eitaa logo
گــــاندۅ😎
340 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
عجب😟 خام داش مجید✌️😁 @RRR138
اگه تا اولای آذر 500تا بشیم نگم براتون پونصد تاییمون کنید میگم براتون ایتا پلاس رو میگذارم😉🌹☺️ @doktaranhoseyni
ادیت✨ پروفایل.... سه تیکه💗 @RRR138
از بس با پندار کار نداریم پیر شده😂 میگم یه لحظه فکر کردم این عینکه که چشم داداش رسوله مال فیلم سه بعدیه😂 اشکان هم که کچل کرده بود خداروشکر داره به حالت عادی برمی گرده... فک کنم دارن واسه گاندو اماده میشن🤭🤫 فعلا که داداش محمد کم پیداس... تا درودی دیگر بدرود😂✋🏻 تــــامام @RRR138
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری خانم قطبی😍♥️ 🐊 ✊ ↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
هدایت شده از ࢪوُحْینٰا❥|𝐑𝐔𝐇𝐈𝐍𝐀
کلا سعید اینحا به فنا بود😂 ابرو بر هم ریخته و کج و کله چشم های کم سو دهن نیمه باز😆 تنها جای مثبتش کیفیت عکسه 💣 🇮🇷 @gandoooooooooooooooo
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی رسیدم خونه،لباسام رو دراوردم و ولو شدم رو تخت،بابام سه چهار ساعت دیگه مرخص میشد،گوشیم رو درآوردم به ساعتش نگاه کردم ساعت 6:40دقیقه بود گذاشتم سر جاش به پنج دقیقه نکشید خوابم برد... چهار ساعت بعد ‌... گوشیم زنگ خورد....... +بله...عه سلام آقا رسول...بله خدا رو شکر... واقعاً...وایی چقد زود گذشت....به اومدم خدافظ... یه نفس راحت کشیدم بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم سمت آشپز خونه یه لقمه خوردم ون تا لقمه ام گرفتم ببرم اونجا...چادرم رو سرم کردم اومدم بیرون یه تاکسی گرفتم مستقیم رفتم سمت بیمارستان... رسیدم اونجا.. منتظر موندم پریا خانم بیاد....خیلی سریع رفت سمت پذیرش..دستم رو تکون دادم...اومد طرفم...(خوشحال بود).. بازم اون حال و هوا ولی خیلی بیشتر از قبل بود...حالا دیگه مطمین شدم عاشق شدم...اونم کی پریا خانم خودمو جمع و جور کردم.. رفتم طرفش.. +سلام خانم افشار. _سلام آقا رسول بابام..بابام کجاست... +نگران نباشید دارن لباسشون رو عوض میکنن الان میان بیرون فقط.... _فقط چی.. +اینکه باید پدرتون بیاد چهار پنج روزی استراحت کنن. _دستشون!دکتر گفتن اون شیشه عمقی بریده ممکنه برای کارکردن مشکل پیدا کنن گفتن اگه استراحت کنن....عه چرا گریه میکنید.. حالشون خوبه که. _بابام بار اولش نیست سر پرونده‌های زیادی زخمی شده اما صبر کردم صبوری کردم اما تا کی تا کی آقا رسول به خدا منم خسته شدم اون از مامان آرزو اینم از بابا... +ببخشید مگر مادرتون... _اره مامانم شهید شده... باورم نمیشد....خدا میدونه چقد اتفاقات براشون افتاده بود.. +متاسفم خدا رحمتشون کنه ‌ _ممنونم من میرم پیش بابام با اجازه. با فهمیدن این موضوع ها...اگه من خواستم رو بیان کنم نه بگه چی. رفتن تو اتاق.منم نشستم رو صندلی. رفتم تو اتاق داشت وسایلش رو جمع می کرد.خوشحال بودم،اما باید تنبیه میشد از پس حواسش به خودش نبود دست به سینه جلو در وایسادم با قیافه جدی ومصمم و با یه لبخند زیرکانه بهش خیره شدم. حواسش به من نبود سرفه ریزی کردم برگشت طرفم... یه لبخندی زد اما من جدی و عصبی نگاش میکردم. +علیک سلام... یهو خندش وا رفت وبا قیافه بهت زده نگام کرد.. دلم سوخت...یهو زدم زیر خنده.... +جواب سلام واجبه ها. _سلام اینجا چیکار میکنی. فک نمی‌کردم اینجوری جوابم رو بده فک کنم دلخور شد. رفتم سمتش....کلی عذر خواهی کردم که اینا همش شوخی بوده..یهو زد زیر خنده حالا من با با قیافه وا رفته نگاش کردم... _چرا اینجوری نگاه میکنی پریا خانم؟. +دست شما درد نکنه حالا تلافیش رو سر دخترت در میاری... خودمم میدونم کمی خودمو لوس کردم سرمو انداختم پایین با انگشت زیر چانه ام رو گرفت و کشوند بالا.. _اونایی که فرشتن گریه نمیکننا. آروم بغلش کردم می‌دونم تو این دو روز ..از اتاق اومدیم بیرون... _پری خانم شما برو خونه من یه سر میرم سایت.. +نهههههههههه _!؟؟ +چیزه ،اقا رسول به من گفتن سه چهار روز باید استراحت کنید بعد... _که رسول گفته؟! من براش دارم،،،تو برو خونه. +من که حریف شما نمیشم ولی زود بیاین جلو خونه... تک خنده ایی کرد . گفت_باشه چشم. از بیمارستان اومدم بیرون... رفتم پیش رسول. +رسول _جانم.. آقا +اتاق فرشید کجاست. _چچچی؟...برای چی؟! +چرا اینجوری میکنی.میخام برم پیشش. _طبقه بالان تو بخش منم میام.؟! +نه نمیخاد خودم میرم همینجا بمون. رفتم طبقه بالا تو اتاق نشسته بود رو تخت... دستم رو بازوم کشیدم تا درد آروم بشه اما فایده ای نداشت هر لحظه هم بیشتر شد... رفتم کنار تختش سرش رو زانوهاش بود.. انگار نفهمید من بودم...آروم دستم رو تو موهاش کشیدم سرش رو بلند کرد تا منو دید جا خورد... _م..مم...من ن...نمیخاسستم اینجوری بشه(با بغض) +تو که مقصر نبودی بودی؟ هیچی نگفت سرشو انداخت پایین.. _تا کی باید این‌جا باشم.. +فک کنم تا دو سه روز دیگه... _ولی به من یه چیز دیگه گفتن.. تعجب کردم+چی؟؟! _گفتن به خاطر این که دز دارو بالا بوده باید سه هفته اینجا بمونم... یه لحظه بدنم گر گرفت یه نفس عمیق کشیدم...بیشتر از این پیشش نموندم ازش خدافظی کردم اومدم بیرون.. رفتم پیش رسول نشسته بود رو صندلی تا منو دید بلند شد... _اقا بریم خونه؟؟ +نه اول میرم سایت. _ولی... +ولی چی محمد کجاست؟....
پارت جدید رمان امنیتی گمنام اماده است😁 تا دقایقی دیگر🔪🤧
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_14 (فرهاد ابراهیمی‌) دکتر : ریسکش بالا
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 محمد: نقطه ای می دیدم... نقطه ی نورانی که ارام ارام به سقف اتاق منتهی شد... با درد بدی چشمانم را باز کردم. باورم نمی شد... انگار خلاصی نداشتم... با این همه زخم دیگر باید هفت کفن می پوساندم... باز دلتنگی و حسرت تمام قلبم را فشرد... صدای رسول که فریاد میزد تمام افکارم را پاره کرد... _من باعث شدم...مننننن.. اگه الان حسام بینمون نیستت....اگه آقا محمد به این وضع افتاده تقصیر منههه....منِ لعنتی.... _چت شدهههه رسووول... حسام... یعنی چه که میگفت بینمان نیست... حتی فکرش هم عذابم میداد... رسول: نمی دانم چه شد که قاطی کردم... یک لحظه نگاهم به شیشه اتاق افتاد... چه می دیدم... اقا محمد ... تمام حرف هایم را شنیده بود... شکه نگاهی به سعید کردم.با دستم اقا محمد را نشان دادم.. _سعیییددددد....اقا محمد..بهوش اومده... در را با عجله باز کردم... محمد: رسول و سعید بالای سرم ایستادند... ارام ماسک را با دست چپ از صورتم پایین اوردم... _‌رسول....حســــ....ام...خوبه؟ نگاهش را پایین انداخت... با اینکه کف دست راستم زخم بود اما به دسته تخت قفلشان کردم و خودم را بالا کشیدم... _رسول.... میگی ...یا... _چشم اقا...چشم...میگم. _خب؟ _امممم...خب حسام. بغضش شکست... _شهید شد..تو همون اتاقی که بستری بودید... دستش را محکم روی صورتش گذاشت... با صدای خفه و گرفته ای گفت. _غرق خون... نشنیدم.... حتما خواب بود... شاید دیوانه شده بودم... اما نه... _کجاست؟؟؟ _سردخونه.. سرد....مثل خاک...مثل دل من.... _کمک...کن...بریم... _اقا جان من...حالتون بد میشه... _رسوووللللل.... سرش را پایین اورد و ارام گفت. _چشم....از دکتر اجازه اش رو می گیرم.... حدیث(خواهر حسام): _بیمارستاااااان؟؟؟؟؟ _نگران نباشید حدیث خانم... _ راه می افتم...همین حالا. تنها پشتوانه ام... برادرم... دلشوره گرفته بودم.. نکند.... با عجله چادرم را روی سرم مرتب کردم و از خانه زدم بیرون... داخل ماشین نشستم.. با دست لرزان سوییچ را داخل قفل جا دادم و استارت زدم... تمام راه فریاد می زدم... _تنهام نمی ذارههههههه.....نهههههه... جلوی در بیمارستان نگه داشتم... در ایینه نگاهی به صورتم انداختم... خیس بود... تلفنم را از کیفم در آوردم... _من رسیدم اقا محمدی...حالا کجا بیام؟؟؟ _من طبقه منفی هستم.... _الان میام... در اسانسور باز شد... مردی جلوی در ایستاده بود... سرم را پایین انداختم... با دستش انتهای راهرو را نشانم داد... چند قدمی که راه رفتم تابلویی را که جلوی ورودی نصب بود را خواندم... _"سردخانه" دستم را به دیوار گرفتم... از انچه می ترسیدم سرم امد... زیر نگاه اقای محمدی خودم را جمع کردم. چشمانم را بستم و دستگیره را چرخاندم. سرمای اتاق اشک صورتم را خشک کرد... نگاه گذرایی به اتاق کردم... اقای محمدی زود تر از من داخل شد.. با تردید جلوی یکی از انها ایستاد... دقت کردم... نام برادرمممم... حسااااامم..روی ان در لعنتی نوشته شده بود... تخت را بیرون کشید... ملافه را از صورتش کنار زد...‌ لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16369765217836
هدایت شده از آرشیـو
سوال : - خانم ها میتواند به سربازی بروند ؟! پاسخ : - فعلاً ستاد کل نیروهای مسلح برنامه‌ ای برای این موضوع ندارد ٫ چون حوزه‌ای که ما شروع کردیم ﴿ مهارت آموزی ﴾ یک حوزه با جامعه آماری بالا است و فعلاً برنامه‌ ای برای خانم‌ ها نداریم و اولویت با نهادینه کردن مهارت آموزی است ٫ اولویت ما در امر مهارت آموزی سرباز هایی هستند که برای خدمت می‌آیند و بعد باید سراغ کسانی برویم که معاف میشوند و آنها را تحت پوشش قرار دهیم و این خود یک جامعه آماری بالایی است ؛ لذا فعلاً برنامه‌ ای برای بانوان در این رابطه نداریم
شکار لحظه ها😁 عجب فرماندهی😍✌️ @RRR138
بریم برا ناشناس😁
ادمینننن ها به خط🤨 چرا چالش نمی ذارید؟؟؟🤨🔪
عجب🤔 حالت خوبه😐 ۸۰ پارت فقط خواب😐😐 رفتم به فنا💔🤧
در هر صورت نوش جون😁 پارت بعد؟؟🤨چی شده😐 لو رفتهههه؟؟؟ فک کنم قاطی کردم😐💔 🌹 هی🤧
نگران نباش خوندن😂 حسام و خواهرش رو چه به محمد😐💔 الان هم که با محمد کار ندارم میخواید ناکارش کنم😐 خدااا😂