فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد
#سید_علی_خامنه ای
#گاندو
سربازه ولایت🌹
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #چهاردهم
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
----؛---------------!----------
محمد وداوود سوار موتور شدند، فرشید وسعید هم باماشین پشت سرشون راه افتادن.
رسیدند جای برج میلاد. محمدپیاده شد ورفت سمت افسر پلیس.
محمد: سلام. خسته نباشید! ☺️
افسر پلیس: سلام ممنون🌱
محمد: چه خبر قربان؟
افسر پلیس: فعلا که مورد مشکوکی ندیدیم...
محمد: خیله خب، بچه های شما کجا هستن؟ که هرجا نیستن من نیروها مو بفرستم...
افسر پلیس: ما بیشتر جاهارو به صورت محسوس و نامحسوس پوشش میدیم، اما شما اطراف مغازه ها باشید.
انشالله که اتفاقی نمی افته🤲🏼😢!
محمد: انشالله
محمد رفت جای داوود.
داوود: اقا چی شد؟
محمد: هیچی سوار موتور شو ماباید بریم جلوتر
داوود: یعنی نزدیک خود برج میلاد؟
محمد: آره
رفتن نزدیک مغازه ها و دور و اطراف مغازه ها و.. می چرخیدن
کم کم شب شد
اذان گفتن..
محمدروبه داوود کرد و گفت: حواست باشه من میرم پارک بغل نماز بخونم بیام. 🚶🏿♂📿
داوود: حله 👌😎
محمد: 🤨😑
داوود: یـَ... یعنی... حواسم.. هست.. به.. همه چی.. 😁😅
محمد: باشه 🤦🏼♂
محمد رفت داخل پارک، یک گوشه چمن ها ایستاد و کفش هاش رو دراورد و گذاشت یک گوشه.
جانمازش رو از داخل جیبش دراورد و شروع به گفتن اقامه کرد.
همون طور که داشت اقامه رو میگفت دید ٥ نفر اومدن نزدیک نیمکت و ازداخل کوله هایی که همراهشون بود، چندتا کاغذ بزرگ و دوربین و موبایل در آوردن.
داشتن کم کم میرفتن نزدیک برج میلاد برای تجمع... 🙅🏿♂🖖🏿👊🏿😱!
ادامه دارد... 🌿
@RRR138
@Nashnast
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀
رمان #شنادرخون
نویسنده #محمدزاده
پارت #پانزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
محمد سریع کفش هاشو پوشید و جانمازش رو گذاشت داخل جیبش و زنگ زد به داوود.
محمد: الو... داوود سریع بیا پارک نیلوفرآبی که یک کوچه قبل برج میلاد
داوود: چشم اقا... سعید وبچه های عملیات روهم بگم بیان؟
محمد: آره ولی بدون سروصدا!
نمیخوام متوجه بشن! 🤫
داوود: چشم
داوود سریع زنگ زد به سعید
داوود: الو سعید، الان برات یک لوکیشن میفرستم، بابچه ها سریع و بی سرو صدا خودتون رو برسونید!
سعید: باشه
داوود سریع خودشو رسوندبه محمد
محمد: خب ببین داوود.. اینا ۵نفرن، که قطعا ت.م دارن!
دونفر از کوچه سمت راست دارن میرن سمت تجمع، دونفر هم از کوچه سمت چپ.
اون یه نفر هم داره مسیر اصلی رو میره که قطعا پشتیبانیه!
دونفر راست بامن، پشتیبانی شون با تو، چپ با سعید وتیم عملیات
بابچه ها سریع دستگیرشون میکنیم! ☺️😎
داوود: چشم اقا. فقط اون سمت راستی ها، خیابونش بن بستِ
محمد: بهتر... اینطوری راحت تر دستگیرشون میکنیم!
سعید و تیم عملیات رفتن سمت چپ ، پشت سر اون دونفری که داشتن میرفتن. تا اون دونفر اومدن برگردن، سریع موشمنگ شون کردن و سوار ماشین کردنشون.
کوله هاشون رو نگاه کردن و دیدن داخلش برگه شعار و چند تا کلتِ...
سعید: یاخدا... چه چیزایی همراشون بوده! 😱😢😟
مجتبی: آره.. خداخیلی رحم کرد...
------------
داوود سریع خودش رو رسوند به اون یه نفر و باموتور رفت کنارش...
گردنش رو گرفت موشمنگ اش کرد...
بعدهم رفت تا به محمد کمک کنه..
سعید هم اومد و دست رنج داوود رو ازروی زمین جمع کرد... 🤓😄
___________________________
ادامه دارد...🎧
@Nashnast
@RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان: #شنادرخون
پارت: #شانزدهم16
نوشته: #محمدزاده
#اقامحمد #محرم #گاندو
``````````````````````````````````````````
محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر.
یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره..
دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔
برگشت تاببینه دوستش کجا مونده..
داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش...
داوود: اقا کجایید؟
محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد...
محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢)
محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه...
اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦
داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول
داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯
رسول سریع زد...
رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه
داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍
محمدشلیک کرد به پای مردِ...
افتاد روی زمین...
محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑
ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭
محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿
اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه...
محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑
ادامه دارد...🌿
…………………………………………
پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿
پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤
پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞
پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
https://harfeto.timefriend.net/16615875086798🌿
ناشناس..
انرژی بدید دوستان..! 🤓😄🌿
#گاندو
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #هجدهم18 ••••••••••••••••••••//• اق
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان #شنادرخون
نوشته #محمدزاده
پارت #نوزدهم
#محرم
#گاندو
--------------------------------
سفارت روسیه درایران:
لورد: لعنت به تو بلاروس! 🤬😡😤
قرار بود کارتو درست انجام بدی! 😤😑
اما حالا چی شد!؟ 😠🙄
هیچی...
کل نقشه هامونو به باد دادی! 😶😤🤬
اگر الان رابرت زنگ بزنه بهش چی بگم؟ 😪😠
چی دارم که بگم؟... 😒
هیچی... بهش میگم بلاروس خان، پنح تا ادم بی عرزه تراز خودش رو فرستاد برای تجمع و پلیس اونا رو دستگیر کرد... 😑😡🚔👮🏻♂
بلاروس: اه... بسه دیگه!! 👊🏿😤😤
بهش من چه ربطی داره؟
وقتی اونا داشتن میرفتن که هنوز انحام بدن پلیس دستگیر شون میکنه... 🙄
لورد: اونم از حماقتشون بوده... 🤥
حتما یه کاری داشتن انجام میدادن، پلیس بهشون شک کرده و وقتی مطمئن شده دستگیر شدند! 👿
بلاروس: حالا خودتو ناراحت نکن، امروز یه زنگ میزنم به لطفی میگم اسم وفامیل وشماره و هرچیزی که میتونه ازیک دانشمند دربیاره.. که هم روش کار کنیم بدیم سایت، هم تو به رابرت خودتو ثابت کنی!!! 🙂
راستی کی میاد؟ 🤔
لورد : نمیدونم.. فکرکنم تا هفته دیگه...
راستی ازاون دختره هیلدا چه خبر؟
بلاروس: هیچی برای چی؟
لورد: امروز بهش زنگ بزن وبگو عملیات موفقیت آمیز نبوده واماده باشه تاباز خبرش کنیم ...
بلاروس: باشه..
بلاروس زنگ زد به لطفی و لورد هم ازاتاق بلاروس رفت بیرون..
بلاروس: الو، سلام احمد
لطفی: الو.. سلام اقای دخویچ خوب هستین؟
بلاروس: آره ببین... باید هرچه زودتر اطلاعات از یک دانشمند هسته ای برام اوکی کنی، وگرنه میرم دنبال یکی دیگه و شک نکن که هم حذف میشی وهم نفر بعدی پول بیشتری از تو میگیره...! ☺️
لطفی: نه نه... خیالتون راحت امارش رو درمیارم! 😨😲
بلاروس تلفن رو قط کرد ونشست روی صندلی وگفت: احمق مفت خور وطن فروش🙄😑
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Rrr138
@Nashnast
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
رمان #شنادرخون
پارت #بیست_ویکم
نوشته #محمدزاده
#گاندو
#اربعین
__________________
محمدرفت جای اقای عبدی...
درزد..
اقای عبدی: بیاتومحمدجان..
محمد: اقاسوژه جدیدو مرتبط به بلاروس دخویچ!
