مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 86 باران میرود
[در پاسخ به جدید شهریور]
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 87
واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانهای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا میگیرم و به چشمانش خیره میشوم: میتونید برسونیدم؟
لبخند زن پهنتر میشود و گردن کج میکند: معلومه که میتونیم. بفرمایید...
باران جلو میآید و دستم را میگیرد: بیا دیگه! ما میرسونیمت.
بالاخره آن انگیزهای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا میشود. از جا بلند میشوم و پشت سر باران و مادرش، راه میافتم.
مادر باران میپرسد: اگه اشکال نداره، میتونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟
بیاختیار، آهی از میان لبانم بیرون میدود و خودم را بغل میکنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر میکند مثلا من دختر فراریام و میتواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟
بله من دختر فراریام. همیشه فراری بودهام؛ از مرگ، از کابوسهایم، از ناامنی... زن میگوید: اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد.
به سختی لبخند میزنم و بغضم را میخورم: ممنونم... چیز خاصی نیست.
اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره میترکد و دیگر نمیشود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض میکنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگیام اعتراف کردهام، دیگر بس است.
سوار ماشینشان میشوم و پدر باران، آدرس خانهام را میپرسد. اولین جایی که به ذهنم میرسد، خانه عباس است. راه میافتیم و بخاری ماشین روشن میشود. گرمای آرامشبخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم میگیرد و چشمانم را گرم خواب میکند. باران که کنارم نشسته، دستم را میگیرد: دیگه غصه نخور. الان میری خونه.
باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوشبینی کودکانهاش و آرام میگویم: خوش به حالت باران.
-چرا؟
-چون خیلی خوبی.
و در دلم ادامه میدهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلیهای دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره.
باران آرام دستم را نوازش میکند و میخندد: خب تو هم خوبی.
از خودم بدم میآید؛ از این که تاریکترین بخش وجودم را از همه پنهان کردهام. از این که همه روی خوب بودنم حساب میکنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدمها، خودِ واقعیام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد...
گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که میرسیم به خانه عباس. حجله و پارچههای جلوی در، به من و حسرتهایم دهنکجی میکنند و قلبم درهم فشرده میشود. هم من پیاده میشوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچههای سیاهش میاندازد و میگوید: کدوم خونه ست؟
به خانه عباس اشاره میکنم؛ جایی که حجله جلویش زدهاند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشتهاند و دیوارها از بنر تسلیت همسایهها پر شدهاند. باران اشاره میکند به تصویر اعلامیه و میپرسد: اون کیه؟
مادرش درحالی که زیر لب فاتحه میخواند، پرسشگرانه به من نگاه میکند. سرم را پایین میاندازم و میگویم: مادربزرگم...
چشمهایم را میبندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم میپیچد که به فاطمه میگفت: ببین نوهم چقدر خوشگله...!
مادر باران، دست دور شانهام میاندازد و همدلانه فشارش میدهد: عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟
سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه میدارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم میایستد و دستانش را دور کمرم حلقه میکند: ناراحت نباش، مامانبزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
[در پاسخ به جدید شهریور] 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 88
دست میکشم روی سرش: باشه، منم دیگه غصه نمیخورم.
چه دروغ بزرگی.
قبل از رفتن، مادر باران، با دست گرمش دستم را فشار میدهد و لبخند میزند: تسلیت میگم. مواظب خودت باش.
سرم را تکان میدهم، در میزنم و بعد از چند لحظه، مردی در را باز میکند؛ همسر فاطمه. من را که میبیند، بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار میرود تا وارد شوم. باران و مادرش همچنان ایستادهاند تا مطمئن شوند من داخل خانه رفتهام.
قدم به حیاط خانه میگذارم و صدای فریاد و گریه تمام آجرها و اجزای خانه را میشنوم. قبلا هم صدای شکایتکردنشان را از نبودن عباس میشنیدم؛ ولی حالا غمگینترند. باغچه و درختها خزانزدهتر از قبلاند و فروافتادهتر. یک حسی در دلم میگوید این باغچه هم مثل باغچه خانه سوریهمان، دیگر نمیتواند سبز شود. مثل همان باغچهای که خون مادر پای گلهایش ریخت و مادر در آن دفن شد.
خانه بوی اسپند میدهد و اتاق بیشتر. فاطمه به استقبالم میآید. چند سال پیر شده و صورتش رنگپریدهتر و تکیدهتر از قبل است. در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید: میدونستم میای، دورت بگردم.
اینبار جلوی ریختن اشکهایم را نمیگیرم. سرم را میگذارم روی شانه فاطمه و انقدر گریه میکنم که لباسش نمناک شود. فاطمه اما دیگر گریه نمیکند؛ شاید چون اشکهایش تمام شدهاند و دیگر رمق ندارد. مینشاندم و میگوید: برای منم سخته؛ ولی خوشحالم که دیگه دلتنگیش تموم شده.
در دل از خودم میپرسم: پس ما چی؟ پس من چی؟
با پشت دست، اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه دو سوی صورتم دست میگذارد و آن را آرام بالا میآورد. به چهرهام دقت میکند و میپرسد: شام خوردی؟ خیلی رنگت پریده.
جنس مهربانی و نگرانی نگاهش مثل عباس است؛ اما از نوع مادرانه. انگار روح عباس دوباره در فاطمه حلول کرده تا من را از میان مهلکهای بدتر از جنگ سوریه نجات بدهد. سرم را به چپ و راست تکان میدهم. فاطمه از جا بلند میشود: بچهها یکم حاضری خوردن و خوابیدن... دارم برای سحر غذا درست میکنم ولی نمیدونم کی آماده میشه. میمونی؟ میتونی بمونی؟
یادم میافتد به آوید خبر ندادهام و تا الان از نگرانی دلش هزار راه رفته. پیام میدهم به آوید که خانه عباسم و امشب همانجا میمانم.
به فاطمه میگویم: اشکالی نداره که بمونم؟
-معلومه که نه. اگه بمونی هم من رو خوشحال میکنی، هم مامان و عباس رو.
طوری حرف میزند که انگار زندهاند و الان در یکی از اتاقهای خانه را باز میکنند و به استقبالم میآیند. کاش میتوانستم من هم زنده بودنشان را باور کنم؛ آن وقت میتوانستم مثل فاطمه، راحت با این قضیه کنار بیایم.
فاطمه از جا بلند میشود و میگوید: صبر کن، الان یه چیزی میارم برات.
قبل از رسیدن به آشپزخانه، در جا میایستد و میگوید: اگه دوست داری، برو توی اتاق مامان که راحت باشی. شوهرم توی اتاق خودشونن، اگه بخوان بیان بیرون یا الله میگن که اذیت نشی.
آرام زمزمه میکنم: اتاق مامان... اتاق مامان... اتاق مامان...
خانه دارد گریه میکند؛ بلند. حتی فاطمه هم گریه میکند؛ بدون این که اشک بریزد. تمام اعضا و جوارحش دارند گریه میکنند. همه خانه دارند داد میزنند که مادر را برگردانید؛ و این میان تنها عباس و پدر و مادرش از داخل قاب عکس میخندند.
روی طاقچه، بجای عکسهای پرسنلی جدا، یک عکس سهنفره از عباس و پدر و مادرش گذاشتهاند. مادر و عباسِ جوان، ایستادهاند در تپهای پر از لالههای واژگون و عباس ویلچر پدرش را گرفته. باد موهای عباس و پدرش را و چادر مادرش را بهم ریخته و آفتاب، چهرههای خندانشان را کمی درهم کشیده.
برمیخیزم و چند قدم به عکس نزدیکتر میشوم تا دقیقتر ببینمش. هردو جوانتر از چیزی هستند که من دیدم.
-این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستانکوه. میدونی کجاست؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس 🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر زینب خیلی
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
روزها به همین منوال میگذشت و زینب و دیگر دختران حسابی درگیر کار بودند. یکی از همین روزهای شلوغ و پر کار بود که دکتر عارف وارد مطب شد و خسته نباشیدی به دختران گفت. دختران پرستار سخت مشغول نظافت اسلحههایی بودند که بنا بود به دست رزمندگان برسد.
آن روز هم مثل روزهای قبل قرار بود دکتر عارف با مقداری وسایل کمکهای اولیه خود را به خطوط درگیری برساند برای مداوای مجروحین سرپایی، این برنامه هنیشگی دکتر بود. اما تفاوتی که این بار با دفعات قبل داشت داوطلب شدن زینب برای همراهی و کمک به دکتر بود.
زینب که متوجه شد دکتر عارف برای رفتن به خط آماده میشود؛ از جا بلند شد و گفت:
_مگه قرار نبود من هم همراهتون بیام استاد؟
_مطمئنی میخوای بیای؟ اونجا خیلی خطرناکه ها!
_ بله مطمئنم. خودتون گفتین دست تنها سخته و کمکی لازم دارین.
تحکم و اطمینان لحن زینب دکتر عارف را از ادامه بحث منصرف کرد.
_ باشه پس این کیف رو بردار دنبال بیا، ماشین جلو در منتظره.
زینب مطیعانه کیف را برداشته خیلی سریع از دوستانش خداحافظی کرد و بعد به سمت در حرکت کرد. که ناگهان صدای مریم او را متوقف کرد:
_زینب جون!
مریم دختر سبزه رو و دوست داشتنی خرمشهری، که در همین چند روز عجیب با زینب عیاق شده بودند.
_جانم؟
مریم از جا بلند و شد ناخواسته زینب را در آغوش کشید:
_ مراقب خودت باش.
دلشوره امان مریم را بریده بود، خودش هم دلیل ابن حال بد را نمیدانست؛ شاید تاثیر خواب دیشب بود. که گونه اسباب پریشانیاش را فراهم کرده بود؛ خواب آن بوته یاس با آن عطر دلانگیز و عجیب...
زینب با خندهایی مهربان جواب داد:
_نترس بادمجون بم آفت نداره.
با چشم غره مریم خندهاش را قورت داد و به چشم کشیدهای بسنده کرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب میخواست برود که ناگهان چیزی به یادآورد، دست برد در جیب مانتویش و حرز "وان یکاد"ی را که قبل از آمدن مادر به گردنش انداخته بود را در آورد و به مریم داد. اما قبل از اینکه فرصتی برای توضیح پیدا کند، صدای دکتر عارف در مطب پیچید:
_خانم سماوات؟ کجا موندی شما؟
زینب به سرعت جواب داد:
_اومدم استاد.
بعد خیلی زود پیشانی مریم را بوسید و رفت. زینب رفته بود اما مریم هنوز وسط مطب ایستاده بود و با تعجب به حرزی که میان دستانش جای گرفته بود نگاه میکرد. حرز را نزدیک صورتش آورد تا ببوسد اما عطر آشنای حرز دلش را لرزاند، باورش نمیشد؛ همان بو، همان عطر دلانگیز و عجیب یاس...
خواب دیشب درست مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش عبور کرد؛ آن دشت سر سبز، آن بوته یاس، با عطری دلانگیز و عجیب، کبوتری سفید در دستان دختری در میان دشت، دختری با چهرهای نامعلوم. حالا که بهتر فکر میکرد تصویر مبهم آن دختر چادر به سر خیلی شبیه به زینب بود. بدون لحظهای فکر و درنگ به سمت در ورودی دوید تا شاید بتواند جلوی رفتن زینب را بگیرد، اما خیلی دیر رسید، ماشین رفته بود و اثری از آن نبود.
چشم دوخت به گنبد زخمی از گلوله مسجد جامع که از همان جا هم دیده میشد، میخواست از خدا سلامتی زینب را بخواهد، اما ناگهان چشم در چشم کبوتر سفیدی شد که روی گنبد مسجد جامع جا خوش کرده بود. کبوتری درست شبیه کبوتر توی خوابش؛ یک لحظه فکر کرد خیالاتی شده، آخر بین این همه توپ و دود کبوتر کجا بود! دوباره نگاهی به حرز توی دستش انداخت وقتی سر بلند کرد کبوتر دیگر آنجا نبود...
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
این پنجشنبه هم مثل همه پنجشنبههای این چهل سال، صبح زود از خانه بیرون آمد تا خود را به اتوبوس شرکت واحد برساند. همه مسافران این اتوبوس علاوه بر مقصد مشترک درد مشترک نیز داشتند؛ درد از دست دادن عزیزان، درد کمی نیست. و او برای التیام همین درد بود که هر هفته راهی بهشت رضا میشد. اتوبوس به ایستگاه آخر رسید. پیرزن آرام دست بر صندلی جلویی گرفت و بلند شد بعد با قدمهای خسته و لرزان اما پر شوق به سمت در اتوبوس حرکت کرد. درد زانو سرعتش را کم کرده بود، صدای نفرات پشت سر که با زیر لب غر غر کردن به این سرعت کم اعتراض میکردند را شنید. با خودش فکر کرد هفته آینده آخرین نفر از ماشین پیدا میشود تا باعث رنجش دیگران نباشد. از اتوبوس پیدا شد و آرام به سمت مقصد که نه، به سمت محل آرامشش حرکت کرد. این درد کمر و آرتروز زانو را دیگران سوغات ایام پیری و حاصل کهولت سن میدانستند. اما او خود بهتر از هر شخص دیگری میدانست؛ که این دردها نه درد جسم بلکه درد روحاند. این کمر درد حاصل غمی کمر شکن است و این قلب باتریای حاصل چند دهه انتظار بی محصول. به قطعه شهدای گمنام رسید. در بطری گلاب را باز کرد، یکی یکی و با دقت قبرها را شست. بعد روی هر قبر یک شاخه گل یاس گذاشت، تا جایی که دست گل بزرگ یاسی که همراه داشت تمام شد؛ همیشه گلها را به تعداد میآورد. دقیقا میدانست در هر قطعه چند شهید گمنام به خاک سپرده شدهاند. تعداد شهدا که هیچ دیگر حتی میدانست که گوشه کدام قبر ترک برداشته یا سنگ قبرهای کدام قطعه به تازگی تعویض یا نوسازی شدهاند. صندلی تاشوی کوچکش را کناری باز کرد و نشست؛ جایی که به همه قبرها دید داشته باشد. اول دقایقی از اتفاقات هفته گذشته با شهدا حرف زد. خوب که خالی شد مفاتیح کوچکش را برداشت و دعای توسل خواند؛ ثواب دعا را به نیابت از همه شهدای این قطعه تقدیم کرد به ماد سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها). زینب عاشق دعای توسل بود و عاشق مادر سادات برای همین همیشه اول با دعای تول شروع میکرد.
بارها با خودش فکر کرده بود که ممکن است هر کدام از اینها زینبم باشد و من بیخبر... موقع شستن قبرها دست به هر سنگی که میکشید فکر میکرد دارد صورت دخترکش را نوازش میکند. وقتی از اتفاقات روزمرهاش برای این شهدا میگفت انگار مثل گذشتهها زینب نشسته کنار باغچه یاس و با همان لبخند همیشگی به صحبتهایش گوش میکند. تمام دلخوشیاش همین پنجشنبهها و مراسمهای شهدا بود. همینها بود که این همه سال سر پا نگه داشته بودش.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن