🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌊 #دریا_دل_عاشق
🚙 سه تا ماشین در صحنه دیدم گفتند چی شده و گفتم همه زیر آوارند…
😔 تمام ساختمانها پایین ریخته بودند من تمام وضعیتم خاکی بود آقای کاظمیرا نمیشناختم بعد از شهادت ایشون رو شناختم..
🌹ایشون اومد داخل ساختمان که تل خاکی بود جوانها که دیدند آقای کاظمیمشغول کار است کمک کردند و تمام اجساد و پدر و مادر من را از زیر آوار بیرون آوردند.
@iranjan60
🔻 قسمت چهلم 🔺
#راوی : از اهالی بم
🍃🌸 #شهید_احمد_کاظمی
🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی
#تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان
#تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
▫️🔸▫️🔸▫️
🔸▫️
▫️
#مخلص_بی_ادعا
🔷 وقتی پیکر چاک چاک پسرم را دیدم، به عمق فاجعه پی بردم. البته نگذاشتند همه پیکر را ببینم. وقتی خواستم سینهاش را ببینم نگذاشتند و گفتند دست به چیزی نزنید.
😔 همه صورتش سوراخ سوراخ شده بود. نمیدانم با چشمانش چه کرده بودند، بینی محمدحسین شکسته بود، هر جنایتی که از دستشان برمیآمد با پسرم کرده بودند.
تمام برجستگیهای بدن و صورت محمد حسین را برایم با پنبه درست کرده بودند. وقتی شنیدم محمدحسین شهید شده، خدا را شکر کردم.
❤️ محمد آرزو داشت این مدلی به دیدار معبودش برود.
@iranjan60
🔻 قسمت یازدهم 🔺
🍃🌺 #شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهید_امنیت، شهادت توسط داعش داخلی
#تاریخ_ولادت : ۷۴/۱۰/۲۴
#تاریخ_شهادت : ۹۶/۰۱/۱۲، فتنه ی دراویش گنابادی، پاسداران تهران، فاطمیه دوم
رزمنده ی #مدافع_حرم و خادم امامزاده علی اکبر چیذر تهران - قیطریه
▫️
🔸▫️
▫️🔸▫️🔸▫️
✨﷽✨
✅"عذاب شمر"
✍علامه امینی می فرمودند:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او میدهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند :
که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم
@iranjan60
✨﷽✨
✅نتیجه حرص بر دنیا
✍بعضیا فکر میکنن اگه به مرحلهای از دنیا رسیدن دیگه دست از طلب دنیا بر میدارن و در مسیر خدا حرکت میکنن ،
در حالی که خاصیت دنیا این هست که هر چی دنبالش بریم بیشتر گرفتارش میشیم و یه زمان چشم باز میکنیم میبینیم که در دنیا غرق شدیم ، و راه برگشتی هم نداریم... و به جایی خواهیم رسید که با عشق به دنیا خواهیم مرد !
پس بیایید از همین الآن حرص به دنیا رو از دلهامون جدا کنیم که فردا دیر است...
💠حضرت امام باقر (ع) میفرمایند:
شخصی که حريص بر دنياست ، مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر ابريشم بر خود ميپيچيد ، راه خروجش دورتر و بستهتر ميگردد تا اينكه بميرد .
مَثَلُ الحَريصِ عَلَی الدنيا مَثَل دُودَةِ القَزّ، كُلَّما اِزادادَت مِنَ القَزِّ علی نَفسِها لَفّاً كان أَبعَدَ لها من الخروج حتی تَموت .
َ
📚الكافي ، ج 2 ، ص 316 .
@iranjan60
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
#اسارت_در_چنگ_شیطان
📆 مدتی گذشت، سربازها باز هم آمدند و رضوانه را بردند. بعدها خبردار شدم او را در سلول دیگری حبس کردهاند.
وقتی که دستگیر شدم بچه کوچکم ۵ سال داشت و با برادر و بقیه خواهرهایش تنها بودند. شوهرم در هفته یکی دو شب بیشتر به خانه نمیآمد. گرفتار کارش بود. افراد فامیل هم از ترس اینکه ارتباط با ما برایشان سبب مشکل و گرفتاری شود دور و بر خانهمان نمیآمدند.
🌹 پدر و مادر هم به همدان برگشته بودند. میماند دختر بزرگم که ازدواج کرده بود، با شوهرش و همسر رضوانه.
🍃 نوروز سال ۵۲ برای خانواده زندانیان ملاقات عمومی دادند. همه افراد خانواده میتوانستند به زندان بیایند. دو تا از بچههای من کوچک بودند و اجازه نمیدادند آنها به ملاقات بیایند. اما با من و دو تا از خانمها کاری نداشتند. رئیس زندان گفت : «اشکالی ندارد.»
محمد پسرم و بچه آخرم را آوردند داخل. مرا هم با برانکارد بردند پشت میلهها. ملحفهای روی پاهایم انداخته بودم، تا بچهها زخم پاهایم را نبینند. آن دو را به سختی نشاندم روی پاهایم. محمد در مدرسه یا خانه آیهای را که مرحوم ربانی شیرازی میخواند یاد گرفته بود. آیه را برایم خواند و گفت :
❤️ «مامان این آیه را زیاد بخوان»
نگهبانی که در کنار ما قدم میزد، اشک در چشمهایش جمع شد. آمدیم با بچهها گرم بگیریم، دستور دادند برگردیم به سلول، ملاقات تمام است.
@iranjan60
#مرحوم_مرضیه_حدیدچی
مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست.
🔹 قسمت یازدهم 🔸
🌷
🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌊 #دریا_دل_عاشق
از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم :
😨 «هوای ارومیه خرابه، چه جوری میخواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمیشه».
گفت : «هرچی خدا بخواهد».
🔷 از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشورهام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمیآورد.
💰 به خاطر همین سکهای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم.
پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم اِن شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را میگیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهرههایشان نمایان بود.
🍒 رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت :
«تلویزیون را خاموش کن»
دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم :
«برایم خبر آوردی؟»
😔 دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام میگفت : «گریه کن» گفتم : «گریهام نمیآید».
با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانهام نشست.
@iranjan60
🔻 قسمت چهل و یکم 🔺
🕊 #همسران_شهدا
🍃🌸 #شهید_احمد_کاظمی
🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی
#تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان
#تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