eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون که اصلا هویت یه نویسنده س🙄
سلام ممنونم از لطف شما به هرحال از همون اول یه سری چارچوب‌ها مشخص کردم برای خودم، حد و مرزهایی که نباید ازش بیرون زد.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زن‌ها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرت‌انگیز را با چه استانداردی به عنوان دوست‌دخترت انتخاب کردی؟ گالیا هم البته با این که می‌توانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمی‌آمد کارهایش را با این کثافت‌کاری‌ها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش می‌رسید. اخلاقش هم هیچ‌وقت نمی‌‌توانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همین‌ها بود که داشتم به عقل پدر شک می‌کردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ می‌شد. خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمی‌شوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطه‌ی تهوع‌آوری شکل گرفت؟ اگر چند دقیقه دیگر سر جایم می‌ایستادم و حرکاتشان را می‌دیدم، ممکن بود واقعا دل و روده‌ام را همان‌جا بالا بیاورم. نرده‌های حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل. مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظ‌هایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا می‌خواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانه‌ی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم! روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان می‌داد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خورده‌اند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شده‌اند. نمی‌دانستم کارشان تا کی توی حیاط طول می‌کشد، این راه هم نمی‌دانستم که می‌خواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پله‌ها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر. به لطف دوربین‌هایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمی‌دانستم می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم می‌خورند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 214 برای امنیت بیشتر، دوربین‌ها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمی‌فرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، می‌رفتم خانه تا دوربین‌ها را چک کنم و حافظه‌شان را خالی کنم. حدس می‌زدم امشب بالاخره شاه‌ماهی‌ای که می‌خواستم در تورم افتاده است؛ شاه‌ماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدس‌هایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانه‌ی پدر و گالیا می‌زدم که اگر درست بود، می‌توانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته! وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاق‌های خانه سرک کشیدم و کارت‌های حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجره‌اش ببینم گالیا و پدر در چه حال‌اند. گالیا دم در بود و راننده‌اش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو می‌خورد، معلوم بود که نمی‌تواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بی‌سروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد. یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمت‌های خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیش‌پاافتاده‌ای خودش وارد عمل نمی‌شود، از سویی، برملا کردن چنین رسوایی‌هایی دیگر یک حقه قدیمی شده. پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدم‌های بلند برمی‌داشت و به چپ و راست متمایل می‌شد. داشت با خودش حرف می‌زد، کلماتی نامفهوم که به آواز بی‌شباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم. یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندان‌هایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست. -وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع.... کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهوم‌تر داشت با خودش می‌گفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین می‌کردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 إلىٰ... (سفرنامه‌ی شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی) ✍🏻فائضه غفارحدادی 📍معرفی به قلم: عارفه فاتح مدتی است عاشق قلم نویسنده‌ای شدم که در کتاب‌هایش، همه چیز درهم آمیخته؛ طنز و اشک و حماسه... طوری اتفاقات را روایت می‌کند که به واقعی‌ترین شکل ممکن می‌توانی خودت را در آن موقعیت تصور کنی، با او گریه کنی، با او بخندی... به تازگی یکی از کتاب‌هایش را به پایان رساندم؛ سفرنامه‌ی «الی...» جذابیت سفرنامه‌ی این نویسنده این است که فقط اتفاقات را روایت نمی‌کند؛ او با هر اتفاقی که برایش افتاده احساسش را می‌گوید و یک نکته هم به آن اضافه می‌کند. سفرنامه‌‌ی «الی...» روایت سفر خانم نویسنده به لبنان، و دیدار با خانواده‌ای اهل غزه و نوشتن روایت زندگی آن‌هاست. قسمت زیادی از زندگی‌نامه را به صورت مجازی پیش برده؛ ولی قسمت های آخر را تصمیم می‌گیرد به صورت حضوری با این خانواده عزیز صحبت کند. با خواندن این سفرنامه به شدت دلم خواست به لبنان سفر کنم، البته نه با تور، به تنهایی، با میزبانی خانواده إسرا! در قسمتی از سفرنامه، نویسنده قسمتش می‌شود برود دمشق، زیارت حضرت زینب. انقدر این زیارت را زیبا توصیف کرده که اشکت در می‌آید که چرا تو نمیتوانی به حرم بروی... حیف است خواندن این کتاب را از دست بدهید، مخصوصا در موقعیتی که خبر اول تمام رسانه های دنیا، عملیات طوفان الاقصی است. http://eitaa.com/istadegi
من یه روحیه‌ای دارم، کتابام به جونم بسته ست، یعنی جون به عزرائیل می‌دم ولی اگه همین حضرت عزرائیل بخواد کتاب ازم بگیره حاضر نیستم بهش بدم! چند وقت پیش یکی از دوستام گفت دلش چندتا کتاب مشتی و حسابی می‌خواد و خواست براش کتاب ببرم، اونم سه چهارتا!! اولش با خودم گفتم نهههه، من چطوری شب بدون کتابام خوابم ببره؟ ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این حالت من یه نوعی از بُخل هست! بخیل بودن فقط این نیست که نتونی از پولت بگذری، گاهی آدم توی زمینه‌های دیگه هم بخیله! بعد نفس لوامه شروع کرد دعوا کردن که خجالت بکش، تو که از چهارتا کتاب نمی‌تونی بگذری(تازه قرار نیست پیشش بمونه که، امانت میدی و می‌گیری!) ادعا می‌کنی از جونت برای امامت می‌گذری؟ کتابا رو می‌خوای بذاری توی کتابخونه‌ت کپک بزنن؟ نمی‌خوای خیرش به چندنفر دیگه برسه؟ مگه آقا نگفتن ترویج کتابخوانی یه جور فریضه ست؟ لابد ادعای ولایتی بودنت هم می‌شه؟😒
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
من یه روحیه‌ای دارم، کتابام به جونم بسته ست، یعنی جون به عزرائیل می‌دم ولی اگه همین حضرت عزرائیل بخو
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آدم شه! و از اونجایی که دوستم تازه عقد کرده، چهارتا از ازدواجی‌ترین کتاب‌های کتابخونه‌م رو برداشتم که براش ببرم😌😎📚 پ.ن: واقعا کتاب جزو معدود چیزهاییه که می‌تونه منو به هیجان بیاره، طوری که شب خوابم نبره!!!
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آ
شیرینی عقدش رو هم خوردم😌 مبارکش باشه✨ پ.ن: به دخترخانم‌هایی که در روند خواستگاری و آشنایی و ازدواج هستن توصیه می‌کنم کتاب رنج مقدس ۱ رو بخونن.