مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
از اون بریدههای سوزناک رنج مقدس 💔
کتاب در دورهای نوشته شده که میتونستی با ۱۵۰هزارتومان یه عالمه کتاب بخری، من یادمه همین کتاب رو خریدم ۱۶هزارتومن و به نظرم خیلی گرون بود!!
الان ۱۵۰هزارتومن نهایتا ۲تا کتاب بشه🥲😭
پ.ن: یه داداش که توی کتابفروشی بهمون بگه «برو بردار، تو چکار به پولش داری» چیه؟ همونم نداریم💔😔
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
راستی رنج مقدس ۲ هدیه مصباح بوده💚🌱
پ.ن: به دوستانی که براتون عزیزن کتاب خوب هدیه بدین.✨📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شرح حدیثی از امام محمد باقر(علیهالسلام) توسط رهبر انقلاب
🗓 هفتم ذیالحجه، سالروز شهادت امام محمد باقر(علیهالسلام) تسلیت باد.
#شهادت_امام_باقر علیهالسلام
http://eitaa.com/istadegi
4_6008149662119236085.mp3
1.83M
✨ حضرت آیتالله خامنهای: این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیهی تشیّع را که داعیهی حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجّه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکّل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاشها و فعّالیّتها و خدمات عظیم و گرانبهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السّلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند. ۱۳۶۱/۷/۲
#شهادت_امام_محمد_باقر
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 215
به سختی تعادلش را حفظ کرد و روی پایش ایستاد. سکسکه کرد و دو دستش را برایم باز کرد.
-واای! ایلیا! تو اینجایی؟
از پشت میز بلند شدم، تکهای از سیب که گاز زده بودم را قورت دادم و گفتم: سلام بابا! شبتون بخیر!
نتوانست بیش از این سر پا بماند. دستش را به اوپن تکیه داد و وزنش را روی آن انداخت. دوباره سکسکه کرد و گفت: از کی اینجایی... هیع... پسرم؟
طوری مست بود و کبکش خروس میخواند که مطمئن شدم گالیا به هرچه میخواسته رسیده. من اما مثل همیشه خودم را به کری و کوری زدم و گفتم: خیلی وقت نیست، تازه اومدم. خواستم بعد از کارم یه سری بهتون بزنم.
پدر هم یا متوجه نبود و یا واقعا برایش مهم نبود که من او را با گالیا دیده باشم؛ چون ناراحت یا نگران نشد. پاکشان خودش را به میز آشپزخانه رساند و روی یکی از صندلیها ولو شد. کرواتش باز بود، دکمههای بالای یقهی پیراهنش هم. کت تنش نبود ولی از شلوار مشکی و رسمیاش میشد فهمید برای این قرار لباس رسمی پوشیده بوده. موهای کمپشت جوگندمیاش آشفته و چهرهاش قرمز و برافروخته بود.
برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: چیزی نمیخورین بابا؟
لیوان آب را برداشت اما آن را ننوشید. فقط نگاهش کرد و گفت: نه لازم نیست. هیع... امشب یه شام حسابی خوردم... هیع...
و دستی به شکمش کشید که داشت کمی چاق و برآمده میشد. از یک سنی به بعد، درواقع از آن وقتی که از یک نظامی تبدیل به یک سیاستمدار شد، دیگر تناسب اندام برایش مهم نبود. دوباره پشت میز نشستم. سر پدر روی میز خم شده بود و داشت با دقت به لیوان آب نگاه میکرد. شاید داشت چرتش میبرد و به این فکر افتادم که کمکش کنم برود به اتاق خوابش. او اما ناگهان سرش را بالا آورد و با چشمان قرمزش نگاهم کرد.
-ایلیا، چیزای عجیبی درموردت شنیدم...!
دستانم یخ کردند، قلبم هم یک لحظه در تپیدنش مکث کرد. هر احتمالی میدادم جز این که موضوع جلسه امشب گالیا و پدر من بوده باشم. سعی کردم موقع لبخند زدن، لبهایم نلرزد و با آرامش پرسیدم: چه چیزایی؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
هی کتاب رو میخونم، و هی برای اذیت کردنتون نقشههای شیطانی میکشم!!! نباید میذاشتن این کتاب به دست
حالا یه بار من دلم برای عباس سوخت میگید چرا،
عوضش کلی بلای دیگه سرش آوردم😈
مهشکن🇵🇸
در نتیجه مغزم دستور صادر کرد که تو باااید این نفس اماره رو بگیری زیر کتک تا هوای بخل به سرش نزنه و آ
سلام
کتاب رو باید به کسی داد که قدرشو بدونه؛
و البته باید کتابی که هدیه میدی متناسب با روحیات و شرایط سنی طرف باشه، اگه طرف کتابخون نیست باید یه کتاب کمحجم و خیلی جذاب بهش بدی، چیزی که دربارهش کنجکاو باشه...
و حواستون باشه وقتی کتاب امانت میدید حتما یه جا بنویسید(تاریخ، اسم کتاب و اسم کسی که بهش امانت دادید).
و بهش بگید کتاب رو بعد ۲ هفته بهتون برگردونه.
یادمه مصباح یه دفتر داشت مخصوص این کار(یه جایی بنویسید که یادتون بمونه کجا نوشتید😐)، حتی بابت تاخیر جریمه هم میگرفت مگر اینکه فرد خودش قبل از ۲هفته میومد تمدید میکرد.
ولی منم تجربه اینو داشتم که یکی کتاب ازم بگیره و پس نده،
مثلا اواخر دبیرستان به یکی از دوستای راهنماییم کتاب امانت دادم، تا همین دو سه ماه پیش بهم پس نداد،
و من با اینکه دیگه با هم صمیمی نبودیم و اون بنده خدا کلا رفته بود پی زندگیش هی بهش پیام میدادم میگفتم کتابمو بیار😂
خدا منو ببخشه خیلی بهش گیر دادم😅
ولی سر پس گرفتن کتاب امانتی تعارف نداشته باشید. از قبلش بگید فلان تاریخ ازت میگیرم و بعد هم مودبانه ازش بگیرید.
اسمتون رو هم صفحه اول کتاب بنویسید که یادش باشه کتاب مال کیه.
اگه مثل من روی کتابتون حساسید، قبل امانت دادن جلدش کنید(من همیشه با چسب پهن شفاف جلد میکنم کتابها رو) و سفارش کنید که مواظب کتابم باش(من گاهی یکم تهدید هم چاشنیش میکنم🙄)
من حتی بالا و پایین عطف بعضی کتابا نوار چسب میزنم که نتونن کتاب رو بیش از حد باز کنن😂
(این کارا رو از مصباح یاد گرفتم)
مهشکن🇵🇸
سلام کتاب رو باید به کسی داد که قدرشو بدونه؛ و البته باید کتابی که هدیه میدی متناسب با روحیات و شرا
به این شکل بالا و پایین عطف رو چسب بزنید که نتونن کتاب رو خیلی باز کنن و شیرازهش آسیب ببینه😎📚
اسمتون رو هم حتماً حتماً صفحه اول کتاب بنویسید.
(یکی از فامیلامون مهر برای خودش درست کرده بود و کتاباشو مهر میزد، اول و وسط و آخر کتاب مهرش رو میزد که دیگه کسی نتونه روی کتاب ادعای مالکیت کنه😎 خیلی کار جالبی بود به نظرم)
تا آموزشهای بعدی خدانگهدار 😅
پ.ن: چند وقت پیش خالهم کتاب «کهکشان نیستی» رو بهم امانت دادن، گفتم میخواین براتون جلدش کنم؟ چون قراره به چند نفر امانتش بدین و طولانی هم هست، برای همین خیلی توی دست میمونه و دست عرق میکنه و جلدش خراب میشه... دیگه خلاصه کتاب رو براشون جلد کردم که راحت امانتش بدن🌱
به نام خدا، کتابخونه😅
اگه توی کتابخونه شهرداری عضو بشید میتونید از همه کتابخونههای شهرداری کتاب بگیرید. توی همه مناطق هم هستن، کافیه نزدیکترین کتابخونه به منزلتون رو پیدا کنید.
البته من از کتابخونه دانشگاه هم امانت میگیرم.
و غیر از اون از اشتراک فیدیپلاس و طاقچه بینهایت هم استفاده میکنم.
