eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام قبول دارم... درسته. ولی گاهی دلم می‌خواد سلما رو در آغوش بگیرم و بهش بگم تقصیر خودت نیست که انقدر آسیب دیدی... می‌دونم که یه روز ساقه شکسته ریحانه درونت دوباره جوونه می‌زنه و رشد می‌کنه... روزت مبارک دختر جنگنده و جسور من...
آشپزی، خانه‌داری، هنرهای دستی... این‌ها ارزشمندند ولی منحصراً متعلق به دختران نیستند. هر انسانی به یادگیری مهارت‌های اولیه برای زندگی نیاز دارد. لطفا پسرها را طوری بار نیاورید که اگر تنها در خانه ماندند، از گرسنگی بمیرند و لطفا دخترها را طوری بار نیاورید که احساس کنند خدمت‌کارند. 🌱
هیچ‌وقت اسطوره‌ام سیندرلایی نبوده که تنها مهارتش زیبا بودن است و منتظر یک شاهزاده می‌ماند تا از فلاکت نجات پیدا کند. من یاد گرفته‌ام در سخت‌ترین شرایط، حتی وقت‌هایی که عمیقاً شکسته‌ام و له شده‌ام، حسابی گریه کنم و بعد، یک سیلی به خودم بزنم، به خودم بگویم: «خودت را جمع کن دختر» و خودم قهرمان خودم شوم... 🌱
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 82 به سر و صورت
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 83 پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاک‌آلود و آشفته. ترسناک‌تر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همه‌چیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچه‌ای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود. منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خراب‌تر از این‌ها بود. عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد: هیدی ماما؟(این مامانته؟) مغزم کار نمی‌کرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمی‌گذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم: من را پیش این هیولا تنها نگذار. اگر عباس من را برمی‌گرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه می‌شد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمه‌ای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمی‌چرخید. عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانی‌اش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند. دست بر سرم کشید: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟) نگاهش کردم. نمی‌دانستم چند ساله‌ام. فقط یادم می‌آمد از وقتی خودم را شناخته‌ام، در بدبختی و ترس غوطه خورده‌ام. هرچه از نام و نشان خودم و خانواده‌ام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لب‌هام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجره‌ام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لب‌هایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد. - اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. می‌خوای با هم دوست بشیم؟) آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمی‌داد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمی‌تواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمی‌رسد. سرم را تکان دادم. عباس دستم را گرفت: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمی‌دونم. اسمت چیه؟) باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بی‌فایده بود. این‌بار به‌جای ترس، احساس خجالت کردم که نمی‌توانم اسمم را بگویم. یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت: انا قادم.(الان میام.) گذاشت من همان‌جا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمی‌دانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست می‌شنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری. بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهره‌اش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید می‌خواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمی‌دانستم. الان که فکر می‌کنم، احتمال می‌دهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده. اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم می‌کشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمی‌دادند. دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟) به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و می‌خندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباس‌هاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهره‌شان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود. عباس دست دور شانه‌های دوستش انداخت و او را به خودش چسباند: هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.) دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هم‌اند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم می‌خورد. اصلا نمی‌دانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. می‌خواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم. دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 83 پیرزن و دخترش
