مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 94 صدای سخنرانیِ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 95
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود که به نیروی سایهام بفهمانم که توانستهام وارد تالار همایش شوم و انقدر دسترسی دارم که بتوانم یک قطعه مثل بمب را وارد سالن کنم؛ درواقع، اعلام آمادگیام برای عملیات است.
نیروی سایهام بعد از من، به سرویس بهداشتی آمده و از سفید بودنم مطمئن شده؛ بعد هم قطعه را برداشته تا به من بگوید شرایط برای انجام عملیات امن است و باید شروع کنم. اگر قطعه داخل سطل میماند، به این معنا بود که در تور نیروهای امنیتیام و عملیات لو رفته.
جای خوشحالی دارد که در تور نیستم... زندان نمیروم؛ حداقل تا الان. ولی... ولی حالا دیگر اگر عملیات را انجام ندهم، همان نیروی سایه، من را هم همراه همه کسانی که در سالن هستند میکشد... یا شاید بدتر. شاید من را تحویل موساد میدهد تا زجرکشم کنند.
دوباره لرز میکنم و قسمت توجیه مغزم فعال میشود: هیچ کاری نمیتونی بکنی... حتی اگه عملیات رو انجام ندی، یه نیروی سایه هست که کار رو تموم کنه. قهرمانبازی در نیار. تو نمیتونی اونا رو نجات بدی. سرم داغ شده است. انگار تب دارم؛ تبِ عملیات. از سرویس بیرون میروم. زن چشمبادامی خیلی وقت است که رفته. هیچکس مقابل روشویی نیست.
با یادآوری خوابی که دیدم، دستانم را زیر شیر میگیرم و محکم به هم میمالم؛ انقدر که به سوزش بیفتند. پشت سرم، دختر جوانی را در آینه میبینم. چادری و آشنا... مطهره است؛ همسر عباس. مانند یک مادر عصبانی نگاهم میکند. یک مادر که میخواهد تمام دلخوریاش را در نگاه ملامتگر و مهربانش بریزد و دخترش را شرمگین کند.
برای فرار از شرمی که تمام تنم را داغ کرده، آرام میگویم: اینطوری نگاهم نکن. تو مُردی. توی کار زندهها دخالت نکن.
همچنان نگاهم میکند. صدایش را میشنوم که بدون تکان خوردن لبهایش، میپرسد: مردمی که توی اون سالنن چه گناهی دارن؟
در دل میگویم: من چه گناهی داشتم؟
-تو قاتل نیستی، تو دختر عباسی.
نیشخند میزنم و تبم بالاتر میرود: پس به عباس بگو خودش یه کاری بکنه!
سرم سنگین میشود. الان است که از شدت فشار نبض، مغزم بترکد. دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. سردی آب، کمی از آتشِ درونم را خنک میکند. چشمم که دوباره به آینه میافتد، افرا را میبینم که بجای مطهره ایستاده. جیغم را در گلو میخشکانم؛ اما نمیتوانم جا خوردنم را پنهان کنم. از کجا پیدایش شد این دختر؟ صبح تا الان ندیده بودمش.
افرا با چشمان سبز و همیشه طلبکارش نگاهم میکند: چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
دوباره چهره خودم را در آینه میبینم؛ مثل مُردهها شدهام. قطرات آب، روی پوستم سر میخورند و از چانهام میچکند. تندتند سرم را تکان میدهم: نه... چیزی نیست... خوبم... صبحانه درست نخوردم، یکم ضعف کردم.
افرا، شکاک و ناباور ابرو بالا میدهد: مطمئنی؟
از نگاهش بدم میآید. انگار همهچیز را میداند و میخواهد از خودم اعتراف بگیرد. به زور لبانم را کش میآورم و میخندم: آره خوبم. نگران نباش.
افرا شانه بالا میاندازد: باشه؛ هرجور راحتی.
دستانش را میشوید و روسریاش را دوباره تنظیم میکند. صدای تقتق پاشه کفشش روی سرامیک دستشویی میپیچد و بیرون میرود.
شترق... یک سیلی محکم میزنم به خودم، طوری که پوستم به سوزش میافتد. سیلی دوم را به سمت دیگر صورتم میزنم. سوزش گونههایم قرینه میشوند؛ سرخیشان هم. زل میزنم به چشمان خودم و میگویم: خودتو جمع کن دختر! کارت رو انجام بده و برو.
دستی به روسریام میکشم و مرتبش میکنم. این روسری هدیه آوید است؛ دو روز پیش آن را برایم خرید تا برای همایش، روسری مشکی نپوشم. چقدر هم ذوق کرد که رنگ طوسی خاکستری، با چشمانم هماهنگ است.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 95 نمیدانم باید
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 96
لوازم آرایشم را از کیف بیرون میآورم. بویشان حالم را بد میکند. اینها هم هدیه دانیالاند؛ وگرنه من همیشه از این که صورتم را مطابق استانداردهایی که مردان تعیین کردهاند نقاشی کنم، متنفر بودم. این را به دانیال هم گفتم. گفتم خودم را با همین صورت دوست دارم؛ نه یک صورت پلاستیکی.
اینبار ولی مجبورم کمی رنگ و لعاب به اجزای صورتم بنشانم؛ در حدی که رنگپریدگی لبانم و گود افتادن پای چشمم به چشم نیاید.
دوباره به خودم نگاه میکنم؛ بهتر شد. حداقل دیگر شبیه مُردهها نیستم. لوازم آرایش را داخل کیف میریزم و به خودم در آینه لبخند میزنم.
سرم حالا خنکتر شده. به تالار برمیگردم؛ سخنران آفریقایی کلامش را تمام کرده و دارد با تشویق حضار، از سن پایین میآید.
فردا، همین موقع، همهشان میمیرند.
***
مسعود بیاجازه در خودروی کمیل نشست؛ اما کمیل نه اعتراض کرد و نه واکنش نشان داد. در سکوت، فقط به روبهرویش خیره بود؛ به خیابانِ طولانیِ مقابلش که درختهای خزانزده دو سویش را گرفته بودند. مسعود خشمگین و تهدیدآمیز گفت: فکر کردی اگه ادای عباسو دربیاری ازت تشکر میکنیم؟
کمیل باز هم نگاهش را برنگرداند: من ادای کسی رو درنمیارم.
-دقیقا داری ادای عباس رو درمیاری؛ یواشکی آریل رو تعقیب میکنی، بدون این که دلیلی داشته باشه.
-داره. خودتم میدونی.
مسعود یکه خورد. کمیل ادامه داد: خودتم حواست بهش بوده که به من خوردی.
مسعود سکوت کرد و نفسهای عمیق کشید. پرچم سپید مسعود که بالا رفت، کمیل گفت: آریل تحت نظره. یکی شبیه دانیال داره تعقیبش میکنه. و تو هم اینو فهمیدی.
-اوهوم.
-فکر میکنی توی خطره یا خود خطر؟
-نمیدونم.
-درباره دانیال چیز جدیدی نفهمیدی؟
-رابط امید میگه یک سالی هست که کارش عملیاتهای کوچیک و وحشیانه ست، بیشتر ترور شخصیتها. یه بخشی از پروژه بزرگ انتحاری موساده. دارن سعی میکنن با عملیاتهای کمخرج فلجمون کنن. میخوان قبل این که نابود بشن همه رو با خودشون پایین بکشن.
کمیل خودش را روی صندلی جابهجا کرد. یک دستش را روی چانهاش گذاشت و آرام با انگشت اشارهاش، به چانهاش زد: فکر میکنی هدف بعدیش آریله؟ یا ما؟
-نمیدونم؛ یعنی یه چیزی درباره آریل هست که ما نمیدونیم.
-همون موقع که گفتی پاکه من فکر کردم یه جای کارش میلنگه.
-بعد از این که با ما درباره عباس حرف زد، به برادر ناتنیش اسحاق پیام داد و ازش خواست علت ترور عباس رو پیدا کنه.
کمیل با چشمانی متعجب روبه مسعود چرخید و آرام لب زد: اسحاق؟ همون خبرچین لبنانیه که برات کار میکنه؟
-آره. به اسحاق گفتم همه مدارک مربوط به شهادت عباس رو بده بهش. حتی این که تحت نظر موساد بوده.
صدای کمیل بالا رفت و کمی سرخ شد: این کارو کردی که چی بشه؟
-حق داشت همهچیز رو بدونه. اگه موساد تحت نظرش گرفته باشه تا جذبش کنه، دونستن این قضیه میتونه نجاتش بده.
کمیل سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چشم بست و نفسش را بیرون داد: باید یه دور دیگه بررسیش کنیم.
-به اسحاق و چندنفر دیگه سپردم.
-و دیگه چکار کنیم؟
-آریل رو سفید نگه میداریم. نباید بفهمن تحت نظر ماست.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 96 لوازم آرایشم
حواستون به قسمتهای جدید هست؟
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 96 لوازم آرایشم
سلام
کاملا طبیعیه اگه اون آدم آریل باشه😅
سلام
ممنونم از لطف شما
بنده مشاور تحصیلی نیستم و بهتره از یک مشاور تحصیلی کمک بگیرید؛
ولی احتمالا اگر به این مسائل علاقه دارید رشته انسانی رو دوست خواهید داشت. من هم توی سن شما اینطور بودم و برای همین رفتم انسانی؛ و الان هم خیلی از رشته جامعهشناسی لذت میبرم.
البته رشتههای دیگهای مثل فلسفه، ادبیات، تاریخ، علوم سیاسی، روانشناسی، علوم تربیتی، حقوق، اقتصاد و... هم هستند که میتونید از طریق رشته انسانی واردشون بشید.
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 96 لوازم آرایشم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 97
کیفم را بر دوش میاندازم و به طرف در هتل قدم تند میکنم. مهمانان عرب را بعد افطارشان تا اتاقهاشان همراهی کردهام و باید برگردم خوابگاه. لابی هتل شلوغ است؛ بیشترشان مهمانان همایشاند. دلم لک میزند برای این که من هم با آرامش بنشینم پشت میز کافیشاپ هتل و خودم را به یک شکلات داغ مهمان کنم؛ اما دلهره فردا نمیگذارد یک جا بند شوم. از لابیِ گرم هتل که بیرون میآیم، باد سرد به صورتم میخورد. همراهم زنگ میزند، شماره ناشناس است. تماس را جواب میدهم: بله؟
-سلام. خوبی؟
از شنیدن صدای آرسن چندشم میشود. دندانهایم را بر هم فشار میدهم و میگویم: قبلا انقدر زبوننفهم نبودی.
میخندد. میگویم: من الان خیلی خستهم. داشتم روی تختم چرت میزدم که تو بیدارم کردی. مزاحم نشو.
باز هم میخندد.
- چرا تختت رو گذاشتی جلوی در هتل؟
-چی؟
-بیا این طرف خیابون. کارت دارم.
تنم یخ میکند. پسره فضول؛ حتما تا الان دنبالم بوده. میگویم: کار دارم.
-میرسونمت هرجایی که بخوای.
میخواهم بگویم لازم نکرده؛ اما یادم میافتد که ممکن است دیگر هیچوقت آرسن را نبینم. روی هم رفته، برادر بدی نبود. تصمیم میگیرم در آخرین دیدارمان روی خوش نشانش بدهم تا خاطره خوبی در ذهن هردومان بماند. میگویم: باشه.
آنسوی خیابان پارک کرده است. سوار میشوم و زیر لب سلام میکنم. انگار بار اولم است که آرسن را میبینم. دلم برایش تنگ شده. محبت خواهرانهای که زیر خاکستر پنهان بود، دوباره دارد سوسو میزند. بغضم را قورت میدهم و میگویم: خب؛ چکارم داری؟
-هیچی. گفتم شاید خسته باشی، یکم ببرم بگردونمت. دوست داری بریم کجا؟
دلم میخواهد بروم سر قبر عباس و مادرش، ازشان عذرخواهی کنم و برایشان توضیح بدهم که چارهای نداشتم؛ اما نمیشود. مطمئنم از بعد اعلام آمادگی برای عملیات، تحت نظر نیروی سایهام که منتظر است دست از پا خطا کنم تا بکشدم. اگر بروم آنجا، ممکن است فکر کند پشیمان شدهام و نمیخواهم عملیات را انجام دهم. پس به آرسن میگویم: منو برسون خوابگاه.
-مطمئنی دوست نداری با هم شکلات داغ بخوریم؟
تعجبم را پنهان میکنم. در جامعهالمصطفی ذهنخوانی هم یادشان میدهند؟ آرسن هنوز من را میشناسد. میداند در فصل سرما، شکلات داغ را بیشتر از هرچیزی دوست دارم. پشت چشم برایش نازک میکنم و میگویم: باشه. ولی زود. میخوام زود بخوابم.
میخندد و انگار بعد مدتها، یادم میافتد چقدر دلم برای خندهاش تنگ شده بود. آدم اگر با برادرش سر جنگ نداشته باشد هم دنیا جای قشنگی ست؛ حتی اگر برادرش او را نامحرم بداند و مستقیم نگاهش نکند! میگوید: خوبی؟ چه خبر؟
-ممنون. خبری نیست.
-روز اول همایش خوب بود؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 97 کیفم را بر دو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 98
-روز اول همایش خوب بود؟
-بدک نبود.
-توی اخبار هم نشون داد. همهش میگشتم ببینم پیدات میکنم یا نه؛ ولی ندیدمت.
لبخند کمرنگی میزنم.
-از دوربین فراریام.
آرسن جلوی یک مغازه میایستد و میگوید: صبر کن تا برم بخرم و بیام.
سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. انگار همهمه تالار همایش، هنوز در سرم گیر کرده و بیرون نمیآید. چیزی هم در دلم بالا و پایین میرود؛ به قول ایرانیها انگار در دلم رخت میشویند. تاب نمیآورم. چشم باز میکنم وسراغ گوشیام میروم. یک هفته است که دسترسیام به دانیال قطع شده؛ طبق برنامه. دیگر واقعا آخرش است. فردا، نزدیک سیصد نفر را میکشم و تبدیل به آدم دیگری میشوم. یک هویت جدید؛ یک قاتل.
کلمه «قاتل» در ذهنم تکرار میشود. دانیال میگفت: فقط کافیه وقتی به یه جای امن رسیدی، یه دوش آب سرد بگیری. اونوقت همهچیز از ذهنت پاک میشه؛ از جمله عذاب وجدانش.
یعنی یک دوش آب سرد همهچیز را پاک میکند؟ شاید برای یکی دونفر جواب بدهد؛ ولی پای سیصد زن بیگناه وسط است... شاید هم دانیال راست بگوید. اگر من لحظه جان دادنشان را نبینم و نشناسمشان، دیگر احساس نمیکنم که قاتلم. یک قاتل چطور غذا میخورد؟ چطور تفریح میکند؟ چطور میخوابد؟ میتواند از یاد ببرد که چه کسانی را کشته؟
-تو قاتل نیستی... تو دختر عباسی...
صدای مطهره در گوشم میپیچد. بیچاره عباس. کاش واقعا مُرده باشد و نبیند ثمره کار خیرش، کشته شدن سیصد انسان بیگناه است. آنها هیچ تقصیری نداشتهاند که بخواهند بابت زندگیِ نکبت من تقاص پس بدهند. گوشی را باز میکنم و بیاختیار، دستم دکمه شمارهگیر را لمس میکند. به ذهنم فشار میآورم. یک... یک... چهار...
انگشتم چند میلیمتری دکمه سبز تماس میماند. حماقت است. زنگ بزنم به اطلاعات سپاه و بگویم: ببخشید، فردا قراره من سیصد نفر رو توی یه سالن گیر بندازم و با سم سیلکوسارین بفرستم اون دنیا. لطفا جلوی منو بگیرید، ولی زندانیم نکنید، درضمن نذارید موساد بکشدم.
خودم از فکر احمقانهام خندهام میگیرد. اگر بر فرض محال، حرفم را باور کنند، خودم را به کشتن دادهام. یا شاید راه دیگری باشد... عملیات را انجام ندهم و قبل از این که نیروی سایه بجای من مردم را بکشد، به اطلاعات خبر بدهم. ولی باز هم... فایده ندارد. آخرش میمیرم. شمارهای که گرفته بودم را پاک میکنم و گوشی را توی کیفم میگذارم.
حرزی که عباس داده بود را از داخل یقهام درمیآورم و در دستم فشار میدهم. زیر لب میگویم: چکار کنم؟ هیچ راهی نمونده...
