eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام قبول دارم... درسته. ولی گاهی دلم می‌خواد سلما رو در آغوش بگیرم و بهش بگم تقصیر خودت نیست که انقدر آسیب دیدی... می‌دونم که یه روز ساقه شکسته ریحانه درونت دوباره جوونه می‌زنه و رشد می‌کنه... روزت مبارک دختر جنگنده و جسور من...
آشپزی، خانه‌داری، هنرهای دستی... این‌ها ارزشمندند ولی منحصراً متعلق به دختران نیستند. هر انسانی به یادگیری مهارت‌های اولیه برای زندگی نیاز دارد. لطفا پسرها را طوری بار نیاورید که اگر تنها در خانه ماندند، از گرسنگی بمیرند و لطفا دخترها را طوری بار نیاورید که احساس کنند خدمت‌کارند. 🌱
هیچ‌وقت اسطوره‌ام سیندرلایی نبوده که تنها مهارتش زیبا بودن است و منتظر یک شاهزاده می‌ماند تا از فلاکت نجات پیدا کند. من یاد گرفته‌ام در سخت‌ترین شرایط، حتی وقت‌هایی که عمیقاً شکسته‌ام و له شده‌ام، حسابی گریه کنم و بعد، یک سیلی به خودم بزنم، به خودم بگویم: «خودت را جمع کن دختر» و خودم قهرمان خودم شوم... 🌱
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 82 به سر و صورت
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 83 پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاک‌آلود و آشفته. ترسناک‌تر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همه‌چیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچه‌ای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود. منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خراب‌تر از این‌ها بود. عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد: هیدی ماما؟(این مامانته؟) مغزم کار نمی‌کرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمی‌گذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم: من را پیش این هیولا تنها نگذار. اگر عباس من را برمی‌گرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه می‌شد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمه‌ای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمی‌چرخید. عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانی‌اش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند. دست بر سرم کشید: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟) نگاهش کردم. نمی‌دانستم چند ساله‌ام. فقط یادم می‌آمد از وقتی خودم را شناخته‌ام، در بدبختی و ترس غوطه خورده‌ام. هرچه از نام و نشان خودم و خانواده‌ام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لب‌هام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجره‌ام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لب‌هایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد. - اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. می‌خوای با هم دوست بشیم؟) آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمی‌داد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمی‌تواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمی‌رسد. سرم را تکان دادم. عباس دستم را گرفت: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمی‌دونم. اسمت چیه؟) باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بی‌فایده بود. این‌بار به‌جای ترس، احساس خجالت کردم که نمی‌توانم اسمم را بگویم. یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت: انا قادم.(الان میام.) گذاشت من همان‌جا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمی‌دانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست می‌شنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری. بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهره‌اش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید می‌خواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمی‌دانستم. الان که فکر می‌کنم، احتمال می‌دهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده. اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم می‌کشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمی‌دادند. دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟) به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و می‌خندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباس‌هاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهره‌شان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود. عباس دست دور شانه‌های دوستش انداخت و او را به خودش چسباند: هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.) دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هم‌اند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم می‌خورد. اصلا نمی‌دانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. می‌خواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم. دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 83 پیرزن و دخترش
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 84 هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس می‌رفت، باز هم همه‌چیز ترسناک می‌شد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمی‌توانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجره‌ام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بی‌رمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگی‌ام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی می‌بارید و عرق روی شقیقه‌هایش برق می‌زد. گفت: لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...) و بند اسلحه را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد. شانه‌اش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجره‌ام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و ناله‌مانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و می‌خواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز می‌شد، بیشتر خودم را عقب می‌کشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا می‌کردم آخر این گفت‌وگو، به نفع من باشد. آخر هم همان شد که می‌خواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا می‌رویم. عباس من را به جای بدی نمی‌برد. او مهربان بود، کتک نمی‌زد، داد نمی‌زد، دعوایم نمی‌کرد. مثل مادر حرف می‌زد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب می‌کرد؛ و همین کافی بود. -خانم... خانم بفرمایید... صدای ظریف و دخترانه‌ای به دنیای واقعی برم می‌گرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزه‌ای سرش کرده و چادری با لبه‌های سنگ‌دوزی شده. چند تار مو از کناره‌های روسری‌اش بیرون زده. گیج نگاهش می‌کنم: چی شده؟ با چشم به ظرف اشاره می‌کند: بفرمایید. شیرینیِ روزه‌اولی بودنمه. -شیرینیِ چی؟ -امسال اولین سالیه که روزه می‌گیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین. ظرف را جلوتر می‌آورد. بوی کیک خانگی را که می‌فهمم، تازه یادم می‌افتد چقدر گرسنه‌ام. زیر لب تشکر می‌کنم، یکی برمی‌دارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده می‌بلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم می‌نشیند، روی نیمکت. کودکانه می‌پرسد: چرا گریه می‌کنی؟ جا می‌خورم و به صورتم دست می‌کشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم می‌خورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان می‌گذارم و کمی حالم بهتر می‌شود. دختر می‌گوید: دیدم داشتی گریه می‌کردی، خواستم خوشحالت کنم. دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را می‌شناسی؟ اصلا چه سودی به تو می‌رسد؟ چرا شما ایرانی‌ها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی می‌شوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر از کشورش می‌جنگد برای مردمی که اصلا نمی‌شناسدشان؟ شما ایرانی‌ها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمی‌برید و دنبال یک نفر می‌گردید که کمکش کنید؟ حرف‌هایم را می‌خورم و تندتند اشک‌هایم را پاک می‌کنم. آرام می‌پرسم: منو خوشحال کنی؟ -آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزه‌س. از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمی‌دارم. دخترک می‌گوید: اسم من بارانه. اسم تو چیه؟ با دهان پر می‌گویم: آریل. -چه اسم عجیبی! کیک را قورت می‌دهم و می‌گویم: اسم یه فرشته ست. -قشنگه. کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. می‌پرسم: چند سالته باران؟ -ده سال. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شمایی
راستی... انقدر درگیر بودم یادم رفت... 🔰🌷نتیجه نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🏆عنوان ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر، می‌رسد به 🍃"مطهره"، شخصیت فرعی داستان بلند خط قرمز🍃 🥀شخصیتی که از الهام گرفته شده... و هنوز حرف‌های زیادی برای گفتن داره... زندگی این شهید رو می‌تونید اینجا مطالعه کنید. و پیوست به ماجرای این شهید؛ یادداشت لشگر فرشتگان کتاب خاطرات شهید دو سال پیش شهید رقیه محمودی چه کرد با دل‌های ما...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
سلام قبول دارم... درسته. ولی گاهی دلم می‌خواد سلما رو در آغوش بگیرم و بهش بگم تقصیر خودت نیست که
سلام شخصیت تکه‌ای از روح نویسنده ست. همه شخصیت‌ها اینطور نیستند که راحت بشه باهاشون ارتباط برقرار کرد، معمولاً شخصیت‌هایی که نویسنده عمیقاً برای پردازش شون مایه میذاره و دوستشون داره اینطور می‌شن. شخصیت‌هایی که برای خود نویسنده انقدر زنده هستند، برای مخاطب هم زنده می‌شن. نویسنده از روح خودش برای شخصیت خرج می‌کنه... و شما چه می‌دانید چه عالمی داره ارتباط نویسنده با شخصیت‌هاش...