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 84 هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس می‌رفت، باز هم همه‌چیز ترسناک می‌شد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمی‌توانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجره‌ام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بی‌رمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگی‌ام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی می‌بارید و عرق روی شقیقه‌هایش برق می‌زد. گفت: لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...) و بند اسلحه را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. شانه‌اش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجره‌ام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و ناله‌مانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و می‌خواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز می‌شد، بیشتر خودم را عقب می‌کشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا می‌کردم آخر این گفت‌وگو، به نفع من باشد. آخر هم همان شد که می‌خواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا می‌رویم. عباس من را به جای بدی نمی‌برد. او مهربان بود، کتک نمی‌زد، داد نمی‌زد، دعوایم نمی‌کرد. مثل مادر حرف می‌زد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب می‌کرد؛ و همین کافی بود. -خانم... خانم بفرمایید... صدای ظریف و دخترانه‌ای به دنیای واقعی برم می‌گرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزه‌ای سرش کرده و چادری با لبه‌های سنگ‌دوزی شده. چند تار مو از کناره‌های روسری‌اش بیرون زده. گیج نگاهش می‌کنم: چی شده؟ با چشم به ظرف اشاره می‌کند: بفرمایید. شیرینیِ روزه‌اولی بودنمه. -شیرینیِ چی؟ -امسال اولین سالیه که روزه می‌گیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین. ظرف را جلوتر می‌آورد. بوی کیک خانگی را که می‌فهمم، تازه یادم می‌افتد چقدر گرسنه‌ام. زیر لب تشکر می‌کنم، یکی برمی‌دارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده می‌بلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم می‌نشیند، روی نیمکت. کودکانه می‌پرسد: چرا گریه می‌کنی؟ جا می‌خورم و به صورتم دست می‌کشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم می‌خورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان می‌گذارم و کمی حالم بهتر می‌شود. دختر می‌گوید: دیدم داشتی گریه می‌کردی، خواستم خوشحالت کنم. دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را می‌شناسی؟ اصلا چه سودی به تو می‌رسد؟ چرا شما ایرانی‌ها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی می‌شوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر از کشورش می‌جنگد برای مردمی که اصلا نمی‌شناسدشان؟ شما ایرانی‌ها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمی‌برید و دنبال یک نفر می‌گردید که کمکش کنید؟ حرف‌هایم را می‌خورم و تندتند اشک‌هایم را پاک می‌کنم. آرام می‌پرسم: منو خوشحال کنی؟ -آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزه‌س. از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمی‌دارم. دخترک می‌گوید: اسم من بارانه. اسم تو چیه؟ با دهان پر می‌گویم: آریل. -چه اسم عجیبی! کیک را قورت می‌دهم و می‌گویم: اسم یه فرشته ست. -قشنگه. کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. می‌پرسم: چند سالته باران؟ -ده سال. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شمایی
راستی... انقدر درگیر بودم یادم رفت... 🔰🌷نتیجه نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🏆عنوان ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر، می‌رسد به 🍃"مطهره"، شخصیت فرعی داستان بلند خط قرمز🍃 🥀شخصیتی که از الهام گرفته شده... و هنوز حرف‌های زیادی برای گفتن داره... زندگی این شهید رو می‌تونید اینجا مطالعه کنید. و پیوست به ماجرای این شهید؛ یادداشت لشگر فرشتگان کتاب خاطرات شهید دو سال پیش شهید رقیه محمودی چه کرد با دل‌های ما...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام قبول دارم... درسته. ولی گاهی دلم می‌خواد سلما رو در آغوش بگیرم و بهش بگم تقصیر خودت نیست که
سلام شخصیت تکه‌ای از روح نویسنده ست. همه شخصیت‌ها اینطور نیستند که راحت بشه باهاشون ارتباط برقرار کرد، معمولاً شخصیت‌هایی که نویسنده عمیقاً برای پردازش شون مایه میذاره و دوستشون داره اینطور می‌شن. شخصیت‌هایی که برای خود نویسنده انقدر زنده هستند، برای مخاطب هم زنده می‌شن. نویسنده از روح خودش برای شخصیت خرج می‌کنه... و شما چه می‌دانید چه عالمی داره ارتباط نویسنده با شخصیت‌هاش...
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
هیچ‌وقت اسطوره‌ام سیندرلایی نبوده که تنها مهارتش زیبا بودن است و منتظر یک شاهزاده می‌ماند تا از فلاک
چند روزه می‌خوام چندتا یادداشت درباره روز دختر بنویسم، وقت نشده... فعلا در همین حد وقت کردم بنویسم🙄
🍃🌸🍃 یکی از پاهاش را نمی‌توانست روی زمین بگذارد. بعد پیچ خوردن پایش، مهمان ویلچرهای حرم شده بود، تا نزدیک ضریح. به نزدیکی ضریح که رسید، یک یا علی گفت و از جا برخاست. دست گرفته بود به دیوار مرمرین حرم، و با تکیه به دیوار، آرام و لنگان جلو می‌آمد. ویلچرش چند قدم عقب‌تر، خالی رها شده بود. سربه‌زیر و با چهره‌ای منقبض از درد، جلو می‌رفت و لبانش آرام تکان می‌خورد. نزدیک ضریح که رسید، تکیه از دیوار برداشت. هرچند سخت، راست روی دوپا ایستاد و دست بر سینه گذاشت: السلام علیک یا فاطمه المعصومه...✨ 🌿بازنویسی خاطره‌ای از شهید آرمان علی‌وردی🌿 سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/istadegi
نام‌تان بلند باد جوانان وطن... 🇮🇷شهید علی غنی باتدبیر 🇮🇷شهید محمد جمال‌زاده 🇮🇷شهید یونس سیفی‌نژاد 🇮🇷شهید حسین بادامکی 🇮🇷شهید ناصر حیدری شهدای حمله تروریستی سراوان🥀
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 84 هردو چرخیدند
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 85 -سختت نیست روزه بگیری؟ باران پاهایش را روی نیمکت تاب می‌دهد. سرش را به یک سمت خم می‌کند و چشمانش را تنگ: ام... یکمی تشنه‌م می‌شه بعضی وقتا. به دومین برش کیکم، گاز دیگری می‌زنم و می‌پرسم: مامان و بابات مجبورت می‌کنن روزه بگیری؟ ابرو بالا می‌اندازد: نچ. خودم دوست دارم. پاهایش را تندتر تاب می‌دهد و می‌گوید: پارسال هم می‌خواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی می‌ذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده. -چرا؟ مگه مریضی؟ می‌خندد: نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد. دستانش را باز می‌کند و کش و قوسی به بدنش می‌دهد: خیلی خوشحالم! دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. با خنده‌اش می‌خندم و می‌گویم: تبریک می‌گم. رویش را به سمتم برمی‌گرداند و دستانش را می‌گذارد لبه نیمکت: تو چرا گریه کردی؟ در خودم جمع می‌شوم و دنبال یک پاسخ کوتاه می‌گردم تا از شرش خلاص شوم. آرام می‌گویم: هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود. از میان صدای خنده و شادی بچه‌ها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضح‌تر به گوشم می‌رسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... -الان حالت بهتره؟ باران این را می‌پرسد و من لبخند می‌زنم: آره. ممنون بابت کیک. باران از روی نیمکت پایین می‌آید و ظرف کیک را برمی‌دارد: من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟ سرم را مثل خودش خم می‌کنم و پلک می‌زنم: باشه. - اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی... چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش می‌زنم: باران! برمی‌گردد: بله؟ -این شعری که می‌خونن... که می‌گه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا می‌خوننش؟ با دست، موهای بیرون‌زده از روسری‌اش را به داخل هل می‌دهد و چشمانش گرد می‌شوند: تا حالا نشنیدی مگه؟ -نه. باران متعجب‌تر می‌شود و شانه بالا می‌اندازد: این شعر رو موقع تاب‌بازی می‌خونن. معنیش هم معلومه دیگه... مکث می‌کند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و درباره‌اش فکر کرده. شمرده‌شمرده ادامه می‌دهد: داره از خدا می‌خواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان. صدای کودک هنوز هم به گوش می‌رسد که بلند می‌خواند: تاب تاب عباسی... می‌گویم: خب چرا می‌گه تاب تاب عباسی؟ چرا می‌گه عباسی؟ باران انگار گیج شده و سوال من برایش بی‌معناست. باز هم شانه بالا می‌اندازد: از اول همینطور بوده دیگه. منم نمی‌دونم. فایده ندارد. شعرهای فولکلور همین‌طورند؛ هیچ‌کس دقیقا نمی‌داند از کجا آمده‌اند و معنایشان چیست. لبخند می‌زنم: ممنون. ببخشید... دستش را برایم تکان می‌دهد و لبخند شیرینی می‌زند: شب بخیر! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi