✅ #سیره_سیاسی_آقا
🚨 #زیرکی که منجر به نجات جان شد!
🔘 رهبر معظم انقلاب حفظه الله :
💠 - در ایام پایانی تبعید - شبی رئیس پلیس آمد و به من گفت : شما آزادی! من هیچ #تعجب یا #خوشحالی از خود نشان ندادم و با این خبر با #بیتفاوتی برخورد کردم. از این موضعِ من ، خیلی متعجب شد. گفتم: می خواهم در #جیرفت بمانم! تعجبش بیشتر شد و به من اصرار کرد که فرصت را مغتنم بشمرم و بروم. به او گفتم : نه ، اینجا می مانم . من از این حرف #مقصودی داشتم ، زیرا احتمال میدادم آزادی من #توطئهای برای از بین بردن من در #جاده باشد. شنیده بودم که برخی از تبعیدی ها را در مسیر بازگشت در #تصادف_ساختگی از بین برده اند و #اصرار رئیس پلیس نیز ، احتمال چنان توطئه ای را تقویت می کرد.
تصمیم گرفتم خروجم از جیرفت ، بدون اطلاع #رژیم باشد . کسی را به #بم نزد دوستم حاجی صدّیقی که راننده کامیون بود و فرد دیگری به نام یزدان پناه فرستادم ، تا آن را به جیرفت بیاورد. وقتی آمدند ، به آنها گفتم : قصد دارم از جیرفت #فرار کنم و جریان را برای ایشان گفتم . گفتند : شما را #شبانه میبریم و لازم است اتومبیل و اثاثیه شما در جیرفت بماند تا رژیم متوجه رفتن شما از شهر نشود . من در خانه اثاث و وسایل فراوانی داشتم که غالبا کسانی که به دیدنم آمده بودند برایم آورده بودند. وسایل #ضروری را برداشتم و بقیه را گذاشتم به آنها گفتم این وسایل #وقف تبعیدی هایی است که به جیرفت میآیند.
#سحرگاه از جیرفت خارج شدیم...
📚 #خون_دلی_که_لعل_شد ، فصل پانزدهم ( پیروزی بعد از سختی )
ص ۳۱۶ ، ۳۱۷
@iranjan60
✅ #سیره_سیاسی_آقا
🚨 پدرم را زدند و بردند ...
🔘 آقای فتحعلیان عضو هیئت امنای مسجد کرامت مشهد :
💠 قبل از #انقلاب روزی پیش از ظهر برای آوردن حضرت آیت الله خامنه ای برای اقامه نماز جماعت به #مسجد_کرامت به منزلشان رفتم. فرزند #آقا در حالی که #رنگ_پریده بود ، در را باز کرد.
در این هنگام متوجه شدم اسباب و وسایل منزل آقا به هم ریخته است. سوال کردم جریان چیست؟ او با همان زبان #کودکانه گفت: صبح زود چند تا #ژاندارم وارد منزلمان شدند و با سر و صدا #منزل و #کتابخانه آقا را به هم ریختند و با زدن #قنداق_تفنگ به پاهای پدرم ، او را بردند .
📚 پرتوی از خورشید ، ص ۱۴۱
📚 سلاله نور ، ص ۹۹
@iranjan60
✅ #سیره_سیاسی_آقا
🚨 آغاز #دهه_فجر
💠 در لحظهی تاریخی ورود #امام_خمینی ره به میهن در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ ، #آیتالله_خامنهای، به همراه علما، روحانیون و مبارزان اسلامی برای استقبال از امام خمینی در #فرودگاه مهرآباد حضور یافت.
در طول #دهه_فجر انقلاب اسلامی، آیتالله خامنهای همواره در کنار امام خمینی ره بود و در بسیاری از امور به ایشان #مشورت میداد و همچنین مسئولیت کمیتهی تبلیغات دفتر امام را با هدف مقابله با توطئههای خبری و #تبلیغاتی مخالفان داخلی و خارجی حکومت اسلامی، مقابله با فرصتطلبیهای احزاب و گروههای گوناگون سیاسی، تنظیم و انتشار اخبار و انتشار نشریهای به نام «#امام» بر عهده داشت. خود نیز چند مقاله نوشت و در آن #نشریه منتشر کرد.
🌐 پایگاه اینترنتیkhamenei.ir
📚 قصه آفتاب ، ص ۹۵
@iranjan60
✅ #سیره_سیاسی_آقا
🚨 سلول بیست
🔘#شهید_رجایی در خاطراتش درباره #زندان سال ۱۳۵۳ می گوید:
💠 سلولی که بودم ، سلول هجده بود که در سلول مجاور آن یعنی #سلول_بیست ، آیت الله خامنه ای زندانی بود .
من در سلول ، زدن #مورس را یاد گرفته بودم . اکثراً با سلولهای مجاورم از طریق زدن مورس اخبار را میدادیم و می گرفتیم. از جمله اخبار را به سلول پهلویی میدادم و آن هم به #آیتالله_خامنهای و ...
خاطرم هست که #ریش ایشان را تراشیده بودند و برای تحقیر ، #سیلی به صورت ایشان زده بودند و ایشان هم مقاوم و محکم بلوز زندان را به صورت #عمامه به سرشان می بستند و رفت و آمد می کردند. من یک روزی در دستشویی بودم که با حالت شادی و شعف با ایشان روبرو شدم .
علی رغم همه این فشارها و شکنجه ها، #ساواک نتوانست پی به اسرار این #شاگرد_مقاوم_امام ببرد و محکومیتی برای او درست کند.
📚 مرجعیت آیتالله خامنهای از دیدگاه فقها ، ص ۵۶
@iranjan60
✅ #سیره_سیاسی_آقا
🛑خاطرات رهبر انقلاب از #زندان ستمشاهی!
🚨من خودم را برای #اعدام آماده کردهام
🔘 رهبر انقلاب :
💠 [بازجو پرسید:] شما این حرف ها را در #منبر زدهاید؟ اشاره کرد به بعضی از حرفهایی که زده بودم؛ از جمله دعوت مردم به شورش و قیام . من #انکار کردم.
-گفت: پس در منبر چه حرفهایی زدهاید؟
-گفتم: درباره #مدرسه_فیضیه و فجایعی که در آنجا اتفاق افتاد صحبت کردم ، چون من #طلبهام، #مسلمانم، از فجایعی که در مدرسه فیضیه گذشت، سخت متاثرم، خواستم مردم نیز بدانند که بر سر طلبهها چه آمده است.
شروع کرد مرا نصیحت کردن و در پایان گفت: #قول بدهید که دیگر از این حرفها نزنید و بروید.
-گفتم: من چنین قولی نمی توانم بدهم.
-گفت: اگر قول ندهید من مجبورم به شما #سخت بگیرم، زیرا که مأمورم.
-گفتم: من هم #مأمورم، من هم مأمورم که این حرفها را بزنم. یکباره چشمش گرد شد که من چه ماموریتی دارم و از طرف چه کسی مأمورم.
-پرسید: از طرف چه کسی مامورید؟ -گفتم: #از_جانب_خدا.
-سخت تحت تاثیر قرار گرفت و گفت: این کار خطر دارد، مشکلات دارد، شما #جوانید.
-گفتم: من فکر نمیکنم بالاتر از #اعدام کاری باشد. شما بالاتر از اعدام ندارید و من خودم را برای اعدام آماده کردهام ، همه کارهای شما زیر اعدام است.
-واقعاً #مبهوت شده بود و گفت: شما که خود را برای اعدام آماده کردهاید، من به شما چه بگویم. پس در اتاق تشریف داشته باشید....
📚شرح اسم ، ص ۱۳۶
@iranjan60