eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام این حالت دقیقا همون حالت حمله پنیک هست، حملات پنیک خیلی وقتها علت مشخصی ندارن، غیرقابل پیش‌بینی
البته حمله پنیک علائمی شبیه به سکته قلبی داره، مثل تنگی نفس و عرق سرد و تپش قلب و... فقط یه حالت روانی نیست. تشخیص اختلال روانی هم به عهده روانپزشکه نه من و شما، الکی به خودتون برچسب نزنید.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون می‌پاشید. سریع گفتم: نه نه... اصلا... مطمئنم تو همچین کاری نمی‌کنی. اگرم کرده باشی حتما براش دلیلی داشتی. گدازه‌های آتشفشان از چشمان خاکستری تلما به سمتم پرتاب می‌شدند و فهمیدم با جمله آخرم اوضاع را بدتر کرده‌ام. باید سریع‌تر یک جان‌پناه پیدا می‌کردم. گفتم: خب البته دانیال خیلی ناگهانی مُرده... طبیعیه که وقت نکرده بهت رمز رو بگه. تلما چشمانش را تنگ کرد. کسی در درونم فریاد می‌زد که: بگو تو هم عامل ایران هستی. بگو همکارید. بگو که انقدر به تو بی‌اعتماد نباشد. از ایران خرج کن و اعتمادش را بخر...! ولی می‌دانستم فایده ندارد. تلما ابداً چنین چیزی را باور نمی‌کرد؛ یعنی مطمئن بودم ایران برای چنین ماموریتی یک آدم ساده‌لوح انتخاب نمی‌کند. در نتیجه، لب‌هایم را به هم فشار دادم که حقیقت ازشان بیرون نزند و دستانم را بالا بردم و تسلیم شدم. -باشه باشه... قرار بود فضولی نکنم. تلما همچنان خشمگین بود؛ هرچند دیگر قصد فوران نداشت. من اما از این بی‌اعتمادی و نفوذناپذیری‌اش خسته و دل‌آزرده بودم. یک لحظه به سرم زد یک کار احمقانه بکنم؛ کاری که در این شرایط مسخره‌ترین کار ممکن بود، بچگانه‌ترین کار ممکن. و من انجامش دادم. از مقابل نگاه توبیخ‌گر تلما فرار کردم و بدون زدن هیچ حرفی، فقط به سمت در خروج قدم تند کردم. از گوشه چشم تلما را می‌دیدم که همچنان سر جایش ایستاده بود، با همان خشم و غرور قبلی. نه حرفی زد و نه دنبالم آمد؛ شاید چون مطمئن نبود چکار می‌خواهم بکنم. بغض داشت گلویم را فشار می‌داد. تقریبا مطمئن بودم تلما دنبالم نمی‌آید. خب واقعیت این بود که من برایش مهم نبودم. داشتم قبر خودم را اینطوری می‌کندم فقط. با این حال، نمی‌دانم این عزم از کجا آمد که برنگردم. در خانه‌اش را باز کردم و بدون خداحافظی کفش‌هایم را پوشیدم. وقتی برگشتم که در آپارتمان را ببندم، دیدم که همچنان با خشم سر جایش ایستاده بود و از حالت چهره‌اش می‌شد فهمید اندکی بهت و تعجب با خشمش درآمیخته بود. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارم این کتاب رو می‌خونم. خیلی روان و کاربردی آموزش داده؛ به شدت به علاقمندان نویسندگی پیشنهادش می‌کنم. سوره مهر یه مجموعه آموزش نویسندگی داره، فعلا به پیشنهاد یکی از اساتید از این شروع کردم. بقیه جلدها هم به عناصر دیگه‌ای مثل گفت‌وگو نویسی، شخصیت‌پردازی، زاویه دید، صحنه‌پردازی و... پرداخته. 📚 📙طرح و ساختار رمان ✍🏻جیمز اسکات بل/محسن سلیمانی http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
دارم این کتاب رو می‌خونم. خیلی روان و کاربردی آموزش داده؛ به شدت به علاقمندان نویسندگی پیشنهادش می‌ک
این قسمت از کتاب خیلی به دلم نشست: «هرگز نباید گذاشت شخصیت در داستان خوش و راحت باشد!» 😈😁 من این قسمت رو توی خط قرمز سرلوحه خودم قرار داده بودم و خواهم داد😌 دیگه هم نمی‌تونید بگید شخصیتا رو اذیت نکن، من نمی‌تونم به آموخته‌های کهن داستان‌نویسی پشت کنم🙄😈
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 208 در آپارتمان را تقریباً محکم به هم کوبیدم و با عجله از پله‌ها پایین دویدم. نمی‌دانم عجله‌ام برای چی بود؟ مثلا می‌ترسیدم تلما دنبالم بیاید؟ او نمی‌آمد. لازم نبود برای خودم وانمود کنم که مهمم. حتما داشت توی آپارتمانش نفس راحتی می‌کشید و به این لوس بودنم می‌خندید. شوربختانه می‌دانست برمی‌گردم، خودم هم می‌دانستم. خیلی طاقت نمی‌آوردم و حالا هم داشتم از دست خودم فرار می‌کردم، که حداقل زود برنگردم و خودم را بیش از این مفتضح نکنم. از آپارتمانش که بیرون آمدم و نسیم خنک شب‌های بهار به تنم خورد، یادم آمد سویی‌شرتم را خانه‌اش جا گذاشته‌ام. وسوسه شدم به بهانه سویی‌شرت برگردم؛ ولی به خودم نهیب زدم که: نه ایلیا! حتی اگه شیشه عمرت هم دستش باشه نباید برگردی. یه ذره، فقط یه ذره به فکر غرور لگدمال شده‌ت باش! در هوای گرم آپارتمانش عرق کرده بودم و حالا آن نسیم خنک و ملایم که از مدیترانه برمی‌خاست بدنم را می‌لرزاند. خودم را بغل کردم و بدون این که یادم باشد ماشین را کجا گذاشته‌ام، در بلوار روتشیلد قدم زدم. عصبانی بودم. دوست داشتم دانیال نمرده بود و خودم می‌کشتمش. همه‌چیز تقصیر او بود، این که تلما من را آدم نمی‌دانست تقصیر او بود؛ اصلا غیر از این چه می‌توانست باشد؟ *** وقتی ایلیا در را بهم می‌کوبد، تازه ذهنم به کار می‌افتد و سعی می‌کند از این حرکت غیرمنتظره یک تحلیل منطقی ارائه دهد. چند لحظه همان‌جا می‌ایستم و به این فکر می‌کنم که بحث سر چی بود که به اینجا رسید؟ خب درباره دانیال بود، این که ایلیا شک داشت من کیف پول را از کجا آورده‌ام... و من بخاطر این سوال دعوایش کردم تقریبا. خودم را روی صندلی کارم رها می‌کنم و پیشانی‌ام را روی دستم تکیه می‌دهم. از این قهر مسخره و بی‌موقعش لجم گرفته. اصلا نمی‌فهمد در چه شرایطی هستیم و چقدر کار داریم. فقط می‌خواهد به گذشته من ناخن بزند و بفهمد دانیال کی بود و من با او چه رابطه‌ای داشتم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگرم عزاداری بودیم، حواسمون نبود برادرها و خواهرهای مسلمان‌مون توی رفح قتل‌عام شدن...💔😭 اللهم عجل لولیک الفرج...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا