سر میزمون رفتیم. یک ساعت گذشته بود که آقا محمد فاطمه رو صدا زد تا بره توی اتاق بازجویی. من از خانوم‌ها بازجویی می‌کردم؛ دوربین رو روشن کردم. اخم ظریفی کردم و شروع کردم. - اون اطلاعات رو از کجا بدست آوردید؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت:«من اطلاعی ندارم. ما فقط قرار بود اطلاعات رو به عراق بدیم.» دست‌هام روی توی هم گره زدم. - اسم شخصی که قرار بود در عراق اطلاعات رو به اون بدید چیه؟ - قاسم رحمانی. کمی روی میز خم شدم و گفتم:«ایرانیه.» - آره چند تا سوال دیگه پرسیدم بعد بازجویی به آقا محمد گزارش دادم و به سمت میزم رفتم. احساس سنگینی یه نگاه رو به خودم حس کردم. سرم و بالا آوردم. آقای قادری بود داشت با نگاه خیره‌ای نگاهم می‌کرد. نگاه من رو که دید سرش و پایین انداخت و مشغول انجام کارش شد. بر اساس بازجویی‌ها ما باید قاسم رحمانی رو پیدا کنیم، اما اون توی عراق بود و باید یه تیم رو به عراق اعزام می‌کردم. کلافه نفسم و بیرون دادم. امروز زیاد سرم شلوغی نبود؛ گوشیم رو برداشتم و عطیه که "جانان" سیو شده بود زنگ زدم. چند ثانیه گذشت که صدای گرم و مهربون عطیه توی گوشم پیچید. - به‌به! سلام آقا محمد لبخند روی لب‌هام عمیق‌‌تر شد. سرزنده گفتم:«سلام عطیه خانوم، احوال شما؟» عطیه: الحمدلله عالی، تو چطوری؟ - منم خوبم شکر خدا. خودت خوبی؟ عزیز و میلاد خوبن؟ عطیه خوشحال گفت:«بله همه خوبیم.» - عطیه، شب با میلاد و عزیز رو آماده باشید که برای شام بریم بیرون. عطیه: چشم، امر امر شماست آقا. کاری نداری؟ - نه مواظب خودتون باشید. یاعلی عطیه آروم زمزمه کرد: مراقب خودت باش آقای من. علی یارت. لبخندی زدم و تلفن رو قطع کردم. @RRR138 https://harfeto.timefriend.net/16484053552416 ناشناسسسس😆😍
سلام رفقا❤️✨چطورین؟(((((:😉ببخشید کمی دیر فعالیت رو شروع کردم😞اما امروز کلی فیلم براتون میزارم♥️😀
شروع فعالیت❤️😍
گاندو ❤️❤️ مارو به دوستان خود معرفی کنید👇🏻 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈••• @RRR138 •••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سلام رفقا . برای ماه رمضان یه گروه تشکیل دادیم تا توی این ماه پر برکت قرآن و دعا و نماز هامون رو نذر ظهور بکنیم . خوشحال میشم همراهی مون بکنید ☺️☺️☺️ https://eitaa.com/joinchat/2098462896Gdd2ab92f98