گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_64 سر چرخاندم... هیچ کس نبود... _آقا محمد من الان برمی
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_65
فرشید:
ناگهان آقا محمد صدایم کرد...
_فر....شی....د؟؟
_جانم آقا محمد
_مرا...قب....با...ش....
چشمانم از اشک لبالب شد...
آخر چطور می توانست در این وضعیت نگرانم باشد؟
چطور می توانست اینگونه آرام و معصوم باشد...
دل کندن از چشم هایش کار سختی بود...
او را تنها گذاشتن آخر بی معرفتی بود....
اما اگر برای اوردن کمک نمی رفتم...
دلم را به دریا زدم...
این اخرین فرصت بود.
برای بار آخر نگاهی به چشمان معصومش انداختم...
در را باز کردم..
استخوان های دستم هنوز درد می کرد...
چاقو را به دست چپم دادم..
راهرو را در پیش گرفتم.
صدای تیراندازی هرلحظه بیشتر میشد..
نمی دانستم آنجا کجاست..
راهرویی خلوط که هر دو متر یک اتاق داشت..
یک صدای دیگر هم در میان ان هیاهو مشخص بود..
دقیق شدم.
صدا از پشت آخرین در راهرو بود...
با احتیاط به سمت در رفتم و بازش کردم..
پله هایی که به طبقه ی بالا راه داشت...
حالا صدا واضح تر بود..
کسی که داشت با تلفن حرف می زد و صدای رگباری که داشت به سمت بچه ها نشانه می رفت.
محسن:
این هم از مشتی که بی موقع فرود آمد..
نیکلاس..
گند زدم...
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهم شلیک کرد...
_نمی شناسمت....از رفقای محمدی نه؟...فک نکنم دیگه زنده باشه...
نگاهم به سمت محمد کشیده شد...
تمام بدنش غرق در خون بود..
@Hoonarman
شهدای مدافع 🍃ناموس🍃
قابل توجه افرادی که برای دختران مزاحمت ایجاد می کنن⭕️
شرمنده ایم شهدا😞
این امنیت از اینجا سرچشمه می گیرد...
مراقب چشمانمان باشیم🙃
#فاطمه_زهرا
@RRR138
گــــاندۅ😎
پست جدید پندار اکبری دیشب تولد نبات بوده اینا هم ترسناک شدن فقط شاهرخ و پندار😂
بنده خدا نبات این چه تولدیه اخه😐😂
چادرم تاج بهشتی ست که بر سر دارم
یادگاری ست که از حضرت مادر دارم
کار خودمونه✌️
#haj_ghasem
@RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر جان وسط اتاق وایسادی 😂✌
#haj_ghasem
@RRR138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای یه مامور اطلاعاتی ...❤✌
#haj_ghasem
@RRR138
:✞︎𝒟𝒶𝓇𝓀 ℛℴℴ𝓂シ︎:
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_20
&ادخل(داخل شوید)
+أهلانحن نيابة عن لقد جئنا إلى جاسم(ما از طرف جاسم آمده ایم )
+كل شيء جاهز إلى الحدود(همه چیز محیا شده تا به مرز بیاین.)
_حسنًا ، أخرج ، جئت أيضًا(بیرون باشید آمدم)
داخل راه رو بودیم ....
#فرشید
من با یه داعشی دیگه تو اتاق بودیم چشمش به طاقی که داخل اتاق بود خیره کرده بود دلم میخواست خودم همونجا کارش رو تموم میکردم..... هیچ حرفی نمیزد منم هیچ حرفی نمیزدم
تا اینکه محمد اومد بیرون تو راهرو من رو دید بر خلاف میلم جوابش رو ندادم.
#محمد
چن دقیقه بعد اومد بیرون تنها صورتش رو کاملا پشونده بود ،
_أنت تجلس خلف عجلة القيادة(تو بشین پشت فرمون)
+نعم
نشستم پشت فرمون
امیر صندلی عقب بود داشت برنامش رو براش میگفت.
_وصلنا إلى هناك أولا تقوم باغتيال الماموستا (برسیم اونجا یه ماموستا رو ترور میکنید)
از این حرفش تعجب کردم اما چیزی نگفتم تو آینه نگاه امیر کردم فهمیدم نقشش چی بود گفت برسیم به مرز بچه ها مرزبانی قرارع عملیات رو شروع کنن ولی فرشید رو چیکار کنیم .....
#فرشید
پشت سرشون بودیم چشمم خورد به زیر ماشین انگار یه چیزی ازش میریخت بنزین بود گفتم اگه همینجوری بریزه تا لب مرز تموم میشه باید یه کاری میکردم اما اگه اسحاق بو ببره همه چی تمومه.
اسلحم رو در آوردم گذاشتم رو سرش با عربی دست و پا شکسته ای که از آقا محمد یاد گرفتم شروع کردم. به حرف زدن...
+استمع جيدا أنت تنتقل من مكان إلى آخر( از جات تکون بخوری میزنمت )
+(به اسحاق زنگ بزن و بگو باک ماشین سوراخه و داره بنزین میریزه.)
سرش رو از ترس تکون داد گوشیش رو دراورد و رنگ زد.
_ماكنة علو ابو اسحاق باك سرخة(باک ماشین سوراخه)
....
#محمد
راننده پشت سر زنگ زد گفت باک ماشین سوراخه به خاطر شرایط عملیات زودتر شروع شد من تا آخر پامو رو پدال گاز فشار دادم و از ماشین فاصله گرفتم.
_ماذا تفعل( چیکار میکنی؟)
#لا تتحرك (تکون نخور)
فهمیدم اسلحرو گذاشت رو سرش
#فرشید
ماشین بایه سرعت زیادی دور شد
بهش گفتم ماشین رو نگه دار ماشین وایساد رفتم سراغش تا خورد کتکش زدم نفس کم آورد ولش کردم وسط بیابون و سوار ماشین شدم رفتم دنبالشون.
#امیر
ماشین وایسادد از ماشین کشوندمش پایین خورد زمین دستش رو بستم چشماش رو پوشوندم .
منتظر فرشید بودیم که بیاد....
نیم ساعت گذشت.
#فرشید
داشتم میرفتم سمتشون که صدای تیک تیک یه چیزی رو شنیدم رفتم سمت داشبورد ماشین که چشمم خورد به یه بمب ۱۵ثانیه وقت شد ترمز گرفتم و از ماشین پیاده شده همین که از ماشین پیاده شدم ماشین منفجر شد وبعدش هیچی نفهمیدم ......
#محمد
+فرشید نیومد چرا؟
_نمیدونم میتونی با رسول ارتباط بگیری.؟؟
+نه نمیشه وسط بیابان چجوری آخه
خدا روشکر بیسیم مرزبانی رو داشتیم و اطلاع دادیم بهشون .....
چن دقیقه بعد یه هلیکوپتر اومد اما فرشید کجا بود....
#فرشید
چشام رو باز کردم هوا تاریک بود یه آتیش روشن بود فهمیدم چم شده بود ، یه نفر اومد سمتم قیافش آشنا بود......
https://harfeto.timefriend.net/16349996484213
نظراتتون رو در ناشناس اعلام کنید❤️💋
هرچی میخایید بگید😂😂❤️😈
شخصیت پریا
عاشق خامه شکلاتی و اینکه تو دانشگاه با یکی دوسته که نباید دوست باشه.❤️
#چشم_تاریکی