مه‌شکن🇵🇸
هیچ‌وقت اسطوره‌ام سیندرلایی نبوده که تنها مهارتش زیبا بودن است و منتظر یک شاهزاده می‌ماند تا از فلاک
چند روزه می‌خوام چندتا یادداشت درباره روز دختر بنویسم، وقت نشده... فعلا در همین حد وقت کردم بنویسم🙄
🍃🌸🍃 یکی از پاهاش را نمی‌توانست روی زمین بگذارد. بعد پیچ خوردن پایش، مهمان ویلچرهای حرم شده بود، تا نزدیک ضریح. به نزدیکی ضریح که رسید، یک یا علی گفت و از جا برخاست. دست گرفته بود به دیوار مرمرین حرم، و با تکیه به دیوار، آرام و لنگان جلو می‌آمد. ویلچرش چند قدم عقب‌تر، خالی رها شده بود. سربه‌زیر و با چهره‌ای منقبض از درد، جلو می‌رفت و لبانش آرام تکان می‌خورد. نزدیک ضریح که رسید، تکیه از دیوار برداشت. هرچند سخت، راست روی دوپا ایستاد و دست بر سینه گذاشت: السلام علیک یا فاطمه المعصومه...✨ 🌿بازنویسی خاطره‌ای از شهید آرمان علی‌وردی🌿 سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/istadegi
نام‌تان بلند باد جوانان وطن... 🇮🇷شهید علی غنی باتدبیر 🇮🇷شهید محمد جمال‌زاده 🇮🇷شهید یونس سیفی‌نژاد 🇮🇷شهید حسین بادامکی 🇮🇷شهید ناصر حیدری شهدای حمله تروریستی سراوان🥀
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 84 هردو چرخیدند
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 85 -سختت نیست روزه بگیری؟ باران پاهایش را روی نیمکت تاب می‌دهد. سرش را به یک سمت خم می‌کند و چشمانش را تنگ: ام... یکمی تشنه‌م می‌شه بعضی وقتا. به دومین برش کیکم، گاز دیگری می‌زنم و می‌پرسم: مامان و بابات مجبورت می‌کنن روزه بگیری؟ ابرو بالا می‌اندازد: نچ. خودم دوست دارم. پاهایش را تندتر تاب می‌دهد و می‌گوید: پارسال هم می‌خواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی می‌ذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده. -چرا؟ مگه مریضی؟ می‌خندد: نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد. دستانش را باز می‌کند و کش و قوسی به بدنش می‌دهد: خیلی خوشحالم! دلم نمی‌آید توی ذوقش بزنم. با خنده‌اش می‌خندم و می‌گویم: تبریک می‌گم. رویش را به سمتم برمی‌گرداند و دستانش را می‌گذارد لبه نیمکت: تو چرا گریه کردی؟ در خودم جمع می‌شوم و دنبال یک پاسخ کوتاه می‌گردم تا از شرش خلاص شوم. آرام می‌گویم: هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود. از میان صدای خنده و شادی بچه‌ها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضح‌تر به گوشم می‌رسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... -الان حالت بهتره؟ باران این را می‌پرسد و من لبخند می‌زنم: آره. ممنون بابت کیک. باران از روی نیمکت پایین می‌آید و ظرف کیک را برمی‌دارد: من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟ سرم را مثل خودش خم می‌کنم و پلک می‌زنم: باشه. - اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی... چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش می‌زنم: باران! برمی‌گردد: بله؟ -این شعری که می‌خونن... که می‌گه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا می‌خوننش؟ با دست، موهای بیرون‌زده از روسری‌اش را به داخل هل می‌دهد و چشمانش گرد می‌شوند: تا حالا نشنیدی مگه؟ -نه. باران متعجب‌تر می‌شود و شانه بالا می‌اندازد: این شعر رو موقع تاب‌بازی می‌خونن. معنیش هم معلومه دیگه... مکث می‌کند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و درباره‌اش فکر کرده. شمرده‌شمرده ادامه می‌دهد: داره از خدا می‌خواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان. صدای کودک هنوز هم به گوش می‌رسد که بلند می‌خواند: تاب تاب عباسی... می‌گویم: خب چرا می‌گه تاب تاب عباسی؟ چرا می‌گه عباسی؟ باران انگار گیج شده و سوال من برایش بی‌معناست. باز هم شانه بالا می‌اندازد: از اول همینطور بوده دیگه. منم نمی‌دونم. فایده ندارد. شعرهای فولکلور همین‌طورند؛ هیچ‌کس دقیقا نمی‌داند از کجا آمده‌اند و معنایشان چیست. لبخند می‌زنم: ممنون. ببخشید... دستش را برایم تکان می‌دهد و لبخند شیرینی می‌زند: شب بخیر! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 85 -سختت نیست رو
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 86 باران می‌رود و بچه‌ها هنوز در زمین بازی، «تاب تاب عباسی» می‌خوانند. در دل به عباس می‌گویم: پات به دنیای همه این بچه‌ها باز شده؛ بدون این که بشناسنت و بدونن تو یه زمانی بخاطر اونا مُردی... چیزی که مطمئنم اینه که این شعر قبل از این که تو به دنیا بیای هم وجود داشته؛ حتما عباس اسم یه قهرمان دیگه بوده، یه قهرمان که بچه‌ها دوستش داشتن. برای همین اسمش توی شعر اومده و مامانت هم اسم تو رو گذاشته عباس... از روی پیراهن و روسری، گردنبند یادگاری عباس را در دست می‌گیرم و ادامه می‌دهم: - الان دیگه نه تو وجود داری که بتونم بهت پناه بیارم، نه دانیالی هست که بتونه مثل اون شب، به دادم برسه. امشبم توی نقطه صفرم. نه... حتی از صفر هم گذشتم... و نمی‌دونم کجا باید برم... خسته‌م... خوابم میاد... گرسنه‌م... سردمه... دلم می‌خواد بدوم و فرار کنم ولی نه جایی برای فرار کردن دارم، نه رمقش رو. دلم می‌خواد الان بیای دنبالم. سوار ماشینت بشم، بخاری رو روشن کنی و منو ببری خونه‌ی خودتون. فرقی نمی‌کنه، دستپخت مامانت یا فاطمه هردوش خوبه. بعد، فاطمه توی اتاق مامانت برام رختخواب پهن کنه. مامانت موهام رو نوازش کنه، لالایی بخونه تا خوابم ببره. بخوابم و وقتی بیدار می‌شم، دوباره بچه شده باشم و تو هم بابام باشی... سوزش چشمانم، یادآوری می‌کند که اشک‌هایم در آستانه فروریختن‌اند. سریع پلک می‌زنم تا دوباره گریه نکنم. نمی‌دانم چقدر گذشته از وقتی که روی نیمکت نشسته‌ام؛ خانواده‌ها می‌آیند و می‌روند، می‌خندند و تفریح می‌کنند بدون این که من را ببینند. شاید مُرده‌ام و نامرئی‌ام. ابرها آسمان را سرخ کرده‌اند و هوا سردتر شده. پارک دارد خلوت می‌شود و من هنوز انگیزه‌ای ندارم که بتواند از نیمکت جدایم کند. اگر یک نیروی امنیتی ایرانی به کمینم نشسته باشد هم، تا الان دلش به حالم سوخته و فهمیده چقدر بدبختم. کاش حداقل دستگیرم می‌کرد، بلکه از این رخوت بیرون بیایم! اصلا یادم رفته کجای شهرم. همه‌چیز را گم کرده‌ام؛ زمان را، مکان را و خودم را. -خانم... ببخشید... از جا می‌پرم و سرم را بالا می‌گیرم. زنی چادری مقابلم ایستاده و باران هم کنارش. از شباهت‌شان می‌توانم بفهمم مادر باران است. در یکی دو ثانیه، سر تا پایش را بررسی می‌کنم تا مطمئن شوم مسلح نیست. زبان بدن و حالت چهره‌اش بوی شک می‌دهد، نه تهاجم. دور و برم را ارزیابی می‌کنم؛ این که چندنفر این اطراف هستند و چند راه فرار دارم. ذهنم را متمرکز می‌کنم تا اگر لازم شد، پا به فرار بگذارم. می‌گویم: ب... بله؟ زن لبخند می‌زند: می‌تونم کمک‌تون کنم؟ مشکلی پیش اومده؟ نمی‌دانم اسمش فضولی ست یا نوع‌دوستی؛ اما خوش به حال ایرانی‌ها. هر مشکلی برایشان پیش بیاید، می‌توانند امید داشته باشند که یک نفر بیاید و ازشان بپرسد دردت چیست؟ در اوج ناامیدی و وقتی حتی نمی‌توانی حرف بزنی، آخرش یک نفر پیدا می‌شود که بیاید و بپرسد می‌خواهی کمکت کنم؟ به زور لبخندی ساختگی می‌زنم: نه... ممنونم... ممنونم بابت کیک... چیزی از تردید نگاه زن کم نمی‌شود: یکی دو ساعته که اینجا تنها نشستید. گفتم شاید مشکلی براتون پیش اومده و کاری از دستم بربیاد. باز هم نگاهی به دور و برم می‌اندازم و به دستان زن که چادرش را گرفته. مسلح نیست. تصمیم می‌گیرم باز هم به این دلسوزیِ احتمالا بدون توقع اعتماد کنم. کسی از پس مغزم می‌گوید که شاید دزد باشد یا آدم‌ربا... جوابش را می‌دهم که نه چیزی دارم که به کار یک دزد بیاید، نه دزدی و آدم‌ربایی در ایران انقدر آسان است که خطری تهدیدم کند. و باز هم به همان صدای پس مغزم، یادآوری می‌کنم که اینجا ایران است؛ امن‌ترین کشور دنیا با پایین‌ترین آمار جرم و جنایت. زن که سکوتم را می‌بیند، می‌پرسد: خانم... خانواده‌تون کجان؟ جایی رو دارید که برید؟ نگاهم را به زمین می‌دوزم. سرم را تکان می‌دهم به نشان تایید و می‌گویم: خانواده‌م اینجا نیستن. کاش بیش از این از خانواده‌ام نپرسد؛ چون خودم هم نمی‌دانم خانواده دارم یا نه و اگر دارم کجا هستند. زن می‌گوید: کسی میاد دنبالتون؟ لبم را جمع می‌کنم و در دل می‌گویم: تنها کسی که میاد دنبالم، نیروهای امنیتی ایرانن. شایدم مامور سایه‌م باشه که میاد تا بکشدم. لبم را جمع می‌کنم و بعد از چند لحظه، می‌گویم: نه... صدایم از شدت بغض، خش‌دار و کلفت شده. زن می‌گوید: می‌خواید ما برسونیم‌تون خونه؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🌱 ...شهر خون آزاد شد🇮🇷🥀 #خرمشهر #سوم_خرداد #امنیت_اتفاقی_نیست https://eitaa.com/istadegi/8378
به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، یکی از مخاطبان کانال لطف کردند و یک داستان کوتاه هفت قسمتی نوشتند؛ که ان‌شاءالله امروز و فردا تقدیم نگاه شما عزیزان می‌شه🌱
"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم کبوتر سفید کنار پنجره جا خوش کرده بود و داخل اتاق را تماشا می‌کرد. یک بار دیگر با دقت محتویات ساک مسافرتی کوچک‌اش را وارسی کرد؛ وقتی خیال‌اش از تکمیل بودن ساک راحت شد. آن را گوشه اتاق گذاشت و به طرف پنجره آمد، پنجره را که باز کرد؛ کبوتر سفید پر زد و به آسمان رفت. نفس عمیقی کشید،‌ ریه‌هایش پر شد از عطر گل‌های یاس توی‌ باغچه. دیشب کنار همین باغچه آنقدر با مادر صحبت کرد، تا بالاخره توانست رضایتش را برای رفتن بگیرد. اخرین حرف‌هایشان را با خود مرور کرد: _مگه خون من از خون جوون‌هایی که اونجا هستن رنگین‌تره؟ مادر بدون اینکه کلمه‌ایی بر زبان بیاورد، تنها غنچه کوچک یاس را نوازش می‌کرد. از سکوت مادر استفاده کرد و باز هم ادامه داد: _اصلا مامان شما که انقدر امام حسین رو دوست دارین؟ اگه الان روز عاشورا بود چی؟ بازم اجازه رفتن بهم نمی‌دادین؟ مامان... الانم ولی امام زمان هل من ناصر گفته... الانم روز عاشوراست... من که یه کاری از دستم برمیاد چرا نرم کمک؟ پیدا بود که مادر در فکر فرورفته، حق با فرزندش بود؛ اما او بر سر یک دو راهی عجیب. یک سو تنها ثمره زندگی و یادگار همسرش و یک سو دین و تکلیف و وظیفه‌ایی که نسبت به این کشور داشت. نگاه منتظرش ناچار مادر را به حرف آورد: _باشه مادر برو سپردمت به صاحب اسمت. صدای دلنشین اذان از بند فکر و خیال رهایش کرد و بعد صدای مادر که او را خطاب قرار می‌داد تا طبق عادت برای نماز با هم به مسجد بروند: _زینب، زینب کجایی؟
"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم تا صبح دقیقه‌ای هم چشم بر هم نگذاشت، می‌خواست بخوابد اما نتوانست. استرس و هیجان مخلوط با شور و شوق سفر خواب را از سرش پرانده بود. مدام صحبت‌های دکتر عارف در رابطه با شرایط ویژه خرمشهر را در ذهن مرور می‌کرد؛ همین صحبت‌ها بود که او را برای رفتن به این سفر مصمم کرده بود. نمی‌توانست درست زمانی که هم‌وطن‌هایش نیازمند کمک بودند در مشهد بماند و به زندگی عادی خود مشغول باشد. صبح فردا آماده و ساک به دست توی حیاط ایستاده بود و با سفارش‌های پی در پی مادر گوش می‌داد: _مراقب خورد و خوراکت باشی‌ها زینب، هرچیزی نخور. یک کم کشمش و کشته زردآلو برات گذاشتم، هروقت دلت ضعف رفت یکی بزار دهنت. هرجا تلفن بود حتما بهم زنگ بزن، منو از حال خودت بی‌خبر نزاری‌ها. خوب خودت رو بپوشن، هوای پائیز دزده یه قوت زبونم لال سرما می‌خوری. _ چشم قربونتون برم، چشم. این چشم‌ها را می‌گفت تا خیال مادر را راحت کند، ولی با تعریف‌هایی که استاد عارف کرده بود می‌دانست که روز‌های سختی در پیش دارد. می‌دانست این سفر با تمام اردو‌های جهادی که تا به آن روز رفته بود تفاوت دارد. گوش زینب هنوز به سفارش‌های مادر بود که ناگهان نگاهش متوجه کبوتر سفیدی شد که از کنار باغچه یاس تنها تماشاگر این وداع بود. دیدن کبوتر لبخند را به لب‌هایش هدیه کرد. مادر را در آغوش کشید و با شوق بر دستان پر مهرش بوسه زد. مادر با بغض پنهان در گلو دخترکش را از زیر قرآن رد کرد. زینب برای آخرین باز مادر را بوسید و از او جدا شد. ساک‌اش را در دست جابه‌جا کرد و با ذکر بسم‌الله از در خانه خارج شد. وقتی به سر کوچه رسید برگشت و برای مادر که هنوز جلوی در ایستاده بود دست تکان داد. مادر سخت می‌کوشید تا این قاب را برای تمام لحظات دلتنگی در ذهن‌اش حک کند. به خودش که آمد دقایقی از رفتن زینب می‌گذشت؛ اما او هنوز هم آنجا ایستاده و بود جای خالی دخترش را تماشا می‌کرد. جای خالی دختری که روزی بزرگترین دغدغه‌اش رنگ می عروسک‌هایش بود؛ حالا آنقدر بزرگ شده بود که نمی‌توانست نسبت به رنج و سختی مردم کشورش بی‌توجه باشد. وقتی به خود آمد زینب رفته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود.
"به‌نام آنکه جان را فکرت آموخت" 🍀داستان کوتاه 🖋به قلم زینب خیلی سریع خود را به دانشکده علوم پزشکی رساند. محل قرار با استاد عارف و چند پزشک و پرستار دیگر که بنا بود با مقداری دارو و وسایل پزشکی خود را به خرمشهر برسانند. شهری که آن روز‌ها نام خونین شهر بیشتر برازنده‌اش بود. در دانشکده پزشکی همه منتظر ماشینی بودند که قرار بود تا خرمشهر همراهی‌شان کند. طولی نکشید که دکتر عارف همراه با اسکانیای سفید و قرمز رسید و همگی سوار شدند. همزمان با صلوات مسافرین راننده اتوبوس را به حرکت در آورد. مادر که همین چند دقیقه دوری، کلافه و دل ‌نگرانش ‌کرده بود؛ چادر به سر کرد و خود را به حرم غریب الغربا رساند. چشمانش که به گنبد طلایی آقا افتاد، دلش آرام شد و همه دلتنگی‌هایش پر کشیدند. از حرم که بر‌ می‌گشت آرام بود، آرام، آرام، انگار امانتی بزرگ را تحویل صاحبش داده بود و باری سنگین از دوشش برداشته شده بود. زینب و اتوبوس تیم پزشکی به خرمشهر رسیدند و در مسجد جامع مستقر شدند. فردای آن روز اطلاع دادند که تعدادی از دختران خرمشهری مطب یک دندانپزشک که درست رو‌به‌روی مسجد جامع است را به بهداری کوچکی برای رسیدگی به مجروحین تبدیل کرده‌اند. تیم پزشکی هم به آنها ملحق شد. حق با دکتر عارف بود. شهر در شرایط نامساعدی به سر می‌برد. تامین غذا برای رزمندگان و مردمی که پناهنده مسجد جامع شده بودند کار سختی بود، خانم‌ها در همان مسجد بساط پخت و پز به راه انداخته بودند؛ مواد اولیه هم بیشتر از خانه‌ها می‌رسید‌. اوضاع سلاح و مهمات هم تعریفی نداشت؛ آنقدر که دختران پرستار در زمان‌های استراحت می‌نشستند پای اسلحه‌های ام_یک و ژ_سه قدیمی و گیرهایشان را برطرف می‌کردند تا دوباره قابل استفاده شوند. حتی خبر رسیده بود که در جنت آباد(قبرستان شهر) آب و کفن برای غسل و دفن جنازه شهدا نیست. و همه این شرایط سخت بود که خرمشهر را به خونین شهر تبدیل می‌کرد؛ اما در این میان این همه سختی و هیاهو تنها یک چیز بود که هنوز شهر را سرپا نگه داشته بود. نیرویی که برنامه سه روزه به تهران رسیدن صدام را به رویا تبدیل کرد. نیروی مردم‌... اگر سلاح نبود غیرت بود، اگر غذا نبود مهربانی بود، اگر نیروی آموزش دیده نبود مردم مثل همیشه پای کار بودند و هرچیز که نبود عشق و ایمان جای خالی‌اش را پر می‌کرد. ...
✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🌱یادداشت/ "ریحانه‌وار" ✍️ فاطمه شکیبا روز دختر، با چند نفر از دختران دانشجوی دانشگاه فارابی قم، یک نشست داشتیم با عنوان انقلاب دخترانه. درباره بیانات رهبری صحبت کردیم و این که ما به یک مبارزه برای احیای هویت بانوان و دختران در جامعه نیاز داریم؛ حرکتی که دختران را به هویت اصیل اسلامی‌شان برگرداند و به دامان سنت یا مدرنیته نیندازدشان. مبارزه‌ای که قرار است از اندیشه ما آغاز شود و آرام‌آرام به جامعه سرایت کند. این مبارزه، یک مبارزه ریحانه‌وار است. یک نفر گفت: خیلی وقت‌ها فرهنگ و ساختارها اجازه نمی‌دهد کاری بکنیم. گفتم: زمان شاه هم شاه اجازه نمی‌داد مردم انقلاب کنند؛ سخت بود، خیلی سخت. مردم به سختی انقلاب را به نتیجه رساندند. الان هم قرار نیست کسی برای مایی که می‌خواهیم الگوی سوم زن را نهادینه کنیم، فرش قرمز پهن کند. قرار است خون دل بخوریم. قرار است مبارزه کنیم. مبارزه هم با داد و بیداد کف خیابان اتفاق نمی‌افتد. مبارزه قرار است خیلی آرام اما محکم باشد؛ دخترانه. برایشان از مادربزرگم گفتم؛ دختری که در سیزده سالگی مطابق باورهای غلط زمان خودش از تحصیل محروم شد و ازدواج کرد؛ اما بجای تسلیم شدن دربرابر موانع یا هدر دادن نیرویش در یک نبرد از پیش باخته، یک مبارزه آرام را آغاز کرد: درس خواندن در خانه. درس خواند و پیش رفت، تا دیپلم و بعد دانشگاه. شاغل هم شد؛ بدون این که با خانواده‌اش بجنگد یا آن را کنار بزند. نتیجه مبارزه ریحانه‌وار مادربزرگم و امثالش، این است که ما دختران شصت درصد کرسی‌های دانشگاه را پر کرده‌ایم. دختر ریحانه است و هنر ریحانه، رشد کردن است، شکفتن است. هنرش یافتن راهی برای رشد است؛ راهی که طی کردنش ظرافت و لطافت یک ریحانه را می‌طلبد. ریحانه خلق شده تا زیبایی‌های ذاتی‌اش را به جهان نشان دهد و استعدادهای پنهانش را شکوفا کند. ریحانه قرار است نور را بیابد و رو به سوی نور بچرخاند. قانون جهان این است و هرکس که مانع رشد ریحانه می‌شود، تعادل جهان را بهم زده. ریحانه در طول تاریخ، زیر بار باورهای مردسالارانه شکسته و له شده است. هنوز ظرفیت‌های زیادی در وجود ما هست که حتی کشفش نکرده‌ایم. ما مثل بذرهای ریحانه‌های جوانه نزده‌ایم؛ مثل بذرهایی که سال‌ها از ترس نگرش‌های غلط، به سایه خزیده‌ایم و از شکفتن و جوانه زدن ترسیده‌ایم. راستش را بخواهید، ما بذرهایی هستیم که زیر لایه‌های سخت و سنگین زمین گیر کرده‌ایم... ولی نه... ما آن جوانه‌های رنج‌کشیده‌ای هستیم که موقع بهار، راهشان را از میان ترک زمین سخت پیدا می‌کنند و به سختی خودشان را به نور می‌رسانند. جوانه‌های لطیف و شکست‌ناپذیری که برای سبز شدن می‌جنگند، یک ترک کوچک در بتن و آسفالت پیدا می‌کنند، خودشان را از آن بیرون می‌کشند و به آفتاب لبخند می‌زنند. جالب است بدانید نویسنده شدن من هم یک مبارزه ریحانه‌وار بود؛ چون به فعالیت فرهنگی خارج از خانه علاقه داشتم و شرایطش نبود، بجای غصه خوردن و جنگیدن با زمین و زمان، راهی برای جوانه زدن پیدا کردم. این بود که نوشتم؛ آرام‌آرام راهی پیدا کردم که جوانه بزنم. مبارزه ریحانه‌وار یعنی همین. یعنی بجای این که نیرویت را برای داد زدن و مشت کوبیدن به مانع پیش رویت هدر بدهی، یا بجای این که تسلیم شوی و ناامیدانه زانوی غم بغل بگیری، راهی برای دور زدن آن مانع پیدا کنی. کشف راه‌های جدید کار یک ریحانه است. مبارزه‌ی آرام و قد کشیدن در سکوت، قدرتی ست که خداوند به ریحانه‌ها داده... ما ریحانه‌ایم.🌱🌸 در دشوارترین شرایط، قدرتمان سنگ را می‌شکافد، اگر برای رسیدن به نور بجنگیم. پ.ن: این متن برای روز دختر توی دلم مونده بود🙄 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🌱یادداشت/ "ریحانه‌وار" ✍️ فاطمه شکیبا روز دختر، با چند نفر از دختران دانش
شاید اصلا خدا به این گل‌ها فرمان روییدن می‌دهد تا به ما یادآوری کند ریحانه بودنمان را...🌷 🌱إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ... (سوره مبارکه ابراهیم، آیه 5) https://eitaa.com/istadegi