عشقیعنیضربانحرم.mp3
3.97M
🥀
عشق یعنی ضربان حرم...
🎤 سیدرضا نریمانی
پ.ن: جای حاج قاسم چقدر خالیه...😭
#شاهچراغ #ایران_تسلیت #شیراز_تسلیت
http://eitaa.com/istadegi
🖼 فارسمن| ۱۰ هزار امضا در کمتر از ۳ ساعت: با عاملان ناامنی مماشات نکنید
🔹مردم با ثبت پویشی خواهان پایان مماشات با اغتشاشگران شدند و آنها را شریک جرم خون ریخته شهدای شاهچراغ دانستند.
🔹حامیان این پویش میگویند: ما مطالبه حل خواستههای بهحق مردم را داریم، اما خواهان برخورد قاطع با از بینبرندگان امنیت هستیم.
👇👇👇👇👇
پویش را اینجا امضا کنید
#شاهچراغ #ایران_تسلیت #شیراز_تسلیت
بسمالله الرحمن الرحیم
برای آرتین...🥀
(کودکی که پدر، مادر و برادر خود را در حمله تروریستی به حرم شاهچراغ از دست داد)
دیدی عزیزکم؟
دیدی انسانیت را چگونه معنا کردهاند؟ برای زن زندگی آزادی، چادر برمیدارند و کور میکنند دختران سرزمینت را. برای توی کوچه رقصیدن گلو میبرند و اتش میزنند مامور وظیفه را.
شعارهای توخالیشان را دیدی؟ آزادیشان فقط برای ایران است، چشمشان را روی کشت و کشتار فرانسه و آلمان بستهاند. کور و کر شدند و شاخکهایشان برای اینجا تیز شده است.
هشتگ راه میاندازند و استوری میگذارند برای ترسیدن به وقت بوسیدن، اما نه هشتگی را وایرال کردند نه کلیپی را فوروارد برای در خون غلطیدن، هنوز طنین خون و ترور در شبستان حرم پیچیده.
دردت به جانم، اسوده بخواب. این خونها ریخته میشوند؛ اما پاک نمیشوند.
میدانم برایت سخت است، اما این را بدان، تو بزرگ میشوی، مرد میشوی مثل پدرت و شک ندارم همانجاست که ذوالفقار، سجیل و فاتح میشوی روی سر کسانی که ریختند خون مظلوم را به اسم آزادی.
نگران نباش جان دلم، آسوده بخواب. هنوز پدر مراقبت هست، دست پر مهر مادر میان موهایت حرکت میکند. غم را در دلت جای نده که تو الان هشتاد میلیون خواهر و برادر داری.
غصه نخور عزیزکم، غصه نخور...💔
به قلم خانم عمار(از هنرجویان کلاس انار امنیتی)
#شاهچراغ #شیراز_تسلیت #ایران_تسلیت
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۵ تصور این که ا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۶
***
- بگیم اورژانس بیاد؟
- نه لازم نیست. مشکلی نداره.
- مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود.
آوید کمر راست میکند و شانهام را فشار میدهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟
سرم را تکان میدهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را مینوشم. مزه زهر مار میدهد. در گلویم گره میخورد و به سختی پایین میرود.
فکر کردم اینبار دیگر واقعا میمیرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشیام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه.
بقیه دخترهای خوابگاه جمع شدهاند جلوی در اتاق و الان است که با نگاه کنجکاوانهشان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشستهام و خیلی بهشان نزدیکم.
دوست دارم چشم تکتکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچپچشان رفته روی اعصابم.
آوید میچرخد به سوی بقیه: حالش خوبه بچهها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده.
و با دست، دخترها را هدایت میکند به سمت در اتاق. به قول آن شاعر ایرانی: جانا سخن از زبان ما میگویی...
فقط خودش و افرا میمانند. برمیگردد به سمت من: برای این مشکلت دارو مصرف میکنی؟
از خودم و تمام دنیا متنفر میشوم. فاصله حمله قبلیام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. لعنتی. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشتنمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان میسایم بر هم و میگویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟
میخندد و دست میکشد روی موهایم: فکر میکنی سه سال چه غلطی میکردم توی دانشکده پزشکی؟ درس میخوندم دیگه!... گفتی دارو مصرف نمیکنی؟
-نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم.
آوید شانه بالا میاندازد: باید با یه روانپزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی.
دوباره نه... از وابسته بودن به قرص و دارو بدم میآید. پدرخواندهی بیچارهام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرصهای رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب میجنبانم: باشه، ممنون.
آوید دراز میکشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمیدارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه تکیه داده به دیوار و فقط نگاهم میکند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگیام را میداند؛ تیز و طلبکارانه.
عرق مینشیند روی پیشانیام و رو میچرخانم به سویی دیگر. نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا. هیچوقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، میتوانم بفهمم افرا نیست.
یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد میخندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده.
بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسشهایی که تا چند دقیقه دیگر هوار میشوند روی سرم و طلبکاری نگاهش، میپرسم: عکس مادرته؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر 🔴
⚫️ ایران عزیزمان بار دیگر در حادثه ای ناگوار عزادار شد؛ ما دانشجویان دانشگاه های اصفهان و علوم پزشکی روز شنبه پس از اقامه نماز در مسجد، همدلانه و مشکی پوش ساعت ۱۲:۳۰ در سه راه زبان به سوگ خواهیم نشست...
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت #شیراز_تسلیت
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۶ *** - بگیم او
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۷
افرا رد نگاهم را دنبال میکند تا قاب عکس و میگوید: آره.
-چقدر شبیه خودته.
-هوم.
جلو میآید و میگوید: اگه حالت خوبه میتونی بلند شی.
فکر کنم دست گذاشتم روی نقطه حساسش و دلش نمیخواهد دربارهاش صحبت کند. از جا بلند میشوم و گردنبندم را در دست افرا میبینم.
آن را میگیرد بالا و میگوید: گفته بودی مسلمون نیستی.
-نیستم.
گردنبند در دستش تابی میخورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را میاندازد کنار و روی تخت نیمخیز میشود: باریکلا افرا خانوم، نمیدونستم کارآگاه هم هستی!
سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع میکنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش میدارم.
گردنبند را از دستش میقاپم. افرا با چشمش میپرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمیآورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را میگیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بیصورت و بابا لنگدراز ربط ندهد.
خودم را میاندازم روی تختم و دستانم را میگذارم پشت سرم. چشمانم را میبندم و میگویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم.
تند و یکنفس اینها را گفتم و نفس میگیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همهاش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز میخوابند که مبادا نیمهشب، سرشان را ببرم...
افرا بیحرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم میکند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیدهاند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند.
بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و بنشیند روی تخت. دهانش را باز و بسته میکند برای زدن حرفی؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمیرسید.
چی باید بگوید مثلا؟ سرش را پایین میاندازد. چشمان آوید قرمز میشوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیدهام، میگوید: متاسفم. من...
- لازم نیست چیزی بگی.
غلت میزنم به پهلو؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، میفهمم دوباره خودش را پنهان کرده پشت درس. گردنبند را در دستم فشار میدهم و دوباره پر میشوم از نفرت و دلتنگی. باید هرطور شده پیدایش کنم...
-کیو؟
سوال آوید یعنی بلند فکر کردهام. سر جایم مینشینم. حرفم را یک دور در ذهنم میچرخانم و به زبان میآورم: حالا که اومدم ایران، میخوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🥀
بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بیخبر نه...
آمدهای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانیات میگذارم و بوسهام را انقدر طولانی میکنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسریمان...
خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیریات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگیات هم نیستم...
موهایت را مرتب میکنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیهالسلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیهاش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش میبرد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست میکشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خوردهای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شدهای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم...
به پدرت اما گفتهاند؛ از چهرهاش پیداست. من دارم از چهرهاش این را میخوانم که به او گفتهاند با نامردی شهیدت کردهاند. این را انگار در خطوط و چینهای صورتش نوشته...
هرچه بیشتر میبوسمت و میبویمت، تشنهتر میشوم انگار. کاش حرف میزدی. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم میگردی...
📖بریدهای از رمان «خط قرمز» به قلم فاطمه شکیبا🌿
🥀✨تقدیم به شهید آرمان علیوردی و تمام شهدای گمنام و مظلوم مدافع امنیت...💔
#لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_تسلیت #مه_شکن