eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اسم حضرت عباس علیه السلام که اومد یاد ناصر افتادم که گفت میخواد با برادرش برن کربلا از جام بلند شدم و مثل دیونه ها دویدم سمت کفش هام و برداشتم و پا برهنه رفتم تو حیاط گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ناصر... _مشترک مورد نظر خاموش میباشد سرمو بردم بالا و نگاهی از روی حسرت به اسمون کردم ، اخرین قطره های اشک از چشمم خارج شد و ناامید نشستم روی زمین ، مروری به حرفهایی که با ناصر زده بودم کردم ، ناصر گفت پس فردا میره!! کفش هام رو پوشیدم و با سرعت هر چه تمام شروع کردم به دویدن سمت خونه ناصر هم میدویدم ، هم گریه میکردم و هم حرف میزدم حسین جان ، به دادم برس ، حسین جان دستمو بگیر ، حسین جان من تا حالا پدرمو ندیدم و از پنج ماهگی یتیم بودم ، بیا و مثل پدر امیرالمومنین علیه السلام یتیم نوازی کن ، برام پدری کن و دستی بکش رو سر این زمین خورده بدبخت حسین جان روزیم کن بیام کربلا ، خیلی بهت احتیاج دارم حسینم حرف میزدم و میدویدم ، چشامو باز کردم و خودمو کنار خونه اقا رسول پدر ناصر دیدم ، خودمم نمیدونم مسافت به اون طولانی رو یه نفس چطور طی کردم ، فقط میدونم نفسی ماوراء نفس خودم تو سینه ام جاری شده بود با عجله زنگ رو زدم ، نمیتونستم صبر کنم ایفون جواب بده ، شروع کردم به کوبیدن در تا اینکه در باز شد و اقا رسول اومد بیرون با دیدن حال اشفته و ظاهر داغونم گفت _چته پسر مگه سر اوردی؟بیا تو ببینم الانه که از حال بری دستمو گرفت و برد داخل حیاط و گفت _چی شده ؟حالت خوبه؟ نفس عمیقی کشیدم تا نفسم بیاد سرجاش و پرسیدم _ ناصر....ناصر کو ، کجاست؟ _با فرهاد رفتن تهران _چی؟تهران؟کی رفتن؟مگه قرار نبود پس فردا برن؟ _اره قرار بود ولی ظاهرا ماشینی که گرفته بودن تا مرز گفته مسافر تکمیله و فردا صبح راه میافته برای همین امروز رفتن 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃 🍃 💚 حضورت را حس می‌کنم… درست مثل نسیم بهار و قطرات شبنم که گلبرگ‌ها را نوازش می‌کنند. مثل موج‌های دریا که بر دل ساحل می‌نشینند و جریان آرام رودخانه که سنگ‌های سخت را در آغوش می‌گیرد... حضورتان همین‌قدر زیبا، مهربان و تماشایی‌ست… 🍃 🌸🍃
🌼🍃 🍃 خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد... هوای نفس نباشد فقط هوای تو باشد... خدا کند که گذارت فتد به منظر چشمم... که سجده گاه نمازم به جای پای تو باشد... 💚 🍃 🌼🍃
♥️ دیگر دلتنگی هایمان مخصوص جمعه‌ها نیست روز به روز و ثانیه به ثانیه دلتنگ آمدنتان هستیم. تنها امید ادامه زندگیمان حضور پر نور شماست. گویی بی قراری دل‌های ما از شوق دیدار شماست، مولا جان بگویید که آمدنتان نزدیک است! 🌤أللَّھُـمَ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ارسالی اعضا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام....❤️ سلامی به زیبایی نام پدر🌹 و پدری به آقایی صاحب الزمان عج💐 صبحتون بخیر ، دلتون شاد، قلبتون مملو از مهربانی. جیبتون پر پول و دستتون باز برای دستگیری محبین و شیعیان امیرالمومنین علی علیه السلام🌺🌸🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو که گفت همه قوت زانوهام گرفته شد و تکیه دادم به دیوار ، سرم گیج رفت و نشستم روی پله با دیدن حالم ، اقا رسول منیر خانم رو صدا زد تا اب قند بیاره _چی شد مهدی ، قلبم ریخت حرف بزن ببینم چته _چند دقیقه اس رفتن اقا رسول؟ _نیم ساعتی میشه رفتن همینکه شنیدم تازه رفتم دوباره روزنه های امید تو قلبم روشن شد تا منیر خانم بیاد از جام بلند شدم و دویدم سمت در _پسر بیا بشین اب قند بیاره حالت خوب نیست فشارت افتاده بدون اینکه جوابی بدم از خونه زدم بیرون و با سرعت هر چه تمام تر دویدم سمت خونه ، خوشبختانه از خونه اقا رسول تا خونه ما دو تا کوچه فاصله بود و برای همین سریع رسیدم خونه درو باز کردم و سراسیمه رفتم سمت کمد ، مادرم از دیدن این حال و رفتارم از جاش پا شد و اومد سمتم _مهدی جان چی شده ؟ چرا سرو وضعت اینجوریه؟ با عجله در کمد رو باز کردم و سریع لباس های تازه ای در اوردم ، رو کردم به مادرم و گفتم _ببخشید مادر ، میشه پاسپورتمو در بیارید؟ _پاسپورت؟چی شده مهدی بگو ؟ _چیزی نشده مادر ، امام حسین دعوتم کرده ، البته دعوت کرده بود ولی من.. ولی من رد کردم و حالا میخوام برم ناصر و فرهاد دارن میرن کربلا الانم رفتن ترمینال تا برن تهران و از اونجا فردا صبح برن کربلا میخوام با اجازه شما باهاشون برم باشنیدن این حرف مادرم با اینکه پاهاش درد میکرد با عجله رفت سمت کمد و مدارک رو در اورد لباس هایی رو که در اورده بودم رو برداشتم و از مادرم خواستم تا پاسپورتمو بزاره تو جیب شلواری که کنار کمد گذاشتم و شارژرمو بزاره رو موتور تا موقع رفتم یادم نره موقع عوض کردن لباس ها مادرم گفت _مهدی جان ساکتو بیار لباس و خرت و پرت دیگه برات جمع کنم _نه مادر ، وقت ندارم هیچی لازم ندارم فقط پاسپورت میخوام لباس هام رو عوض کردم و رفتم تو پارکینگ تا کفشامو بپوشم و برم که مادرم صدام زد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد . . . 🥀☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا