قسمت چهاردهم رمان شهریور، با احترام تقدیم به چهارده شهید مظلوم حمله به حرم حضرت شاهچراغ علیهالسلام...
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۳ در خبرها هم چ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۴
فشار بیشتری میآورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد میگیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم میدید، نیشخند میزد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو میتونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت میخوای بری سراغش؟
یک بار سر همین حرفها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهرههای گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقهاش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی میکنی.
و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها میکرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آیندهای که میشد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند.
شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامهام. آمدهام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقهاش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟
گردنبند را با یک حرکت سریع، درمیآورم و میکوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا میپرد: چی شد؟
دستانم را فشار میدهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه میکنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا میپرسد: حالت خوبه؟
جوابش را نمیدهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمیکند که باعث میشود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج میرود و ضربانم انقدر تند و بلند میشود که صدایش کَرَم میکند.
دست سنگینی چسبیده به گلویم و فشارش میدهد. چنگ میزنم به یقهام، بلکه راه گلویم باز شود که نمیشود. هرچه تقلا میکنم برای نفس کشیدن، هوا از دهانم رد نمیشود. مغزم درهم جمع میشود از نبود اکسیژن.
الان است که بمیرم. مطمئنم اینبار بار آخر است. چشمانم تار میشوند و سرم گیج میرود. تعادلم بهم میخورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو میریزم. درد برخورد با زمین را حس نمیکنم و فقط از تنگی نفس به خودم میپیچم. افرا کجاست؟ نمیبینمش. افرا بیا کمکم...
***
دوباره آن هیولا داشت میغرید، پا بر زمین میکوبید و زمین را میلرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک میشد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش میفهمیدم.
خودم را چسباندم به سهکنج دیوار. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما میترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمیبرد و گریه میکردم، و شب قبلترش بخاطر این که جوابش را نمیدادم.
کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاکهای سقف ریخت روی سرمان. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدیاش را کجا میگذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمیدانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود...
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
🥀✨
ای آنکه گرهِ کارهای فروبسته، به سرانگشت تو گشوده میشود؛
و ای آن که سختیِ دشواریها با تو آسان میگردد...
🎤علی فانی
#شاهچراغ #ایران_تسلیت #لبیک_یا_خامنه_ای
http://eitaa.com/istadegi
🏴 پیام حضرت آیتالله خامنهای در پی حادثهی تروریستی در حرم حضرت احمد بن موسی(شاهچراغ) شیراز
🔻 بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
جنایت شقاوتآمیز در حرم مطهّر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام که به شهادت و مجروح شدن دهها مرد و زن و کودک بیگناه انجامید، دلها را اندوهگین و داغدار کرد. عامل یا عاملان این جنایت اندوهبار یقیناً مجازات خواهند شد ولی داغ عزیزان و نیز هتک حرمت حرم اهل بیت علیهمالسلام جز با جستجو از سررشتهی این فاجعهآفرینیها و اقدام قاطع و خردمندانه دربارهی آن، جبران نخواهد شد. همه در مقابله با دست دشمن آتشافروز و عوامل خائن یا جاهل و غافل او وظائفی برعهده داریم؛ از دستگاههای حافظ امنیت و قوهی قضائیه تا فعالان عرصهی فکر و تبلیغ و تا آحاد مردم عزیز باید ید واحدهئی باشند در مقابل جریانی که به جان مردم و امنیت آنان و مقدسات آنان بیاعتنائی و بیاحترامی روا میدارد. ملت عزیز و دستگاههای مسئول یقیناً بر توطئهی خباثتآمیز دشمنان فائق خواهند آمد، انشاءالله.
🔺 اینجانب به خانوادههای عزادار این حادثه و به مردم شیراز و به همهی ملت ایران تسلیت میگویم و شفای مجروحان را از خداوند متعال مسألت میکنم.
سید علی خامنهای
۵ آبان ۱۴۰۱
#شاهچراغ #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_تسلیت
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستان همه افتاده و ساقی نمانده...💔🥀
⚠️حاوی تصاویر دلخراش⚠️
#شاهچراغ #ایران_تسلیت #شیراز_تسلیت
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۴ فشار بیشتری م
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۵
تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم میکند، مرا تا حد مرگ میترساند. به حنجرهام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمیدانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمیشنیدم. حتی لغزش پای برهنهام روی زمین داغ و ناهموار را نمیفهمیدم؛ فقط میخواستم دور شوم از آن هیولا و برسم به آغوش مادرم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود.
ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد که الان میمیرم. دست و پا زدم برای رها شدن، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمیچربید.
فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببردش. با همه وجود، دستانم را تکان میدادم و لگد میپراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم.
دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر رمق نداشتم برای جیغ زدن. آرام مینالیدم و چهارستون بدنم میلرزید.
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاکآلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقابدار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهرهاش آفتابسوخته بود و ریشهایش کوتاه.
یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لبهایش رنگپریده. تندتند نفس میزد و نفسهایش میخورد به صورتم.
ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد.
اشک، راه باز کرد روی صورتم و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمیآمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمهاش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!)
گلویم میسوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که به حنجرهام آورده بودم برای جیغ کشیدن. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف میلرزید.
حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقتهایی افتادم که مادر صورتم را میشست.
مرد دست کشید میان موهایم، مثل وقتی مادر نوازشم میکرد. آنجا بود که اولین بار، پرچم ایران را دیدم؛ روی جیب پیراهن نظامی آن مرد. سبز، سپید، قرمز. آن روزها اصلا نمیدانستم ایران چیست و کجاست.
مرد دست کشید روی موهایم و گفت: اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.)
جملاتش شتابزده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و میخواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او هیولا نیست.
برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را چسباندم به سینهاش که از شدت نفسزدن، بالا و پایین میرفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند میزد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت میداد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر...
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۵ تصور این که ا
سلام بر پرچم #ایران ؛ روی جیبِ پیراهنِ نظامیِ آن مرد...🇮🇷
عشقیعنیضربانحرم.mp3
3.97M
🥀
عشق یعنی ضربان حرم...
🎤 سیدرضا نریمانی
پ.ن: جای حاج قاسم چقدر خالیه...😭
#شاهچراغ #ایران_تسلیت #شیراز_تسلیت
http://eitaa.com/istadegi
🖼 فارسمن| ۱۰ هزار امضا در کمتر از ۳ ساعت: با عاملان ناامنی مماشات نکنید
🔹مردم با ثبت پویشی خواهان پایان مماشات با اغتشاشگران شدند و آنها را شریک جرم خون ریخته شهدای شاهچراغ دانستند.
🔹حامیان این پویش میگویند: ما مطالبه حل خواستههای بهحق مردم را داریم، اما خواهان برخورد قاطع با از بینبرندگان امنیت هستیم.
👇👇👇👇👇
پویش را اینجا امضا کنید
#شاهچراغ #ایران_تسلیت #شیراز_تسلیت
بسمالله الرحمن الرحیم
برای آرتین...🥀
(کودکی که پدر، مادر و برادر خود را در حمله تروریستی به حرم شاهچراغ از دست داد)
دیدی عزیزکم؟
دیدی انسانیت را چگونه معنا کردهاند؟ برای زن زندگی آزادی، چادر برمیدارند و کور میکنند دختران سرزمینت را. برای توی کوچه رقصیدن گلو میبرند و اتش میزنند مامور وظیفه را.
شعارهای توخالیشان را دیدی؟ آزادیشان فقط برای ایران است، چشمشان را روی کشت و کشتار فرانسه و آلمان بستهاند. کور و کر شدند و شاخکهایشان برای اینجا تیز شده است.
هشتگ راه میاندازند و استوری میگذارند برای ترسیدن به وقت بوسیدن، اما نه هشتگی را وایرال کردند نه کلیپی را فوروارد برای در خون غلطیدن، هنوز طنین خون و ترور در شبستان حرم پیچیده.
دردت به جانم، اسوده بخواب. این خونها ریخته میشوند؛ اما پاک نمیشوند.
میدانم برایت سخت است، اما این را بدان، تو بزرگ میشوی، مرد میشوی مثل پدرت و شک ندارم همانجاست که ذوالفقار، سجیل و فاتح میشوی روی سر کسانی که ریختند خون مظلوم را به اسم آزادی.
نگران نباش جان دلم، آسوده بخواب. هنوز پدر مراقبت هست، دست پر مهر مادر میان موهایت حرکت میکند. غم را در دلت جای نده که تو الان هشتاد میلیون خواهر و برادر داری.
غصه نخور عزیزکم، غصه نخور...💔
به قلم خانم عمار(از هنرجویان کلاس انار امنیتی)
#شاهچراغ #شیراز_تسلیت #ایران_تسلیت
http://eitaa.com/istadegi