eitaa logo
گــــاندۅ😎
340 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان نظرتون راجب پارت هارو داخل این لینک بنویسید 🙏🙏
فردا پارت سوم 🌸👏👏
۱-بچه ها داستان رو خودمون نوشتیم ۲-اگر حمایت کنید چشم ۳-خواهش میکنم ❤️❤️✨✨ ۴-ممنونم 💞
14.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طالع بینی و تقویم به سبک گاندو😍 پ. ن. اعتراف میکنم آقا محمد رو یکم با پارتی بازی واسه ماه خودم گذاشتم😁 (کاملا ساختگی) 💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
💫 بپیوندید 👇 @RRR138
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 آقای عبدی: بله متاسفانه همیشه بهترین و پنهان ترین پوشش واضح ترین پوشش هست محمد :بدین ترتیب ما اینجوری نمی‌تونیم کار رو پیش ببریم باید پرونده رو ب ی سمت دیگه ببریم بچه ها امشب رو استراحت میکنیم تا ببینیم چیکار میشه کرد بچه ها امشب دو دسته شید ی دسته امشب برید خونه دسته دوم فردا شب رسول و محمد که دلشون واسه زناشون ی زره شده بود تحمل نکردن و همین امشب رفتن سعید هم اتفاقاً همین امشب تولد بابای سعید بود برای همین رسول محمد و سعید و فرشید رفتن خونه عطیه همسر محمد ی یک هفته یی بود که متوجه شده بود بار داره برای همین عزیز و عطیه از شوق هنوز هیچی نشده رفته بودند سیسمونی خریده بودن محمد میخواست سوپرایز کنه عزیز و عطیه رو خیلی بی سرو صدا وارد حیاط شد و دید کمد و تخت خواب و ویترین یه گوشیه حیاط هست و روش مشنبا کشی ه شده رفت زیر مشنبا عطیه وارد حیاط شد که رخت هارو ولو کنه که یک دفعه جیغی کشید که محمد ترسید سری اومد بیرون ببینه چی شده عزیز هم از هولش زودی اومد بیرون که یک دفعه محمد رو دید عصبانی به محمد گفت این چه وضعشه ی وقت فکر نمیکنی بچش بیوفته محمد باتعجب گفت :بچهههههه؟😳🤩 @RRR138
سلام بچه هااا به مناسبت ۳۰۰تایی شدنمون ی پارت رمان بیشتر میزااارممم 🥳🥳🥳🥳🥳
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 عزیز عطیه رو برد خونه محمد از خوشحالی رو‌ پاش بند نبود زنگ زد خواهر شینا رو دعوت کرد که شب برن خونشون و ب همشون شام داد انقدر خوشحال بود که حتی یادش رفته بود خستگیش رو ‌............ رسول کلید انداخت تو در و خیلی آروم وارد خونشون شد خواست بره تو اتاقش که دید زهره نشسته رو سجادش و داره گریه میکنه زهره :خدایا برای همه چیز شکرت اما ازت خواهش میکنم به حضرت فاطمه زهرا قسمت میدم که رسولم رو از نگیر ازت خواهش می‌کنم 😭😭😭😭 تو حال خودش بود که رسول صداش رو صاف مرد زهره ی دفه برگشت وقتی دید رسوله خیلی خجالت کشید اولش رسول گفت رسول:😂هیچ وقت گریت رو ندیده بودم زهره :مگه تو اصلا خونه میای که بخوای گریم هم ببینی رسول با کمی شیطنت :هی آروم برو ماهم برسیم خانمی اولنم من مجبورت نکردم زنم شی 😎 دومن خودت قبول کردی سومن کیو دیدی با شکم گشنه دعوا کنه 😉 زهره:😂اتفاقا امشب ی حسی بهم میگفت که شام بپزم صبر کن برم داغ کنم غذارو رسول :😃واای آخ جون داشتم دست پختت رو یادم میرفت حالا چی پختی قورمه سبزی؟ زهره:نخییر ! اوملت 😂 رسول :ی جوری گفتی آشپزی کردم گفتم چی پختی زهره : حالا قهر نکن شوخی کردم قیمه درست کردم ............. زهرا (خانم مرادی)خیلی سخت سر گرم کارش بود جوری که متوجه داود نشد داود اومد و دم میز زهرا ایستاد داود : ببخشید یک لحظه وقت دارید ی‌ کاری باهاتون داشتم خانم مرادی:ع بله بفرمایید ببخشید من اصلاً متوجه شما نشدم داود :اگه مایل باشید بریم تو محوطه آخه چیزه راستش خانم مرادی:باشه موافقم داود و زهرا رفتن داخل محوطه سایت داود: ببخشید خانم مرادی ی عرضی داشتم خانم مرادی: بفرمایید داود :راستش راستشو بخوابد چیزه ...... پ.ن:یعنی داود با زهرا چیکار داره ؟🤨 @RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635 لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان پرواز در ناشناس پرواز قرار بدید
۱-به شرط صلوات 💞 ۲-بله این چهارمین رمانم هست و هنوز انقدر ها تجربه کسب نکردم 💞 ۳-خدارو شکر که راضی هستید در رابطه با اسم هم در پارت های بعد اشاره میشه بهش 💞 ۴-ممنونم ، نمیدونم 💞 ۵-ممنون نظر لطفتونه 💞
بچه ها یه هول بدید برسیم به سیصد به نمره خودم قول میدم سیصد رو رد کردیم روزی سه پارت رمان بزارم لطفاً زیادمون کنید 🙏🏼🙏🏼🙏🏼 🐊🐊🐊🐊@RRR138🐊🐊🐊🐊
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 داود :راستش راستشو بخواد چیزه ..... حقیقتش ..... داود داشت حرف میزد که یهو احمد آقا از راه رسیده احمد :به به آقا داود شما اینجایی کل سایت رو دنبالت گشتم داود با چشم ب احمد فهموند که زهرا اونجاس احمد :عوا خانم مرادی شما اینجایید ببخشید مزاحمتون شدم الان می.... زهرا نذاشت حرفش رو تموم کنه گفت زهرا:نه اتفاقا مراحم هستید داشتیم در رابطه با پرونده صحبت میکردیم باایجازه زهرا رفت احمد : داود نگو که از زهرا خوشت اومده داود :😥اومده احمد:نهههههه خیلی خری تو پسر !! داود :چرااا؟ احمد :چرا نداره که پسره احمق تو فکر میکنی اولین کسی هستی که ب زهرا پیشنهاد ازدواج داده ؟ نخیرررر برادر من همین امیر فکر کردی چرا قبول کرد بره ترکیه ؟ داود :وا این چه سوالیه چون میخواست از کشور محافظت کنه احمد :خب آره ولی به نظرت نمی‌تونست تو همین ایران به کشورش خدمت کنه.؟ داود :میشه واضح تر حرف بزنی ؟ احمد :خب ببین امیر قبل از اینکه بخواد بره ماموریت ب زهرا پیشنهاد ازدواج میده زهرا هم قبول نمیکنه و میگه که نمی‌خواد ازدواج ب کارش لطمه بزنه و گفت نمی‌خواد اگر شهید شد یکی دیگه هم از مرگش آزار ببینه امیر بار ها به اون بیشنهاد کرد و ازش خواست بیشتر فکر کنه اما اون با جدیت تمام گفت که نمی خواد ازدواج کنه و به اون به چشم برادری نگاه میکنه نه همسر امیر هم برای اینکه بیشتر از این زهرا رو اذیت نکنه و خودش هم سعی کنه فراموش کنه این اتفاق رو از آقا محمد خواست که اون بجای فرشید بره ترکیه @RRR138
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 داود :خب خب شاید نظرش عوض شده باشه 😥 احمد :دادش من تا الان داشتم یاسین تو گوش خر میخوندم ؟ داود با حالی گرفته میگه :باشه من برم به کارام برسم .......فردای آن روز .......... محمد چند جعبه شیرینی سر راه میخره و به اداره میاد به رسم احترام اول میره به اتاق اقای عبدی محمد : تق تق تق (صدای در ) عبدی :بله کیه ؟ محمد:آقا میتونم بیام تو عبدی :ع محمد تویی آره بیا داخل محمد:سلام قربان بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید عبدی:به به حالا شیرینی چی هست این شیرینی محمد: شیرینیه بابا شدنمه آقا عبدی : واااقعا مبارکه به سلامتی انشاالله سالم و صالح باشه و زیر سایه پدر مادرش خوشبخت شه محمد:ممنونم آقا ، اگه اجازه بدید من برم شیرنی هارو بین بچه ها پخش کنم تا تازه هستند عبدی :آره برو فقط محمد ی چیزی !! محمد:بله آقا عبدی:کارت تموم‌ شد ی سر بیا پیش من کارت دارم محمد :چشم آقا محمد وارد سالن سایت شد بچه های تیم دور میز رسول جمع شده بودن و اطلاعاتی که به دست آورده بودن رو داشتن جمع بندی میکردند تا به نتیجه قانع کننده یی برسند محمد اومد تو جمع بچه ها و گفت محمد: بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید بچه ها :مناسبتش چیه آقا محمد با کمی شیطنت گفت حدس بزنید رسول با خنده گفت لابد دامادی آقا سعید سعید گفت :ای بابااا دوباره شروع کردی با نمک احمد گفت :آقا نکنه تجدید فراش کردید ؟😂 محمد :دیگه میخندم بهتون پرو نشید دیگه 🙄 خانم مرادی :آقا محمد لطفا خودتون بفرمایید ما آنقدر ذهنمون مشغول پروندس که چیزی به ذهنمون نمی‌رسه فرشید :کاملا موافقم با حرف خانم مرادی محمد :خب این شیرنی شیرنی پدر شدن منه همه تبریک گفتن و یکم هم با محمد شوخی کردند محمد :خب خب بسه دیگه بریم سر پرونده تا کجا پیش رفتید رسول :آقا خانم مرادی به یک سری سرنخ رسیده محمد :ع واقعا خب خانم مرادی بفرمایید زهرا:قربان من دیشب تمام مدارک پرونده رو کنار هم چسبوندم و صبح ب اسم بیمار وارد بیمارستان شدم پ.ن:به نظرتون لیام متوجه زهرا شده ؟ تو ناشناس رمان پاسخ بدید @RRR138
۳۰۰ تایی شدنمون مبارک 👏👏👏🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 زهرا :قربان من دیشب تمام مدارک رو به هم چسبوندم و صبح به اسم بیمار وارد همون بیمارستان شدم البته با گریم و متوجه شدم که این آقای گرینجر اونجا به اسم خدماتی کار میکنه تعقیبش کردم و به یک رستوران رسیدم محمد اسم این رستوران چی بود؟ زهرا :اسمش فست فود پاندا بود رسول ادامه داد :آقا من هم متوجه شدم این رستوران برای آقایی به نام بهروز سپهری است بجز تهران این رستوران در ده شهر دیگه شعبه داره که یکی ازاین شعبه ها در عسلویه هست و بقیش توی شیراز ، اصفهان، گیلان ،مازندران ،خراسان رضوی ،یزد ،کرمانشاه و اردبیل هست این آقا فردی نام آشناس پدرش نامش حمیدرضا بوده و کبابی داشته بوده که بعد ها بهروز کبابی پدرش رو تبدیل به فست فود میکنه بهروز متولد ۱۳۵۳/۲/۱۰است دوتا فرزند پسر از همسر اولش داره و یک دختر از همسر دومش نام پسر هاش بیژن و بهمن.هست و اسم دخترش اعظم هست که عوض کرده گذاشته دلوینا 😂😂 اصلاً هم تابلو نیست محمد :خب بقیش !! سعید :آقا شما توقع دارید یک شبه ما کل پرونده رو در بیاریم ؟ فرشید یک خنده کوتاهی کرد و سری چهره جدی به خودش گرفت محمد چش قره یی پر معنا به فرشید و سعید کرد وگفت داود تو چی ؟ داود که تو حال خودش بود ی دفعه به خودش اومد گفت :آقا ما هم فهمیدیم این لیام گرینجر به نام احمد شکر میخواد هفته دیگه بره ترکیه @RRR138