eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع)🖤 سلام من بہ مدینہ،بہ غربٺ صادق سلام من بہ بقیع و بہ تربٺ صادق سلام من بہ مدینہ،بہ آستان بقیع سلام من بہ بقیع و ڪبوتران بقیع 🏴 شهادت جانسوز علیه السلام را به ساحت مقدس عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت عرض میکنیم.🏴 🌴دوستان امشب پارت نداریم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید که بلند حقایق را گفت دلخون شدن گل شقایق را گفت عالم همه در جهالت و بی خبریست باید سخن حضرت صادق را گفت (ع)🥀 🏴
34.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرک الله بابای خوبم امام زمانم😔 نامه ای به امام زمان عج سلام بابای خوبم❤️ شهادت جانسوز جد عزیزت امام جعفر صادق علیه السلام را خدمتتان تسلیت عرض میکنیم😞 ، قلب ما نیز آکنه از درد و رنج و غم است عزیزم ، مگر میشود بابای نازم غمگین باشد و ما نباشیم😭، به قربان اشک های چشم زیبایت شوم بابای عزیزم ، ای کاش می‌دانستیم کجا عزاداری می‌کنی تا ما هم کنارت بوده و همراه با شما زانوی غم بغل میکردیم و شریک ذره ای از درد های بی پایانت میشدیم😔.... ما را در غم خود شریک بدانید ای عزیزمادر جعفرخدایی از طرف اعضای کانال جامانده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ تصمیم رو گرفته بودم و قصد نداشتم بدون گرفتن جواب قانع کننده اونجا رو ترک کنم. همین که خواستم بپیچم سمت کوچه دیدم پدر بهار روی باربند ماشین ساک گذاشته و داره می‌بنده ، خودمو پنهان کردم و با احتیاط نگاه میکردم ببینم جریان چیه تا اینکه همشون اومدن و سوار شدن و ... از ظاهر ماشین به راحتی معلوم بود دارن میرن مسافرت خیلی حالم گرفته شد ای بابا حالا بیارم اومدم و بالاش رو دیدم رفتن مسافرت .... خدا بگم چیکارت کنه سعید ، آخه تو چکاره ی بهاری که وقتمو گرفتی و خون دل خوردنمو چند روز دیگه ادامه دار کردی ای خداااااا دست از پا درازتر سمت خونه راه افتادم و با خودم حرف میزدم یعنی کجا رفتن؟ کی بر میگردن؟ خدایا از کی بپرسم ببینم کجا رفتن و کی میان؟؟ شروع کردم به مرور کردن اونایی که بین من و بهار رابطه مشترک دارن و از قضیه ما خبر دارن ، چیزی به ذهنم نرسید ، گوشیمو در آوردم و مخاطبین رو نگاه کردم تا اینکه اسم علی اصغر رو دیدم آره علی اصغر اگر بخواد از طریق پسر خاله بهار می‌تونه امارشون رو در بیاره بدون معطلی شمارشو گرفتم و منتظر شدم چنتا بوق زد تا اینکه گوشیو برداشت _سلام خوبی؟میتونی صحبت کنی؟ _سلام ...مهدی تویی؟اره چیزی شده؟ _اره منم ، ببین اصغر یه لطفی بکن ببین میتونی از طریق پسرخاله بهار بفهمی بهارینا کجا رفتن و چند روزه میان؟ _ چطور مگه؟ میشه بگی چی شده؟ _ رفتم خونشون با پدرش صحبت کنم ولی سوار ماشین با بارو بندیل رفتن بیرون ، احتمالا رفتن مسافرت ، می‌خوام بدونم کجا رفتن؟ چند روزه میان؟ _ باشه میپرسم بهت میگم _الو الو قطع نکن ببین چی میگم اسمی از من نیار در ضمن کی می‌پرسی و میگی؟ _ تا شب میگم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _پسر مگه روز رو ازت گرفتن؟ همین الان بپرس بگو دیگه ، منتظرما ، حرف اضافی هم نزن زود زنگ بزن خداحافظ اجازه ندادم بیچاره حتی خداحافظی کنه ، ضد حال عجیبی خورده بودم اون از متلک پرونی های سعید اینم از مسافرت رفتن اینا امام زاده تو مسیر بود و از گرمای آفتاب به اونجا پناه بردم ، اونجا هم خلوت و ساکت بود و کولر هم روشن و هوا رو‌خنک کرده بود آدم دلش میخواست ساعت ها بشینه و فکر کنه کنار ضریح رفتم ، فاتحه ای خواندم و همون جا نشستم خدایا امیدوارم جای دور نرفته باشن و زود برگردم ، مُردم از این همه انتظار! فقط خدا کنه مشهدی یا شمالی ،شیرازی نرن که اگه برن برگشتنشون رفت برای هفت هشت روز دیگه گوشیم زنگ خورد.... سریع گوشی رو در آوردم و دیدم علی اصغره _سلام چی شد؟ _سلام ، رفتن آب گرم سرعین ، پس فردا بر میگردن دو روز دیگه؟ خدایا شکرت ، با اینکه دو روز برام عین دو سال میگذره ولی از هشت روز که بهتره _بابا دمت گرم علی اصغر، زود پزم اینقدر کارشو سریع انجام نمیده که تو انجام دادی.... جبران میکنم یا علی گوشیو قطع کردم و رفتم سمت خونه خونه که رسیدم بلافاصله ساک رو‌برداشتمو رفتم باشگاه تو راه با خودم میگفتم باید این دو روز رو هم سر کنم تا برسن اینبار دیگه نمی تونن نه بیارن یا بهانه تراشی کنن ، بزودی روزهای سختی و دلهره آور تموم میشه وبعد از مدتها میتونم نفس راحت بکشم. اگر خدا بخواد ناممکن رو ممکن می‌کنه وارد باشگاه شدم و بر خلاف روز های قبل با انرژی و روحیه بالا تمرین کردم و بعد از حدود دو ساعت از باشگاه در اومدم تو راه برگشت نگاهی به ساعت کردم تا ببینم علیرضا شرکته یا خونه که خدا رو شکر وقت کاریش نبود وقتش آزاد بود. بهش زنگ زدم _سلام علی خوبی؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _سلام حاجی ... ممنون تو چطوری؟اوضاع خوبه؟کی بر میگردی؟ _شکر خدا امروز صبح برگشتم ، شرمنده مزاحم شدم یه زحمتی داشتم برات میتونی تو سایت نگاه کنی ببینی کدوم دانشگاه دانشجو بدون کنکور بر میداره؟ _ بسلامتی باشه نگاه میکنم ، کدوم رشته و برای کی میخوای؟ _ رشته حقوق و برای خودم مکثی کرد و ادامه داد _ حاجی چه خبره؟ تصمیم گرفتی ادامه تحصیل بدی!!!! _اره ، بنظرم هر کسی به حقوق خودش آشنا بشه بهتره بی زحمت نگاه کن بگو منتظرم.... _باشه پشت سیستمم الان نگاه میکنم _مزاحمت نمیشم یاعلی قطع کردن گوشیم هم زمان شد با رسیدن به خونه ، وارد خونه شدم و دوش گرفتم ، سمت گوشی که رفتم دیدم علیرضا زنگ زده گوشیو برداشتم و زنگ زدم بهش _ سلام علی چی شد؟ _ سلام جهاد دانشگاهی حقوق بر میداره ، آزاد روانشناسی و پیام نور ادبیات خب اگه تصمیمت جدی هست مدارکتو بیام بگیرم و ثبت نام کنیم ، البته پنج روز وقت مونده _خدا خیرت بده مدارکی که میخواد رو برام پیامک کن بردارم بیارم ، دستم خالیه گوشیو قطع کردم و بعد از ارسال پیام مدارک رو برداشتم و رفتم سمت خونه شون فاصله خونه ما و علیرضا اندازه طول یک شهر بود چون ما دقیقا غرب شهر یعنی ورودی شهر از سمت تبریز بودیم و علیرضا شرق شهر یعنی ورودی زنجان از سمت تهران بود بنابراین کلی باید تو راه بودم تا برسم خونشون و بلاخره رسیدم زنگ خونه رو که زدم پروانه خانم مادر علیرضا در رو باز کرد و بعد از احوال پرسی داخل شدم از قضا نامزد علیرضا هم خونه بود.... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