eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سفرنامه زیاد خوانده‌ایم از یکی از بهترین و زیباترین سفرهای جهان. یعنی این سفر انقدر زیباست و انقدر مسیرش غرق نور است که هرکه می‌رود، دوست دارد لحظه‌لحظه‌اش را در حافظه‌اش طوری حک کند که شیرینی‌اش از زیر زبانش درنرود، و آن‌ها که دست به قلم‌اند سفرنامه‌شان را می‌نویسند. سفرنامه داستان آدم‌هاست در سفر. ولی این که قرار است بخوانید داستان آدم‌ها نیست؛ داستان "عَلَم" است؛ علمی که آن را اهل صبر و بصیرت به دوش می‌کشند. این یک عَلَم‌نامه است. روایت همراهی با پرچم مقاومت ✍🏻 محدثه صدرزاده http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
سفرنامه زیاد خوانده‌ایم از یکی از بهترین و زیباترین سفرهای جهان. یعنی این سفر انقدر زیباست و انقدر م
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖 ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل اول: توفیق اجباری با ذوق و شوق سوار اتوبوس شدیم. تازه جایم را درست کرده بودم که مسئول کاروان برگشت عقب به سمت ما و گفت: -علم کاروان رو یادمون رفت بیاریم. چشمانم را روی هم فشار دادم و شروع کردم به جویدن لبم. چگونه چنین چیز مهمی فراموششان شد؟ همه این‌ها به کنار کاروان بی علم اصلا مگر می‌شود؟ کلافه شدم، نمی‌دانم همه اینگونه‌اند یا فقط منم که سر کوچک‌ترین چیزها حرص می‌خورم. هر یک ساعت یک بار یا من برمی‌گشتم و به بغل دستی‌ام که همسر مسئول کاروان بود می‌گفتم: "حالا چیکار کنیم بی علم؟" و یا او برمی‌گشت سمتم و می‌گفت: "دیدی چی شد؟" تارسیدن به مرز آه و ناله کردیم و حرص خوردیم. گوشه جاده ایستاده بودیم و داشتیم بحث می‌کردیم که حالا بدون علم آن هم در مرز چه کنیم؟ هرچه سال‌های گذشته به یادم می‌آمد، خون خونم را می‌خورد. آخر مرز، آن هم در ایام اربعین یک وضعیتی است که خودت را گم نکنی هنر است؛ حالا فکر کن ۱۴نفر همسفر داشته باشی، همه هم دختر چادری، در میان زائران لب مرز قطعا گمشان می‌کنی. همچنان درگیر بودیم که آقای سلمانیان(دومین مرد همراه کاروان) پرچم به دست آمد و گفت: -اینم علم کاروان. تیز برگشتم و نگاهی به پرچم انداختم. از این پرچم‌های کوچک حزب الله بود فکر کنم ابعادش ۷٠در ۱۲٠بود. نفسم را آه‌مانند بیرون فرستادم. علم کاروان کجا و این پرچم کوچک کجا! علم ما پرچمی با ابعاد بزرگ و نوشته "یا ابالفضل" بود؛ چیزی ده برابر یا بیست برابر این پرچم کوچک. حالا پرچم به کنار، جالبی‌اش چوب پرچم بود. یک چیز سیاه بزرگ بود هرچه فکر کردم چیست متوجه‌اش نشدم؛ هرچه بود مرا یاد چوب ماهی گیری می‌انداخت، دقیقا همان شکل بود. بی‌انگیزه از گرفتن علم دستانم را به دسته‌های کوله روی دوشم گرفتم و منتظر شدم تا علمدار کاروان مشخص شود. مثل همیشه اولین کسی که دستش به علم برسد علمدار بود. کاروان راه افتاد. هربار که عقب می‌افتادم و چشمم به علم می‌افتاد حرص می‌خوردم. این دیگر چه مدلش است؟ چوبی بزرگ که در انتهایش یک پرچم زرد است. در مرز میانه جمعیت ایستاده‌بودیم. برعکس سال‌های گذشته که بی توجه به آدم‌ها، شوق آن سمت مرز را داشتم این بار علم کاروان‌ها سوژه خنده‌مان شده بود. سه چهارنفری قدم زنان پشت علم راه می‌رفتیم. گه‌گاهی با دیدن علم کاروانی دست بلند می‌کردم و می‌گفتم: -اوه بچه‌ها اون یکیو نگاه کنید ملاقه گرفته بالا به جای علم. و بعدش کلی می‌خندیدیم. حالا بقیه هم یاد گرفته‌ بودند، تبدیل به رصدگر علم‌ کاروان‌ها شده بودیم. از کنار مردم که عبور می‌کردیم متوجه شدم فقط ما نیستیم، بقیه هم درگیر خندیدن و خاطره گویی از علم‌های سال‌های پیش‌شان‌اند. انگار فراموش کردنِ علم برای کاروان‌ها جزو مرسومات همیشگی اربعین است. من را بگو که چه حرصی خوردم، به نظر علم ما در برابر ملاقه، شال‌گردن، چوب، عصا، عروسک و... کلاس داشت هرچه که بود حداقل نامش واقعا پرچم و علم بود. اما من تا آخرین لحظه خروج از مرز همه محوطه را رصد کردم بلکه بفهمم از کجا یک پرچم کم شده است و حالا به علم تبدیل شده؟! https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و پنجم *** - از تلفن ماهواره‌ای استفاده کرده. این شماره جایی ثبت نشده. هردو همانطور مثل قبل خیره شدیم به امید. انتظار بیشتری نداشتیم. درمانده و بیچاره، روی صندلی نشسته بودم و حرص می‌خوردم. کمیل هم بعد جریان کاغذ قضیه را بیشتر جدی گرفته بود. کاغذ را فرستاده بودیم برای انگشت‌نگاری؛ ولی بعید می‌دانستم از آن هم چیزی دستگیرمان شود. کسی که چنین کاری کرده، حتما حواسش بوده اثر انگشتش روی کاغذ نماند. صدای هشدار حرکت دوباره از گوشی‌ام بلند شد. از بعد طلوع آفتاب، چندبار اعلانش آمده بود. وقتی نور توی خانه زیاد می‌شد، دوربین آن را حرکت تشخیص می‌داد و هشدار می‌فرستاد. بی‌حوصله و خواب‌آلود تلفن همراه را از جیبم درآوردم. این بار اعلان حرکت برای هانیه بود. هانیه بیدار شده بود و هربار وارد آشپزخانه می‌شد، هشدار حرکت را به صدا درمی‌آورد. در آشپزخانه نزدیک در ورودی بود. از دیشب خانه در امن و امان بود؛ پس واقعا می‌خواست با من بازی کند. نامرد هیچ سرنخی بهم نداده بود؛ بجز آن کاغذ که از آن هم احتمالا نمی‌شد چیزی فهمید. منتظر بودم هانیه از خانه بیرون برود تا برگردم خانه و ببینم چیزی پیدا می‌کنم یا نه. کمیل و امید داشتند صوت دوتا مکالمه را با دقت گوش می‌دادند و امید با نرم‌افزارهای پردازش صدا به آن ور می‌رفت. می‌گفت خیلی چیزها را می‌شود از همان صوت فهمید و امیدوار بودم راست بگوید. من اما تمام شب گذشته، یک چشمم به همراهم و پخش آنلاین خانه بوده. انگار بخواهم از دور نگهبانی بدهم. -ببین، حالا صدای زمینه رو تقویت می‌کنم... امید داشت برای کمیل که مثل من بی‌خوابی کشیده بود حرف می‌زد. یک دور دیگر مکالمه را پخش کرد؛ ولی به قول خودش صدای زمینه زیاد شده بود و صدای من و آن ناشناس کم. امید گوشش را به بلندگوی سیستم نزدیک کرد و کمیل هم به تبعیت از او این کار را انجام داد. زمینه ساکت بود. سروصدای بسیار نامفهومی را می‌شد شنید، ولی من یکی چیزی از آن نمی‌فهمیدم. امید ابرو بالا انداخت. -نه اینطوری نمی‌شه. باید با هدفون گوشش کنی. هدفون را به سیستم وصل کرد و آن را در گوشش گذاشت. چشمانش را بست و ما در سکوت نگاهش کردیم. طوری نگاهش کردیم که انگار او می‌توانست برایمان از غیب خبر بیاورد. بعد چند ثانیه، امید چشمانش را باز کرد و گفت: فکر کنم یه چیزایی فهمیدم! -چی؟ هدفون را در گوش کمیل گذاشت. سوالم را نشنیده گرفت و به کمیل گفت: دقت کن ببین تو هم می‌فهمی؟ کمیل هم سعی کرد ادای امید را دربیاورد و با بستن چشمش، تمرکزش را بیشتر کند. تازه اخم هم کرده بود که نشان می‌داد خیلی تمرکز کرده؛ ولی بعد از چند لحظه، اخمش باز شد. هدفون را سریع برداشت و به سمت امید برگشت. امید ذوق‌زده انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت. -تو هم شنیدیش؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوندمش ولی نقد خاصی ندارم، چند وقت پیش چندنفر از دوستان نظرشونو درباره این کتاب توی ناشناس فرستاده بودن و توی کانال هم گذاشتم، به نظرم همون نقدها درسته. نه نخوندم متاسفانه مبارک‌تون باشه، ان‌شاءالله فرصتی باشه برای یاری امام زمان ارواحنا فداه✨
سلام خیلی وقت پیش خوندمش، یادم نیست دقیقا چطوری بود😅 ممنونم از محبت‌تون، فصل دوم رفیق، خط قرمزه که توی کانال هست منم خیلی بهش علاقه دارم😈😈😈
اتفاقی که دیروز توی مجلس افتاد، یه نیش زهرآلود بود به پیکر نظام. اصلا کاری به تایید یهویی و کیلویی کابینه پزشکیان ندارم که تا حالا سابقه نداشته نماینده‌ها اینطوری همه کابینه رو تایید کنند، اون به کنار اصلا. دیروز آقای پزشکیان یه سم خیلی خطرناک به پیکر نظام تزریق کرد(دکتره دیگه، بلده چی تزریق کنه که ذره‌ذره بکشه!). این سم، یه سری عوارض کوتاه‌مدت داره، و سری عوارض بلندمدت خیلی خطرناک! سم چی بود؟ ادعای این که همه‌ی کابینه پیشنهادی مورد تایید رهبری‌اند، حتی اینم نه... اصلا خود رهبری تک‌تک اینا رو انتخاب کردن! طوری از رهبری خرج کرد و همه کابینه‌ش رو با اسم رهبری گره زد که الان خبرگزاری‌های ضدنظام دارن از عبارت «کابینه خامنه‌ای» استفاده می‌کنن! این عبارت همون سم خطرناکه، سمی که نه‌تنها اثر کوتاه‌مدتش رو روی مشارکت در انتخابات، سرمایه اجتماعی و نارضایتی مردم نشون میده، بلکه از اساس ریشه جمهوریت در نظام اسلامی رو هدف گرفته! نتیجه کار آقای پزشکیان اینه که از حالا، این کابینه هر افتضاحی به بار بیاره، مردم رهبر رو مقصر می‌دونن، حتی آقای پزشکیان می‌تونه بعدا بیاد بگه من با فلان وزیر موافق نبودم ولی چون رهبری انتخابش کرده بود نمی‌شد چیزی بهش بگم! مردم همه فجایعی که قراره به دست وزرا به بار بیاد رو از چشم رهبری می‌بینن، نه‌تنها به رهبری بدبین می‌شن، بلکه به این نتیجه می‌رسن که انتخاب ما فایده نداره وقتی رهبری وزرا رو انتخاب کنن. و آقای پزشکیان رندانه و بزدلانه از زیر بار پذیرش مسئولیت دولتش شانه خالی خواهد کرد(گفته بودم این گردن‌گیرش خرابه، تحویل بگیرید). مشارکت مردم توی انتخابات کم میشه، سرمایه اجتماعی کم می‌شه و نارضایتی اجتماعی زیاد. اثر بلندمدتش هم ضربه به اصل جمهوریت در نظام اسلامیه. جمهوریت از ارکان مهم این نظامه، ولایت فقیه مثل شاه دیکتاتور نیست. ولی آقای پزشکیان با ادعاشون اینطور القا کردن که رییس‌جمهور منتخب هیچ‌کاره ست و آخرش تصمیم نهایی با رهبریه! القای این تفکر اشتباه که ولایت فقیه دیکتاتوره! و القای این که در جمهوری اسلامی رای مردم اثر نداره. عزیزان اگه دلتون برای این انقلاب و کشور و نظام می‌تپه، اگه واقعا حضرت آقا رو دوست دارید و آرزو دارید فداشون بشید، از همین الان جهاد تبیین کنید، از همین الان با این تفکر مسموم مقابله کنید. پادزهر سمی که پزشکیان تزریق کرد جهاد تبیینه، برید توی خانواده و مدرسه و دانشگاه و محله و هرجا می‌تونید، بگید که اصلا اختیارات رهبری طوری نیست که بتونن توی تعیین کابینه دخالت کنند. و این که رهبری با کابینه مخالفت نکردند هم درواقع احترام به رای مردمه، چون مردم به این فرد رای دادن و این فرد این کابینه رو انتخاب کرده، خب رهبری نمیان رای مردم رو نادیده بگیرند. این عین جمهوریته، این سندی هست که نشون میده رهبری دیکتاتور نیست و اتفاقا به رای و نظر مردم احترام میذارن حتی اگه پزشکیان باشه! برید به همه بگید این روش از رهبر مایه گذاشتن، یه حقه کثیفه که قبلا بنی‌صدر ازش استفاده کرده! خواهش می‌کنم نذارید این باور بین مردم جا بیفته... نذارید این سم توی بدنه نظام اثر بذاره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهشی که توی رفتار و چشماشه، اخلاصی که توی کلماتشه، غمی که وقتی ازش رد می‌شن روی صورتش می‌شینه... واقعا امام حسین علیه‌السلام با قلب آدما چکار می‌کنه...؟؟ http://eitaa.com/istadegi
🚩 همه جا کربلاست... 🏴 پیاده‌روی جاماندگان اربعین حسینی 🔹از چهارراه نورباران و میدان آزادی 🔸به سمت گلستان شهدای اصفهان 🗓 یکشنبه ۴ شهریورماه ۱۴۰۳ ⏱ از طلوع آفتاب تا اذان ظهر اربعین 🚩 الی اصحاب الحسین (علیه‌السلام) 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @Chashmentezar_ir
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَم‌نامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل دوم: ورود ممنوع اولین مقصدمان برای استراحت سامرا بود. بعد از کلی خستگی از حرم کاظمین و پیاده‌روی‌هایش بالاخره رسیدیم به سامرا. در صف طولانی ایست و بازرسی ایستاده بودیم و گه گاهی زیر فشار جمعیت سرم را بالا می‌گرفتم که نفس بکشم. اکثرا در شهرهای زیارتی عراق گیت‌های ایست و بازرسی تکه به تکه است؛ اما در سامرا به خاطر مسائل امنیتی با دقت‌تر می‌گردند. بالاخره به گیت اصلی رسیدیم. علمدار کنارم ایستاده بود و در حال چانه زدن با مسئول بازرسی بود. بعد از کلی معطل شدن، مسئول بازرسی که فارسی بلد بود گفت: _نمی‌شه این میله رو ببرین تو. ابرو بالا انداختم. علمدار هم به چوب عجیب پرچم که هنوز برای من مجهول بود نگاهی انداخت و نالان گفت: _آقای سلمانیان گفت ببرمش حتما، نمی‌شه که اینجا بگذارمش. روبه زن کردم و گفتم: _خانم این چوب پرچم‌مونه اگه نباشه گم می‌شیم. انگار دیگر زبان فارسی‌ام را متوجه نمی‌شد و این بار زد کانال عربی و پشت سرهم گفت: _ممنوع. درمانده پرچم را جدا کردیم و چوبش را هم جمع کردیم. زن آن را از دستمان گرفت و بالای کمد گذاشت. از کانکس بازرسی بیرون که آمدیم همه منتظر ما ایستاده‌ بودند. قبل از این که زبان باز کنند گفتم: _زنه نذاشت چوب پرچمو بیاریم، گفت ممنوع. آقای سلمانیان اولین کسی بود که واکنش نشان داد و گفت: _عرضه یه چیز آوردنم ندارید، بدویید بدویید، بریم الان گم می‌شه. و بدون توجه به بقیه به علمدار اشاره کرد و دوتایی رفتند دنبال چوب پرچم. با گفته‌های بقیه تازه متوجه شدم که چوب پرچم و خود پرچم مال آقای سلمانیان است و وسایلش حکم ناموسش را دارند. بعد از کلی معطلی بالاخره علمدار بی علم از ورودی خانم‌ها و آقای سلمانیان علم به دست از ورودی آقایان آمدند. راه افتادیم. در بین راه آقای سلمانیان گفت: _از الان به بعد دم هر گیت بازرسی پرچمو بدید به خودم، طرف مردونه اصلا گیر نمی‌ده. پرچم را همان جا به دست علمدار سپرد. نفس کلافه‌ای کشیدم. عجب ماجرایی شد این پرچم. نزدیک گیت آخر که وردی حرم است، روبه‌روی موکبی ایستادیم و مسئول کاروان گفت: _علم رو بذارید اینجا، برید زیارت، وضعیت اونجا رو بسنجید ببینید چطوریه و بیایید کنار علم. همه سرتکان دادیم و راه افتادیم به سمت حرم. بعد از زیارتی کوتاه با چندتا از بچه‌ها به سمت علم رفتیم. انگار ما اولین نفرات بودیم که رسیدیم. کمی با فاصله از آقایان کاروان روی زمین نشستیم. آقای سلمانیان هم حسابی سرگرم علم بود. روبه بچه‌ها گفتم: _پاشید بریم یه چیزی بگیریم بخوریم. بوی سیب زمینی سرخ کرده و فلافل حسابی مدهوشم کرده بود. با موافقیت همه بلند شدیم. هنوز دور نشده‌ بودیم که مردی با لباس‌های ارتش عراق نزدیکمان آمد. درست روبه‌روی پرچم ایستاد و دستی به آن کشید و نگاهش کرد. دو نفر دیگر هم همراهش بودند. بیخیال شکمم شدم و نظاره‌گر ماجرای روبه‌رویم شدم. مرد نظامی روی شانه‌های آقای سلمانیان زد و با آن لهجه غلیظ عربی گفت: _حاجی، ممنوع. پرچم حزب الله ممنوع. چشمانم چهارتا شده بود. باورم نمی‌شد پرچم ممنوع باشد. آقای سلمانیان از جا بلند شد و کنار مسئول کاروان گیج به مامورین نگاه کردند. مامورها هم دست و پا شکسته فارسی می‌فهمیدند و حرف می‌زدند. باز مامور چیزی گفت اما به عربی. درست صدایش را نشنیدم اما آقای سلمانیان با تعجب و بلند گفت: _برای یه پرچم ما رو می‌خوای ببری زندان؟ بعد از حرفش دستی به شانه مامور زد و با دست علم کاروان دیگری را که پرچم ایران بود نشان مامور داد و با لحن شوخی گفت: _پرچم جمهوری اسلامی، این ممنوع. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؟ چرا خودی را می‌زنی مرد، آن هم در این وضعیت؟ مامور سری تکان داد که دو مامور دیگر یکی آقای سلمانیان و دیگری مسئول کاروان را گرفتند و گفتند: _لا. فقط حزب الله ممنوع. یالا. مسئول کاروان روبه آقای سلمانیان کرد و گفت: _حاجی جمع کن پرچمو. آقای سلمانیان با اکراه پرچم را جمع کرد و مامورین باز هم تاکید کردند ممنوع و رفتند. سریع به سمت آقایان رفتم و گفتم: _این همه پرچم اینجا هست، چرا فقط این پرچم باید ممنوع باشه؟ مسئول کاروان همان طور که روی مقواهای پهن شده کنار پیاده رو می‌نشست گفت: _داخل حرم دست حشدالشعبی و ایرانیاست؛ اما این بیرون دست طرفدارای مقتدی صدره، اوناهم که کلا مقاومت رو خطرناک می‌دونن. بعدم اینجا یه محله سنی نشینه. ابرو بالا انداختم. به پرچم تا شده دست آقای سلمانیان نگاه کردم، حالا دیدم به آن عوض شده بود. همان طور درگیر فکر کردن بودم، مسئول کاروان گفت:
مه‌شکن🇵🇸
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَم‌نامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل دوم: ورود ممنوع اولین مقصدمان برا
_حالا شما همین جا بایستید که بچه‌ها بدونن ما کجاییم. وعده ما پیش علم بود. سر تکان دادم و جلوتر ایستادم. در آن حین نگاهی به تمامی پرچم‌ها کردم خبری از پرچم حزب الله نبود؛ انگار تنها پرچم ما ممنوع الورود بوده. حالا چند دقیقه‌ای را قرار بود من نقش علم را ایفا کنم. ادامه دارد.‌.. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و ششم -تو هم شنیدیش؟ -آره... به نظر میاد یه جایی شبیه... امید حرف کمیل را قطع کرد. -هیس... وایسا حسینم بشنوه، بعد. اگه الان بگی دچار سوگیری می‌شه، درست نمی‌تونه فکر کنه. هدفون را گذاشت روی گوشم. دو دستم را روی گوشی‌های هدفون فشار دادم و چشمانم را بستم. تمام اعصاب حسی‌ام را در گوش‌هایم متمرکز کردم و گوش دادم. صدای پایی که در یک راهرو می‌پیچید... صدای زنگ... صدای کسی که از پشت بلندگو کسی را صدا می‌زد... به سختی می‌شد فهمیدشان؛ درواقع همان لحظه و دفعات بعد که صوت را گوش کردم، اصلا این صداها را نشنیده بودم. اگر امید صدای زمینه را تقویت نمی‌کرد، اصلا قابل شنیدن نبود. یک دور دیگر مکالمه اول را گوش کردم و سریع هدفون را از روی گوشم برداشتم. رو به امید و کمیل با صدای بلند گفتم: بیمارستان! کمیل فقط سرش را تکان داد و امید توی هوا بشکن زد. -دقیقا. کمیل همچنان ساکت بود تا من چیزی که انتظارش را داشت به زبان بیاورم. گفتم: اگه اون ساعت بیمارستان بوده، پس حتما توی دوربین‌های بیمارستان ثبت شده... کمیل شانه بالا انداخت. -امیدوارم. امید گفت: خب، حالا مکالمه دوم رو گوش می‌کنیم. مکالمه دوم یکم فرق داره. به نوبت مکالمه دوم را هم شنیدیم. فرق داشت واقعا. صدای ممتد کار کردن موتوری کوچک می‌آمد؛ چیزی مثل موتور پنکه. صدای پنکه بود و جابه‌جا شدن هوا؛ و غیر از این، صدای ناشناس در فضا می‌پیچید و به خودش برمی‌گشت. گفتم: صدای پنکه میاد و صداش می‌پیچه. کمیل حرفم را کامل کرد. -و صدای هیچ چیز دیگه‌ای نمیاد. امید محکم و خرسند سرش را تکان داد. -آفرین، دقیقا. و این یعنی چی؟ یعنی توی یه محیط کاملا بسته‌س؛ چون صدا می‌پیچه و هوا گرمه. محیط بسته‌ای که خالیه، چون صدا توش می‌پیچه. و این که هیچ صدای دیگه‌ای نمیاد، به این معنیه که این محیط خیلی چفت و بست محکمی داره، مثلا شیشه دوجداره، در ضدصدا. البته ساعت تماس هم ساعتی بوده که آلودگی صوتی کم می‌شه. -می‌شه فهمید مساحت جایی که توشه چقدر بوده؟ -آره، یکم زمان می‌بره. باید با نرم‌افزارای دقیق‌تر تحلیلش کنم. ولی حدس می‌زنم یه آپارتمان باشه؛ یعنی این به نظرم منطقیه. اگه فضا بزرگ‌تر از سالن یه آپارتمان یا اتاقش بود، صدا انقدر نمی‌پیچید. کمی زیر لب گفت: اولی توی بیمارستان، دومی از یه آپارتمان... چراغی بالای سرم روشن شد و از هیجانش دستانم را به دو دسته‌ی صندلی کوبیدم. -دیشب طوری حرف می‌زد که انگار داشت منو می‌دید! -خب؟ با شور و حرارت ادامه دادم: خب دیگه! اون یا توی کوچه بوده، یا توی یکی از ماشینا، یا پشت پنجره یکی از آپارتمان‌های توی کوچه. با توجه به صوت نمی‌تونه توی ماشین یا کوچه بوده باشه ولی... -شایدم هیچکدوم. از طریق یه دوربین یا همچین چیزی داشته تو رو می‌دیده، یه جای دیگه کلا. کمیل با حرفش توی ذوقم زد. وا رفتم. بعید نبود؛ ولی من روی حرفم پافشاری کردم. -فهمیدنش سخت نیست. فقط باید ببینیم توی کوچه ما آپارتمان خالی هست یا نه، زحمتش یه استعلامه. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
#نمیخوام_بدونم #فصل_دوم #قسمت_دوم [کاش نمی‌دونستم که انسان، انسانه‼️] در قسمت قبل، درباره این صح
[کاش نمی‌دونستم که انسان، زنده به احساساتشه‼️] اصولا شنیدیم که میگن هفتاد درصد بدن انسان از آب تشکیل شده. من ولی نظریه متفاوتی رو از خودم درآوردم که گرچه من‌درآوردی هست، ولی بدون پشتوانه هم نیست. اگر به تجربیات خودتون و اطرافیان‌تون از زندگی یه نگاه کوتاه بندازید، خواهید دید که اغلب آدما، چه مرد و زن، چه منطقی و غیرمنطقی و چه پیر و جوان، ناخودآگاه پشت هر تصمیمی که می‌گیرن، احساسات‌شون اثرگذار بوده. اصلا ما یه وضعیتی رو داخل روان‌شناسی داریم به نام "محرومیت حسی". این حالت به قدری عذاب آوره که انسان‌ها قادر به تحملش نبودن و از این وضعیت به عنوان یک شکنجه استفاده میشه! اینکه هر پنج حس اصلی شما، تحریک نشه، نه بشنوید، نه ببینید، نه لمس کنید، نه بو کنید و نه چیزی رو بچشید، یه حالت شکنجه‌ست! البته اینا حواس پنجگانه ما هستن که خب بیشتر مربوط به فیزیک بدن ما میشن، شما تصور کنید که یه روز از خواب بیدار میشید و علاوه بر اینکه هیچکدوم از حواس پنجگانه رو ندارید، نه می‌تونید کسی رو دوست داشته باشید نه اصلا می‌تونید بفهمید دوست داشتن چیه. بی‌حسی مطلق! حتی قابل تصور نیست، چون اصلا مغز شما چنین وضعیتی رو درک نمی‌کنه. پس ما چه بخوایم چه نخوایم، مجبور به حس کردن و توجه به احساسات‌مون هستیم. احساسات ما، شبیه یه بطری آبه، اگر مدام بهش فشار بیاریم و بخوایم سرکوبش کنیم، بطری میترکه و آب، سرازیر میشه و ممکنه خرابی به بار بیاره. البته این خرابی به بار آوردن، برای وقتاییه که شما همش بطری بطری، یکی یکی، مدام یه عالمه آب رو پشت یه سد جمع کردین! اون وقته که اگه تَرَک کوچولو برداره، کل شهر رو آب میبره! بدن انسان، فیزیک جسمی و تمام حالاتی که در زندگی تجربه می‌کنه، عجیب‌ترین حالات تجربه شده توسط یک مخلوق هست. شما هیچ‌وقت یه لاک‌پشت رو نمی‌بینید که به خاطر مرگ مادرش گریه کنه، یا بچه گربه‌ای رو نمی‌بینید که در اثر جدایی پدر و مادرش، آسیب روحی رو تجربه کنه. حواستون به احساسات‌تون باشه که باهاش توی قسمت بعدی، با معرفی یک کتاب خفن، خیلی کار داریم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ هم مربوط به قسمت قبل بود که من یادم رفت بذارم.
مه‌شکن🇵🇸
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَم‌نامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل دوم: ورود ممنوع اولین مقصدمان برا
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 📖عَلَم‌نامه ✍️محدثه صدرزاده(پیشه) 📍فصل سوم: حیرت مقصد بعدی نجف بود. از مکان استراحت‌مان تا حرم نیم‌ساعتی پیاده‌روی داشت. وسایلمان را گذاشتیم و راه افتادیم. بعد از ماجرای سامرا دیگر پابه پای علمدار راه می‌رفتم؛ اما باز هم دلم نمی‌خواست علمدار باشم. همیشه علم حکم بار اضافه را برایم داشته و معمولا در دست دیگران باشد جذابیتش هم بیشتر است. در کنار پیاده‌رو منتهی به حرم، کاروانی ردیف نشسته‌ بودند و خستگی در می‌کردند. بی‌توجه به راهم ادامه دادم که مردی دست تکان داد و گفت: -لبنانی؟ متعجب نگاهش کردم. فکر کنم اشتباه گرفته بود. کمی سر چرخاندم بلکه کس دیگر را ببینم اما غیر از خودم کسی کنارم نبود. به مرد نگاه کردم. نمی‌دانستم مال کجاست؛ اما حس کردم ایرانی باشد. بدون حرف با دست به خودم اشاره کردم. سر تکان داد. سریع گفتم: -لا، ایرانی! می‌خواستم هرچه زودتر بروم. علم جلو افتاده بود و ما عقب مانده بودیم. حتما این مرد هم مانند خیلی از عرب‌های دیگر مرا به خاطر چهره‌ام لبنانی دانسته. مرد متعجب خندید و گفت: -پس چرا پرچم ایران دنبالتون نیست؟ آخه این چه پرچمیه؟ تنها برای یک پرچم فکر کرده بود ما از لبنان هستیم؟ نکند انتظار داشت ماجرای طولانی پرچم را برایش بگویم؟ گیج مانده‌ بودم که یکی از بچه‌ها در حالی که هلم می‌داد گفت: -دیگه قسمت نبود یه دفعه‌ای شد. ما عقب افتادیم ببخشید. علم خیلی جلوتر از ما بود. به سمتش دویدیم. نزدیک که شدیم ماجرا را برای بقیه هم تعریف کردیم. حالا حس می‌کردم آدم‌ها دیگر مرا به چشم یک ایرانی نمی‌بینند. کلافه نفسم را بیرون دادم. علم ایستاد. کنارش جمع شدیم. شام نخورده بودیم. از موکبی که کنارش بودیم غذا گرفتیم و هرکس جایی نشست و مشغول خوردن شد. دقیقا جایی نزدیک علم نشستم. باز آقای سلمانیان علمدار شده بود و هی تابش میداد. همان طور که قاشق پر از برنج و عدس را دهانم می‌گذاشتم به آدم‌ها نگاه کردم. جوان‌های عرب و موکب‌دارها نگاهشان سمت پرچم بود. چند جوانی که با فاصله از من ایستاده بودند یکیشان به سمت آقای سلمانیان آمد و گفت: -لبنانی؟ خنده‌ام گرفت. عجب گیری کرده بودیم‌ ها. قاشق آخر را دهانم گذاشتم و بلند شدم. آقای سلمانیان بدون نگاه به پسر جمله من را تکرار کرد: -لا. ایرانی! پسر با شوق بازوی آقای سلمانیان را گرفت و گفت: ایرانی! انگار باورش نمی‌شد. هی به پرچم نگاه می‌کرد و گاهی هم به آقای سلمانیان. بعد از مدتی نگاهی به رفقایش کرد. آن‌ها چیزی گفتند که متوجه نشدم. پسر چوب پرچم را گرفت و چیزی به عربی گفت. از حرکاتش متوجه شدم پرچم را می‌خواهد. او خبر نداشت وسایل آقای سلمانیان مانند ناموسش هستند. او هی اصرار می‌کرد و آقای سلمانیان یا می‌گفت نه و یا او هم به عربی چیزهایی می‌گفت. اما نمی‌دانم چه شد که پرچم را به پسر داد. متعجب نگاهش کردم. بدون آنکه چشم از پرچم بردارد گفت: -اصرار کرد گفت می‌خواد پرچمو به دوستاش و موکب‌دارها نشون بده. بچه‌ها هم که انگار مثل من تعجب کرده بودند کنارم ایستادند. حالا همه به پسر نگاه می‌کردیم. پرچم را اول پیش دوستانش برد. هرکدام پرچم را می‌دیدند متعجب می‌شدند. جدا جدا هر کدام پرچم را تاب دادند. باز پسر از آن‌ها گرفت و به سمت موکب نزدیک آنجا رفت و بلند افرادی را صدا زد. اولین نفر پیرمردی بیرون آمد و متعجب به پرچم نگاه کرد، پسر چیزی گفت و مرد برگشت و به ما نگاهی انداخت. اصلا وضعیتی شده بود. موکب‌دارها و مردم بحثشان پرچم شده بود. مسئول کاروان به آقای سلمانیان گفت: -چطور جرعت کردی پرچمو بدی بره؟ اگر بردن چی؟ آقای سلمانیان باز بدون چشم برداشتن از پرچم گفت: -دلم سوخت. حواسم هست. پسر بعد از کمی تاباندن پرچم دور تادور خیابان به سمتمان آمد اما این بار با دوستانش. پرچم را به آقای سلمانیان داد. همه‌شان می‌خندیدند و گاهی چیزی می‌گفتند. وقتی رفتند گفتم: چرا اینا اینجوری کردن؟ یه پرچمه دیگه؟ آقای سلمانیان همان طور که پرچم را درست می‌کرد گفت: پسره می‌گفت تا حالا پرچم حزب الله را از نزدیک ندیده و باورشون نمی‌شد که یه ایرانی این پرچم دستش باشه. نگاهی به پرچم زرد رنگ علم انداختم. دیگر در نگاهم کوچک و یا بی‌ابهت نبود. ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیست و هفتم -فهمیدنش سخت نیست. فقط باید ببینیم توی کوچه ما آپارتمان خالی هست یا نه، زحمتش یه استعلامه. موقع گفتن جمله آخر، به امید نگاه کردم و امید با یک لبخندِ گل و گشاد روی صورت تپلش جوابم را داد. -خیلی خب، باشه. صدای هشدار حرکت و صوت برای چندمین بار بلند شد. همراهم را درآوردم. هانیه از خانه بیرون رفته بود. از جا جهیدم و گفتم: من میرم خونه‌مون رو بررسی کنم. حسام هم بره دوربینای بیمارستانو رو ببینه. امید با آرنج به بازوی کمیل زد و آرام، ولی طوری که من هم بشنوم در گوشش گفت: ببین، یه طوری رفتار می‌کنه انگار سرتیمه! و با هم ریزریز خندیدند. کمیل بلند شد و گفت: با هم بریم. من رانندگی می‌کردم و کمیل توی فکر بود. دستش را زیر چانه زده و آرنجش را به لبه شیشه ماشین تکیه داده بود. صبح جمعه، خیابان‌ها خلوت بود و از این فرصت استفاده می‌کردم که تندتر بروم. امیدوار بودم چیز به درد بخوری توی خانه منتظرم باشد. -فکر می‌کنی چرا همچین چیزی ازت خواسته؟ کمیل این را انقدر ناگهانی پرسید که گفتم: چی آقا؟ -منظورم اینه که معمولا تروریست‌ها خانواده مامور رو تهدید می‌کنن تا مامور به نفعشون یه کاری انجام بده؛ نه این که ازشون بخواد دستگیرشون کنه. چرا باید انقدر به خودش زحمت بده و آخرش ازت بخواد پیداش کنی؟ بدون فکر گفتم: چون اون یه روان‌پریش عوضیه. کمیل چپ‌چپ نگاهم کرد تا با دیدن چندتار موی سپیدِ کنار شقیقه‌اش یادم بیفتد از من بزرگ‌تر است. گفتم: ببخشید... خب... از حرف زدنش معلوم بود یه چیزیش می‌شه. دوباره به جلو خیره شد و گفت: یه روان‌پریش نمی‌تونه انقدر راحت وارد خونه یه نفر بشه، و درضمن اون طوری داره باهات بازی می‌کنه که معلومه یکی از داخل بهش خبر می‌ده. این جمله مثل پتک توی سرم خورد. -چی؟ چرا اینو می‌گید؟ کمیل عصبی بود، ولی داشت خودش را کنترل می‌کرد. اینجور وقت‌ها اخم می‌کرد، به یک نقطه خیره می‌شد و پوست لبش را می‌کند. گفت: وقتی اسمت، شماره‌ت، محل سکونتت و هویت خانمت رو می‌دونه، از اون طرف می‌دونه عبدالله توی چه وضعیه و تو کجا بودی... سریع گفتم: خب اینا رو از راه‌های دیگه هم می‌تونه بفهمه. کمیل با آرامشی که به سختی حفظش کرده بود گفت: سرراست‌ترین راه برای فهمیدنش نفوذه. یا یه عامل بین ما داره، یا نفوذ سایبریه. نفسم را محکم بیرون دادم. به چهارراه رسیده بودیم و وقتی دیدم خودروی دیگری در خیابان نیست، از چراغ قرمز رد شدم. کمیل داد زد: چکار کردی حسین؟ -کسی نبود آقا. کمیل عصبانی‌تر شد. انگار می‌خواست خشمش سر نفوذی را هم اینجا خالی کند. صورتش سرخ شده بود. -یعنی چی کسی نبود؟ قانون قانونه! تو خودت مامور قانونی و اینطوری می‌کنی؟ احساس کردم داغ شده‌ام. کمیل و وجدانم دست به دست هم دادند که عرق شرم بر پیشانی‌ام بنشیند. -ببخشید... دیگه تکرار نمی‌شه. کمیل برگشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چند نفس عمیق کشید و گفت: خیلی خب، بذار ببینم... اون ازت خواسته که پیداش کنی. و گفته که چندتا برنامه برای این شب‌ها داره، و تهدید کرده که اگه این کارو نکنی خانمت رو می‌کشه. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکان موکب لشکر فرشتگان امسال کنار مزار شهید زینب کماییه، روبه‌روی خیمه حسینی گلستان شهدا✨🥀
از پارسال یه تعداد رزق اضافه اومده، شاید حدود ۲۰۰، ۳۰۰ تا. بیشترش هم مربوط به شهید منیره سیف هست، یعنی فکر کنم چون رزق‌های منیره سیف یه طرف بوده، خیلی کسی برشون نداشته. و بعد هم شهید نسرین افضل و شهید فهیمه سیاری و کبری صفا. حالا نمی‌دونم باید باهاشون چکار کنم 😕 چون بیشترشون مال یه شهیدن و خیلی محدودن، دیگه جنبه تصادفی پیدا نمی‌کنن. چکار کنم به نظرتون؟
شهدای جدیدی که امسال به موکب اضافه شدند...🥀✨
سردر موکب امسال رو امام رضا برامون فرستاده...🥲💚