مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت ویژه (فکر کنم فروردین ۰۳) من به
اصلا انقدر از دست شهدا و این مسخرهبازی که توی زندگیام راه افتاده لجم گرفته بود که گفته بودم یا این بساط را جمع میکنید، یا راهیان نور بعدی میآیم توی خاک یادمانها و مناطق عملیاتی تف میکنم! و درواقع راهیان نور چهارصد و دو، میخواستم بروم دعوا. فقط انگیزهام دعوا و داد و بیداد سر شهدا بود، که این چی بود گذاشتید توی کاسهام؟ چرا همهچیز مثل آدم پیش نرفت؟ چرا از یک جایی به بعد ول کردید کار را؟
البته تا پایم به مناطق عملیاتی رسید، تف کردن و فحش دادن و دعوا یادم رفت. بجایش فقط گریه کردم و نق زدم به شهدا.
راهیان نور ۰۲، سه چهار روز مثل آینه دق جلوی چشم هم بودیم و هرچه ازش فرار میکردم فایده نداشت؛ جانشین مسئول اردو بود و نمیتوانست همهجا نباشد. هی بیسیم به دست از اینسو به آنسو میدوید و آرام نمیگرفت. هرچه در میرفتم، میدیدم باز هم همان دور و بر است؛ و البته که باز هم طوری رفتار میکردم که انگار او را نمیشناسم.
پایین کانال کمیل ایستاده بودم و داشتم سلام میدادم که دیدم بالای کانال ایستاده و دارد میگوید سوار اتوبوسها شویم. بعد هم یکهو چشمدرچشم شدیم، مهندس توی افق محو شد و من جوش آوردم. کل فکه را گذاشتم روی سرم و بلند بلند گریه کردم و پا کوبیدم به زمین، مثل بچهها. به شهدا گفتم از دستشان عصبانیام و گفتم خودشان باید این بساط را جمع کنند، این بلاتکلیفی را.
گاهی هم با خودم میگویم این که شهدا این قضیه را شروع کردهاند به این معنی نیست که هدفشان ازدواج بوده. فقط خواستهاند من بزرگتر شوم و رشد کنم. و واقعا با وجود تمام کوفت بودن این یک سال، احساس میکنم الان نسبت به سال قبل بزرگترم. خیلی چیزها را فهمیدهام. اصلا رنج خودش یک چیزی بود که بودنش سخت بود ولی دوستداشتنی. آدم وقتی رنج دارد انگار آدمتر است. حداقل من اینطوری حس کردم.
و خب، مامان بارها به من گفته: صبر تلخ است ولی میوهی شیرین دارد.
نمیدانم آن میوهی شیرین چیست، ولی میدانم الکی اسمم را شکیبا نگذاشتهاند.
پینوشت: راهیان نور ۰۳، مهندس مسئول اردو بود. کتاب روایت سوم من را امانت گرفت که بخواند. درباره محتوای اردو باهم مشورت میکردیم، درباره برنامه اردو هم. سال ۰۳، همهچیز عوض شده بود؛ به خواست خدا و به لطف خدا و به امید خدا.
قسمت اول یادداشت:
https://eitaa.com/istadegi/14366
ادامه دارد...
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
اصلا انقدر از دست شهدا و این مسخرهبازی که توی زندگیام راه افتاده لجم گرفته بود که گفته بودم یا این
خیلی خوشحالم که قلعه بتنی بهتون کمک کرده🥲
واقعا باور دارم که این ۱۲ نفر، از ماهایی که ادعای مسلمانی و شیعه بودن داریم بیشتر به ائمه اطهار نزدیکاند.
ما نشستیم تکهتکه شدن مسلمانان مظلوم غزه رو نگاه کردیم،
اونا به وصیت امام علی علیهالسلام عمل کردند که فرمودند: کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عونا؛ یعنی دشمن ظالم و یار مظلوم باشید.
اونها از ما بچهشیعهها که از الان به فکر شربت و شیرینی و خوراکی نذری روز غدیر هستیم به امام علی علیهالسلام نزدیکترند.
عید غدیر چیه برای ما؟
صرفا دست زدن و شعر خوندن و شربت و شیرینی؟
پس منش امیرالمومنین علی علیهالسلام کجای عید غدیره؟...
امیدوارم امیرالمومنین علیهالسلام خودشون به این ۱۲ نفر کمک کنند...
#غزه #عید_غدیر
مهشکن🇵🇸🇮🇷
اصلا انقدر از دست شهدا و این مسخرهبازی که توی زندگیام راه افتاده لجم گرفته بود که گفته بودم یا این
✨هو اللطیف✨
🏰"قلعهی بتنی"
سرگذشت یک پیوند🌱
✍️ فاطمه شکیبا
قسمت دوازدهم
خرداد 03
شنبه شب با نرگس حرف زدم؛ هرچند فرصت زیادی نبود و آخرش به نتیجه نرسیدیم، فقط یک خروار نگرانی دیگر آوار شد روی سرم. همان نگرانیهای قبلی که داشت از یادم میرفت پررنگ شد، بعدش زهراسادات اصرار کرد توی کانال آقای محمدی عضو شوم و خواندن تجربههای وحشتناک ملت از دوران عقد و جدایی و ازدواجشان طوری لرزه به تنم انداخت که چند روز است خواب و خوراک ندارم؛ به معنای واقعی. شبها بیشتر از این که بخوابم سکرات موت را طی میکنم، چرتم میبرد و کابوس میبینم و بیدار میشوم و این روند تا صبح ادامه دارد. تمام طول شب و روز انگار کسی دست گذاشته بیخ گلویم و میخواهد خفهام کند. انگار کسی دارد سینهام را فشار میدهد. چشمم به غذا میافتد حالت تهوع میگیرم. تنگی نفس و سرگیجه هم دیگر همراه دائمی وقتهایی ست که بیرون میروم. یک هفته است رمانم را هم نتوانستهام بنویسم چون انقدر ذهنم درگیر است که یادم رفته قرار بود چه اتفاقی بیفتد.
کلا از زندگی افتادهام. فقط احتمالات ترسناک به ذهنم میرسد؛ این که در دوران عقد مطلقه شوم، این که از کارم پشیمان شوم، این که دائم توهین و تهمت بشنوم، این که اعتماد کنم و ضربه بخورم، این که بعدا هر وقت دعوایمان شد بگوید ارزش نداشتی بخاطرت انقدر تلاش کنم، این که نه راه پس داشته باشم نه راه پیش. این را هم میدانم که اینبار اگر زود عقب بکشد دیگر نمیگذارم ادامه پیدا کند. یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان است، هم برای من هم برای او.
چند روز است که حالم ترکیبی از اضطراب، غم و خشم است. بیشتر از همه از دست خودم عصبانیام که انقدر میترسم و نمیتوانم تصمیم بگیرم و طوری تنها شدهام که هیچکس نمیتواند کمکم کند. بعضی وقتها دلم میخواهد خدا خودش شخصا بیاید بگوید این ازدواج به صلاح هست یا نیست. اگر نیست که بیخودی تلاش نکنم و اگر هست باید چکار کنم؟
مامان اواخر اسفند میگفت این که این اتفاقات افتاد خیلی بد نشد؛ میگفت بگذار مهندس برایت تلاش کند، اینطوری بعدا بیشتر قدرت را میداند. اگر خیلی راحت به دستت میآورد ارزشت را نمیفهمید. من اما احساس میکنم بیشتر از این که این اتفاق افتاده باشد گرفتار یک فرسایش شدهایم؛ انقدر که اصلا یادمان رفته چی میخواستیم و چی نه و قدر چی را میدانستیم و ارزش دیگری چقدر بود.
بابا چهارشنبه برایم نوبت دکتر ریه گرفته است. از دکتر قلب به نتیجه نرسیده و نمیخواهد باور کند ریشه درد قفسه سینه و تنگی نفس من فقط عصبی ست. وقتی رفتیم مطب دکتر قلب، انگار ترجیح میداد من دچار احتقان و گشادی دریچه قلب و هزار و یک چیز دیگر باشم، ولی زیر بار نرود که ریشه این درد به روان برمیگردد نه جسم. توی مطب که بودیم دوست داشتم آب شوم و بروم توی زمین، وقتی دکتر پرسید: تو که خیلی جوونی، چرا اومدی دکتر قلب؟
و بدتر از آن وقتی بود که موقع اکو یادم افتاد مطب دکتر دقیقا توی خیابان مهندس است و داشتم با خودم حساب میکردم احتمالا پیاده فقط یک ربع تا خانهشان راه است و دلم پیچید توی هم. گوش تیز کردم که ببینم صدای شلپشلپ ضربان قلبم حین اکو تغییر میکند یا نه، ولی قلبم مثل همیشه کارش را انجام میداد و به بطن چپش هم نبود که خانه مهندس همین نزدیک است. قلب من از آن قلبهایی نیست که ضربانش برای کسی بالا و پایین شود. دستورش را از مغز میگیرد و مغز میگوید توی مسائل احساسی دخالت نکن و خونت را پمپاژ کن فقط. آخرش هم دکتر آب پاکی را ریخت روی دستمان که بجز یک گشادی دریچه خفیف که نه مشکلساز است نه درمانپذیر، مشکل خاصی ندارم.
بابا بعد آن اصرار کرد برویم دکتر ریه. دکتر ریه هم لابد میگوید مشکلی نیست ولی بابا قبول نمیکند؛ من را انقدر میبرد پیش متخصصهای مختلف که بالاخره یک سرطانی چیزی از من دربیاورد و درد قفسه سینه را بیندازد گردن آن، ولی زیر بار نرود که ریشه عصبی دارد.
امروز خیلی دلم هوای قم کرد. آخرین بار پنج سال پیش رفتم قم. دلم یک زیارت و گریه درست و حسابی توی حرم حضرت معصومه میخواهد و بعدش، نشستن پای حرفهای بیبی رحمت. الان دیگر اگر بروم قم، فقط میتوانم بروم سر خاکش. دوست دارم بغلش کنم و بگویم برایم دعا کند. بیبی رحمت مستجابالدعوه بود. دوست داشتم همه ماجرا را یک دور برایش بگویم و او راه پیش پایم بگذارد. الان دیگر او هم نیست.
قسمت اول یادداشت:
https://eitaa.com/istadegi/14366
ادامه دارد...
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
واقعا باور دارم که این ۱۲ نفر، از ماهایی که ادعای مسلمانی و شیعه بودن داریم بیشتر به ائمه اطهار نزدی
پای حق ایستادن هزینه داره،
و همینه که سخته،
همینه که مهمه...
بیشتر آدما میدونن حق چیه، ولی دل و جرات پرداخت هزینهش رو ندارن!