مهشکن🇵🇸🇮🇷
💔🥲
راست گفته بود...
با همه اعضا،
با بند بند بدن،
با لحم و دم و شعر و بشر و عصب قصب و عظام و مخ و عروق گواهی داد...
با قفسه سینه،
با رگ گردن...🥲
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هشتم اسفند 02 (یادداشت آخر سال)
سلام عزیزان
قسمت امشب آماده نیست، چون بنده اینا رو از یادداشتهای خودم در همون تاریخ ذکر شده میذارم و چیز جدیدی نمینویسم، و خب لازمه یادداشتها فیلتر بشه تا حریم خصوصی حفظ بشه. و از اینجای داستان به بعد وضعیت یکم پیچیده ست و به فیلتر بیشتری نیاز داره 😶
عذرخواهم، فردا انشاءالله منتشر میشه
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هشتم اسفند 02 (یادداشت آخر سال)
✨هو اللطیف✨
🏰"قلعهی بتنی"
سرگذشت یک پیوند🌱
✍️ فاطمه شکیبا
قسمت نهم
فروردین 03
برای بار سوم پا پیش گذاشت(آبان ماه دوباره خواستگاری کرد؛ ولی جواب منفی گرفت). اسفند توی صندوق پیام ناشناس کانال برایم پیام فرستاد توضیح داد چرا بار قبلی زود عقب کشیده است و بیشتر پافشاری نکرده. راستش از قضاوتم پشیمان شدم؛ از این که تا قبل از آن به خونش تشنه بودم. خیلی از دستش عصبانی بودم که من را مسخره خودش کرده و هی میرود و میآید.
اسفند دوباره پا پیش گذاشت. رفت با بابا حرف زد، مرد و مردانه؛ ولی به نتیجه نرسید یا بهتر بگویم: بابا جوابش مثبت نبود(جزئیات مذاکرات بنا به دلایلی منتشر نمیشود).
البته از اول اینطور نبود. جلسات اول، حتی تا همان جلسه آخر توی تابستان، بابا مشکلی با او نداشت. البته کمی گارد گرفتن یک پدر مقابل کسی که میخواهد وارد خانوادهاش شود طبیعی ست؛ ولی دشمنی درکار نبود. حتی بعد از آن شب در تابستان، بابا گفت اگر واقعا تو را بخواهد من مشکلی ندارم. و حتی بعدترش، بعد از آن تلفنشان آخر آبان، بابا گفت وقتی به من ثابت کرد تو را میخواهد و پاشنه در را از جا درآورد، من هم راضی میشوم. ولی او هربار که پا پیش گذاشت، فوری به دیوار محکم "نه" خورد.
نمیدانم، شاید هم بابا زیادی از دخترش انتظار دارد. یک آدم منزویِ عشق خون و کشتار که دوست دارد توی قلعه بتنیاش تنها زندگی کند مگر چه جذابیتی دارد که پسر مردم حاضر بشود بخاطرش پاشنهی در خانه را از جا دربیاورد؟ تازه آن آدم منزوی الان دیگر همان یکذره احساساتِ دفن شده در وجودش را هم از دست داده و الان یک آدم بدبین است. گاهی فکر میکنم حتی مامان و بابا هم فقط بخاطر پیوند خونی من را دوست دارند؛ چون به عنوان پدر و مادر چارهای جز دوست داشتن من ندارند. وگرنه کدام عاقلی به طور ارادی از آدمی مثل من خوشش میآید؟
...البته گاهی نظرات خانوادهها منطقی نیست، یا برخاسته از سوءتفاهم است. درمورد ما همینطور است. سوءتفاهم روی سوءتفاهم. وقتی باب گفتگو را بستهاند و دیگر حاضر نیستند حرف هم را بشنوند، فقط مینشینند برای خودشان فکر و خیال میکنند و از برخوردها و حرفهای مرداد و قبل از آن، تفسیرها و برداشتهای عجیب و غریب درمیآورند و نتیجه میگیرند که ما با طرف مقابل دشمنیم.
به هرحال نمیشود با خانواده قطع ارتباط کرد. نمیشود خانواده را حذف کرد و نمیشود از همه انتظار داشته باشی منطقی و بالغانه رفتار کنند. یک زوج هرقدر هم با هم تفاهم داشته باشند و هم را دوست داشته باشند، آخرش اگر خانوادهها با هم دشمن باشند روی رابطه زوج اثر میگذارند. باید دائم حواست باشد که مادر او چه گفت، پدر خودت چه گفت، نکند پدرش برداشت بد کند، نکند به مادرت بربخورد، هر حرفی زده میشود باید تو هم دنبالش بدوی و توضیح بدهی که منظور بدی پشتش نبود و تازه خودت هم مواظب باشی چیزی نگویی که به کسی بربخورد. یعنی علاوه بر چالشهایی که به طور طبیعی در زندگی مشترک داری، یک چالش اضافهتر هم داری برای مدیریت رابطه خانوادهها. اینجا دیگر خانوادهها نمیتوانند وقتی با همسرت به اختلاف میخوری نقش ریشسفید را بازی کنند؛ چون خودشان ریشسفید لازمند و اگر بفهمند اختلافی بین تو و همسرت پیش آمده واویلاست. حتی اگر ازشان کمک بخواهی هم میگویند خودت خواستی؛ ما که نگفتیم با این پسره/دختره ازدواج کن! بعد اگر مشکل بزرگتری پیش بیاید هم بجای این که حمایتت کنند، سرزنشت میکنند که: دیدی گفتیم این دختره/پسره به درد تو نمیخورد؟ دیدی خودت را بدبخت کردی؟
البته خیلیها علیرغم مخالفت خانواده ازدواج کردهاند. آنهایی که بلوغ و عقل لازم برای مدیریت این چالشها را داشتهاند، توانستهاند از پس چالشها بربیایند و حتی بعد از چند سال، اوضاع بهتر هم شده است. مثلا توی آشناهای مامان، یک مورد بود که خانواده دختر به شدت از پسر بدش میآمد و با وساطت پدربزرگم ازدواج کردند. پسر انقدر رفتار بالغانه و مودبانهای از خودش نشان داد و انقدر آقا بود که حالا عزیزترین داماد خانواده است و مادرزنش هیچکس را به اندازه او قبول ندارد. برعکسش هم بوده و هست؛ کسانی که اولش فکر کردهاند چون عاشقند خانواده اثری روی زندگیشان نمیگذارد، ولی کارشان یا به طلاق کشیده، یا روزی صدبار بابت ازدواجشان به خودشان فحش میدهند.
درمورد خودم، تازه خانوادهها مشکل دوماند. مشکل اول این است که حداقل اعتماد و احترام لازم در این رابطه وجود ندارد. اصلا من برای او دقیقا کیام یا بهتر بپرسم: چیام؟ دقیقا مشکلش که هربار پا پیش میگذارد و عقب میکشد؟ مگر حرف مرد نباید یکی باشد؟ یا محکم بگوید نمیخواهد، یا میخواهد. پای حرفش هم بایستد. چرا تکلیفش با خودش مشخص نیست؟
قسمت اول یادداشت:
https://eitaa.com/istadegi/14366
ادامه دارد...
#روز_ازدواج
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت نهم فروردین 03 برای بار سوم پا
✨هو اللطیف✨
🏰"قلعهی بتنی"
سرگذشت یک پیوند🌱
✍️ فاطمه شکیبا
قسمت دهم
ادامه فروردین 03
این رفتارش باعث میشود احساس کنم دارد بازیام میدهد. دارد مسخرهام میکند و میخواهد هربار فقط یک تنش به من و خانوادهام تحمیل کند. گاهی میترسم از این که دارم بازی میخورم و دیگر نمیتوانم به شناخت قبلیام از آن آدم تکیه کنم.
زهرا سادات پیشنهاد داد پدرش با او حرف بزند و تکلیف را معلوم کند، ببیند او اصلا میخواهد یا نه. قرار بود اگر دید او قصدش جدی نیست، ازش قول بگیرد که دیگر برود و پشت سرش را نگاه نکند و من را راحت بگذارد. نمیدانم دقیقا بین او و پدر زهرا سادات چه گذشت و چه گفتند. زهرا سادات فقط بعد یکی دو هفته، گفت او ختم غائله را به آقای پدرش اعلام کرده. توضیح بیشتری هم نداد.
اولش دوست داشتم دوتا کالیبر بیست میلیمتری توی زانوهایش خالی کنم، بعد بیندازمش جلوی تمساحهای اطراف قلعه بتنی و بعدش هم باقیماندهی جنازهاش را بیندازم توی اسید.
ولی واقعیت این بود که نه میتوانستم این کار را بکنم و نه لازم بود. برای چی انقدر باید تقلا میکردم؟ این احساس فقط یکی دو روز طول کشید. بعدش فروکش کرد و به میل به هیچچیز تبدیل شد. میل به این که توی قلعه بتنی بمانم.
چند روز بعد از این که بابا با او حرف زد، با یک خواستگار دیگر هم حرف زد. اولین بار بود که میگفتم بابا قبل از من خواستگار را ببیند؛ چون دیگر برایم مهم نبود. البته بابا با آن خواستگار هم به نتیجه نرسید و من ته دلم خوشحال شدم. خوشحالی هم نبود، آسودگی بود. حوصله نداشتم یک دور دیگر فرآیند زجرآور آشنایی را با یک نفر طی کنم و تهش به این نتیجه برسد که من به درد نمیخورم. برای یکی مثل من که فمینیست اعظم دانشگاهم، خیلی فشار داشت اصل پذیرش ازدواج و حرف زدن با خواستگار. وقتی جلسات اول آشنایی بودیم، صورتم پر از جوش شده بود و زهرا سادات با دیدن جوشها میگفت: حالا میفهمم چقدر از ازدواج بدت میاد!
من فهمیدهام تنهای تنها هستم. حتی کسانی که دوستم دارند هم نمیتوانند کمکم کنند. آخرش خودمم و خودمم. چند وقت پیش سر یک جلسه آشنایی با خواستگار دیگری، پسر گفت: من والیبال خیلی دوست دارم، توی والیبال وقتی میبینی همتیمیات دارد تلاش میکند و میدود، تو هم انگیزه میگیری تلاش کنی و باهم، کنار هم تلاش میکنید تا برنده شوید؛ ازدواج هم همینطور است. من ولی گفتم که بدمینتون را دوست دارم. دوست دارم خودم تنهایی در زمین خودم تلاش کنم. اصلا وقتی میبینم توی زمین تنها هستم و باید همه زمین را خودم پوشش دهم انگیزه میگیرم برای دویدن. انگیزه هم نیست، میل به بقا وادارم میکند بدوم؛ مجبورم. گفت بدمینتون هم بازی دبل دارد و من گفتم همیشه توی بازی دبل میبازم، چون حضور همتیمی من را گیج و سردرگم میکند.
الان دیگر نمیدانم چه میخواهم. همهاش از خودم میپرسم اینکه هربار مهندس پا پیش گذاشته، اما مشکلی پیش آمده و به سرانجام نرسیده، به دلیل اشتباه آدمهاست یا بخاطر این که به صلاحمان نیست و خدا دارد جلوی فاجعه را میگیرد؟ نکند واقعا به صلاح نباشد؟ نکند آخرش به غلط کردم بیفتم؟ با این اختلافی که بین او و بابا هست هیچ کاری نمیشود کرد. نه میشود و نه من میخواهم خطکش دستم بگیرم و به او بگویم این کار را بکن، آن کار را نکن تا بتوانی با بابا کنار بیایی. بچه است مگر که لازم باشد من غلط و درست رفتارهایش را گوشزد کنم؟ آدم بالغ خودش میفهمد کجا چه حرفی را بزند و چطوری.
دیگر نمیدانم چه میخواهم. همهاش به این فکر میکنم که یعنی ازدواج با این آدم من را خوشبخت میکند؟ واقعا همان است که میخواهم؟ از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که درست شناخته باشمش؟ از کجا معلوم که بازیام نمیدهد؟ از کجا معلوم که واقعا بتواند با من بسازد و من بتوانم با او بسازم؟ درست است که تنها خواستگاری بود که توانست تا مرحله مهریه پیش بیاید و ایرادی بهش نگیرم؛ ولی این کافی ست؟
مشکل اینجاست که نمیدانم دیگر چی میتواند خوشحالم کند. نمیتوانم دیگر به کسی اعتماد کنم. دیگر دلم نمیخواهد چشمم به جنس مخالف بیفتد. الان یک خواستگار دیگر دارم که همه معتقدند شرایطش خیلی خوب است و من ازش بدم میآید؛ نه از شخص او که از پسر بودنش. انرژی، اعصاب و توان لازم برای ازدواج را ندارم؛ با هیچکس.
چند هفته پیش متوجه شدم هنوز عضو کانالم هست و حذفش کردم. نمیفهمیدم چرا توی کانالم مانده است وقتی به پدر زهرا سادات گفته تصمیمش برای ادامه ندادن قطعی ست. مانده که چه بشود؟ وقتی نمیخواهد، باید برود فراموشم کند. او پسر است، زود یادش میرود و میتواند با یک نفر دیگر ازدواج کند. حذفش کردم چون میخواستم کمکش کنم. یک لطف بود؛ برای این که بتواند راحت فراموشم کند و برود سراغ زندگیاش.
قسمت اول یادداشت:
https://eitaa.com/istadegi/14366
ادامه دارد...
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت دهم ادامه فروردین 03 این رفتارش
" وقتی نمیخواهد، باید فراموشم کند... حذفش کردم چون میخواستم کمکش کنم. یک لطف بود؛ "
وی هماکنون ادمین کانال میباشد :))))))))))))))))))))))))))))