eitaa logo
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
5.9هزار دنبال‌کننده
39.6هزار عکس
22هزار ویدیو
35 فایل
ایران نیوز
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۳ ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_سوم 🖇 💕 #آن_روزها ✨ ✔️راوی:مادر شهيد در خانواده اي
۴ : ⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 ✨🍃 ✔️راوی: يكي از جوانان مسجد كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر (ع) بسيار گسترده شده بود. سيد علي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلافل فروشی يک پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ي معنوي خوبي دارد. بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن. حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي مسجد شركت كن. آن پسرک هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، مي يام. رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يک شب مراسم يادواره ي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! به سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد. سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟! او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك کلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت. او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي یاد؟ سيد علي هم لبخندي زد😊 و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرک فلافل فروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss*
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۴ #ٍفرمیسک_انتظار: ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_چهارم 🖇 #پسرک_فلافل_فروش✨🍃 ✔️راوی:
۵ ⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 💕 (ع)✨ ✔️راوی:پيمان عزيز توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين مي باشند. براي همين نام مقدس جوادين (ع)را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود. خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛ انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود. كسي از همراهي با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام ميشديم. يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي. هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد. بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالي است. هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ... ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۵ ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_پنجم 🖇 💕 #جوادين(ع)✨ ✔️راوی:پيمان عزيز توي خيابان
۶⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 💕 🍃 ✔️راوی:حجت الاسلام سميعي سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر (ع) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يک مركز فرهنگي سوق دهيم. در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك بزرگي به ما نمود. مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوي فلافل فروشی جوادين (ع) رسيديم. سيد علي با جواني كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد. اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق شده. وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم. گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند. من بعدها با هادي بسيار رفيق شدم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش ميگشت. براي اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او می گفتند: *هادي دِل پيه رو* هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمي بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر عرصه اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوي سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته. بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد. بعد با بچه هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادي، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين (ع) پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss* https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۵ ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_پنجم 🖇 💕 #جوادين(ع)✨ ✔️راوی:پيمان عزيز توي خيابان
۶⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 💕 🍃 ✔️راوی:حجت الاسلام سميعي سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر (ع) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يک مركز فرهنگي سوق دهيم. در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك بزرگي به ما نمود. مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوي فلافل فروشی جوادين (ع) رسيديم. سيد علي با جواني كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد. اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق شده. وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم. گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند. من بعدها با هادي بسيار رفيق شدم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش ميگشت. براي اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او می گفتند: *هادي دِل پيه رو* هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمي بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر عرصه اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوي سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته. بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد. بعد با بچه هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادي، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين (ع) پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss*
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۷ ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_هفتم 🖇 💕 #شوخ_طبعي 🍃 ✔️راوی:جمعي از دوستان شهيد همي
۸⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 🍃 ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجيها برنامه ي ايست و بازرسي را فعال كنند. بچه هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتی برنامه ي ايست و بازرسي را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند. اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها اطراف ميدان محلاتی بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد! بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي فرار كند. به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند. هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بنبست ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد. من و چند نفر از بچه هاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم. وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است! نكته ي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود. بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچي ندارم و ... بچه هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند. يك بسته ي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كلانتری 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه اش ترياك است. ماشين و متهم و مواد مخدر به كلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پلاکارد تشكر از سوي مسئول كلانتری جلوي درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاکارد از همه ي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ http://Eitaa.com/hamsardari_aslami
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۸⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_هشتم 🖇 🍃 #ترياک ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجي
۹: ⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها مي شنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي(ع) داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سي دي فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي دي هاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچه ها مي فروخت. مشتري هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلم هاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچه ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه ها ميگويند شما سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟ فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سيدي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند. لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد! در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را شكست. وقتي آخرين سي دي خُرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازه اش را جمع كند و از اين محل برود. ٭٭٭ شخصي در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه مي انداخت و شلوار پلنگي بسيجي ميپوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس او باعث مي شد که خيلي ها فکر کنند که او بسيجي است! هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي نكرد. دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد ميکنيد. هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که ميبينند نسبت به نظام بد بين ميشوند. بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و اين شلوار پلنگي نگردد. بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند. البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد، كمي تند برخورد ميكرد. او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان رفقايي كه داشت. اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زباني خلاصه ميشد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ 🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss*
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۹#ٍفرمیسک_انتظار: ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_نهم 🖇 ✨ #امر_به_معروف 🍃 هادي پسري ب
۱۰⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 💕 🍃 ✔️راوی:دوستان شهيد بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق خاصي دارند! كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند. اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم. دائم بايد بالای سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود. اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده ميشود. برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم و آدم طلبكار ميشوند. همه ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك كوچكي پيدا كنند. اميرالمؤمنين علي (ع) در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود. اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب مي آمد. هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود. اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد. بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و پشت ميز نشيني بودند و ميگفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نميرويم. آنها شخصيتهاي كاذب براي خودشان درست كرده بودند و ميگفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست! اما هادي اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام ميداد. در بازار آهن مشغول بود و... ميگفت: در روايات اسلامی بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به بهترين نحوبه پايان ميرساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد. در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي بودند. به آنها در زمينه ي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپزخانه جهت پخت غذا ميرفت و... با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس خستگي نميكرد. تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد در منطقه ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس جمهور تقدير شود. راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه هاي مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت. او توانست خودش را به آقاي احمدي نژاد برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند. اطراف رئيس جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس جمهور، يعني بالاترین مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدي نژاد دست هادي را بوسيد! رنگ از چهره ي هادي پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ http://Eitaa.com/hamsardari_aslami https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۱۰⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_دهم 🖇 💕 #اهل_كار🍃 ✔️راوی:دوستان شهيد بعضي از دوست
۱۱⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 ❄️ ✨ ✔️راوی: مهدی ذوالفقاری (برادر شهید) هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار مي كرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چك ها و حساب هاي مالي صاحب كار خودش را وصول مي كرد. آن ها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار مي دادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش مي شد و با موتور كار مي كرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان مي داد. حتي وقتي با موتور مسافركشي مي كرد. دوستش مي گفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد! از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس مي دادند و بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگ تر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازه اي برد كه خودش كار مي كرد. من اين گونه وارد بازار آهن شدم. به صاحب كار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همان طور مي توانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر مي كنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطره اي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اين كه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد. بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند! صاحب كار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي آمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. مي خواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss*
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۱۱⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_یازدهم 🖇 ❄️ #بازار✨ ✔️راوی: مهدی ذوالفقاری (برادر شه
۱۲ ⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 ✔️راوی: یک از دوستان مسجد شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من مي رم ماشين بابام رو مي يارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم (علیه السلام). گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين راه مي رفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نمي تونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم. وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت عقب راهنما مي زديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدت ها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: مي خواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده مي كرد فروخت و يك وانت خريد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss*
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۱۲ ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_دوازدهم 🖇 ✨ #ماشین🍃 ✔️راوی: یک از دوستان مسجد شخصي
۱۳ 📖 🖇 🖇 سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از نتيجه ي آن خبر نداشت! بحث هاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشه هاي شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يك باره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دست خوش تغييرات كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازنده ي انتخابات شنيده شد. يك باره خيابان هاي مركزي تهران جولان گاه حضور فرزندان معنوي بي بي سي شد! هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار مي كرد. اما بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار مي آمد مستقيم به پايگاه بسيج مي آمد و از رفقا اخبار را مي شنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابان هاي مركزي تهران بود. مي گفت: من دلم براي اين ها مي سوزد، به خدا اين جوانها نمي دانند چه مي كنند، مگر مي شود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند. جمعيت اغتشاش گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روي آن نصب بود. هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت مي خواست كسي به طرف آن ها برود. اما آن ها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يك باره همه ي عكس ها را كنده و پارچه ي سياه را نيز برداشتند. قبل از اين كه جمعيت فتنه گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد. ٭٭٭ در ايام فتنه يكي از كارهاي پياده نظام دشمن، كه در شبكه هاي ماهواره اي آموزش داده مي شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روي ديوارها و ... بود. هادي نسبت به مقام معظم رهبري(مدظله العالی) بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولايت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزي از آن سوي مرزها، همه ي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده مي شد به سمت رهبري انقلاب رفت! آنها در شبكه هاي ماهواره اي تبليغ مي كردند كه چگونه در مكان هاي مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روي ديوارها شعار نوشته بودند. هادي از هزينه ي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبح هاي زود، قبل از اين كه به محل كار برود، در خيابان هاي محل با موتور دور مي زد. اگر جايي شعاري عليه مسئولان روي ديوار مي ديد، آن را پاک مي کرد. يکي از دوستانش مي گفت: يک بار شعاري را گوشه اي از پل عابر ديده بود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم مي روم که آن را پاك کنم. گفتم: آخه تو از کجا ديدي که اونجا شعار نوشته اند!؟ گفت: من هر شب اين مناطق را چک مي کنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسي نبايد چيزي بنويسد، حالا که همه ي مردم پاي انقلاب ايستاده اند ما نبايد به ضد انقلاب اجازه ي جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادي خيلي روي حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاري ضد حکومت روي ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودي داره چرا اين همه وقت مي گذاري تا شعار پاک کني؟ اين همه پاک مي کني، خب دوباره مي نويسند! گفت: نه، اين كساني كه مي نويسند زياد نيستند. اما مي خوان اينطور جلوه بدهند كه خيلي هستند. من اينقدر پاک مي کنم تا ديگر ننويسند. در ثاني اين ها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس جمهور مربوط مي شه به حساب رهبري و نظام مي گذارند. اين ها همه برنامه ريزي شده است. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۱۱⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_یازدهم 🖇 ❄️ #بازار✨ ✔️راوی: مهدی ذوالفقاری (برادر شه
⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 ✔️راوی: یک از دوستان مسجد شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من مي رم ماشين بابام رو مي يارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم (علیه السلام). گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين راه مي رفت. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نمي تونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم. وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت عقب راهنما مي زديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدت ها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: مي خواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده مي كرد فروخت و يك وانت خريد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🌴 *ایران نیوز* 🇮🇷 *https://eitaa.com/irannewsss*
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_دوازدهم 🖇 ✨ #ماشین🍃 ✔️راوی: یک از دوستان مسجد شخصيت ه
⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از نتيجه ي آن خبر نداشت! بحث هاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشه هاي شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يك باره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دست خوش تغييرات كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازنده ي انتخابات شنيده شد. يك باره خيابان هاي مركزي تهران جولان گاه حضور فرزندان معنوي بي بي سي شد! هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار مي كرد. اما بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار مي آمد مستقيم به پايگاه بسيج مي آمد و از رفقا اخبار را مي شنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابان هاي مركزي تهران بود. مي گفت: من دلم براي اين ها مي سوزد، به خدا اين جوانها نمي دانند چه مي كنند، مگر مي شود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند. جمعيت اغتشاش گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روي آن نصب بود. هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت مي خواست كسي به طرف آن ها برود. اما آن ها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يك باره همه ي عكس ها را كنده و پارچه ي سياه را نيز برداشتند. قبل از اين كه جمعيت فتنه گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد. ٭٭٭ در ايام فتنه يكي از كارهاي پياده نظام دشمن، كه در شبكه هاي ماهواره اي آموزش داده مي شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روي ديوارها و ... بود. هادي نسبت به مقام معظم رهبري(مدظله العالی) بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولايت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزي از آن سوي مرزها، همه ي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده مي شد به سمت رهبري انقلاب رفت! آنها در شبكه هاي ماهواره اي تبليغ مي كردند كه چگونه در مكان هاي مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روي ديوارها شعار نوشته بودند. هادي از هزينه ي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبح هاي زود، قبل از اين كه به محل كار برود، در خيابان هاي محل با موتور دور مي زد. اگر جايي شعاري عليه مسئولان روي ديوار مي ديد، آن را پاک مي کرد. يکي از دوستانش مي گفت: يک بار شعاري را گوشه اي از پل عابر ديده بود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم مي روم که آن را پاك کنم. گفتم: آخه تو از کجا ديدي که اونجا شعار نوشته اند!؟ گفت: من هر شب اين مناطق را چک مي کنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسي نبايد چيزي بنويسد، حالا که همه ي مردم پاي انقلاب ايستاده اند ما نبايد به ضد انقلاب اجازه ي جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادي خيلي روي حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاري ضد حکومت روي ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودي داره چرا اين همه وقت مي گذاري تا شعار پاک کني؟ اين همه پاک مي کني، خب دوباره مي نويسند! گفت: نه، اين كساني كه مي نويسند زياد نيستند. اما مي خوان اينطور جلوه بدهند كه خيلي هستند. من اينقدر پاک مي کنم تا ديگر ننويسند. در ثاني اين ها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس جمهور مربوط مي شه به حساب رهبري و نظام مي گذارند. اين ها همه برنامه ريزي شده است. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ♡ https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
۱۲ ⚘سید ³¹³⚘: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_دوازدهم 🖇 ✨ #ماشین🍃 ✔️راوی: یک از دوستان مسجد شخصي
⚘سید ³¹³⚘: 📖 🖇 🖇 سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از نتيجه ي آن خبر نداشت! بحث هاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشه هاي شوم دشمن را نقش بر آب كرد. اما يك باره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دست خوش تغييرات كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازنده ي انتخابات شنيده شد. يك باره خيابان هاي مركزي تهران جولان گاه حضور فرزندان معنوي بي بي سي شد! هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار مي كرد. اما بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود. غروب كه از سر كار مي آمد مستقيم به پايگاه بسيج مي آمد و از رفقا اخبار را مي شنيد. هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابان هاي مركزي تهران بود. مي گفت: من دلم براي اين ها مي سوزد، به خدا اين جوانها نمي دانند چه مي كنند، مگر مي شود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟! يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند. جمعيت اغتشاش گران كم نبود. جلوي دانشگاه پارچه ي سياه نصب كرده و تصاوير كشته هاي خيالي اغتشاش گران روي آن نصب بود. هادي و سيد علي از موتور پياده شدند. جرئت مي خواست كسي به طرف آن ها برود. اما آن ها حركت كردند و خودشان را مقابل تصاوير رساندند. يك باره همه ي عكس ها را كنده و پارچه ي سياه را نيز برداشتند. قبل از اين كه جمعيت فتنه گر بخواهد كاري كند، سريع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بي بي سي اين صحنه را نشان داد. ٭٭٭ در ايام فتنه يكي از كارهاي پياده نظام دشمن، كه در شبكه هاي ماهواره اي آموزش داده مي شد، نوشتن اهانت به مسئولان و رهبر انقلاب روي ديوارها و ... بود. هادي نسبت به مقام معظم رهبري(مدظله العالی) بسيار حساس بود. ارادت او به ساحت ولايت عجيب بود. يادم هست چند ماه كه از فتنه گذشت، طبق يك برنامه ريزي از آن سوي مرزها، همه ي اتهامات، كه تا آن زمان به رئيس جمهور وقت زده مي شد به سمت رهبري انقلاب رفت! آنها در شبكه هاي ماهواره اي تبليغ مي كردند كه چگونه در مكان هاي مختلف روي ديوارها شعارنويسي كنيد. بيشتر صبح ها شاهد بوديم كه روي ديوارها شعار نوشته بودند. هادي از هزينه ي شخصي خودش چند اسپري رنگ تهيه کرد و صبح هاي زود، قبل از اين كه به محل كار برود، در خيابان هاي محل با موتور دور مي زد. اگر جايي شعاري عليه مسئولان روي ديوار مي ديد، آن را پاک مي کرد. يکي از دوستانش مي گفت: يک بار شعاري را گوشه اي از پل عابر ديده بود. به من اطلاع داد که يک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم مي روم که آن را پاك کنم. گفتم: آخه تو از کجا ديدي که اونجا شعار نوشته اند!؟ گفت: من هر شب اين مناطق را چک مي کنم، الان متوجه اين شعار شدم. بعد ادامه داد: کسي نبايد چيزي بنويسد، حالا که همه ي مردم پاي انقلاب ايستاده اند ما نبايد به ضد انقلاب اجازه ي جولان دادن و عرض اندام بدهيم. هادي خيلي روي حضرت آقا حساس بود. يک بار به او گفتم اگر شعاري ضد حکومت روي ديوار بنويسند و ما برويم آن را پاك کنيم، چه سودي داره چرا اين همه وقت مي گذاري تا شعار پاک کني؟ اين همه پاک مي کني، خب دوباره مي نويسند! گفت: نه، اين كساني كه مي نويسند زياد نيستند. اما مي خوان اينطور جلوه بدهند كه خيلي هستند. من اينقدر پاک مي کنم تا ديگر ننويسند. در ثاني اين ها دارند يه مسئله را كه به قول خودشون به رئيس جمهور مربوط مي شه به حساب رهبري و نظام مي گذارند. اين ها همه برنامه ريزي شده است. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ https://eitaa.com/irannewsss* https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
#رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_پانزدهم 🖇 #به_عشق_شهدا ✔️راوی: دوستان شهید ورود هادی به مسجد با
شانزدهم : 📖 🖇 🖇 🍃 ✨ ✔️راوی:حجت السلام سميعي و... يادم هست در خاطرات ابراهيم هادي خواندم كه هميشه دنبال گره گشايي از مشكلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشكلات مردم بگشايم. من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادي ذوالفقاري ديدم. او ابراهيم هادي را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي ابراهيم ميگذاشت. هادي صبحها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد. يا اگر ميفهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه مي انداخت. هادي چنين انسان بزرگي بود. من يك بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادي تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد. زماني كه ميخواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه ي پس اندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم. اما يك بار برادري را در حق من تمام كرد. زماني كه براي تحصيل در قم مستقر شده بودم، يك روز به هادي زنگ زدم و گفتم: فاصله ي حجره تا محل تحصيل من زياد است و احتياج به موتور دارم، اما نه پول دارم و نه موتورشناس هستم. هنوز چند ساعتي از صحبت ما نگذشته بود كه هادي زنگ زد. گوشي را برداشتم. هادي گفت: كجايي؟ گفتم: توي حجره در قم. گفت: برات موتور خريدم و با وانت آوردم قم، كجا بيارم؟ تعجب کردم. کمتر از چند ساعت مشکل من را حل کرد. نميدانيد آن موتور چقدر كار من را راه انداخت. بعدها فهميدم كه هادي براي بسياري از اطرافيان همينگونه است. او راه درست را انتخاب كرده بود. هادي اين توفيق را داشت كه اينگونه اعمالش مورد قبول واقع شود. كارهاي او مرا ياد حديث امام كاظم (ع) در بحارالانوار، ج 75 ،ص 379 انداخت که فرمودند: همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهاي برادرانتان و نيكي كردن به آنان در حد توانتان است و الّا (اگر چنين نکنيد)، هيچ عملي از شما پذيرفته نميشود. ٭٭٭ هادي درباره ي كارهايي كه انجام ميداد خيلي تودار بود. از كارهايش حرفي نميزد. بيشتر اين مطالب را بعد از شهادت هادي فهميديم. وقتي هادي شهيد شد و برايش مراسم گرفتيم، اتفاق عجيبي افتاد. من در كنار برادر آقا هادي در مسجد بودم. يک خانمي آمد و همينطور به تصوير شهيد نگاه ميكرد و اشك ميريخت. كسي هم او را نميشناخت. بعد جلو آمد و گفت: با خانواده ي شهيد كار دارم. برادر شهيد جلو رفت. من فكر كردم از بستگان شهيد هادي است، اما برادر شهيد هم او را نميشناخت. اين خانم رو به ما كرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالي خوبي نداشتيم. خيلي گرفتار بوديم. برادر شما خيلي به ما کمک کرد. براي ما عجيب بود. همه جور از هادي شنيده بوديم اما نميدانستيم مخفيانه اين خانواده را تحت پوشش داشته! حتي زماني كه هادي در عراق و شهر نجف اقامت داشت، اين سنت الهي را رها نكرد. در مراسم تشييع هادي، افراد زيادي آمده بودند كه ما آنها را نميشناختيم. بعدها فهميديم كه هادي گره از كار بسياري از آنان گشوده بود. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖🇮🇷ایران نیوز🇮🇷* https://chat.whatsapp.com/FE6O9jQzaKFGM580oBTmmE https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
شانزدهم #ٍفرمیسک_انتظار: #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_شانزدهم 🖇 🍃 #دستگيري_از_مردم ✨ ✔️راوی:حج
قسمت هفدهم پسرک فلافل فروش 📖 🖇 🖇 🍃 ✨ اين سخنان را از خيلي ها شنيدم. اينکه هادي ويژگي هاي خاصي داشت. هميشه دائم الوضو بود. مداحي مي کرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را مي گفت. اهل ذکر بود. گاهي به شوخي مي گفت: من دو هزار تا يا حسين (علیه السلام) حفظ هستم. يا مي گفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين (علیه اسلام) گفتم، عاشق امام حسين (علیه السلام) و گريه براي ايشان بود. واقعاً براي ارباب با سوز اشک مي ریخت. اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف مي کرد، خيلي بدش مي آمد. وقتي که شخصي از زحمات او تشکر مي کرد، مي گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد! يعني ما کاري نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ي کارها براي خداست. حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغدغه مندتر و جهادي تر از ديگر جوانان بود. انرژي اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد. من شنيدم که دوستانش مي گفتند: هادي اين سال هاي آخر وقتي ايران مي آمد، بارها روي صورتش چفيه مي انداخت و مي گفت: اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته مي شود. خيلي دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب (علیها السلام) دفاع کند. يک طرف ديوار خانه را از بنري پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب (علیها السلام) نوشته شده بود. مي گفت نبايد بگذاريم حرم عمه ي سادات، دست تروريستها بيفتد. وقتي مي خواست براي نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را مي خواهي چه کني؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه مي دهم. اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا مي خواهد اينگونه باشد. در ميان فيلم ها به خداحافظ رفيق خيلي علاقه داشت. سي دي فيلم را تهيه کرد و براي خانواده پخش نمود. خواهرش مي گفت: من مدت ها فکر مي کردم هادي هم مثل آدم هاي درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا (علیها السلام) مي رود. صحنه هاي اين فيلم همهاش جلوي چشمهاي من است. همه اش نگران بودم مي گفتم نکند شباهت هاي هادي با محتواي فيلم اتفاقي نباشد! هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي مي افتد بيايد براي همه تعريف کند. هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نميزد. آرامش در کلامش جاري بود. برادرش مي گفت: «نمي گذاشت کسي از دستش ناراحت شود اگر دلخوري پيش ميآمد، سريعاً از دل طرف درمي آورد. هادي به ما مي گفت يکي از خاله هايمان را در کودکي ناراحت کرده، اما نه ما چيزي به خاطر داشتيم نه خاله مان. ولي همه اش مي گفت بايد بروم حلاليت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت کسي با دلخوري از او جدا شود.» ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ *🇮🇷ایران نیوز🇮🇷* https://chat.whatsapp.com/FE6O9jQzaKFGM580oBTmmE https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت هفدهم پسرک فلافل فروش #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_هفدهم 🖇 🍃 #ویژگی_ها✨ اين سخنان را از خ
