مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت ششم مردادماه 02 نشد که بشود. اخ
سلام
این خوبه که باهاش کنار اومدید، من کنار نیومدم🙂
و خب الان فهمیدم این تعادل مهمه، ولی سال ۰۲ که اون اتفاق(اول متن اشاره کردم) افتاد، واقعا از دخترانگی بیزارتر شدم.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
امروز یکم بیحوصله بودم، داستان هم به ذهنم نمیرسید که ادامهش رو بنویسم، دیگه نشستم رنگآمیزی کردم،
سلام
اینی که عکسش اینجاست، از انتشارات مهرسا هست، مجموعه باشگاه مغز. قیمتش هم خوبه، حدود ۹۰ تومن، ۱۰۰ تومن من الان توی سایتش دیدم. البته من کتاب رو چند سال پیش خریدم. چندتا کتاب رنگآمیزی بزرگسالان دیگه هم دارم از نشر سبزان، که قیمتشون سال ۹۹ حدود ۳۰ تومن بود. این نشر رو الان چک کردم، از حدود ۹۰ تومن هست تا ۱۲۰ تومن.
برای رنگآمیزی بزرگسالان لازم نیست حتما کتابش رو بخرید، میتونید طرحهاش رو از اینترنت دانلود کنید و پرینت بگیرید و رنگ بزنید.
⬛️ السلام علیک یا محمد بن علی الباقر علیه السلام
🔷 لا فَضیلَةَ کالجِهادِ ، ولا جِهادَ کمُجاهَدَةِ اَلهَوی.
☑️ امام محمد باقر - علیه السلام - می فرماید: فضیلتی چون جهاد نیست ، و جهادی چون مبارزه با هوای نفس نیست.
تحف العقول ص ۲۸۶. مستدرک الوسائل ج ۱۱ ص ۱۴۳.
#شهادت_امام_محمد_باقر علیهالسلام تسلیت باد🥀
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب
🔹اتاق شماره ۶🔹📚
#نشر_هرمس
✍🏻به قلم آنتوان چخوف
📍معرفی از #نیل (طناز سابق😶)
یک داستان کوتاه، با جو حاکم ادبیات روسیه.
قبل از اینها به ادبیات روسیه، علاقه نداشتم، اما با این کتاب و یک کتاب دیگهای که شاید در ادامه معرفیش کنم، یه مقدار تونستم ارتباط برقرار کنم.
در این کتاب، آنتوان چخوف از یک مثال کلی برای نشون دادن مفهوم "دانایی و عقل" استفاده کرده.
روایت یک بیمارستان روانی، که یک اتاق خاص، یک دیوانهی عاقل رو در خودش جا داده و به مرور اونقدر سخنان فلسفی میگه، که در نهایت، خود دکتر روانپزشک، درگیر این بیمار میشه و اتفاقات عجیبی توی زندگیش پیش میاد.
داستان در ابتدا کند پیش میره ولی نگم از پایانش! عجیب و میخکوب کننده بود!
پیشنهاد خوبیه برای یه مطالعه کوتاه و مختصر و مفید😉
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت ششم مردادماه 02 نشد که بشود. اخ
✨هو اللطیف✨
🏰"قلعهی بتنی"
سرگذشت یک پیوند🌱
✍️ فاطمه شکیبا
قسمت هفتم
شهریورماه 02
الان خیلی خوشحالم. چون این یک هفته و دو روزی که گذشته، به خدا نزدیکتر شدهام. کمی پختهتر. شکرگزارتر. و اینها خوب است. آدم باید بلا سرش بیاید که متنبه شود. خدا مهربانی کرد، لطف کرد و من را با بلای شدیدتری به خودم نیاورد. چقدر شاکرش هستم که با همین بلای کوچک تلنگر زد. میتوانست با یک ضایعه جبرانناپذیر لهم کند تا به خودم بیایم، ولی خدای ما مهربان است. دعاها را میشنود، حتی از بندگان مزخرفی مثل من.
از دست خدا شاکی نیستم. حتما صلاحی بوده، حکمتی... چیزی که ما متوجهش نبودیم. من بارها از خدا خواسته بودم اگر به صلاحم نیست خودش کمکم کند تا این ماجرا بهم بخورد. الان هم از خدا همین را میخواهم؛ میخواهم که صلاحم را رقم بزند. حس میکنم نیاز داشتم به یک ضربه سنگین، به یک بلا، برای آدم شدن و رشد کردن.
استخوانترکاندن و رشد کردن درد دارد. مامان میگفت: دخترم اولین شکست دوران بزرگسالی رو چشیده.
خب مامان راست میگوید. دوران بزرگسالی شکستهای بزرگ دارد. تازه این فقط یک ذره بود. این اصلا چیزی نبود. باید عادت کنم. زندگی همین است دیگر.
ولی آخرش...
نمیدانم اسمش چیست. یک ماه است که یک احساس بد، زمینه همه لحظاتم هست. اسمش را گذاشتهام حس لزج و چسبناک. حس نخواسته شدن. احساس میکنم یک نفر یک سری احساسات دفن شده را از عمیقترین و ناشناختهترین نقاط وجودم بیرون کشیده، و دقیقا وقتی من ذوق کردهام که دارمشان، همه آن احساسات را آتش زده؛ طوری که هیچی ازشان نماند. احساس میکنم یک نفر روی آن جوانههای جدید روی قلعه بتنی اسید ریخته، و الان فقط جای خالیشان درد میکند.
میدانم خیلی حقیرانه و خفتبار و بچگانه است برای منی که قرار بوده دنیا را تغییر دهد؛ ولی خب من این پنج ماه واقعا تصمیم گرفته بودم کمی هم مثل بقیه باشم. کمی به خودم بیشتر اهمیت بدهم. داشتم لطیفتر میشدم، این را همه فهمیده بودند. ولی حالا آن قسمت از مغزم که دلش میخواست ناز کند، آن قسمت از مغزم که دوست داشت دخترِ محبوب همه باشد، آن قسمت از مغزم که میتوانست با آدمها تعامل کند و حرف بزند از کار افتاده است.
یک حس لزج باهام هست. همیشه. دائم. وقتی توی جمع میخندم. وقتی مینویسم. وقتی کتاب میخوانم. وقتی بیهدف به گوشی و لپتاپ ور میروم و هرجایی که درش حساب کاربری دارم را چک میکنم. وقتی شبها میخواهم بخوابم. وقتی صبحها بیدار میشوم. وقتی غذا میخورم.
ولی مهم این است که هنوز زنده ماندهام و هنوز دارم مینویسم و میخوانم و هنوز خانوادهام را دارم. پس دلیلی ندارد گریه کنم. گریه؟ هرگز گریه نکردهام.
حتی نمیدانم چه دعایی بکنم. نمیخواهم روی چیزی که ممکن است به صلاحم نباشد اصرار کنم و یک طوری با خدا حرف بزنم که انگار من بیشتر میفهمم. دعا کنم او به این نتیجه برسد که نباید از من بگذرد و برایم بجنگد؟ یا بیخیالش شوم و بیش از قبل در قلعه تنهاییام فرو بروم و به چیزهای دیگر بچسبم؟ مشکل این است که واقعا نمیدانم چطور باید به زندگی عادی برگردم. یادم رفته چطور زندگی میکردم.
نمیدانم واقعا آدم بدی بود یا نه، یا بهتر بگویم نمیدانم این واقعا آدمِ من بود یا نه. او واقعا خیلی از چیزهایی که من فکر میکردم لازم است داشته باشد را داشت. هرچند هیچ شباهتی به تصورم از همسر آیندهام نداشت بجز مذکر بودن، ولی من واقعا احساس میکردم آدمی هست که بتواند با روح پرچالهچوله و اعصاب نداشته من کنار بیاید و شاید بعد از چندسال بتواند کمکم کند آدم سالمتر و متعادلتری بشوم. حتی گاهی با خودم میگفتم ترکیبِ منِ درونگرا و آرام و منظم با اوی پرشر و شور خیلی باید جالب بشود، فکر میکردم زندگیام از یکنواختی درمیآید و هیجانانگیزتر میشود.
به عنوان یک پسر، او را آدم باشعوری یافته بودم، آدمی که کمی احساسات سرش میشود و تعاملش با مادر و خواهر باعث شده جنس زن را بهتر درک کند. آدمی که سلامت روان داشت و در حد تعادلی از صلحطلبی و سازگاریپذیری بود، در زمینه اقتصادی هدفگذاریهای درستی داشت و تلاشش را میکرد...
من واقعا نمیدانم میتوانم درباره مرد دیگری اینطوری فکر کنم یا نه. میتوانم مرد دیگری را به زندگی راه بدهم یا نه. میترسم. او که تا اینجا جلو آمد هم اشتباه بود. من دیگر در قلعه را باز نمیکنم. بعد اصلا مشکل اینجاست که من تمام آن احساساتی را که یک نفر برای ازدواج کردن به آن نیاز دارد، یکشبه از دست دادهام. به طور کامل. همهاش از عمق وجودم بیرون کشیده شد و خاکستر شد. خاکسترش هم به باد رفت.
ادامه👇🏻👇🏻
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هفتم شهریورماه 02 الان خیلی خوش
مثل آدم سرماخورده، از نظر احساسی گریپ شدهام. انگار قسمت احساساتم کنده شده. گاهی فکر میکنم من واقعا کافی نیستم. من واقعا دوستداشتنی نیستم. من واقعا لیاقت دوست داشته شدن ندارم. و گاهی هم به این نتیجه میرسم که من اصلا به تایید و عشق کسی نیاز ندارم. اصلا چرا آدم باید عشق بخواهد؟
ولی هرچه تلاش میکنم نمیتوانم مثل قبل بشوم. نسبت به خیلی احساسات بیحس شدهام. تنها چیزی که میفهمم غم است و خشم. و همینها را هم نشان نمیدهم، مبادا دل کسی برایم بسوزد. این که برایم دلسوزی کنند از هرچیزی بدتر است. اصلا مگر من ناراحت شدهام؟ معلوم است که نه. من فقط... فقط غرورم جریحهدار شده. وگرنه من عاشق نبودم. قسم میخورم عاشق نبودم.
من عاشق نبودم،
عاشق نیستم،
و عاشق نخواهم بود.
ادامه دارد...
#ازدواج
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🖤صبح چهارشنبه؛ سخنرانی رهبر معظم انقلاب اسلامی در سالگرد رحلت حضرت امام خمینی(ره)/ پخش زنده از شبکههای تلویزیونی داخلی و خارجی
🔹️مراسم سیوششمین سالگرد رحلت حضرت امام خمینی رحمةاللهعلیه با حضور و سخنرانی حضرت آیتالله العظمی خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی برگزار میشود.
⏰این مراسم ساعت ۸ صبح روز چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۴ در حرم مطهر امام خمینی(ره) آغاز میشود.
🔹️سخنرانی در مراسم ۱۴ خرداد از مهمترین دیدارهای سالیانه رهبر انقلاب اسلامی با عموم هموطنان و علاقمندان انقلاب اسلامی و امام خمینی در جهان است که بهصورت معمول در این بیانات، مبانی و اصول مکتب امام خمینی (رحمةاللهعلیه) و مسائل مهم داخلی و بینالمللی تبیین میشود.
💻این مراسم به صورت زنده و مستقیم از رسانه KHAMENEI.IR و شبکههای داخلی و برونمرزی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و دیگر رسانههای دنیا پخش خواهد شد.
💻 Farsi.Khamenei.ir
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هفتم شهریورماه 02 الان خیلی خوش
سلام
اتفاقا خوندن از زاویه دید آقایون هم جالبه؛ ولی متاسفانه همسرم چیزی ننوشتن و فکر نکنم وقتش رو داشته باشن😅
چند وقت پیش سر جلسه کلاس جامعهشناسی انقلابات بودیم،
استاد یکی از جلد از مجموعه اسناد لانه جاسوسی رو آوردن سر کلاس، فکر کنم جلد ۸ یا هفت.
گفتن توی هشت جلد این اسناد، هیچ اشارهای به قدرت روحانیت در بسیج مردم و ایجاد انقلاب نشده!
تازه اواخر جلد هشت هست که آمریکاییها احتمال میدن که ممکنه نیروی مذهبی باعث انقلاب بشه، و تا قبلش اصلا روحانیت رو آدم حساب نمیکردن.
یعنی تا قبل از امام خمینی، مذهب و حوزه علمیه قدرت انقلاب نداشت،
توسط سلطنت مهار شده بود و نمیخواست خیلی به حوزه سیاسی و اجتماعی ورود کنه،
بجای دغدغههای بزرگ مثل عدالت اجتماعی و آزادی و آگاهی جامعه و استقلال ملی، سرش به احکام نجاست و طهارت و شک بین رکعت دو و سه گرم بود.
امام خمینی بود که حوزه رو احیا کرد،
قدرت حوزه علمیه و نیروهای مذهبی رو بهشون برگردوند،
تا قبل از امام خمینی اصلا مذهب و عاشورا در معنای اصلی نبودند،
قدرت قیام نداشتند.
امام خمینی بود که تونست قدرت عظیم عاشورا رو آزاد کنه و قیام رقم بزنه...
کتاب «ناگهان انقلاب» اثر چارلز کورزمن رو بخونید، خیلی جالبه.
#امام_خمینی #جامعه_شناسی