اقای عبدی:*چی محمد؟
محمد: اقامنبع موم درسفارت روسیه الان خبر داده، که خانمی به نام لورد شات اززمانی که دخویچ برای جاسوسی اومده این خانم هم همراهش بوده..
حتی قبل تر ازاون هم برای اجلاس مهم هسته ای و.. حضور داشته..
محمدپرونده ای مربوط میشد به بلاروس دخویچ رو داد به اقای عبدی.
محمد: بفرمائید آقا..
اطلاعات کامل داخل پرونده اش هست..
اقای عبدی پرونده وگرفت وبازکردومشغول خوندن شد.
اقای عبدی: این خانم دوساله اومده ایران، بعدمتین الان خبر داده؟ 😳😑
محمد: بله اقا.. البته ما قبل ازاون روی این پرونده کار نمی کردیم که به خوایم شناسایی انجام بدیم، واینکه متین داخل گزارش اش گفته این خانم طی این دوسال کسی ایشون رو نه داخل سفارت دیده و نه خارج از سفارت.
رسول هم رفت داخل اتاق اقای عبدی.
+اجازه هست؟
_بیاتو..
محمد:*خب چه خبر؟
رسول: اقاطبق تصاویر و فیلم های دوربین های خودمون درخارج از سفارت این خانم بعد از ساعت کاری کارمند ها ازسفارت خارج میشه.. 😄😊
محمد: اینجوری که نمیشه! 🤨
پس چجوری به سفارت برمی گشته..؟!
رسول: اقا نکته همین جاست! 😌
ایشون ازساعت ۲۱که کارمند ها خارج می شدند ازسفارت ساعت۲۲میزده بیرون و فردا شب اش ساعتای ۲۳،۲۴برمی گشسته. یا حتی دوسه روز هم میشده که نمیرفته سفارت.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ادامه دارد.. 🌿
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #نوزدهم #محرم #گاندو -------------
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
رمان #شنادرخون
پارت #بیستم
نوشته #محمدزاده
#گاندو
#محرم
-------------------------------
محمدداشت توی سازمان میچرخید که رسول صدا اش کرد.
رسول: اقامحمد ی لحظه میاین؟
محمد رفت..
محمد: چی شده؟ 😳
رسول: اقا منبع مون درسفارت روسیه الان برامون چندتا عکس و ویس فرستاده از دخویچ.
محمد: بازکن ببینم...
رسول عکس هارو بازکرد
برخی از حرف هاشون درمورد شسکت شون درمورد تجمع بود
همه حرف هاشون اما متاسفانه ضبط نشده بود.
محمد: پس که اینطور...
رسول این خانم رو شناسایی کن ببینیم کیه!
رسول: چشم.
آقا بفرمایید...
لوردشات تبعه روسیه.. چندسال پیش به صورت پی در پی موقع مذاکرات و اجلاسی ک به انرژی هسته ای مربوط میشده به ایران اومده...
دوسال هم هست که با بلاروس دخویچ به ایران اومده.. 🙁
محمد: بعدمنبع ما خبر به این مهمی رو الان به ماداده؟! 😤😑
رسول: بله اقا تا فهمیده یکم دیر شده... 🤐بعدهم چون ماتازه داریم رو پرونده کارمیکنیم... وکشف اش الان خیلی هم خوب بوده..
محمد: خیلی خیلی ازیکم دیر شده.. 😬
می ذاشت وقتی عملیات شون موفق شد وجشن پیروزی تو سفارت شون گرفتن خبر میداد... 😤
ولی درهرصورت راست میگی.. تقصیراون نیست..
چون پرونده هنوز تازه ب جریان افتاده☺️
رسول: حالا آقا دستور چیه؟
چکارکنیم؟
محمد: به متین بگو حواسش رو جمع کنه کوچک ترین کاری، گفتگویی یاهرچیز دیگه ای انجام دادن باید اطلاع بده.
رسول: چشم آقا..
محمد: آهان راستی رسول، دوربین های مغازه وپارك هایی ک میخواستن نزدیک اش تجمع کنند رو خوب ببین وببین ازتوش چی درمیاری.
رسول: روچشم آقا😄😌
∆∆∆∆∆∆∆∆∆△△△△△△△△△△
@rrr138
@nashnast
پ.ن:...