در ماشین باز میشود و بوی شکلات داغ و دونات تازه در ماشین میپیچد. حرز را زیر روسریام پنهان میکنم و دوباره نقاب لبخند به چهره میزنم. آرسن داخل ماشین مینشیند و لیوان شکلات داغ و دونات را دستم میدهد. میگویم: ممنون.
دستانم را دور لیوان شکلات داغ حلقه میکنم تا گرم شوند. به خودم میگویم: فقط چند دقیقه به فردا فکر نکن... از آخرین شبی که دستات پاکه لذت ببر؛ از آخرین شبِ قاتل نبودنت.
یک گاز بزرگ به دوناتم میزنم و جرعهای از شکلات داغ را مینوشم. مزه زندگی میدهد... مزه خانواده. یعنی میشود بعد از این که قاتل شدم هم همینطور از شکلات داغ لذت ببرم؟ اصلا کسی هست که بشود با او شکلات داغ نوشید؟ با دانیال؟ یا با یک دوست جدید...؟
-مطمئنی حالت خوبه؟
تکهای از دونات در گلویم میپرد و سرفه میکنم. کمی دیگرش را مینوشم تا دونات پایین برود. میگویم: چی؟ آره... خوبم.
-یکم مضطرب به نظر میای.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌷✨همیشه مثل یک براده آهن که جذب آهنربا میشود، وقتی به حرم میرسیدی، میرفتی گوشه صحن گوهرشاد.
نمیدانم آنجا چه دیده بودی. شهود بود، خواب بود یا فقط یک حال خوب؟
ولی فهمیده بودی آنجا یک قطعه از بهشت است. این را همیشه میگفتی.
شاید دعای شهادتت از همانجا بالا رفت و در آغوش اجابت نشست.
هنوز هم همانجایی.
نشستهای یک گوشه از بهشت و زیارتنامه میخوانی...
(بر اساس خاطرهای از شهید آرمان علیوردی)
#میلاد_امام_رضا علیهالسلام
#دهه_کرامت
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
https://eitaa.com/istadegi
💔🌱
الان میشود چهار سال؛ چهار سال از آخرین باری که قدم به حرمتان گذاشتم. تابستان بود. المپیاد داشتم. یادم نیست در کدام رواق، نشستم به درس خواندن. کتاب انسان دویست و پنجاه ساله بود که باید میخواندم. هیچوقت درس خواندن انقدر شیرین نبود... چهار سال پیش، بینالطلوعین روبهروی گنبدتان نشستیم؛ با مصباح. سرش را روی شانهام گذاشته بود و من هم سرم را روی سرش. من آرامآرام روضه میخواندم؛ فقط برای مصباح و او گریه میکرد. من میخواندم، او اشک میریخت و شما پای حاجتهاش امضا میزدید؛ پای کربلایش. سر من بیکلاه ماند. انقدر بیکلاه که الان چهار سال است همه برای مشهدشان ازم حلالیت خواستهاند و خداحافظی کردهاند، و من به لانگشاتهای حرمتان توی تلوزیون دل خوش کردهام. دارد یادم میرود صحن جامع کدام بود و صحن جمهوری کدام. شکل و شمایل حرمتان دارد از ذهنم محو میشود. هربار میآمدم زیارت، یک دور در صحنها گم میشدم تا بتوانم یاد بگیرمشان. شاید عجیب باشد ولی من دلم برای همان گم شدن توی حرمتان هم تنگ شده. برای تنهاییهای دم سحر و گم شدن و تندتند راه رفتن و از خادمها آدرس پرسیدن. دارم حال آن لحظهها را فراموش میکنم. چهار سال است که در حرمتان گم نشدهام. دست خودم نیست ولی هربار یک نفر میآید که برای سفر مشهدش خداحافظی کند، این فکر به سرم میزند که دیگر من را نمیخواهید. نمیدانم چکار کردهام که اینطور شده. ولی از همینجا، بابت هرکاری که من را از چشم شما انداخته معذرت میخواهم...
تولدتان مبارک!✨
خوش به حال زائرهاتان...💔
#میلاد_امام_رضا علیهالسلام
#دهه_کرامت
#فرات
http://eitaa.com/istadegi
به مناسبت #میلاد_امام_رضا علیهالسلام چهار قسمت تقدیم نگاهتون میشه.🎉
عیدتون مبارک، التماس دعا🌷
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 98 -روز اول همای
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 99
میخندم.
- مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بینالمللی شرکت میکنم...
و ادامهاش را در دلم میگویم: اولین بارمه که میخوام آدم بکشم. شایدم سیصدنفر برای شروع یکم زیاد باشه... اصلا چرا برای شروع؟ مگه قراره بعدش بازم آدم بکشم...؟ آره... یه قاعده هست که میگه یه جرم همیشه جرمهای دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهم مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفهای بشه، میتونه تو آرامش بمیره؟
-آریل! کجایی؟
از جا میپرم.
- چی؟
آرسن بهتزده است. میگوید: حواست کجاست؟ شکلات داغت سرد شد!
سریع چند قلپ دیگر مینوشم برای فرار از پاسخ دادن. آرسن میگوید: خیلی عجیب شدی.
-من از بعد تنها موندنم توی لبنان خیلی تغییر کردم.
-ببخشید که تنهات گذاشتم.
-کاریه که شده.
دوست ندارم دوباره داغ دلم تازه شود و با آرسن دعوا کنم. سریع میگویم: دیگه گذشته. ولش کن.
آرسن آه میکشد. تازه فردا و پسفردا که بفهمد نبودنش از من یک قاتل ساخته، حتما خودش را نمیتواند ببخشد. آخرین قطرات شکلات داغم را مینوشم و آرام میگویم: من رو ببخش آرسن.
ناگاه از خوردن دوناتش دست میکشد و متعجب میپرسد: چرا؟
-باهات بداخلاق بودم.
میخندد.
- اولا حقم بود. دوما مگه قراره بمیری؟
سعی میکنم بخندم.
- نه... ولی خب دیگه.
- اگه میدونستم یه شکلات داغ و دونات انقدر اثر داره، زودتر از همین راه وارد میشدم.
دلم برای بیخبری و سادگیاش میسوزد و تلخ میخندم. دارم به آرسن هم خیانت میکنم. حتما بعد از فرار من، اولین نفر میآیند سراغ آرسن و دستگیرش میکنند، بازجوییاش میکنند و آبرویش در جامعهالمصطفی میرود؛ او برادر یک تروریست است. اگر شک نمیکرد، حتما تا صبح از او معذرت میخواستم. میگویم: زود منو برسون خوابگاه. فردا باید زودتر بیدار شم.
لیوان خالی شکلات داغش را داخل پلاستیک زباله میاندازد و دستش را میتکاند. ماشین را روشن میکند و راه میافتد: مطمئنی چیزی نشده؟ مثل همیشه نیستی.
-از کجا میدونی همیشه چطوریام؟ من خیلی فرق کردم.
شانه بالا میدهد: راست میگی. اینم حرفیه.
اگر فقط یک سوال دیگر میپرسید، شاید همهچیز را برایش لو میدادم و کمک میخواستم. ولی چه فایده؟ آرسن هیچ کمکی نمیتواند به من بکند؛ جز این که برود من را به رفقای ایرانیاش لو بدهد تا دستگیرم کنند.
به خوابگاه رسیدهایم. برعکس آرسن که نگاهش به روبهروست، من به آرسن خیرهام. میخواهم آخرین تصویر او در ذهنم حک بشود؛ با این عنوان: «یک برادر بیچاره که به موقع به داد خواهرش نرسید»؛ یا «نوشداروی بعد از مرگ سهراب». کوتاه خداحافظی میکنم که نفهمد این خداحافظیِ آخر است: ممنون بابت شکلات داغ. خداحافظ.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 99 میخندم. - مض
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 100
بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه میدوم. بالا نمیروم. داخل ساختمان، پشت شیشههای رفلکس میایستم تا آرسن برود. تمام شد. یک تکه دیگر از گذشته را از خودم جدا کردم. حالم مثل سربازهای مسلمانِ نبرد آندلس است. دارم یکییکی کشتیهای پشت سرم را آتش میزنم تا راهی برای برگشت نماند و مجبور شوم برای رسیدن به آینده، با تمام وجود بجنگم.
آوید را پایین ساختمان، در راهرو میبینم. وسط جمع دوستانش ایستاده و صدای خندهشان بلند است. چشمش که به من میافتد، میان خنده دستش را میآورد بالا: بچهها یه لحظه وایسین... یه کاری دارم و میام دوباره.
دوستانش را میشکافد و به طرف من میدود.
- آریل وایسا...
چشمهایش از شادی میدرخشند. باز هم نقاب لبخند بر چهره میگذارم تا توی ذوقش نخورد: بله؟
دستانش را پشت سرش به هم قفل میکند و روی پنجه پایش بالا و پایین میپرد: یه خبر خیلی خفن دارم که بابتش مژدگونی میخوام.
خبر خوب... خبر خفن... ای بیچاره. نمیداند فردا مردن خودش خبر اول جهان میشود. میپرسم: چه خبری؟
-گفتم که! مژدگونی میخوام.
کودکانه روی پنجه پایش بیقراری میکند. میخندد و دندانهای ردیف و کمی فاصلهدارش را از میان لبان خوشفرمش به رخ میکشد. وقتی میخندد، چشمان درشتش مثل ستاره میشوند؛ با آن مژههای بلند. تاحالا دقت نکرده بودم... لپهاش هم موقع خنده چال میافتد. چه ترکیب نمکینی میسازد چال گونه با این چهره سبزه!
یک طره موی فر، مثل فنر جلوی صورتش آویزان است و همراه بالا و پایین پریدنش تکان میخورد. گلسر زیبایی مثل توتفرنگی میان موهای فرفری کوتاه و آشفتهاش نشانده. الان که فکرش را میکنم، همیشه یک گلسر کوچک میان موهایش هست. چرا تابحال دقت نکرده بودم آوید چقدر زیباست؟ چرا هیچوقت نفهمیده بودم چشمانش موقع خندیدن مثل ستاره میشوند و دندانهایش مثل مروارید؟ دوست دارم بگیرم بغلش کنم. دوست دارم همین الان داد بزنم و بگویم من نمیخواهم صاحب این چشمان ستارهای و موهای فرفری را بکشم... حیف است. توی قلبش به اندازه تمام کسانی که میشناسم معصومیت کودکانه و محبت دارد... اگر بمیرد، حجم زیادی از محبتِ دنیا کم خواهد شد. من چی دارم که اگر بمیرم از این دنیا کم میشود؟ عقده... کینه... خشم... آرزو...
آوید دستش را مقابل صورتم تکان میدهد.
- آریل! کجایی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا حواسم جمع شود: چی؟ همینجام... گفتی چه خبری داری؟
-گفتم مژدگونی بده تا بگم.
حالا که آخرین شب باهم بودنمان است، بیشتر خندیدن ضرری ندارد. میخندم.
- باشه، بستنی مهمون من. خوبه؟
چشمانش دوچندان میدرخشند و بالا میپرد: وای! من خیلی دوستت دارم آریل!
گریهام را پشت خنده پنهان میکنم. بیچاره نمیداند این وعده هیچوقت عملی نمیشود. از خودم بدم میآید که صداقت کودکانهاش را به بازی گرفتهام. میگویم: خب حالا خبر خوبت چی بود؟
راست میایستد و صدایش را صاف میکند.
-اهم اهم... به گزارش آویدنیوز، روز دوم همایش میخوایم میزبان یه تعداد از خانوادههای شهدای خانم باشیم. قرار بود خواهر شهید مطهره هم فردا جزو این مهمونها باشن؛ ولی یه سفر کاری دیگه براش پیش اومد و نتونست هماهنگ بشه. درنتیجه، ما از فاطمه خانم دعوت کردیم به عنوان خواهر و خواهرشوهر شهید تشریف بیارن.
جملهاش مثل یک پتک سنگین، به گیجگاهم میخورد و منگم میکند. گوشهایم از کار میافتد و چشمانم تار میبینند. به سختی روی پاهایم میایستم که جلوی آوید، پخش زمین نشوم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم و ادای خندیدن در میآورم.
- وای چقدر خوب! پس میبینیمشون...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 100 بدون این که
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 101
با خودم ادامه میدهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درستتر، قراره فاطمه رو هم بکشم...
آوید انگار غم را بو میکشد که لبخندش بر لبش میخشکد و میپرسد: خوبی آریل؟ چیزی شده؟
-چی؟ آره خوبم... فقط یکم خستهم.
و میدوم. از نگاه متعجبش فرار میکنم و به اتاقمان میروم. افرا نیست. کار رسانهای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم میبندم. کیفم را روی تخت میاندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ میزنم. بغلش میکنم و روی تخت مچاله میشوم. در گوشش میگویم: باید چکار کنم؟ میتونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمیتونم فاطمه رو بکشم...
هقهق گریهام بلند میشود. عروسک را به خودم میچسبانم و سرم را چندبار به بالش میکوبم: هرکسی رو میتونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم...
از درماندگی و بیچارگی به خودم میپیچم. عروسک را فشار میدهم و میبویم: مغزم داره منفجر میشه... دارم دیوونه میشم. دلم میخواد همهچی همینجا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمیتونم این حس مزخرف رو تحمل کنم...
عروسک به بغل، روی تخت مینشینم. همراهم را درمیآورم و عکس عباس را باز میکنم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمیخوام بمیرم، ولی نمیخوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه...
سیل اشک از چشمانم جاری میشود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمیخوام برم زندان... نمیخوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایهم همه رو میکُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت میرسید...
با آستین، اشکم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. انگشتم را در هوا تکان میدهم و تهدیدوار میگویم: اگه واقعا زندهای، یه کاری بکن. من نمیدونم. کاری رو میکنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زندهای. اگه واقعا زندهای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی.
***
امید مثل همیشه نبود. کم پیش میآمد قیافهاش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند. مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود. امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد: پاشو مسعود. بدبخت شدیم.
مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچیاش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت: چته؟
-رابطمون پیام فرستاده.
نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایینتر آورد: میگه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست.
مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازهاش گفت: بانوان شهید؟
امید با حرص و حرارت بیشتری گفت: آره دیگه. اخبار نمیبینی؟ همین همایش بینالمللیه که داره برگزار میشه.
مسعود سرش را تکان داد: آهان. خب؟
امید شمردهتر گفت: رابطمون میگه صهیونیستا میخوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا.
-چطوری؟
از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام میشه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 101 با خودم ادام
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 102
از نمازخانه بیرون آمدند. راهرو ساکت بود؛ هرچند چراغ بعضی اتاقها هنوز روشن بودند و صاحبانشان درحال کار. مسعود پرسید: حفاظت سالن با کیه؟
-گروه بشری.
-منظورت نیروهای خانم صابریاند؟
و در ذهنش اصلاح کرد: شهید صابری.
امید گفت: آره.
-به سرتیمشون اطلاع بده. یه تیم چک و خنثی و پدآفند زیستی رو هم بدون سر و صدا خبر کن برن محل همایش. منم میرم اونجا.
کتش را پوشید و دوباره تاکید کرد: بجز بالادستیا کسی خبردار نشه. خب؟
-باشه.
مسعود از اداره بیرون آمد و سوار موتورش شد. چشمهایش میسوختند و گاهی دیدش تار میشد. شاید برای موتورسواری پیر شده بود؛ آن هم در یک شب سرد زمستانی. به لطف خیابانهای خلوت، ده دقیقه طول کشید تا به محل همایش برسد. اطراف ساختمان تالار، نیروهای حفاظتی مستقر بودند. مسعود کارت شناساییاش را نشان داد تا بتواند از سدشان عبور کند؛ و هاجر پشت صف نیروهای امنیتی منتظرش بود؛ نگران و شاید کمی گیج. مسعود که رسید، هاجر بیدرنگ پرسید: چی شده؟
-خودمم نمیدونم. بگید هرکی توی ساختمونه بیاد بیرون.
-گفتم. الان هیچکس داخل نیست.
-مطمئنید؟
-بله.
مسعود به سمت در اصلی تالار راه افتاد و هاجر هم دنبالش. هاجر غر زد: میشه بیشتر توضیح بدید؟
-تنها چیزی که میدونم تهدید بیوتروریستیه. ولی نمیدونم عامل کیه و چطور قراره انجام بشه.
هاجر خشمگین نفسش را بیرون داد. مسعود در لابی ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه فکر کرد و پرسید: بسته پذیرایی فردا رو کجا نگه میدارید؟
-زیرزمین همینجا یه یخچال بزرگ داره، همه رو بستهبندی کردن گذاشتن اونجا. بستهبندیش تحت نظرمون بوده. فکر نکنم مشکلی داشته باشه.
مسعود صدایی در بیسیمش شنید؛ صدای امید را: تیم پدآفند زیستی و چک و خنثی رسیدن. بقیهش با خودت.
-ممنون.
و با سرپرست تیم پدآفند زیستی ارتباط گرفت: بستههای پذیرایی رو چک کنید.
هاجر با یکی از نیروهایش هماهنگ کرد که با پدآفند زیستی همکاری کنند. مسعود هم از تیم چک و خنثی خواست وارد سالن شوند و یک دور دیگر، همهجا را بگردند. خودش اما، مقابل در ورودی سالن متوقف شد و یک دور، سالن خاموش و صندلیهای خالی را از نظر گذراند. هاجر هم به تالار نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: آلودگی زیستی... چطوری؟
مسعود وارد سالن شد و پرسید: ممکنه کسی میز و صندلیها رو آلوده کرده باشه؟
هاجر سرش را تکان داد.
-نمیشه. اینجا دائما تحت نظر بوده.
مسعود باز هم به حرف هاجر توجه نکرد. از تیم پدآفند زیستی خواست تالار را بررسی کنند. هاجر غر زد: هشت صبح مراسم شروع میشه!
-شایدم نشه. نمیشه ریسک کرد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔆 برکت ایران
🌸 رهبرانقلاب: برکت وجود حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام در سرزمین ما و حضور معنوی ایشان در سرتاسر کشور و در دل آحاد مردم ما آشکار است. امام هشتم علیهالصّلاةوالسّلام ولىّنعمتِ معنوی و فکری و مادّی ملت ماست.
🎉 ۱۳۸۱/۱۰/۲۵
🌱 #میلاد_امام_رضا علیهالسلام مبارک!
#دهه_کرامت
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 102 از نمازخانه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 103
هاجر تشویشها و دلهرههایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چشم دنیا به این همایش است و اگر بخاطر یک تهدید بیوتروریستی تعطیل شود، آن هم بعد از آن حادثه در سخنرانی منتظری، امنیت کشور زیر سوال میرود و تبعات بعدی سیاسی و وجهه ناجور بینالمللیاش...
سرش را بالا گرفت و به سقف و دیوارها نگاه کرد. با خودش فکر میکرد: خب پذیرایی و خود سالن به کنار... دیگه چطوری میشه عامل آلودگی رو منتشر کرد؟ پذیرایی یعنی راه بلع. میز و صندلیها یعنی تماس پوستی... میمونه عامل تنفسی...
به خودش که آمد، دید مسعود هم دارد دیوارهای بلند و سقف را نگاه میکند و لبش آرام تکان خورد: تهویهها!
-چی؟
مسعود داشت با سرتیم چک و خنثی حرف میزد. داشت از امید نقشه تاسیسات ساختمان را میخواست. هاجر به دریچههای تهویه خیره شد؛ اما چشمش ناگاه چرخید سمت نازلهای اطفای حریق. به مسعود گفت: یه چیز دیگه هم هست... اطفای حریق؟
چشمهای مسعود نزدیک بود بیرون بزند. طوری به نازلهای اطفای حریق خیره بود که انگار به یک هیولای هفتسر نگاه میکند. آب دهانش را قورت داد و بدون این که نگاهش را از سقف بردارد، گفت: چطور فعال میشن؟
-فقط نیروهای حفاظت سالن میتونن فعالش کنن، اگه دود یا حرارت حس کنن هم خودکار فعال میشن.
-سیستم اطفای حریقش چیه اینجا؟
-ورتکسه. مهآب پخش میکنه.
-چندتا مخزن داره؟
-چهارتا. یکیش برای این سالنه، یکیش برای سالن کناری، دوتای دیگه هم برای راهروها و لابی.
مسعود بالاخره سرش را پایین آورد و دوید. داشت با بیسیمش حرف میزد.
-سریع به پدآفند زیستی بگید بیان سر مخازن اطفای حریق...
هاجر سر جایش ایستاده بود؛ زیر یکی از نازلهای اطفای حریق که در تاریکی، ترسناکتر به نظر میرسیدند. فکرهای وحشتناکتر و تازهتری در سرش میچرخیدند: چه سمیه که توی آب حل شده و از راه تنفس جذب میشه؟ چقدر میتونه کشنده باشه؟ چطور میخوان فعالش کنن؟ اصلا... اصلا اگه مخزن واقعا آلوده باشه و سمش خطرناک باشه، تخلیه و پاکسازیش یه روز تمام طول میکشه...
***
🌾 فصل هفتم: آن چاقو هنوز آنجا بود...
دستم را روی گوشی میکوبم تا صدای زنگش قطع شود. پلکهایم به هم چسبیدهاند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز میکنم. نور خورشید چشمم را میزند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را میچرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است.
انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا میپرم و محکم میکوبم روی لپم. حافظهام کمکم بازیابی میشود و به عمق فاجعه پی میبرم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول میکشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من...
آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون.
آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه میکنم و دندانقروچه میروم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، میتونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش.
دیگر فایده ندارد. از تخت پایین میپرم و با سرعتی دیوانهوار، دنبال لباسهایم و وسایلم میگردم. جوراب... مانتو... شلوار...
صدای خودم را در ذهنم میشنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس میپوشه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 103 هاجر تشویشه
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 104
خودم جوابش را میدهم: قاتلها با بقیه متفاوت نیستن. ولی من با همه قاتلها متفاوتم. چندنفر توی تاریخ تونستن سیصدنفر رو یهجا بکشن؟
-ولی من انگشتکوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمیشم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه!
-چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتولهاش رو نمیشناخت. ولی من... میخوام نزدیکترین دوستامو بکشم...
روسری خاکستری را روی سرم میاندازم و گیره میزنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق میکرد و میگفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوشرنگی داری!
روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشیخط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ میتوانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم میپیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم. تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم میچپانم. گوشی یدکی... بمب...
دستم به بمب میخورد و تنم یخ میکند. ذهنم شروع میکند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفلاند، بمب منفجر میشود و پرده آتش میگیرد، همه برای خاموش کردنش در تکاپو میافتند. آژیر آتشنشانی روشن میشود و سیستم اطفای حریق، مهآب آلوده به سم را در هوا میپاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا میکند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلیها و سن، پر است از جنازههایی با چهره کبود و بدنی درهمپیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده...
از تصور چنین لحظهای، رمق از پاهایم میرود و روی تخت ولو میشوم. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره میگفت و میخندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش میدید. شاید هر وقت نگاهم میکرد، یاد عباس میافتاد که انقدر دوستم داشت.
هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی میزنم به خودم و از جا بلند میشوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک میکنم و میخواهم بروم؛ اما یادم میافتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همینجا خواهد ماند. عروسکم... برش میدارم و به چشمانش خیره میشوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب میکند. بغلش میکنم، میبوسمش و در گوشش میگویم: قول میدم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمیذارم اینجا بمونی.
طوری در آغوشش میگیرم که انگار بچهام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید میکنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک میکند تا امنیت. از خیرش میگذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم میبرم.
از خوابگاه بیرون میآیم و تا سر خیابان میدوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمیشود. الان است که گریهام بگیرد. تندتر میدوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمیدانم با کی حرف میزنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا میکنند و جواب هم را میدهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود...
-الان سایهم فکر میکنه بیخیال شدم.
-واقعا داری میرم آدم بکشم؟ میخوام فاطمه رو بکشم؟
-اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمیشه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو میگیره.
-اون کاری نمیتونه بکنه. باید خودمو نجات بدم.
-از چی خودمو نجات بدم؟ از مقتول بودن یا قاتل شدن؟
-عباس نجاتم نداد که خواهرشو بکشم.
-واقعا میخوام حیثیت ایران رو توی دنیا ببرم؟ میخوام بکشمشون؟ مردم ایران چه بدیای بهم کرده بودن؟
-بدیشون این بود که زیادی باهام مهربون بودن. حتی اونا که نمیشناختنم.
سرم درد میگیرد در این همهمه. دوست دارم سر همهشان داد بکشم که بس کنند؛ اما به من بیتوجهاند. ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه است... تندترمیدوم. یکیشان میگوید: بدو... دیر برسی نمیتونی کارت رو تموم کنی.
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 104 خودم جوابش ر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 105
میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید توی اون سالنه...
-تو میمیری.
-تو قاتلی.
-خودتو به کشتن نده.
مردی دست به سینه، آن سوی خیابان ایستاده و طوری با آرامش نگاهم میکند که انگار هیچچیز از عملیات تروریستی و برنامه من نمیداند. انگار که به یک دیوار یخی خورده باشم، میایستم و چند قدم به عقب، تلوتلو میخورم. گلویم خشک شده.
-این... این عباسه...
-خودشه؟ مطمئنی خودشه؟
-عباس مُرده. توهم زدم. باید برم...
-ولی اون خودشه. خود خودشه...
-از قبر در اومده. ببین، لباسش هنوز خونیه... چاقو توی پهلوشه...
بهتزده، پلک میزنم تا بهتر ببینمش. سرم گیج میرود. کاش مغزم فقط چند لحظه از کار میافتاد. از نگاه عباس خجالت میکشم؛ از خونهای روی لباسش. دسته سیاه یک چاقوی بزرگ در پهلویش فرو رفته و از جای زخم سه ضربه دیگر، هنوز خون میریزد. اینبار لبانم به حرکت درمیآیند: من... من واقعا نمیخوام قاتل باشم... بیا، مثل دفعه قبل از این معرکه نجاتم بده...
لبخند میزند؛ مثل پدری که به خطای فرزندش آگاه است؛ اما نمیخواهد به رویش بیاورد. پدری که میخواهد دستگیری کند، نه مچگیری.
-عباس میتونی کاری بکنی؟ میتونی نذاری کسی بکشدم؟ میتونی پادرمیونی کنی که دستگیر نشم؟
برایم دست تکان میدهد و صدایش را در سرم میشنوم: میتونم.
انگار که یک بار سنگین را از شانهام برداشته باشند. مغزم خنک میشود. حالا دیگر از هیچچیز نمیترسم. میدوم تا به آن سوی خیابان برسم؛ به نقطه رهایی. دویدن که نه، انقدر سبکم که انگار درحال پروازم.
-عباس میتونه کمکم کنه. بخاطر من از اون دنیا برگشته. اومده که نجاتم بده... مثل وقتی بچه بودم... الان میرم یه دل سیر بغلش میکنم، بعد یه فکری برام میکنه. منو میبره یه جای دور، یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. یه جایی که بتونم بابا صداش کنم.
بوق بلند و کشداری، خط قرمز میکشد روی واگویههایم و صدای جیغ لاستیک ماشین روی زمین، همراه میشود با تاریکی زمین و زمان...
پایان؛
نه.
اینجا نقطه آغاز ماجراست.
شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...
فاطمه شکیبا، زمستان ۱۴۰۱.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
منتظر نظرات شما درباره ویراست جدید شهریور هستم...
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh