eitaa logo
گــــاندۅ😎
339 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی امتحان کرد؟
سلام سلام😍📢 گروهی برای دختران تاسیس شد 👇بیا حرف نداره بانظر خودتون https://eitaa.com/joinchat/3952345236Cc6685a6a83
سلاااااام ❤️ ادمین با پارت های جذاب😘😘😘😜❤️❤️❤️
پارت جدید امشب..... رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
:✞︎𝒟𝒶𝓇𝓀 ℛℴℴ𝓂シ︎: 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 چــشم تــ🖤ــاریکی +باید سراغ این جاسم بریم که بیشتر از این افتضاح به بار نیاورده؟! به اندازه کافی ام جرمش سنگین هست. _ باشه سراغ اون خانومم ... ماندانا هم باید بریم..... آدرس خونش رو پیدا کردیم کوچه پس کوچه بود داخل ون بودیم بچه هارو. فرستادیم سروقتش..... بعد از چند دقیقه با درگیری کشوندیمش بازداشتگاه. اتاق بازجویی.. _شهیدی ‌هر حرف یا حرکت شما توسط دوربین ضبط میشه و در صورت لزوم مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره توضیحاتم کافی بود یا تکرار کنم؟ ‌_بله متوجه شدم. ‌ ‌+خودتون رو کامل معرفی کنید. ‌_جاسم علی متولد ۱۳۶۲ پاکستان به یه دلایلی به ایران مهاجرت کردیم . ‌+ تروریست؟درسته؟ ‌_بله، من.... من قصدم این نبود.... ‌+فک کردی با ترور کردن بهشتی میشی؟ ‌_...... ‌+اسم خودتون رو میزارید مسلمون با سر بریدن و منفجر کردن واقعا میتونید همسفره پیغمبر بشید؟ ‌_... ‌+ در مورد این خانم هر چیزی رو که میدونی بنویس یه بسته کاغذ و یه خودکار در اختیارت قرار میگیره که بتونی بنویسی نیم ساعت وقت داری بعدش میخونم اعترافاتت رو.... ‌_باشه..... ‌ بازجویی تموم شد و از اتاق اومدیم بیرون جلسه..... جلسه آمروز راجب بررسی کیس ها تا الانه که ببینیم تا کجا پیشرفتیم.... بعدش که جلسه تموم شد رفتیم سراغ دستگیری ماندانا.خدس میزدم دیتا مهمی داشته باشه.. ..... خب آمروز قراره که با پسره قرار داشته باشه همه چی عادی پیش می‌ره تا خانم فهیمی و خانم لطفی کارشون انجام بدن. رفتم سراغ پسره مواد رو ازش گرفتم و از در فرعی پارک اومدم بیرون خواستم سوار ماشینم بشم که دو تا خانوم جلوم سبز شدن _خانم ماندانا حزبی؟! +بله بفرمایید. _حکم بازداشت شماست شما باید با ما بیاید. و به من دستبند زدند و بردن. ازم اعتراف خواستند من میترسیدم واسه همین جیک و پوک ماجرا رو گفتم کسی که ازش دستور می‌گرفتم .همش رو گفتم. +محمد دستیگری این فرد ابواسحاق _بله آقا کسی که هدایت داعش رو داشت پشت این ماجراهاس... +دقیقا اگه مرده گیرمون دستمون به هیچی وصله میفهمی که؟؟ _بله آقا میدونم. _فقط چن نفر بیان؟ +هر اندازه آیی که با امیر تایین کردین میتونین فقط خودتون دو تا برید اما به خاطر خطر دو تا از بچه ها که فکر میکنید میتونن رو هم با خودت ببر. _بله چشم با اجازه. _ محمد ؟حتما باید یکیرو با خودمون ببریم؟ +اگه لازم نبود نمیبردیم. که _کیو ببریم. تق تق تق _بله؟! &سلام اقا +سلام. _سلام فرشید جان _فرشید فالگوش وایساده بودی؟؟؟ &امم چیزه یعنی نه اقا _پس چی؟ &آقا امیر گفتم اگه بشه منم با شما بیام. + چی؟ _ فرشید جان داعشی جماعت شوخی نداره ها!!!! & میدونم اما گفتم بیام.. _خیلی خوب بهت خبر میدم... &با اجازه ..... +موندم چرا این تصمیمو گرفته؟؟؟ _ نمیدونم... + فردا باید بریم.... بعد چند مدت رفتیم خونه یه سری خرید هم کردم به اضافه خامه شکلاتی پری عاشق شکلات بود. + صاب خونه نمیایی استقبال؟ _سللام +علیک سلام . _چه عجب یادی از دخترتون کردین +ببخشید دیگه نشد بهت سر بزنم خریدارو گذاشتم رو میز آشپزخانه. رفت سراغ بسته بندی محبوبش _عه اخجون فک کردم یادتون رفته +دنیاتم شکلاتی کنن بازم کمه. _بله دیگه + خب شام ؟؟؟ _اممم بزار فکنم هااا لازانیا قارچ + اوه اوه چه کردی پس. ....... بعد از شام _میگم بابا + هووم _میگم شما هر وقت یه ساعت مشخص میاید خونه بعدم فردا صبح با یه ساعت مشخصی میرید بیرون عملیات هست باز؟؟؟؟ + آره چطور مگه _ای بابا این دفه دیگه کجا؟ +این دفه قرار نیست برگردم _عههههه بابااااا. خندیدم. +خب چیه. _بعد مامان آرزو این دفعه شما؟؟؟؟؟؟ +شوخی کردم ولی معلوم نیست چقد طول بکشه. _باشه !! +کارای دانشگاه خوب پیش میره؟ _تو خود دانشگاه آره اما خونه نه. +چرا؟؟؟ _مشکل لبتاپه! +؟؟؟؟ _ هروقت به نت مودم وصل میشم سرعتش خیلی پایین میاد کند میشه اما وقتی وصل نیست سرعتش عالیه نمی فک کنم هک شده لبتاپم +چن روز اینجوریه؟ _یه دو روزی هست! +خب من لبتاپم خونه است با اون انجام بده رمز وای فای هم عوض کن ببین مال اون نیست از م عملیات که برگشتم یکی از بچه های سایت رو میارم نگاش کنه _باشه پس شب بخیر. ....... فردا... تو جاده بودیم با تویوتا که کاملا گلی بود رفتیم سمت مقرشون.. با پوششی که داشتیم نقشه مو لا درزش نمی‌رفت. من بودم و امیر فرشیدم پشت ما با یه نفر دیگه میومد که داعشی بود خیلی نگرانش بودم تا اینکه رسیدیم مقرشون. پیاده شدیم صورتمون رو کاملا پشونده بودیم +لقد جئنا لزيارة أبو إسحاق( به دیدن ابو اسحاق آمده ایم) _تعال من هذا الجانب(از این طرف بیاید.)....
https://harfeto.timefriend.net/16349996484213 نظراتتون رو در ناشناس اعلام کنید❤️💋 هرچی میخایید بگید😂😂❤️😈
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_64 سر چرخاندم... هیچ کس نبود... _آقا محمد من الان برمی
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ فرشید: ناگهان آقا محمد صدایم کرد... _فر....شی....د؟؟ _جانم آقا محمد _مرا...قب....با...ش.... چشمانم از اشک لبالب شد... آخر چطور می توانست در این وضعیت نگرانم باشد؟ چطور می توانست اینگونه آرام و معصوم باشد... دل کندن از چشم هایش کار سختی بود... او را تنها گذاشتن آخر بی معرفتی بود.... اما اگر برای اوردن کمک نمی رفتم... دلم را به دریا زدم... این اخرین فرصت بود. برای بار آخر نگاهی به چشمان معصومش انداختم... در را باز کردم.. استخوان های دستم هنوز درد می کرد... چاقو را به دست چپم دادم.. راهرو را در پیش گرفتم. صدای تیراندازی هرلحظه بیشتر میشد.. نمی دانستم آنجا کجاست.. راهرویی خلوط که هر دو متر یک اتاق داشت.. یک صدای دیگر هم در میان ان هیاهو مشخص بود.. دقیق شدم. صدا از پشت آخرین در راهرو بود... با احتیاط به سمت در رفتم و بازش کردم.. پله هایی که به طبقه ی بالا راه داشت... حالا صدا واضح تر بود.. کسی که داشت با تلفن حرف می زد و صدای رگباری که داشت به سمت بچه ها نشانه می رفت. محسن: این هم از مشتی که بی موقع فرود آمد.. نیکلاس.. گند زدم... قبل از اینکه عکس العملی نشان دهم شلیک کرد... _نمی شناسمت....از رفقای محمدی نه؟...فک نکنم دیگه زنده باشه... نگاهم به سمت محمد کشیده شد... تمام بدنش غرق در خون بود.. @Hoonarman
لینک ناشناس حذف شد❌
شهدای مدافع 🍃ناموس🍃 قابل توجه افرادی که برای دختران مزاحمت ایجاد می کنن⭕️ شرمنده ایم شهدا😞 این امنیت از اینجا سرچشمه می گیرد... مراقب چشمانمان باشیم🙃 @RRR138
پست جدید پندار اکبری دیشب تولد نبات بوده اینا هم ترسناک شدن فقط شاهرخ و پندار😂
بزار آقا محمد رو صدا کنم.... بیا این پندار رو بکش😂😂😂😂😄
چادرم تاج بهشتی ست که بر سر دارم یادگاری ست که از حضرت مادر دارم کار خودمونه✌️ @RRR138