و از اینا مهمتر، از دوستام کتاب امانت میگیرم!😎
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
بله رنج مقدس ۱ یه کتاب خیلی دخترونهست که فراز و فرود خاصی نداره و فقط زندگی یه خانواده ست.
کتاب راز تنهایی رو نخوندم، تعریفش رو شنیدم اما.
البته درباره قلم خانم شکوریان و کتاب رنج مقدس چندتا نکته هست که در ادامه میگم.
بله، این هم یه منبع خوب برای کتابهای خوب و درست و حسابیه، مخصوصا اگه کتابخون نیستید و نمیدونید چه کتابی بخونید، مشاوره هم میدن بهتون.
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
منظورشون کتابای خانم شکوریانه 😅
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریانفرد #نشر_عهدمانا فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛
من قلبا به نویسنده کتاب ارادت دارم. بارها پای صحبتهاشون نشستم، توی یه دوره استادمون بودن، رودررو هم باهاشون صحبت کردم و خلاصه به نظرم فرد واقعا مخلص، کاربلد و دغدغهمندی هستن.
البته توی یه زمینههایی بهشون نقدهای جدی دارم، ولی دلیل نمیشه کامل تکفیرشون کنم!!
کسانی که آثار ایشون رو خوندن میدونن که آثارشون کمی به لحاظ داستانی ضعیفه، مستقیمگویی هم خیییلی داره!(مشکلی که بیشتر نویسندههای مذهبی از جمله خودم درگیرش هستیم)
بیشتر داستانها اینطوریه که یه مکالمه ست که توش به شبهه پاسخ داده میشه، یا کلا نویسنده میره روی منبر!!
خب خیلی وقتا حوصلهسربر میشه، ولی باور کنید خیلی از نوجوانها تشنه شنیدن این حرفها هستن و لازمه که یکی بهشون بگه.
البته غیرمستقیم گفتن توی داستان بهتر و اصولیتره، ولی ایشون وقتی دیدن که نویسندههای حرفهای خیلی دغدغه نوجوانها و جواب به سوالاتشون رو ندارن، تصمیم گرفتن وارد میدون بشن و در حد توانشون کار کنن، درسته که خیلی اصولی و حرفهای نیست ولی بهتر از اینه که ما کلا شبهات نوجوانها رو رها کنیم... بهتر از هیچیه!
از اون گذشته، برای کسی که مذهبی هست هم کتابهای ایشون از این جهت مفیده که یاد میگیره جواب شبهه بده و مطالب جدید یاد بگیره.
ایشون ۲تا ویژگی خیلی مثبت دارن، اول این که سعی میکنن تا جایی که ممکنه مستند بنویسن. مثلا برای نوشتن اپلای با خیلی از دانشجوهای نخبه که مهاجرت کرده بودن یا در آستانه مهاجرت بودن مصاحبه کردن، یا برای نوشتن زنان عنکبوتی، سیاهصورت و شطرنجباز از مستندات واقعی استفاده کردن. درسته که این سهتا کتاب واقعا داستان درست و حسابی و جذابیت بالایی نداره؛ ولی تا حد زیادی مستنده. این خیلی مهمه که نویسنده به واقعیت وفادار باشه.
ویژگی مثبت دیگه ایشون، حیای قلم هست. یعنی طوری مینویسن که بشه راحت داد دست نوجوان. اصلا این جملهی «قلم باید حیا داشته باشه» رو من از شخص ایشون شنیدم و یاد گرفتم و سعی کردم بهش مقید باشم.
از نقایص داستانی که بگذریم، همونطور که گفتید دخترهای خوب در داستانهای ایشون دخترهای خیلی آروم، مهربون و منفعل هستند.
هم توی رنج مقدس و هم توی اپلای، دختر خوب و ایدهآل داستان دانشگاه نرفته چون معتقد بوده دانشگاه به درد نمیخوره(این ایده تا حدی درسته و تا حدی غلط، نمیشه راحت قضاوتش کرد)، معمولا اینطور برداشت میشه که دختری خوبه که بعد از ازدواج هم بشینه توی خونه و سرش گرم کارهای هنری و کتاب خوندن و بچهداری باشه. این الگو خیلی خوبه، ولی اینطور هم نیست که بگیم این الگو درسته ولاغیر!
الگوهای درست دیگهای هم هستن.
من احساس میکنم گاهی نویسنده لطیف بودن رو با منفعل بودن اشتباه گرفته...
چندباری هم توی صحبتهاشون گفته بودن زن اصلا نمیتونه بیرون از خونه کار کنه و فشار که بهش بیاد گریه میافته و... که بنده رودررو به این صحبتشون انتقاد کردم.
و اتفاقا خود ایشون یه خانم بسیار بسیار فعال هستن، شاغل نیستن ولی دهبرابر یه خانم شاغل فعالیت میکنن.
شاید این نگاه کمی برخاسته از زمینههای تربیتی ایشون و زندگی خودشون باشه (کتاب ناخدا رحمت رو درباره برادر شهیدشون پدرشون نوشتن، خوندنش خالی از لطف نیست).
حتی این که توی داستانهاشون پسرهای مذهبی رفتار بسیار پخته و عاقلانه دارن هم شاید تحت تاثیر شخصیت برادرشون و تعامل خوبشون با برادرهاشونه(این صرفا حدس منه).
و البته همیشه هم اینطور نیست که پسرهای داستان خوب باشن و دخترها بد، توی از کدام سو و هوای من بیشتر پسرها بد هستن.
ولی بازهم اینو قبول دارم که دخترهای داستانشون یا خیلی مستور و منفعل و خونهنشین هستن یا خیلی منحرف و بیقید...
به هرحال براشون آرزوی موفقیت دارم.
#معرفی_کتاب #نقد_کتاب
مهشکن🇵🇸
من قلبا به نویسنده کتاب ارادت دارم. بارها پای صحبتهاشون نشستم، توی یه دوره استادمون بودن، رودررو هم
بله درسته،
ایشون با درس خوندن مخالف نیستن(برعکس به شدت تشویق میکنن به مطالعه)، برداشتی که من داشتم این بود که ایشون میگن درس خوندن حتماً مساوی با دانشگاه رفتن نیست و میشه دانشگاه نرفت و درس خوند.
من تا قبل از ورود به دانشگاه خیلی طرفدار این حرفشون بودم ولی الان به این نتیجه رسیدم که نمیشه گفت مطلقا درسته. بستگی به فرد و شرایطش داره.
این حرف «مثل مردها شدن...» خیلی جای بحث داره، من فکر میکنم این که ما یه سری کارها رو از اساس مردانه میدونیم اشتباهه و اصل شایستگی در انجام کاره، چه زن باشه چه مرد. و دیدگاه رهبری هم اینه که همه میدانها باید برای حضور زنان باز باشه، اگر خانمی در زمینهای استعداد داره باید این استعداد شکوفا بشه(در چارچوبهای شرعی و با حفظ عفاف) و این که بگیم بعضی حوزهها مردانه ست و زن نباید واردش بشه رو قبول ندارم.
اگر زنی در یک زمینهای که به نظر ما مردانه ست استعداد داشته باشه، علاقه داشته باشه، خب این خلقتش نیست؟ اگه این استعداد رو سرکوب کنه از اصالت و خلقت خودش دور نمیشه؟
اتفاقاً رهبری معتقدند در خیلی زمینهها لازمه زن با همون ظرافت و لطافت وارد بشه، چون نگاه مردانه کارآمدی کافی نداره و اگه زن با همین زن بودنش وارد کار بشه خیلی باعث رشد میشه.
🕋🥀
هاجر چشم دوخته بود به لبهای آن ابرمرد بتشکن؛ همان بتشکن که روح مردم بود، همان بتشکن که از نسل ابراهیم بود.
به فرمان بتشکن، دوتا اسماعیل به قربانگاه فرستاده بود؛ دو جگرگوشهی از جان عزیزتر.
و باز هم آرام ننشسته بود، گوشش به فرمان فرزند ابراهیم بود که اینبار فرمان داده بود حاجیان پا جای پای ابراهیم بگذارند و از مشرکین برائت بجویند.
هاجر پشت سر اسماعیلهایش به قربانگاه رفت؛
آن روز هزاران هاجر، مهمان هاجر بودند، با اسماعیلهایشان، در حرم امن پروردگار و با چادرهای سپیدِ خونین.
✨🥀🕋
شهیده هاجر حائری عراقی، مادر دو شهید دفاع مقدس بود که در مراسم حج خونین سال ۶۶ به شهادت رسید و پیکر پاکش در صحن حرم امام رضا علیهالسلام آرام گرفت.
🌱✨🌱
در حملهی مزدوران آلسعود به حجاج ایرانی، حدود دویست بانو به شهادت رسیدند که در میان آنان ٣۶ مادر یک شهیدی، دو مادر دو شهیدی، سه مادر سه شهیدی، یک مادر چهار شهیدی که همسر شهید هم بود، یک مادر دو شهیدی و همسر جانباز حضور داشتند.
#لشگر_فرشتگان #عرفه
http://eitaa.com/istadegi
✨🥀🕋
به بهانه روز عرفه؛ آشنایی بیشتر با چند تن از بانوان شهیدهی سرزمین وحی
🥀شهیده فاطمه نیک، امالشهدای جزیره هرمز
🥀شهیده حافظه سلیمانشاهی، مادر بزرگوار سه شهید
🥀شهیده رقیه رضایی، همسر جانباز و جوانترین شهیدهی حج خونین سال ۶۶
🥀شهیده مرجان نازقلیچی، بانوی شهیدهی اهلسنت و فرماندار بندر ترکمن(شهیدهی منای سال ۹۴)
🌱✨🌱
در حملهی مزدوران آلسعود به حجاج ایرانی، حدود دویست بانو به شهادت رسیدند که در میان آنان ٣۶ مادر یک شهیدی، دو مادر دو شهیدی، سه مادر سه شهیدی، یک مادر چهار شهیدی که همسر شهید هم بود، یک مادر دو شهیدی و همسر جانباز حضور داشتند.
پ.ن: انشاءالله در روزهای آینده زندگینامه چند تن دیگه از این بانوان شهیده در کانال منتشر میشه.
#لشگر_فرشتگان #عرفه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 216
و وانمود کردم هیچ چیز برایم مهم نیست؛ سیبم را گاز زدم ولی طعم تلخ اضطراب با تکههای سیب در دهانم قاطی شد و مزه زهر مار داد.
پدر باز هم سکسکه کرد. انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت و در هوا تکان داد. انگار همه مفاصلش شل شده بودند، مثل یک عروسک. گفت: تو دوستدختر داری؟
سیب را به زور وادار کردم از مریام برود پایین. انگار داشتم ریگ قورت میدادم. یعنی باید باور کنم گالیا انقدر فضول و خالهزنک است که بیاید به پدر بگوید من با یک دختر دوست شدهام؟
نمیدانستم چقدر میداند و اینجا باید انکار کنم یا اعتراف. ترجیح دادم قدم به قدم پیش بروم تا پدر خودش لو بدهد که در چه حد میداند. گفتم: اشکالی داره؟
به میز خیره شد. سرش را تکان داد و چشمانش را گشاد کرد.
-نه، هیع... بالاخره تو هم... باید... هیع...
لبخند زدم و ساکت ماندم. یک گاز دیگر به سیب زدم و آرنجهایم را به میز تکیه دادم. او مست بود؛ پس میشد امیدوار باشم بدون این که بفهمد خیلی چیزها را لو بدهد. سیب مثل سنگ سفت بود و تکههایش در دهانم انگار کلوخ خرد شده بودند.
پدر ادامه داد: شنیدم دختره... هیع... خبرنگاره...
قسمت بدش اینجا بود. سیاستمدارها همیشه به خبرنگارها حساسیت دارند. متاسفانه پدر خیلی دیر فهمیده بود آنچه از آن میترسیده به سرش آمده؛ حتی هنوز نفهمیده بود پسرش در یک قمار عاشقانه از او مایه گذاشته است.
-نگران نباشید، براتون خطری نداره.
این را با دهان پر گفتم و بعد سیب را قورت دادم. پدر داشت سعی میکرد گردنش را راست نگه دارد؛ ولی نمیتوانست.
چندبار دهانش را باز و بسته کرد که حرفی بزند، ولی دیگر انقدر هوشیار نبود که بتواند کلمات را کنار هم بچیند. از جا بلند شدم و زیر بازوی پدر را گرفتم.
-فکر کنم امشب خیلی خستهاین... سر یه فرصت دیگه دربارهش حرف میزنیم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi