eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
668 ویدیو
83 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک چنین حجمی رو امتحان دارم، به اضافه اسلایدهایی که تدریس شده، کی؟ ۲۵ خرداد😐 فردای عید غدیر😐😐 یعنی روز عید باید بشینم درس بخونم😐😐😐 یعنی لعنت به این شانس من، خب؟ لعنت😐
درباره مجموعه قلعه بتنی یه بازخوردی بهم بدید ببینم... ادامه‌ش بدم؟
حالا که بحث سر کار گذاشته شدن توسط شهدا شد، خوبه امشب یه قسمت ویژه درباره این موضوع بذاریم تا بگم چرا همچین فکری می‌کردم 😶🙄
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
و دلم حسابی برای آقای دکتر سوخت. انقدر سوخت که یک لحظه درباره جواب منفی‌ام دو دل شدم؛ ولی عقل بی‌رحم
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت ویژه (فکر کنم فروردین ۰۳) من به فال اعتقاد ندارم؛ مادرم اما، از فال بدش نمی‌آید. مطمئن نیستم که اعتقاد داشته باشد، بیشتر یک چیز ذوقی ست برایش. همان جلسات اول آشنایی با مهندس، مامان گفت: بیا فال بگیریم ببینیم تهش چی می‌شه؟ حال فال گرفتن نداشتم ولی مادر اصرار کرد. بعد هم دیوان حافظ کوچکش را که همیشه دم دستش بود، برداشت و چشمانش را بست. نیت کرد و فاتحه خواند و آن را باز کرد. این شعر معروف آمد: یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان، غم مخور... من بیت اول را نخوانده، لبانم را برهم فشار دادم و گفتم: جناب حافظ امشب حالش خوب نیست، یا شایدم می‌خواد منو اسکل کنه! مامان می‌خندید و من لب و لوچه‌ام را کج می‌کردم. بعد رو به دیوان حافظ چشم‌غره رفتم که: ببین جناب حافظ، من اصلا اعصاب درست و حسابی ندارم. مسخره‌بازی رو بذار کنار و قشنگ جواب منو بده. خواهرم دوباره فال گرفت. این‌بار باز هم یک شعر معروف آمد: درد عشقی کشیده‌ام که مپرس... لبم را کج کردم و با حالتی مسخره، بیت اول را خواندم. بعد هم رو به خواهرم که می‌خندید گفتم: درد عشق و زهر مار. برو بابا. حس می‌کنم مسخره دو عالم شده‌ام. اسفند ۰۱، اولین باری بود که رفتم راهیان نور. آن موقع اصلا مهندس را نمی‌شناختم. توی هیچکدام از تشکل‌های دانشگاه نبودم و مهندس برعکس من، عضو فعال بسیج دانشجویی بود. فکر کنم همه توی دانشگاه می‌شناختندش، بجز من که اصلا نمی‌دانستم چنین کسی در دانشگاه وجود خارجی دارد. سال ۰۱، مهندس علمدار اردوی راهیان نور بود و من این را توی جلسه اول خواستگاری فهمیدم. توی اردو انقدر به برادران نگاه نکرده بودم و انقدر مهندس را نمی‌شناختم که حتی چهره‌اش را به یاد نمی‌آوردم. همان سال وقتی راهیان نور بودم، مادرجان خواب دیده بودند من در همان مناطق جنوب ایستاده‌ام و مادر مرحومشان برایم یک جفت کفش سفید هدیه آورده‌اند. من کفش‌ها را پوشیده‌ام، نگاهی بهشان انداخته‌ام و گفته‌ام: هوم... بد نیست! مادرجان از همان اسفند فهمیده بودند خبری در راه است. برای همین وقتی فروردین، توی راه خانه‌ی عمه‌ی بابا، مادر مهندس برای اولین بار زنگ زد، مادرجان اصلا تعجب نکردند(البته مادرجان و بقیه، خیلی وقت بود دیگر از شنیدن اخبار جدید خواستگارهای من تعجب نمی‌کردند!). ولی مادرجان خوابشان را تا اواخر فروردین به من نگفتند. نمی‌خواستند قضاوتم تحت تاثیر خواب، سوگیری مثبت یا منفی داشته باشد. و خب به هرحال از همان اول همه‌چیز برایم فرق داشت. اینطور نبود که برایم کاملا عادی باشد. وقتی یادش می‌افتادم احساس می‌کردم قلبم می‌گیرد. احساس می‌کردم این فرق دارد. نه خوشحالی بود نه غم. فقط احساس می‌کردم این با بقیه فرق دارد. نرگس هم این را فهمیده بود. از آن حالت‌هایی بود که خدا می‌زند پس کله آدم. انگار یکی هولم می‌داد که ادامه بدهم. بعد که خواب مادرجان را فهمیدم و تداخلش با راهیان نور را، با خودم گفتم حتما شهدا اینطور خواسته‌اند(باور کنید من توی راهیان نور هر حاجتی داشتم غیر از ازدواج). بعدش که نشد، به شهدا گفتم: دقیقا فازتان چیست؟ خب خودتان این را گذاشتید توی کاسه‌ی من. مسئولیتش با شماست. چرا تا یک جایی همه‌چیز را پیش بردید و بعد با مغز کوبیدیدش زمین؟ مهندس دانشجوی دانشگاه اصفهان است. بعد از بهم خوردن ازدواجمان، پاییز و زمستان ۰۲، تقریبا بیشتر روزهای هفته در دانشگاه می‌دیدمش؛ با این که رشته و دانشکده‌مان هیچ ربطی به هم نداشت. معمولا مثل من، نماز ظهر و عصرش را توی حرم شهدای گمنام می‌خواند، یکی دوبار هم دور و بر سلف و مسجد دانشگاه دیدمش. نمی‌دانم احساس او چی بود ولی من دربرابر میل شدید کتک زدنش مقاومت می‌کردم. به هرحال ما هردو خودمان را به ندیدن می‌زدیم. انگار نه انگار که هم را می‌شناسیم. برای دهه فاطمیه، توی حرم شهدا روایتگری بانوان شهیده داشتم و انتظار داشتم اینجا دیگر مهندس برای روایتگری‌ام نماند و برود؛ ولی ماند و تا آخرش را گوش کرد. عضو مه‌شکن هم بود. هر وقت می‌رفتم حرم شهدا و مهندس هم بود، حس می‌کردم پنج تا شهید گمنام دارند هرهر به ریشمان(البته من ریش ندارم، فقط به ریش مهندس) می‌خندند. اصلا انگار نشسته‌اند آنجا تا ما ظهر برسیم و شهدا قاه‌قاه بزنند زیر خنده و بگویند: خخخخ! اینا رو... همونان که چندماهه اسکلشون کردیم! بعد بزنند سر شانه‌ی هم و غش کنند از خنده.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت ویژه (فکر کنم فروردین ۰۳) من به
اصلا انقدر از دست شهدا و این مسخره‌بازی که توی زندگی‌ام راه افتاده لجم گرفته بود که گفته بودم یا این بساط را جمع می‌کنید، یا راهیان نور بعدی می‌آیم توی خاک یادمان‌ها و مناطق عملیاتی تف می‌کنم! و درواقع راهیان نور چهارصد و دو، می‌خواستم بروم دعوا. فقط انگیزه‌ام دعوا و داد و بیداد سر شهدا بود، که این چی بود گذاشتید توی کاسه‌ام؟ چرا همه‌چیز مثل آدم پیش نرفت؟ چرا از یک جایی به بعد ول کردید کار را؟ البته تا پایم به مناطق عملیاتی رسید، تف کردن و فحش دادن و دعوا یادم رفت. بجایش فقط گریه کردم و نق زدم به شهدا. راهیان نور ۰۲، سه چهار روز مثل آینه دق جلوی چشم هم بودیم و هرچه ازش فرار می‌کردم فایده نداشت؛ جانشین مسئول اردو بود و نمی‌توانست همه‌جا نباشد. هی بیسیم به دست از این‌سو به آن‌سو می‌دوید و آرام نمی‌گرفت. هرچه در می‌رفتم، می‌دیدم باز هم همان دور و بر است؛ و البته که باز هم طوری رفتار می‌کردم که انگار او را نمی‌شناسم. پایین کانال کمیل ایستاده بودم و داشتم سلام می‌دادم که دیدم بالای کانال ایستاده و دارد می‌گوید سوار اتوبوس‌ها شویم. بعد هم یکهو چشم‌درچشم شدیم، مهندس توی افق محو شد و من جوش آوردم. کل فکه را گذاشتم روی سرم و بلند بلند گریه کردم و پا کوبیدم به زمین، مثل بچه‌ها. به شهدا گفتم از دستشان عصبانی‌ام و گفتم خودشان باید این بساط را جمع کنند، این بلاتکلیفی را. گاهی هم با خودم می‌گویم این که شهدا این قضیه را شروع کرده‌اند به این معنی نیست که هدفشان ازدواج بوده. فقط خواسته‌اند من بزرگ‌تر شوم و رشد کنم. و واقعا با وجود تمام کوفت بودن این یک سال، احساس می‌کنم الان نسبت به سال قبل بزرگ‌ترم. خیلی چیزها را فهمیده‌ام. اصلا رنج خودش یک چیزی بود که بودنش سخت بود ولی دوست‌داشتنی. آدم وقتی رنج دارد انگار آدم‌تر است. حداقل من اینطوری حس کردم. و خب، مامان بارها به من گفته: صبر تلخ است ولی میوه‌ی شیرین دارد. نمی‌دانم آن میوه‌ی شیرین چیست، ولی می‌دانم الکی اسمم را شکیبا نگذاشته‌اند. پی‌نوشت: راهیان نور ۰۳، مهندس مسئول اردو بود. کتاب روایت سوم من را امانت گرفت که بخواند. درباره محتوای اردو باهم مشورت می‌کردیم، درباره برنامه اردو هم. سال ۰۳، همه‌چیز عوض شده بود؛ به خواست خدا و به لطف خدا و به امید خدا. قسمت اول یادداشت: https://eitaa.com/istadegi/14366 ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام یکی دوبار پیش اومده که قبل از اینکه من حتی فکر کنم و نظرم رو بگم، خود خانواده پسر جواب منفی بدن و دیگه جایی برای نظر من نمونه. که خب طبیعی هم هست چون پسندیدن یه امر دوطرفه ست و دختر هم باید پذیرش نه شنیدن داشته باشه. مخصوصا سال ۰۲ یه طوری حرف میزدم که خواستگارهام پشیمون بشن و برن 😅
واقعا باور دارم که این ۱۲ نفر، از ماهایی که ادعای مسلمانی و شیعه بودن داریم بیشتر به ائمه اطهار نزدیک‌اند. ما نشستیم تکه‌تکه شدن مسلمانان مظلوم غزه رو نگاه کردیم، اونا به وصیت امام علی علیه‌السلام عمل کردند که فرمودند: کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عونا؛ یعنی دشمن ظالم و یار مظلوم باشید. اون‌ها از ما بچه‌شیعه‌ها که از الان به فکر شربت و شیرینی و خوراکی نذری روز غدیر هستیم به امام علی علیه‌السلام نزدیک‌ترند. عید غدیر چیه برای ما؟ صرفا دست زدن و شعر خوندن و شربت و شیرینی؟ پس منش امیرالمومنین علی علیه‌السلام کجای عید غدیره؟... امیدوارم امیرالمومنین علیه‌السلام خودشون به این ۱۲ نفر کمک کنند...