🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت394
✍ #جعفرخدایی
بغض کردم ، دلم گرفت و چشمام پر اشک شد ، از جام بلند شدم و با یک کلمه ی
ببخشید از باغ زدم بیرون ، توی مسیری که به سمت رودخانه میرفت وارد شدم ، نمیدونستم خودمو توبیخ کنم و بدوبیراه بگم یا از امام زمانم دلجویی کنم که چقدر در حقش نامردی کردم.
عجب ...
مگه میشه ادم اینقدر بی معرفت و نمک نشناش باشه و ولی نعمتش رو فراموش کنه!
نمیدونم چه حسی بود ولی انگار کسی تو دلم میگفت
این اولین نگاهیه که بهت شده ، به این هشدار بهوش باش
تا کنار رودخونه رفتم و کنار اب نشستم ، به این فک میکردم که امام زمان چیکار باید بکنه ، چطوره باید بفهمونه که بفکر ماست؟
واقعا یقین کردم به این مطلبی که بعضا شنیده بودم واون این بود که وقتی دیدی کارد به استخون رسید و صبرت تموم شد کارت درست میشه....
به مو میکشونه ولی پاره نمیکنه
واین درست قضیه ای بود که شامل من میشد ، اصلا کی اومدنم به طارم رو تو دلم انداخت؟من بیشتر از یک سال بود از میثم بی خبر بودم و حتی اسم روستایی که میثم توش بود رو هم فراموش کرده بودم ، این کدوم هادی ای هست که ما رو هدایت میکنه بدون اینکه خودشوبه ما نشون بده؟؟؟ اخه چرا امام زمان رو تو غربت نگه داشتیم؟به خودم گفتم
مهدی دیگه بسته
دیگه به امام زمانت ظلم نکن ، دیگه دلشو نشکون ، همین جوریشم امام زمان غریب هست غریب ترش نکن ، اذیتش نکن ، اخه امام زمان چه گناهی کرده شده امام منی که اصلا خبری ازش ندارم و بدتر از اون اصلا دنبال خبر و رد و نشونی ازش نیستم.
بی اختیار اشک از چشمام جاری میشد ، همونطور که نشسته بودم سجده کردم و گفتم
خدایا شکرت
خدایا ازت ممنونم
امروز خیلی چیزا بهم دادی
ولی بهترین چیزی که دادی امام زمان عج بود، ازت ممنونم که بهم فهموندی کسیو دارم که منتظرمه ، کسی که هر چقدرم بد باشم در خونش رو برام باز میکنه ، تنهام نمیزاره و دستمو میگیره
خدایا شکرت بخاطر بزرگ ترین و بهترین نعمتت ،
کمکم کن ، کمک کن قدر این نعمتو بدونم ، خدایا به اندازه عظمت و کرمت شکر
سر از سجده برداشتم ، خاکی که روش سرم رو به سجده گذاشته بودم به واسطه اشک هایی که ازم سرازیر شده بود خیس شده بود ، این اشک ها قیمت نداره چون بخاطر کسی ریخته که همه چیزم برای خاکِ پاشه
خدایا شکرت چقدر اروم شدم ، چقدر سبک شدم
احساس میکنم از این به بعد وظیفه ای بر عهده دارم ، وظیفه ای که باعث میشه انگیزه داشته باشم ولی نمیتونستم دقیقا بفهمم چیه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت395
✍ #جعفرخدایی
احساس سبکی میکردم ، انگار کوهی از غم و اندوهی از دوشم برداشتن
تا به امروز هر طوری که زندگی کردم گذشته و تموم شده ، حالا که لطف خدا شامل حالم شده و امام زمان به وسیله میثم داره دستمو میگیره منم باید دست به کارهایی بزنم که امام زمان از من راضی باشه
باید برنامه ریزی کنم ،ولی....
یا امام زمان ،قربونت بشم من که در این مورد چیزی نمیدونم!!!
شما که استارت کارو زدی و منو تا قیام قیامت نمک گیر کردی ، خودت زحمت بکش و منت بزار یه آدم مطمئن رو سر راهم قرار بده تا دستمو بگیره
رزق دنیامو دادی رزق معنویم رو هم عنایت کن ای امامی که از خاندان کرم و بخششی
دستتو محکم میگیرم مثل بچه کوچیکی که دست پدرشو تو شلوغی بازار میگیره مبادا گم بشه
مراقب باش گمت نکنم نور بند قلبم
بعد از اینکه کلی با امام زمان درد و دل کردم پا شدم و رفتم سمت باغ ، نمیدونم کی از اونجا در اومدم ولی از سایه ی آفتاب معلوم بود خیلی وقته بیرونم
در باغ نیمه باز بود ، سلامی کردم و وارد شدم
یه راس رفتم سمت خونه ولی اونجا کسی نبود ، رفتم همون جایی که آخرین بار با میثم بودم ولی اونجا هم کسی نبود
بلاخره بعد از کلی گشتن دیدم همچنان بیل به دست داره کار میکنه
از دور نگاش میکردم و با خودم گفتم
این همون میثم بچه بالا شهر آفتاب مهتاب ندیده است که اینجوری داره زیر آفتاب کار میکنه و عرق میریزه
ای روزگار با مردم چه ها که نمیکنی
اروم سمتش رفتم و ایستادم ، ظاهرا از متوجه اومدنم شده بود چون وقتی سلام کردم بلافاصله جوابمو داد
دست از کار کشید و زیر افتاب گرم و نیمه شرجی نگاهی به اسمون کرد و رفت زیر سایه ی یکی از درختها و گفت
_بیا بشین
رفتم و کنارش نشستم
_حالتو درک میکنم ، منم یکبار این حال و روز تحول رو داشتم
گاهی ....
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت396
✍ #جعفرخدایی
گاهی ادم نماز میخونه ، روضه میره و کارهای فرهنگی و مذهبی انجام میده فکر میکنه به اصطلاح مذهبیه، فکر میکنه کار بزرگی انجام میده که به وظایفش عمل میکنه و این فکر کردن ها نتیجه یک چیزه و اون اینکه برای واجباتش سر خدا منت میزراه
ولی غافل از اینکه....
بگذریم
از بهار خانم بگو
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم....
از کجا فهمید بهار کیه؟ من که چیزی نگفتم در ضمن دوست مشترکی هم نداریم بهش بگه
برام سوال پیش اومد که از کجا فهمیده تا اینکه خودش گفت
_ تعجب کردی؟
دیشب وقتی خوابت برد من یکی دو ساعتی بیدار بودم ، تو خواب داشتی حرف میزدی و گاهی گریه میکردی ، زیاد نفهمیدم چی میگفتی ولی یه اسمی رو زیاد صدا میزدی و اونم بهار بود
نمیدونم از پیشت داشت میرفت یا بزور میبردنش که گریه ات گرفت
خواستم بیدارت کنم ولی ...
نخواستم تو کار خدا دخالت کنم برای همین بیدارت نکردم
آهی از ته دل کشیدم و پشتم رو تکیه دادم به درخت
نگاهی از روی حسرت به میثم کردم و گفتم
_بهار کسیه که عاشقشم و دلیل زندگیمه ، همونی که برای اولین بار طعم عشق و علاقه رو بهم چشوند و منو تو گرداب بلا و مصیبتهای عاشقانه انداخت
کسی که با دیدنش اروم میشم و وقتی حرف میزنه دوست ندارم صدایی به جز صداش بشنوم
ولی حالا....
به بهانه های کذایی و بچه گانه ازم دورش کردن و نمیزارن حتی ببینمش
دلم خونه میثم خون....
برای رسیدن بهش حرفهایی رو تحمل کردم که اگر پای بهار در میون نبود زندگی رو به گوینده اون حرفها تیره و تار میکردم و کاری میکردم درس عبرتی بشه برای کسایی که بخاطر پول و مدرک تحصیلی و بچه پایین شهر بودن جرات نکنن کسیو تحقیر کنن
دیروز روز خیلی بدی برام بود روزی بود که تصمیم گرفتم خودمو از این زندگی خلاص کنم ولی ترسیدم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت397
✍ #جعفرخدایی
از نافرمونی خدا ترسیدم
از شکسته شدن قلب مادرم ترسیدم
از قبر ترسیدم
از این ترسیدم که اگر بپرسن برای چی مُردی ، چه جواب دارم که بدم؟ترسیدم التماس برگشت کنم برای جبران و قبول نکنن
با خودم گفتم چرا کاری کنم که زجه ها و التماس هام برای جبران بکار نیاد ؟
چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
این کارو ضعیفها انجام میدن
خیلی ها رو میشناختم که خودشون رو خلاص کردن ولی چند ماه بعد همه دوستان و اشناها و حتی خانواده فراموشش کردن و فقط داغ این درد تو قلب پدر و مادر مونده
وقتی از در خونه بهار به بدترین شکل رونده شدم نگاهی به سمتشون کردم
خواستم از ته دل... دل سوخته ام یک آه جگر سوزی براشون بکشم و ....
دلم نیومد این کارو بکنم
اخه مگه یه ادم عاشق میتونه چشم های عشقش رو گریون ببینه؟ مگه میتونه سوختن عشقش رو ببینه؟
ترجیح دادم خودم به اتیش این عشق بسوزم و بسازم ولی یه خار به پای بهار نره
بجای نفرین به خدا گفتم
خدایا دیگه طاقت ندارم ، صبرم لبریز و جونم به لبم رسیده ، یا دستمو بگیر و نجاتم بده یا رهام کن و ببین چطوری تلف میشم
تو خداییت رو کردی ولی من بندگیتو نکردم حالا .... تو همون خدایی هستی که نیاز دارم بهت که مرهمی روی قلبم بزاری و راه خیر رو نشونم بدی
زنگ زدم یکی از دوستام اومد و سوار ماشین شدیم ، نمیدونم چی شد یاد تو افتادم ، به رفیقم گفتم تا کنار روستا اورد و رفت تا اینکه امروز اون پیشنهاد رو دادی
نمیدونم چرا اون پیشنهاد رو بهم کردی ، این یه معامله ای هست که تمام منفعتش برای منه نه تو
واقعا دل بزرگی میخواد که تو داری!
ولی حرفی باهات دارم
اگر اون پیشنهاد رو از روی دلسوزی دادی و الان ذره ای به کارت شک داری من حاضرم امروز رو فراموش کنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت398
✍ #جعفرخدایی
انگار نه انگار تو پیشنهاد دادی و من چیزی شنیدم
از بابت من خیالت راحت به هیچ وجه ناراحت نمیشم چون چیز بهتری به دست اوردم
یک عمر میدویم تا پول و مالی به دست بیاریم که خرج اهل بیت کنیم تا نظری کنن ، حالا بدون اینکه بدوم و مالی به دست بیارم امام زمانم بهم نظر کرده ، درسته پول خیلی مهمه ولی نگاه امامم یه چیز دیگه است
حالا که اقا نگاهم کردی و نظر لطفت رومه ، هر کاری از دستم بیاد براش انجام میدم چه باغ زیتونی باشه چه نباشه
در تمام مدتی که حرف میزدم میثم ساکت و با لبخند معنا داری بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
حرفهام که تموم شد از جاش پا شد و گفت
_ مرد حسابی من دارم مغازه رو به امید تو قولنامه میکنم حالا تو میزنی زیرش؟در ضمن از الان گفته باشم سمت باغ خودت وایسا و حرف بزن نه سمت باغ من
منم از جام پاشدم
از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ، میثم رو بغل کردم و گفتم
_ شک نکن تو وسیله امام زمانی برای نجات من ، برای اینکه امید رو تو دلم روشن کردی ، خوش بحالت با این دل بزرگی که داری
با اینکه حسادت عادت و رفتار بدیه ولی صادقانه بگم بهت حسادت میکنم
_ یک نگاه امام زمان خود ادم که هیچ کل زندگی شخص رو زیر و رو میکنه اقا مهدی فقط کافیه دست از تکبر برداریم و از ته دل صداش بزنیم
اینو گفت و شروع کرد به ادامه رسیدگی باغ
خیلی خیلی خوشحال بودم ، انقدر سرزنده و سرحال بودم که دوست داشتم تا خونه بدوم و فریاد بزنم
از این باغی که قرار بود بخرم طبق گفته میثم سالانه درامد خوبی میشد در اورد و خلاصه بگم داشتن باغ زیتون برای هر کسی یه ارزو بود که این ارزو با جیب خالی برام براورده شده بود
موقع نهار که شد برگشتیم سمت اتاق و بساط نهار رو که یه ابدوغ خیار مشتی بود اماده کردیم
بعد از غذا میثم ازم پرسید
_برای دانشگاه نظری داری؟
_نظرم ....
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