قسمت هجدهم پسرک فلافل فروش *همه باهم انشاءالله کرونا را شکست میدیم.* 🍃 ✨ شهريور 1390 بود. توي مسجد نشسته بوديم و با هادي و رفقا صحبت مي كرديم. صحبت سر ادامه ي زندگي و كار و تحصيل بود. رفقا مي دانستند من طلبه ي حوزه ي علميه هستم و از من سؤال مي كردند. آخر بحث گفتم: آقا هادي شما توي همان بازار آهن مشغول هستي؟ نگاه معني داري به چهره ي من انداخت و بعد از كمي مكث گفت: مي خوام بيام بيرون! گفتم: چرا؟ شما تازه توي بازار آهن جا افتادي، چند وقته اونجا كار مي كني و همه قبولت دارن. گفت: مي دونم. الان صاحب كار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر كارهاي بانكي را به من واگذار كرده. اما... سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس مي كنم عمر من داره اين طوري تلف مي شه. من از بچگي كار كردم و همه شغلي رو هم تجربه كردم. همه كاري رو بلدم و خوب مي تونم پول در بيارم. اما همه ي زندگي پول نيست. دوست دارم تحصيلات خودم رو ادامه بدم. نگاهي به صورت هادي انداختم و گفتم: تا جايي كه يادم هست، دبيرستان شما تمام نشده و ديپلم نگرفتي. هادي پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابي غيرحضوري درس مي خوانم. چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به زودي ديپلم مي گيرم. خيلي خوشحال شدم و گفتم: الحمدلله، خيلي خوبه، خب برو دنبال دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلي بچه هاي ديگه. هادي گفت: اين كه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله، حقيقتش من نمي خوام برم دانشگاه به چند علت. اولاً مگه ما چقدر دكتر و مهندس و متخصص مي خوايم. اين همه فارغ التحصيل داريم، پس بهتره يه درسي رو بخونم كه هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. در ثاني اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، مي تونيم از خارج وارد كنيم. اما اگه امثال شهيد مطهري نداشته باشيم، بايد چي كار كنيم. تا آخر حرف هادي را خواندم. او خيلي جدي تصميم گرفته بود وارد حوزه شود. براي همين با من مشورت مي كرد. هادي ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهي برايم مهم نيست. اينكه به من بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. من مي خوام علمي رو به دست بيارم كه الاقل براي اون دنياي من مفيد باشه. از طرفي ما داريم توي مسجد و بسيج فعاليت ميكنيم، هر چقدر اطلاعات ديني ما كامل تر باشه بهتر مي تونيم بچه ها و جوان ها رو ارشاد كنيم. مي دانستم که بيشتر اين حرف ها را تحت تأثير سيد علي مصطفوي مي زد. زماني که سيد علي زنده بود اين حرف ها را شنيده بودم. هادي هم بارها در حوزه ي علميه ي امام القائم (عج) به ديدن سيد علي مي رفت. از وقتي سيد علي از دنيا رفت، هادي انسان ديگري شد. علاقه به حوزه ي علميه از همان زمان در هادي ديده شد. حرفي نداشتم بزنم. گفتم: هادي، مي دوني درس هاي حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره؟ مي دوني بعدها گرفتاري مالي برات ايجاد مي شه؟ اگه به فكر پول هستي، از فكر حوزه بيا بيرون. هادي لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو امتحان كردم. اهل كار هستم و از كار لذت مي برم. اگر مشكل مالي پيدا كردم، مي رم كار مي كنم. مي رم يه فلافل فروشي وا ميكنم! خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و عزمش رو براي ورود به جمع شاگردان امام صادق (علیه السلام) جزم كرده. فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه ي علميه ي حاج ابوالفتح رفتيم. مسئول پذيرش حوزه سؤالاتي را پرسيد. هادي هم گفت: 23 سال دارم. پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودي مي گيرم. بعد از انجام مصاحبه به هادي گفتند: از فردا در كلاس ها شركت كنيد تا ببينيم شرايط شما چطور است. هادي با ناراحتي گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش مي كنم اجازه بدهيد كه... مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد. بعد از خواهش و تمناي هادي، با سفر كربلاي او موافقت شد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ *🇮🇷ایران نیوز🇮🇷* https://chat.whatsapp.com/FE6O9jQzaKFGM580oBTmmE https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت هجدهم پسرک فلافل فروش *همه باهم انشاءالله کرونا را شکست میدیم.* 🍃 #شاگرد_امام_صادق_علیه_السلام
قسمت نوزدهم 📖 🖇 🖇 🍃 ✨ از مدت ها قبل شاهد بودم كه كتاب خصائص الحسينيه را در دست دارد و مشغول مطالعه است. هادي مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوري كه از زيارت امام حسين (علیه السلام) در قلب ما پديد آمده بود، در او چند برابر بود. به ما مي گفت: امام صادق (علیه السلام) فرموده اند: هر كس به زيارت امام حسين (علیه السلام) نرود تا بميرد، درحالي كه خود را هم شيعه ي ما بداند، هرگز شيعه ي ما نيست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتيان است. در جاي ديگري مي فرمايند: زيارت حسين بن علي (علیه السلام) بر هر كسي كه )ايشان) را از سوي خداوند، (امام) مي داند لازم و واجب است. هر كه تا هنگام مرگ، به زيارت حسين (علیه اسلام) نرود، دين و ايمانش نقص دارد. از طرفي كلام بزرگان را نيز به ما متذكر مي شد كه مي فرمودند: براي اينكه دين شما كامل شود و نقايص ايمان و مشكلات اخلاقي شما برطرف شود حتماً به كربلا برويد. خلاصه آن چنان در ما شور كربلا ايجاد كرد كه براي حركت كاروان لحظه شماري مي كرديم. شهريور 1390 بود. مقدمات كار فراهم شد. با تعدادي از بچه هاي کانون شهيد آويني از مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) راهي کربلا شديم. نه تنها من كه بيشتر رفقا اعتقاد دارند كه هادي هر چه مي خواست در اين سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقي که بايد براي هادي مي افتاد، در همين سفر رخ داد. در حرم ها که حضور مي يافتيم حال او با بقيه فرق مي کرد. اين موضوع در سوز و صدا و حاالت ايشان به خوبي مشخص بود. در زيارت ها بسيار عجيب و غريب بود. اتفاقي که در آن سفر افتاد، تحول عظيم در شخصيت هادي بود که ايشان را زير و رو کرد. بالأخره همه ي ما که در آن سفر حضور داشتيم اهل هيئت بوديم، اما همه احساس مي كرديم كه اين هادي با هادي قبل از سفر به كربلا خيلي تفاوت دارد. ديگر از آن جوان شوخ و خنده رو خبري نبود! او در کربلا فهميد كجا آمده و به خوبي از اين فرصت استفاده كرد. پس از آن سفر بود كه با يكي از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصيل علوم ديني ياري اش کند. بعد از سفر كربلا راهي حوزه ي علميه ي حاج ابوالفتح شد. ما ديگر كمتر او را مي ديديم. يك بار من به ديدن او در محل حوزه ي علميه رفتم. قرار شد با موتور هادي برگرديم. در مسير برگشت بوديم كه چند خانم بدحجاب را ديد. جلوتر كه رفت با صداي بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ كن. بعد حركت كرد. توي راه با حالتي دگرگون گفت: ديگه از اينجا خسته شدم. اين حجاب ها بوي حضرت زهرا (علیها السلام) نمي ده. اينجا مثلاً محله هاي مذهبي تهران هست و اين وضعيت رو داره! بعد با صدايي گرفته تر گفت: خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توي خيابون برم. من مطمئن هستم چشمي كه به نگاه حرام عادت كنه خيلي چيزها رو از دست ميده. چشم گنهکار لايق شهادت نمي شه. هادي حرف مي زد و من دقت مي كردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادي هنوز در كربلا مانده. با خودم گفتم: خوش به حال هادي، چقدر خوب توانسته حال معنوي کربلا را حفظ كند. هادي بعد از سفر كربلا واقعاً كربلايي شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هيچ گاه به دنياي مادي ما برنگشت. آنقدر ذكر و فكرش در كربلا بود كه آقا دعوتش كرد. پنج ماه پس از بازگشت از كربلا، توسط يكي از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه ي علميه نجف را فراهم كرد. بهمن ماه 1390 راهي شد. ديگر نتوانست اينجا بماند. براي تحصيل راهي نجف شد. يکي از دوستان، که برادر شهيد و ساكن نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادي راهي شهر نجف شد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖*🇮🇷ایران نیوز🇮🇷* https://chat.whatsapp.com/FE6O9jQzaKFGM580oBTmmE https://eitaa.com/irannewsss @irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت نوزدهم #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_نوزدهم 🖇 🍃 #تحول_اساسی✨ از مدت ها قبل شاهد بودم كه كت
قسمت بیستم 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 سال اول طلبگي هادي بود. يك روز به او گفتم: مي داني شهريه اي كه يك طلبه مي گيرد، از سهم امام زمان (عج) است. با تعجب نگاهم كرد و گفت: خُب شنيدم، منظورت چيه؟! گفتم: بزرگان دين مي گويند اگر طلبه اي درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) براي او اشكال پيدا ميكند. كمي فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه شهريه نگرفت! با موتور كار مي كرد و هزينه هاي خودش را تأمين مي كرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج) نرفت. هادي طلبه اي سخت كوش بود. در كنار طلبگي فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او دقت در حلال و حرام بود. او بسيار احتياط مي كرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال مي دانند. او به نوعي راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت مي كرد كه كارهايش مشكل شرعي نداشته باشد. به بيت المال بسيار حساس بود، حتي قبل از اينکه ساکن نجف شود. يادم هست گاهي در پايگاه بسيج درس مي خواند، آخر شب كه كار بسيج تمام مي شد از دفتر پايگاه بسيج بيرون مي آمد! او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه مي شد. شرايط خانه به گونه اي نبود كه بتواند در آنجا درس بخواند. براي همين اين کار را مي کرد. داخل راهرو لامپ هايي داريم که شب نيز روشن است. هادي آنجا در سرما مي نشست و درس مي خواند! يك بار به هادي گفتم: چرا اينجا درس مي خواني؟ تو حق گردن اين پايگاه داري، همه ي در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن مُزد گچ کاری كردي. همه ي تزئينات اينجا كار شماست. خب بمون توي پايگاه و درس بخوان. تو كه كار خلافي انجام نمي دي. هادي گفت: من اين درس رو براي خودم مي خوانم. درست نيست از نوري که هزينه اش را بيت المال پرداخت مي كند استفاده کنم. از طرفي چون مي دانم اين لامپ ها تا صبح روشن است اينجا مي مانم. اما بيشترين احتياط او درباره ي غذا بود. هر غذايي را نمي خورد. البته دستور دين نيز همين است. برخي از بزرگان به غذايي كه تهيه مي شد دقت مي کردند. در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش (و اينكه از چه راهي به دست آمده) بنگرد. «سوره عبس / آیه 34» در تهران وقتي غذايي تهيه مي کرديم مي گفت: از کجا آمده؟ چه کسي پخته؟ وقتي مي گفتيم پخت مادر است خوشحال مي شد، اما غذاهاي ديگر را خيلي تمايل به خوردنش نداشت. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬eitaa.com/irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت بیستم #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیستم 🖇 ✨ #احتیاط🍃 سال اول طلبگي هادي بود. يك روز به ا
قسمت بیست و یکم 📖 🖇 🖇 🍃 (ع)✨ مي گويند اگر مي خواهي شيعه ي واقعي آقا ابا عبدالله (علیه السلام) را بشناسي سه بار در مقابل او نام مقدس حسين (علیه السلام) را بر زبان جاري كنيد. خواهيد ديد كه محب و شيعه ي واقعي حالتش تغيير كرده و اشك در چشمانش حلقه مي زند. شدت علاقه و محبت هادي به امام حسين (علیه السلام) وصف ناشدني بود. او از زماني كه خود را شناخت در راه سيد و سالار شهيدان قدم بر مي داشت. هادي از بچگي در هيئت ها کمک مي کرد. او در کنار ذکرهايي که هميشه بر لب داشت، نام ياحسين (علیه السلام) را تکرار ميکرد. واقعاً نمي شود ميزان محبت او را توصيف كرد. اين سال هاي آخر وقتي در برنامه هاي هيئت شركت مي كرد، حال و هواي همه تغيير مي كرد. يادم هست چند نفر از كوچك ترهاي هيئت مي پرسيدند: چرا وقتي آقا هادي در جلسات هيئت شركت مي كند، حال و هواي مجلس ما تغيير مي كند؟ ما هم مي گفتيم به خاطر اينكه او تازه از كربلا و نجف برگشته. اما واقعيت چيز ديگري بود. محبت آقا ابا عبدالله (علیه السلام) با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود. او تا حدودي امام حسين (علیه السلام) را شناخته بود. براي همين وقتي نام مبارك آقا را در مقابل او مي بردند اختيار از كف مي داد. وقتي صبح ها براي نماز به مسجد مي آمد. بعد از نماز صبح در گوشه اي از مسجد به سجده مي رفت و در سجده كل زيارت عاشورا را قرائت مي كرد. هادي هر جا مي رفت براي هيئت امام حسين (علیه السلام) هزينه مي كرد. درباره ي هيئت رهروان شهدا كه نوجوانان مسجد بودند نيز هميشه جزء بانيان هزينه هاي هيئت بود. زماني که هادي ساکن نجف بود، هر شب جمعه به کربلا مي رفت. در مدت حضور در کربلا از دوستانش جدا مي شد و خلوت عجيبي با مولای خود داشت. خوب به ياد دارم که هادي از ميان همه ي شهداي كربلا به يك شهيد علاقه ي ويژه داشت. بعضي وقت ها خودش را مثل آن شهيد مي دانست و جمله ي آن شهيد را تكرار مي كرد. هادي مي گفت: من عاشق جُون، غلام آقا ابا عبدالله (علیه السلام) ، هستم. جون در روز عاشورا به آقا حرف هايي زد كه حرف دل من به مولا است. او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه لياقت ندارد كه خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد. من هم همين گونه ام. نه آدم درستي هستم. نه... در اين آخرين سفر هادي مطلبي را براي من گفت كه خيلي عجيب بود! هادي مي گفت: يك بار در نجف تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا اصلاً نخورم تا ببينم مولاي ما امام حسين (علیه السلام) در روز عاشورا چه حالی داشت. اين كار را شروع كردم. روز سوم حال و روز من خيلي خراب شد. وقتي خواستم از خانه بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهي مي رود. من همه جا را مثل دود مي ديدم. آنقدر حال من بد شد كه نمي توانستم روي پاي خودم بايستم. از آن روز بيشتر از قبل مفهوم كربلا و تشنگي و امام حسين (علیه السلام) را مي فهمم. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ♡ *🇮🇷ایران نیوز🇮🇷* https://chat.whatsapp.com/D9ci2XEfffX0bwLEKEgrvy https://eitaa.com/irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت بیست و یکم #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیست‌ویکم🖇 🍃 #یا_حسین(ع)✨ مي گويند اگر مي خواهي ش
قسمت بیست و دوم 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 در حكايات تاريخي بارها خوانده ام كه زندگي در شهر نجف براي طلبه هاي علوم ديني همواره با تحمل مشقّات و سختي ها همراه است. برخي ها معتقد بودند كه اگر كسي مي خواهد همنشيني با مولاي متقيان اميرالمؤمنين (علیه اسلام) داشته باشد بايد اين سختي ها را تحمل كند. هادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود. وقتي به نجف رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند. تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت. مدتي پيش ما بود و از حال و هواي نجف مي گفت. همان ايام يک شب توي مسجد او را ديدم. مشغول صحبت شديم. هادي ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد: من وقتي وارد نجف شدم نه آن چنان پولي داشتم و نه كسي را مي شناختم كمي زندگي براي من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامه ي حضور من را در نجف هماهنگ كند. روز اول پاي درس برخي اساتيد رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بيرون. كمي در خيابان هاي نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي حرم، جايي كه براي مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم! روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد. پاي درس اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم. مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به زبان عربي نداشتم. بايد بيشتر تلاش مي كردم تا اين مشكلات را برطرف كنم. چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت مي خوردم و در كلاس هاي درس حاضر مي شدم. شب ها را نيز در محوطه ي اطراف حرم مي خوابيدم. حتي يك بار در يكي از كوچه هاي نجف روي زمين خوابيدم! سختي ها و مشقّات خيلي به من فشار مي آورد. اما زندگي در كنار مولا بسيار لذت بخش بود. كم كم پول من براي خريد نان هم تمام شد! حتي يك روز كمي نان خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم و خوردم. زندگي بيشتر به من فشار آورد. نمي دانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد حرم مولاي متقيان شدم و گفتم: آقا جان من براي تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت زندگي در كنار شما را داشته باشم. ان شاءالله آنطور كه خودتان مي دانيد مشكل من نيز برطرف شود. مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را، كه از متوليان يک مؤسسه ي اسلامي در نجف بود، ديدم. ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلي به من لطف كرد. بعد هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد. شرايط يكباره براي من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه ي نجف پذيرفته شدم. همه ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين (علیه السلام). هرچند خانه اي كه در اختيار من بود، قديمي و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم. خيلي ها جرئت نمي كردند در اين خانه ي تاريك و قديمي زندگي كنند، اما براي من كه جايي نداشتم و شب هاي بسياري در كوچه و خيابان خوابيده بودم محل خوبي بود... هادي حدود دو ماه پيش ما در تهران بود. يادم هست روزهاي آخر خيلي دلش براي نجف تنگ شده بود. انگار او را از بهشت بيرون كرده اند. كارهايش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آماده ي بازگشت به نجف شد. بعد از آن به قدري به شهر نجف وابسته شد كه مي گفت: وقتي به زيارت كربلا مي روم، نمي توانم زياد بمانم و سريع بر مي گردم نجف. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَر https://eitaa.com/joinchat/897187868Ca9340c3257
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت بیست و دوم #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیست‌و‌دوم 🖇 ✨ #مشقات🍃 در حكايات تاريخي بارها خو
قسمت بیست و سوم 📖 🖇 🖇 🍃 ✨ مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگري برود. شما نمي دانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد. هادي آنچنان از زندگي در نجف مي گفت كه ما فكر مي كرديم در بهترين هتل ها اقامت دارد! اما لذتي كه به آن اشاره مي كرد چيز ديگري بود. هادي آن چنان غرق در معنويات نجف شده بود كه نمي توانست چند روز زندگي در تهران را تحمل كند. در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مي يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي نميكرد! يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟ گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانم ها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نمي تونه سرش رو بالا بگيره. بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست. هادي را كه مي ديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ مي افتادم. آنها هم وقتي از جبهه بر مي گشتند، علاقه اي به ماندن در شهر نداشتند. مي خواستند دوباره به جبهه برگردند. البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست! خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد. شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام مي داد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد. وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي جمعه با ما تماس مي گرفت. اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان مي خواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند. شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد. مي گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. مي خواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم. خواهرش مي گفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف مي کرد که انگار هيچ مشکلي ندارد. فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا مي گفت. آرزو مي كرد كه روزي همه با هم به نجف برويم. يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم. طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند. شرايطش را به گونه اي توضيح مي داد که خيال ما راحت باشد. هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش را در نجف آرام توصيف مي کرد. وقتي به تهران مي آمد، آن قدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه تعجب مي كرديم. فکر هم نمي کرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد. هادي آن قدر زندگي در نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي مي دهد. مي گفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر مي شود. بعضي وقت ها زنگ مي زد مي گفت حرم هستم، گوشي را نگه مي داشت تا به حضرت علي (علیه اسلام) سلام بدهيم. او طوري با ما حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده مي شد. اصلاً فکر نمي کرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد. فکر مي کردم هادي چند سال ديگر مي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه مي شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ ♡ *🇮🇷ایران نیوز🇮🇷* https://chat.whatsapp.com/D9ci2XEfffX0bwLEKEgrvy https://eitaa.com/irannewsss
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار انتخابات خبری فوری جدید کانال
قسمت بیست و سوم #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیست‌و‌سوم 🖇 🍃 #ساکن_نــجف✨ مي گفت: آدمي كه ساك
📖 🖇 🖇 ✨ از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش خاصي به موضوع ولايت فقيه پيدا كرد. به ما كه در تهران بوديم مي گفت: شما مانند يك ماهي كه قدر آب را نمي داند، قدر ولايت فقيه را نمي دانيد. مشكل كار در اينجا نبود بحث ولایت فقیه است. لذا آمريكا بر گُرده ي اين مردم سوار است و هر طور مي خواهد عمل مي كند. خوب يادم هست كه ارادت هادي به ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود. هر بار كه مي آمد، پوسترهاي مقام معظم رهبري را تهيه مي كرد و با خودش به نجف مي برد. در اتاق شخصي او هم دو تصوير بزرگ روي ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبري و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادي. هادي در آخرين سفري كه به تهران داشت ماجراي عجيبي را تعريف كرد. او به نفوذ برخي از عمامه هاي انگليسي و افراد ساده لوحي كه از دشمنان اسلام پول مي گيرند تا تفرقه ايجاد كنند اشاره كرد و ادامه داد: مدتي قبل شخصي مي آمد نجف و به جاي ارشاد طلبه ها و... تنها كارش اين شده بود كه به مقام معظم رهبري اهانت کند! او انگار وظيفه داشت تا همه ي مشكلات امت اسلامي را به گردن ايشان بيندازد. من يکي دو بار تحمل کردم و چيزي نگفتم. بعد هم به جهت امر به معروف چند كلامي با ايشان صحبت كردم و او را توجيه كردم، اما انگار اين آقا نمي خواست چيزي بشنود! فقط همان جملاتي كه اربابانش براي او ديكته كرده بودند تكرار مي كرد! من درباره ي خيانت هاي آمريكا و انگليس، به خصوص در عراق براي او سند آوردم اما او قبول نمي كرد! روز بعد و بار ديگر اين آقا شروع به صحبت كرد. دوباره مشغول اهانت شد، نمي دانستم چه كنم. گفتم حالا ديگر وظيفه ي من اين است كه با اين آقا برخورد كنم، چون او ذهن طلبه ها را نسبت به حضرت آقا خراب مي كند. استخاره کردم با اين نيت كه مي خواهم اين آقا را خوب بزنم، آيا خوب است يا نه؟ خيلي خوب آمد. وقتي که مثل هميشه شروع كرد به حضرت آقا اهانت کند، از جا بلند شدم و ... حسابي او را زدم. طوري با او برخورد کردم که ديگر پيدايش نشد. از آن جايي که من هيچ گاه با هيچ کس بحثي نداشتم و هميشه با طلبه ها مشغول درس بودم وسرم به کار خودم بود. بعد از اين اتفاق، اين موضوع براي همه عجيب به نظر آمد. هر کس من را مي ديد مي گفت: شيخ هادي ما شما را تا به حال اينگونه نديده بوديم. شما که اصلاً اهل دعوا و درگيري نيستي؟ چه شد که اينقدر عصباني شدي؟ مگر چه اهانتي به شما کرده بود؟ من هم براي آنها از بحث تفرقه و كارهايي كه برخي عالم نماها براي ضربه زدن به اسلام استفاده مي كنند گفتم. براي آنها شرح دادم كه چندين شبكه ي ماهواره اي وابسته به يك عالم در كشور انگليس فعال است و تنها كاري كه مي كند ايجاد وهن نسبت به شيعه و تفرقه بين فرقه هاي اسلامي است. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🎴اخبار رسمی 👇 https://eitaa.com/joinchat/897187868Ca9340c3257
هدایت شده از #همسرداری_اسلامی
12💞 سریع به آمبولانس زنگ زدم و اونا هم ظرف پنج دقیقه خودشونو رسوندن.وقتی وارد بیمارستان شدیم کپسول اکسیژن بهش وصل کردن و دکترش به پرستار گفت: +سریع از سرش یه سیتی اسکن بگیرین با هول و ولا گفتم: –نه دکتر، اول آزمایش CBC (آزمایش خون) بگیرین مو شکافانه بهم نگاه کرد و گفت: +چرا؟ جعبه قرصو بهش نشون دادم: –قرص سروتونین مصرف میکنه پس قطعا هورمون های استرس زا تو خونش زیادن...و چون قبلش یه دزد بهش حمله کرده بود احتمالا استرس زیاد‌ باعث شده که سطح هوشیاریش بیاد پایین... عینکشو بالا پایین کرد و گفت‌: +شما پزشکین‌؟؟؟ –دانشجوی پزشکی ام +احتمالا حدستون درسته رو به پرستار ادامه داد: +خانم سریع ازش یه آزمایشCBC بگیرین *بله آقای دکتر دکتر به اتاقش برگشت و پرستار هم رفت که برای خون گرفتن سرنگ بیاره. به سمتش برگشتم تا عوامل حیاتیش رو چک کنم.وقتی به صورتش نگاه کردم؛دیدم یه تیکه از موهاش که به رنگ طلایی بود از زیر مقنعه اش بیرون اومده.نگاهمو ازش گرفتم و به در اتاق چشم دوختم...چند لحظه بعد پرستار با سرنگ برگشت و خواست آستینش رو بالا بزنه که من تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون...ولی یهو به سمتش برگشتم و گفتم: –‌خانم اگه میشه موهاش رو بزنین تو، خوشش نمیاد بیرون باشن... اینو گفتم چون همیشه میدیدم با وجود اینکه مانتو شلواریه ولی حجابش رو حفظ میکنه.از اتاق خارج شدم و به یکی از دوستام زنگ زدم تا عاطفه خانم رو پیدا کنه و بهش خبر بده.تو سالن نشسته بودم که یهو یه دختر چادری بدو بدو به سمتم اومد و در حالیکه داشت نفس نفس میزد گفت: +سلام آقای باهنر...چه...چه اتفاقی واسه سارا افتاده؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: –سلام...الآن حالش بهتره نگران نباشین فقط ای کاش به خونوادش خبر میدادین +خبر دادم تا چند دقیقه دیگه میرسن و بعد رفت تا خانم سعادت رو ببینه.باز روی صندلی نشستم و چشمام رو بستم چون خیلی خسته بودم... یهو یه دست چند ضربه به شونه ام زد.وقتی سرمو بالا آوردم یه مرد چهل و چند ساله رو دیدم که یه کت و شلوار و کراوات مشکی به همراه پیراهن سفید پوشیده بود.بهم نگاهی کرد و گفت‌: +ببخشید آقا به من گفتن شما خواهرزادم رو آوردین بیمارستان،درسته؟؟؟ –شما دایی خانم سعادت هستین؟ +بله به یه پسر که موهای قهوه ای مایل به طلایی داشت اشاره کرد و گفت: +ایشونم برادرشه و منم با دستم راهنماییشون کردم و گفتم: –تو اتاقن به همراهشون وارد اتاق شدم و یه گوشه ایستادم...حدود ربع ساعت بعد چشماش رو باز کرد و قبل از همه داییش رو دید.ماسک اکسیژنو پایین آورد و گفت: +سلام دایی اونم لبخندی به روش پاشید و گفت: *سلام دورت بگردم، حالت بهتره؟ +آره خوبم *یه سوپرایز برات دارم اون پسرو با دست به جلو هدایت کرد و ادامه داد: *ببین ماهان اومده تهران تا ببینتت با دیدن برادرش ماهان، به عینه دیدم که مردمک چشماش گشاد شد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن.سریع به سمتش دویدم و ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشتم و رو به برادرش گفتم: –برو به دکتر بگو بیاد .... 🌸🍃 💞 Eitaa.com/hamsardari_aslami
💞 به خونه برگشتم و بلافاصله به سعید زنگ زدم.بعد از دو بوق برداشت: +سلام –سلام داداش +خوبی امیر حسین؟ –الحمدلله...راستش سعید میتونم یه خواهش ازت کنم؟ +آره بگو –رفیقم صادق دنبال کار میگرده؛ موقعیتشم یه جوریه که حتما باید یه شغل پیدا کنه.میشه با دایی حرف بزنی که تو کارگاه استخدامش کنه؟ +شدنش که میشه؛ دایی هم دنبال شاگرد میگرده...ولی مگه خونه شون ماهشهر نیست؟ اگه بخواد اینجا کار کنه باید جا خواب داشته باشه. کمی فکر کردم و گفتم: –خب تو کارگاه میخوابه +نمیشه...اونجا پر از چوب و دستگاه و اینجور چیزا ست.اگه بخواد تو کارگاه بخوابه بعد از یه مدت خاک اره با ریه هاش کاری میکنه که دیگه نتونه نفس بکشه. ‌یهو یه فکر خوب به ذهنم رسید: –خیلی خب بذار بیاد خونه تو +امیر خودت خوب میدونی که خوشم نمیاد کسی پیشم زندگی کنه –داری دروغ میگی...نه ببخشید، داری خودتو گول میزنی.چون هیچکسی تنهایی رو دوست نداره. بعد از کمی مکث گفت: +بهش فکر میکنم؛ولی فعلا بهش قولی نده –باشه ولی یه جوری فکر کن که جوابت مثبت بشه +از دست تو 🌹 سعید بهم پیام داده بود؛ بازش کردم و خوندمش: "سلام امیرحسین، به دوستت بگو مشکلی نیست اگه میخواد پیش من زندگی کنه.با دایی هم صحبت کردم و گفت که میتونه بیاد سر کار" ‌‌اینو که شنیدم تو پوست خودم نمیگنجیدم.خیلی حس خوبی بود که تونستم واسه رفیقم یه کاری کنم.زنگ زدم و قرار شد که شب با هم به سمت هندیجان حرکت کنیم چون هم میخواستم اونو با سعید آشنا کنم هم بعد از چند ماه برادرمو ببینم. شب شد و صادق با موتورش اومد دنبالم، با خنده گفتم: –آخه دیوونه اتوبوس که قحط نیست.از اینجا تا هندیجانو باید با موتور بریم؟ +آخه باید اینو با خودم ببرم تا اگه جایی خواستم برم؛ لَنگ وسیله نمونم. سوار شدم و حدودا یه ساعت تو راه بودیم و در نهایت سر شام به خونه سعید رسیدیم. در زدم و بعد چند ثانیه در باز شد...سعید جلوم ایستاده بود و بعد از ماه ها میتونستم ببینمش... وارد آغوشش شدم. ولی این اول ماجرا بود... .... 🌸🍃 💞 بعد از خوش و بش من با سعید، صادقم باهاش آشنا کردم و وارد خونه شدیم.بعد از خوردن شام، به همراه صادق به یکی از اتاقا رفتیم و خوابیدیم...خوابای عجیب میدیدم و حالم خیلی خوب نبود.تا اینکه یه خانم باوقار با چادر مشکی که غرق نور بود توی دشتی از یاس و نرگس، رو بروم ایستاد و با آرامش گفت: "من فاطمه معصومه هستم...شما همیشه از محبان ما بودی و الآن خواهشی ازت داشتم. یکی از پسران ما که در شهرِ برادرم زندگی میکنه به کمکت احتیاج داره؛ اونو یاری کن که به جمع ما برگرده‌ و تا میتونی مراقبش باش" یهو از خواب پریدم...پیشونیم غرق عرق بود و نفس نفس میزدم.صادق بلند شد و به سمتم اومد: +امیر...امیر خوبی؟ چیزی نگفتم و با دست قفسه سینه مو فشار دادم.صادق با صدای بلند سعید رو خطاب کرد: +آقا سعید...آقا سعید امیر حالش خوب نیست. سعید با عجله درو باز کرد و گفت: *چی شده صادق؟ +نمیدونم، فقط یهویی از خواب پرید. سعید از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با یه لیوان آب برگشت.کنارم نشست و لیوان رو به لبام نزدیک کرد.آب رو که سرکشیدم؛آروم شدم.سرمو بین دستاش گرفت و گفت: *امیر جان خوبی؟ به زور لب باز کردم: –آره ‌*خواب بد دیدی؟ –نه، اتفاقا خیلی خوب بود *پس چرا ترسیده بودی؟ –چون...چون بازم وارد دنیایی شدم که قبلا توش بودم. *یعنی چی؟ به صادق نگاه کردم و گفتم: –میشه سوئیچ موتورتو بهم بدی؟ سعید گفت: *موتور میخوای چیکار؟ –میخوام یه چرخی بزنم *لازم نکرده با این حال سوار موتور بشی. –حالم خوبه داداش، زیاد دور نمیشم... سوئیچ رو از صادق گرفتم و وارد خیابونی شدم که از وسطش زهره جریان داشت. کنار دره نشستم و به آب رود چشم دوختم.چقدر زیر چراغای رنگیِ پل میدرخشید... به نیم ساعت قبل برگشتم... خوابم غیرقابل باور بود.یعنی من واقعا لیاقت اینو دارم که جزو محبان شما اهل بیت (ع) باشم؟ اشکام بی اختیار سرازیر شدن و بدون نگرانی کنار زهره زار میزدم و به اون خواب و مسئولیتی که روی دوشم گذاشته شده بود؛ فکر میکردم. حضرت معصومه (س) گفتن اون پسر توی شهر برادرشونه، یعنی توی مشهده...ولی من چجوری برم مشهد؟‌ اصلا توی اون شهر درن دشت چجوری کسی رو پیدا کنم که حتی اسمشم نمیدونم؟ .... 🌸🍃 🍃🌺 باغبان🌺🍃 💞 *ایتا،اینستاگرام:* * @hamsardari_aslami * *chat.whatsapp.com/H9nGVi2TqHr1ySkUmvXm5U* 💞
💞 بعد از اینکه سارا به همراه پدر و مادرش به خونه رفت و با ماهان و رضا خداحافظی کردم؛ بابا گفت: +سوار بشین که بریم خونه... داشتن راه میفتادن که گفتم: –بابا اگه اجازه بدین این سه چهار روزی که از مرخصیم مونده رو هندیجان بمونم...دلم برای کارگاه دایی کمال تنگ شده. بابا خیلی مغرورانه به دایی نگاه کرد و با یه لحن خاص گفت: +خیلی خب باشه... خواستم همراه دایی کمال و صادق برم که ناهید جلو اومد و یواشکی پرسید: *‌داداش مطمئنی که جواب این سارا خانم مثبته؟ خندیدم: –اولا که تو کار بزرگترا دخالت نکن؛ ثانیا شک نداشته باش...جوابش صددرصد مثبته. روی تختم نشسته بودم که یهو یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد.فلش سبز رو کشیدم و گفتم: –بله؟؟؟ +سلام سارا جون، ناهیدم... –ناهید؟ +خواهر امیرحسین –آهان، خوبی عزیزم؟ +متشکرم تو خوبی؟ –خدا رو شکر بد نیستم... +از داداش ما چه خبر؟ جا خوردم: –من چرا باید از داداش شما خبر داشته باشم؟ +مگه با هم در ارتباط نیستین؟ –کی همچین حرفی زده؟ +امیرحسین گفت... –واقعا؟؟؟ +آره، تازه گفت جوابت مثبته به خواستگاریش...منم به کل فامیل گفتم که قراره امیر با همکلاسیش ازدواج کنه. صورتم از عصبانیت عین گوجه شده بود: –تو چیکار کردی؟ چرا به فامیلتون همچین حرفی رو زدی؟ فکر کردی اگه احترام برادرتو نگه داشتم و رفتم که مادرتو ببینم یعنی خبریه؟ تا اومد یه چیزی بگه گوشی رو قطع کردم.از حرص نزدیک بود سکته کنم...هنوز هیچی نشده کل دنیا رو پر کردن.ماشاءالله هندیجانم که قد یه نخوده و اگه یه نفر بویی ببره انگار همه فهمیدن.با فکر کردن به این چیزا به یاد دوسال پیش افتادم که یه همسایه فضول داشتیم و تا میدید یه خواستگار برای من یا نرگس اومده؛ سریع به همه میگفت.آخرشم اینقدر اهل محل از دستش شاکی شدن که مجبور شد اسباب کشی کنه. بعد از این خودخوریا شماره ی امیرو گرفتم و گفتم بیاد پارک وسط شهر... 🌹 –به چه حقی به خونوادت گفتی که من باهات ارتباط دارم؟ +من...من همچین حرفی نزدم صدام بلندتر شد: –پس خواهرت چی میگفت؟ +ناهید؟؟؟ من فقط به شوخی بهش گفتم که جوابت... –من شوخی و جدی حالیم نمیشه...هیچ چیزی هم تو این دنیا به اندازه ی آبروم برام مهم نیست.تویی هم که سر یه شوخی آبروی یه دخترو به سخره میگیری؛ به درد کسی مثل من نمیخوری. امیر با چشمای مظلوم و پر از عشقش گفت: +سارا باور کن من ‌دوست دارم از دست خرابکاریش حسابی کفری بودم.با حرص گفتم: –ولی من ازت متنفرم.دیگه هم نمیخوام ببینمت... با جمله من اشکی روی گونه اش سرازیر شد و رفت.چند دقیقه بعد یه پیام ازش دریافت کردم: "منو ببخش خداحافظ برای همیشه" به خونه برگشتم ولی دلم آروم و قراری نداشت.ترسیده بودم بلایی سر خودش بیاره.با اینکه روم نمیشد ولی چاره ای نبود.همه چیزو به مامان گفتم و اونم با بابا درمیون گذاشت...درنهایت با Gps گوشیم ردیابیش کردم و سریع با بابا اینا به ساحل رفتیم.کفشا و موبایلش کنار آاب بود و خودش نه...اون لحظه فقط با خودم گفتم: "خدایا دلی که تو اونو از عشق خودت و امیر پر کردی؛ نذر میکنم...فقط دوباره به من برگردونش" .... 🌸🍃 💞 Eitaa.com/hamsardari_aslami