خط ما ادامه را حسین بن علی است کار خودمونه✌️ @RRR138
امنیت خط قرمزیست که با خون پررنگ میشود @RRR138
به وقت دلتنگی... @RRR138
استوری اشکان دلاوری @RRR138
هدایت شده از گــــاندۅ😎
پارت جدید امشب..... رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
:✞︎𝒟𝒶𝓇𝓀 ℛℴℴ𝓂シ︎: 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 چــشم تــ🖤ــاریکی &ادخل(داخل شوید) +أهلانحن نيابة عن لقد جئنا إلى جاسم(ما از طرف جاسم آمده ایم ) +كل شيء جاهز إلى الحدود(همه چیز محیا شده تا به مرز بیاین.) _حسنًا ، أخرج ، جئت أيضًا(بیرون باشید آمدم) داخل راه رو بودیم .... من با یه داعشی دیگه تو اتاق بودیم چشمش به طاقی که داخل اتاق بود خیره کرده بود دلم میخواست خودم همونجا کارش رو تموم میکردم..... هیچ حرفی نمی‌زد منم هیچ حرفی نمیزدم تا اینکه محمد اومد بیرون تو راهرو من رو دید بر خلاف میلم جوابش رو ندادم. چن دقیقه بعد اومد بیرون تنها صورتش رو کاملا پشونده بود ، _أنت تجلس خلف عجلة القيادة(تو بشین پشت فرمون) +نعم نشستم پشت فرمون امیر صندلی عقب بود داشت برنامش رو براش میگفت. _وصلنا إلى هناك أولا تقوم باغتيال الماموستا (برسیم اونجا یه ماموستا رو ترور می‌کنید) از این حرفش تعجب کردم اما چیزی نگفتم تو آینه نگاه امیر کردم فهمیدم نقشش چی بود گفت برسیم به مرز بچه ها مرزبانی قرارع عملیات رو شروع کنن ولی فرشید رو چیکار کنیم ..... پشت سرشون بودیم چشمم خورد به زیر ماشین انگار یه چیزی ازش می‌ریخت بنزین بود گفتم اگه همینجوری بریزه تا لب مرز تموم میشه باید یه کاری میکردم اما اگه اسحاق بو ببره همه چی تمومه. اسلحم رو در آوردم گذاشتم رو سرش با عربی دست و پا شکسته ای که از آقا محمد یاد گرفتم شروع کردم. به حرف زدن... +استمع جيدا أنت تنتقل من مكان إلى آخر( از جات تکون بخوری میزنمت ) +(به اسحاق زنگ بزن و بگو باک ماشین سوراخه و داره بنزین میریزه.) سرش رو از ترس تکون داد گوشیش رو دراورد و رنگ زد. _ماكنة علو ابو اسحاق باك سرخة(باک ماشین سوراخه) .... راننده پشت سر زنگ زد گفت باک ماشین سوراخه به خاطر شرایط عملیات زودتر شروع شد من تا آخر پامو رو پدال گاز فشار دادم و از ماشین فاصله گرفتم. _ماذا تفعل( چیکار میکنی؟) تتحرك (تکون نخور) فهمیدم اسلحرو گذاشت رو سرش ماشین بایه سرعت زیادی دور شد بهش گفتم ماشین رو نگه دار ماشین وایساد رفتم سراغش تا خورد کتکش زدم نفس کم آورد ولش کردم وسط بیابون و سوار ماشین شدم رفتم دنبالشون. ماشین وایسادد از ماشین کشوندمش پایین خورد زمین دستش رو بستم چشماش رو پوشوندم . منتظر فرشید بودیم که بیاد.... نیم ساعت گذشت. داشتم می‌رفتم سمتشون که صدای تیک تیک یه چیزی رو شنیدم رفتم سمت داشبورد ماشین که چشمم خورد به یه بمب ۱۵ثانیه وقت شد ترمز گرفتم و از ماشین پیاده شده همین که از ماشین پیاده شدم ماشین منفجر شد وبعدش هیچی نفهمیدم ‌‌...... +فرشید نیومد چرا؟ _نمیدونم میتونی با رسول ارتباط بگیری.؟؟ +نه نمیشه وسط بیابان چجوری آخه خدا روشکر بیسیم مرزبانی رو داشتیم و اطلاع دادیم بهشون ..... چن دقیقه بعد یه هلیکوپتر اومد اما فرشید کجا بود.... چشام رو باز کردم هوا تاریک بود یه آتیش روشن بود فهمیدم چم شده بود ، یه نفر اومد سمتم قیافش آشنا بود......
https://harfeto.timefriend.net/16349996484213 نظراتتون رو در ناشناس اعلام کنید❤️💋 هرچی میخایید بگید😂😂❤️😈
فاطمه زهرا تب بزنم باز تب کنی😂
شخصیت پریا عاشق خامه شکلاتی و اینکه تو دانشگاه با یکی دوسته که نباید دوست باشه.❤️