#معرفی_کتاب 📚
إلىٰ...
(سفرنامهی شامات و حدود سرزمینهای اشغالی)
✍🏻فائضه غفارحدادی
#نشر_شهید_کاظمی
📍معرفی به قلم: عارفه فاتح
مدتی است عاشق قلم نویسندهای شدم که در کتابهایش، همه چیز درهم آمیخته؛
طنز و اشک و حماسه...
طوری اتفاقات را روایت میکند که به واقعیترین شکل ممکن میتوانی خودت را در آن موقعیت تصور کنی،
با او گریه کنی، با او بخندی...
به تازگی یکی از کتابهایش را به پایان رساندم؛
سفرنامهی «الی...»
جذابیت سفرنامهی این نویسنده این است که فقط اتفاقات را روایت نمیکند؛
او با هر اتفاقی که برایش افتاده احساسش را میگوید و یک نکته هم به آن اضافه میکند.
سفرنامهی «الی...» روایت سفر خانم نویسنده به لبنان، و دیدار با خانوادهای اهل غزه و نوشتن روایت زندگی آنهاست.
قسمت زیادی از زندگینامه را به صورت مجازی پیش برده؛
ولی قسمت های آخر را تصمیم میگیرد به صورت حضوری با این خانواده عزیز صحبت کند.
با خواندن این سفرنامه به شدت دلم خواست به لبنان سفر کنم، البته نه با تور، به تنهایی، با میزبانی خانواده إسرا!
در قسمتی از سفرنامه، نویسنده قسمتش میشود برود دمشق، زیارت حضرت زینب.
انقدر این زیارت را زیبا توصیف کرده که اشکت در میآید که چرا تو نمیتوانی به حرم بروی...
حیف است خواندن این کتاب را از دست بدهید، مخصوصا در موقعیتی که خبر اول تمام رسانه های دنیا، عملیات طوفان الاقصی است.
#طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 إلىٰ... (سفرنامهی شامات و حدود سرزمینهای اشغالی) ✍🏻فائضه غفارحدادی #نشر_شهید_کاظمی
جوری که من و عارفه و مصباح عاشق قلم خانم غفارحدادی هستیم 😍
سرش دعواست
من یه روحیهای دارم،
کتابام به جونم بسته ست،
یعنی جون به عزرائیل میدم ولی اگه همین حضرت عزرائیل بخواد کتاب ازم بگیره حاضر نیستم بهش بدم!
چند وقت پیش یکی از دوستام گفت دلش چندتا کتاب مشتی و حسابی میخواد و خواست براش کتاب ببرم، اونم سه چهارتا!!
اولش با خودم گفتم نهههه، من چطوری شب بدون کتابام خوابم ببره؟
ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این حالت من یه نوعی از بُخل هست!
بخیل بودن فقط این نیست که نتونی از پولت بگذری، گاهی آدم توی زمینههای دیگه هم بخیله!
بعد نفس لوامه شروع کرد دعوا کردن که خجالت بکش، تو که از چهارتا کتاب نمیتونی بگذری(تازه قرار نیست پیشش بمونه که، امانت میدی و میگیری!) ادعا میکنی از جونت برای امامت میگذری؟ کتابا رو میخوای بذاری توی کتابخونهت کپک بزنن؟ نمیخوای خیرش به چندنفر دیگه برسه؟ مگه آقا نگفتن ترویج کتابخوانی یه جور فریضه ست؟ لابد ادعای ولایتی بودنت هم میشه؟😒
مهشکن🇵🇸🇮🇷
من یه روحیهای دارم، کتابام به جونم بسته ست، یعنی جون به عزرائیل میدم ولی اگه همین حضرت عزرائیل بخو
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آدم شه!
و از اونجایی که دوستم تازه عقد کرده، چهارتا از ازدواجیترین کتابهای کتابخونهم رو برداشتم که براش ببرم😌😎📚
پ.ن: واقعا کتاب جزو معدود چیزهاییه که میتونه منو به هیجان بیاره، طوری که شب خوابم نبره!!!
مهشکن🇵🇸🇮🇷
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آ
شیرینی عقدش رو هم خوردم😌
مبارکش باشه✨
پ.ن: به دخترخانمهایی که در روند خواستگاری و آشنایی و ازدواج هستن توصیه میکنم کتاب رنج مقدس ۱ رو بخونن.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
شیرینی عقدش رو هم خوردم😌 مبارکش باشه✨ پ.ن: به دخترخانمهایی که در روند خواستگاری و آشنایی و ازدوا
#معرفی_کتاب 📚
رنج مقدس ۱ و ۲
نرجس شکوریانفرد
#نشر_عهدمانا
فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛ از این نظر که داستان یه خانوادهی خیلی خوب و معقوله. خانوادهای که اعضاش همه منطقی رفتار میکنن و تعامل سالمی دارن.
البته توی واقعیت نمیشه توقع داشت همه همهجا درست و منطقی رفتار کنن، ولی الگوی خوبی میتونه باشه.
جلد ۱ داستان لیلاست؛ داستان خیلی آرومی داره، فضای داستان شیرینه و خیلی هیجان و بالا و پایین نداره. البته به نظر من دختر داستان یکم بیش از حد منفعل برخورد میکنه، یکمی هم لوسه.
جلد ۲ هم داستان مصطفی ست، گذشته مصطفی. برعکس جلد ۱ فضاش پسرونه ست.
و البته، قلم داستان طوریه که محتوای زیادی در قالب داستان گنجانده شده، اگه دنبال یه داستان میگردید شاید پیشنهاد خوبی نباشه ولی اگه دنبال چهارتا کلمه حرف حساب هستید گزینه خوبیه.
🌱بیشتر به دخترخانمهایی پیشنهاد میکنم که درگیر خواستگاری و ازدواج و عقد هستن، یا کمکم میخوان خواستگار دیدن رو شروع کنن.
#ازدواج
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
از اون بریدههای سوزناک رنج مقدس 💔
کتاب در دورهای نوشته شده که میتونستی با ۱۵۰هزارتومان یه عالمه کتاب بخری، من یادمه همین کتاب رو خریدم ۱۶هزارتومن و به نظرم خیلی گرون بود!!
الان ۱۵۰هزارتومن نهایتا ۲تا کتاب بشه🥲😭
پ.ن: یه داداش که توی کتابفروشی بهمون بگه «برو بردار، تو چکار به پولش داری» چیه؟ همونم نداریم💔😔
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
راستی رنج مقدس ۲ هدیه مصباح بوده💚🌱
پ.ن: به دوستانی که براتون عزیزن کتاب خوب هدیه بدین.✨📚
16.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱شرح حدیثی از امام محمد باقر(علیهالسلام) توسط رهبر انقلاب
🗓 هفتم ذیالحجه، سالروز شهادت امام محمد باقر(علیهالسلام) تسلیت باد.
#شهادت_امام_باقر علیهالسلام
http://eitaa.com/istadegi
4_6008149662119236085.mp3
1.83M
✨ حضرت آیتالله خامنهای: این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیهی تشیّع را که داعیهی حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجّه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکّل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاشها و فعّالیّتها و خدمات عظیم و گرانبهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السّلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند. ۱۳۶۱/۷/۲
#شهادت_امام_محمد_باقر
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 215
به سختی تعادلش را حفظ کرد و روی پایش ایستاد. سکسکه کرد و دو دستش را برایم باز کرد.
-واای! ایلیا! تو اینجایی؟
از پشت میز بلند شدم، تکهای از سیب که گاز زده بودم را قورت دادم و گفتم: سلام بابا! شبتون بخیر!
نتوانست بیش از این سر پا بماند. دستش را به اوپن تکیه داد و وزنش را روی آن انداخت. دوباره سکسکه کرد و گفت: از کی اینجایی... هیع... پسرم؟
طوری مست بود و کبکش خروس میخواند که مطمئن شدم گالیا به هرچه میخواسته رسیده. من اما مثل همیشه خودم را به کری و کوری زدم و گفتم: خیلی وقت نیست، تازه اومدم. خواستم بعد از کارم یه سری بهتون بزنم.
پدر هم یا متوجه نبود و یا واقعا برایش مهم نبود که من او را با گالیا دیده باشم؛ چون ناراحت یا نگران نشد. پاکشان خودش را به میز آشپزخانه رساند و روی یکی از صندلیها ولو شد. کرواتش باز بود، دکمههای بالای یقهی پیراهنش هم. کت تنش نبود ولی از شلوار مشکی و رسمیاش میشد فهمید برای این قرار لباس رسمی پوشیده بوده. موهای کمپشت جوگندمیاش آشفته و چهرهاش قرمز و برافروخته بود.
برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: چیزی نمیخورین بابا؟
لیوان آب را برداشت اما آن را ننوشید. فقط نگاهش کرد و گفت: نه لازم نیست. هیع... امشب یه شام حسابی خوردم... هیع...
و دستی به شکمش کشید که داشت کمی چاق و برآمده میشد. از یک سنی به بعد، درواقع از آن وقتی که از یک نظامی تبدیل به یک سیاستمدار شد، دیگر تناسب اندام برایش مهم نبود. دوباره پشت میز نشستم. سر پدر روی میز خم شده بود و داشت با دقت به لیوان آب نگاه میکرد. شاید داشت چرتش میبرد و به این فکر افتادم که کمکش کنم برود به اتاق خوابش. او اما ناگهان سرش را بالا آورد و با چشمان قرمزش نگاهم کرد.
-ایلیا، چیزای عجیبی درموردت شنیدم...!
دستانم یخ کردند، قلبم هم یک لحظه در تپیدنش مکث کرد. هر احتمالی میدادم جز این که موضوع جلسه امشب گالیا و پدر من بوده باشم. سعی کردم موقع لبخند زدن، لبهایم نلرزد و با آرامش پرسیدم: چه چیزایی؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi