#امام_حسن_عسکری
خودش تنها خبر از داغ های بیکرانش داشت
که مانند علی داغی در عمقِ استخوانش داشت
امان از کینهٔ دیرینه! میدانم که پیش از زهر
چه بغضی خفته در هر لقمه هایِ خشکِ نانش داشت
به خود از درد می پیچید و لبها به کبودی رفت
به جای آب، زخمِ زهر وقتی در نهانش داشت
دلِ سرداب شد آشوب؛ موجِ گریه راه انداخت
سحر شد ... آرزویِ لحن زیبایِ اذانش داشت
عرق می ریخت و از حال رفت و سخت می لرزید
جگر می سوخت از زهری که کامل قصدِ جانش داشت
اگر چه عسکری، اما حسن بود و دمِ آخرگمانم
ذکر «لا یومَ کَیومکْ» بر زبانش داشت
به یاد ظهر عاشورا، به یاد جدّ مظلومش
دم آخر چه حالِ روضه در اشک روانش داشت
پدر پیش پسر در سامرا ... در کربلا امّا؛
پسر پیش پدر جان داد! سر بر زانوانش داشت!
مرضیه عاطفی
#امام_حسن_عسکری
به مثل زهر،درد دوری ات در پیکرم باشد
بیا یکدم ببین،تنها اجل دور و برم باشد
تمام آرزویم این شده تا از در آیی تو
چه باشد بهتر از این گر که مهدی در برم باشد
بیا تا سیر بینم روی ماهت را عزیز دل
بیا دامن کشان تا روی دامانت سرم باشد
ندارم قوتی در تن به مثل بید می لرزم
بیا و کن تماشا لحظه های آخرم باشد
بیا خالی است جای تو کنارم ای جگر گوشه
ببین پاره جگر جای تو دور بسترم باشد
به اشک من در این حجره کسی هرگز نمی خندد
صدای گریه می آید،گمانم مادرم باشد
من از یاد همه رفتم ولی یاد حسینم من
به یاد سینه ی او خون به چشمان ترم باشد
همان سینه که برآن نعل تازه رفت و آمد داشت
که از این غم بیا بنگر فقط خاکسترم باشد
محمود اسدی(شائق)
#امام_حسن_عسکری
چقدر حال مضطری داری
از تو یک جان مختصر مانده
تکیه دادی به شانه دیوار
ناله های تو تا سحر مانده
جگرت از دهان به بیرون ریخت
اثر زهر در جگر مانده
چشم خیست چقدر مواج است
چشم به راه ره پسر مانده
این همه دست و نزن بس کن
از تو یک مشت بال و پر مانده
روضه خواندی ز مادرت گفتی
خون پهلوش روی در مانده
پسر فاطمه جوابی ده
بر لبت جای چوب تر مانده
تو سرت از تنت جدا نشده
چون حسین که بدون سر مانده
آسمانی شدی کفن داری
کفنی ناب روی تن داری
محمد حبیب زاده
#امام_حسن_عسکری
به لبِ خشکِ تو انگار که باران میخورد
آب میخوردی هِی ظرف به دندان میخورد
پسرِ کوچک تو مانده چه سازد با تو
زهر وقتی که بر این سینه سوزان میخورد
آه میسوخت از این آه دوتا گونهی او
نفست تا که برآن چهرهی گریان میخورد
فقط از کنده و زنجیر و فلک خالی بود
ورنه این حُجرهی پُر درد به زندان میخورد
بارها شد که تو پیچیدی و اُفتاد سرت
بارها خاک بر این زلف پریشان میخورد
پسرت اینطرف و مادرت آنسو افتاد
دستهاشان به سر از آه حسن جان میخورد
دیدی از بسترِ خود شام و سَر و آتش را
آنهمه زخم که از بام به طفلان میخورد
یک به یک با سرِ خود روی زمین میخوردند
ضربِ شلاق که بر پشت و گریبان میخورد
خیره بر چشمِ پدر بود نفهمید که سوخت
آشتی را که بر آن دخترِ بی جان میخورد
دخترک زد به لبش گفت که دندانش کو
آنقدر سنگ که بر آن لب و دندان میخورد
حسن لطفی
#امام_حسن_عسکری
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
سامرایی شدهام، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده، از دست شما نان کم نیست
قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست
یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش، به خدا حج فقیران کم نیست
زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجراییست که در ایل تو چندان کم نیست
بوسهٔ جام به لبهای تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضهٔ دندان کم نیست
از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تا همین لحظه که خون گریهٔ باران کم نیست
در بقیع حرمت با دل خون میگفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست
سیدحمیدرضا برقعی
#امام_حسن_عسکری
امروز دیگر سامرا مثل یتیمی
امروز دیگر سامرا آقا نداری
در آسمان آفتابی نگاهت
آن گنبدی که داشتی حالا نداری
دیروز از بال و پر پروانه تو
دیدیم زیر خاک ها خاکسترش را
عیبی ندارد مرقدت گنبد ندارد
جبریل می سازد برایت بهترش را
ای کاش در اینجا مجالی دست میداد
پای گلوی بیصدای تو بمیرم
یک حجره و یک بستر و یک باغ لاله
خیلی دلم میخواست جای تو بمیرم
با چشم هایی که کبود و تار هستند
روی پسر را بیش از این دیدن محال است
ای تشنه لب با لرزش دستی که داری
آب از لب این ظرف نوشیدن محال است
وقتی لب این کاسه پر آب آقا
بر آستان تشنه ی دندانتان خورد
از شدت برخورد این ظرف سفالی
انگار لب های کبودت خیزران خورد
علی اکبر لطیفیان
#امام_حسن_عسکری
در بسترش نشسته فقط آه می کشد
با چشم خیس نالۀ جانکاه می کشد
در بسترش نشسته سرش درد می کند
می سوزد از درون جگرش درد می کند
یک عمر می شود که غمی بین سینه داشت
در سر هوای رفتن شهر مدینه داشت
این عمر کم به غربت و تبعید سر شده
با ظلم و جور و کینه و تهدید سر شده
عمرش میان حلقۀ عدوان گذشته است
یعنی میان غربت و زندان گذشته است
هر چند بی توان شد و بی حال و خسته بود
لبهای خشک و تشنۀ خود را ز هم گشود
فرمود لحظه ای پسرم را بیاورید
مهدی کجاست تاج سرم را بیاورید
شب می رسد دوباره بیار آفتاب را
در پای بسترم برسان عشق ناب را
ناگاه مخفیانه و دور از نگاه ها
سر زد در آسمان حسن ماه ماه ها
آمد کنار بستر بابا نشست و بعد...
بغضش به حال غربت بابا شکست و بعد
دارد وصیت پدر آغاز می شود
دارد زمان گفتن صد راز می شود
با احتضار و حال و هوای غروبی اش
دستی کشید بر روی صندوق چوبی اش
می خواست تا عبای پیمبر در آورد
عمامه و قبای پیمبر درآورد
می دید در رخ پسرش اقتدار را
می داد دست مهدی خود ذوالفقار را
ناگاه علت غمِ دائم شد آشکار
اسرار داغ و ماتمِ دائم شد آشکار
اینجا غمی به وسعت تاریخ جلوه کرد
در آن نگاه غمزده یک میخ جلوه کرد
بر یادگار عصمت و پاکی نگاه کرد
بر لاله های چادر خاکی نگاه کرد
خون در جوار چادر زهرا چه می کند؟
هیزم کنار چادر زهرا چه می کند؟
فرمود از غم دل ما زار گریه کن
از غصه های حیدر کرار گریه کن
بر مادری که پشت در افتاد بر زمین
بر جرأت و جسارت مسمار گریه کن
هنگام روزه داری ات ای میوۀ دلم
با یاد مجتبی دم افطار گریه کن
بر آن کسی که در وطنش هم غریب بود
بر آن امیر بی کس و بی یار گریه کن
بر پیکر فتاده به دریای علقمه
بر حسرت نگاه علمدار گریه کن
آخر پدر به سمت لباسی اشاره کرد
شرح مصیبت بدنی پاره پاره کرد
برکشتۀ فتاده به گودال گریه کن
بر آن تن شکسته و پامال گریه کن
بر خواهری که آمده گودال قتلگاه
رفته کنار پیکرش از حال گریه کن
بر چشم خونفشان علمدار کربلا
بر زخم دست ساقی اطفال گریه کن
ناله بزن به پیکرِ زیر و زبر شده
فرمود گریه کن به تن مختصر شده
مجتبی شکریان
#امام_حسن_عسکری
گرچه غریب بودی و کس سوی تو نرفت
شکرخدا که میخ به پهلوی تو نرفت
شعله سراغ پیچش گیسوی تو نرفت
اینجا غلاف بر روی بازوی تو نرفت
آتش کسی به خرمن نیلوفرت نزد
اینجا کشیده کس به روی همسرت نزد
تو ضعف میکنی پسرت گریه میکند
مهدی رسیده و به برت گریه میکنند
خاکی شده است موی سرت گریه میکند
این ظرف آب بر جگرت گریه میکند
برروی دامن پسرت دست و پا مزن
اینگونه چنگ بر روی این خاک ها مزن
آقا سلام بر تو و دریای تشنه ات
این کاسه میخورد روی لبهای تشنه ات
یاد حسین می دمد از نای تشنه ات
دادی سلام بر لب بابای تشنه ات
خونابه گرچه از دهنت ریخته شده
آلاله روی پیرهنت ریخته شده
شکرخدا که لعل لبت خیزران نخورد
شکرخدا که روی گلویت سنان نخورد
چکمه به روی پیکرتو بی امان نخورد
سرنیزه ای نیامد و روی دهان نخورد
شکرخدا که تو کفنی داشتی حسن
بر جسم خویش پیرهنی داشتی حسن
بی تو وقار خواهر تو مستدام ماند
با احترام آمد و با احترام ماند
پوشیده از نگاه خواص و عوام ماند
وای از زنی که در وسط ازدحام ماند...
احساس های خواهری اش لطمه خورده بود
حتی غرور روسری اش لطمه خورده بود
محمد جواد پرچمی
#امام_حسن_عسکری
آتش زهر تمام جگرت را سوزاند
نا نداری و عطش چشم ترت را سوزاند
کاسه ی آب ز دستت به زمین می افتد
تشنگی شعله شد و بال و پرت را سوزاند
بدنت بی رمق و هی به خودت می پیچی
آه آهت همه ی دور وبرت را سوزاند
میکشی پا به زمین و بدنت سرد شده
سرفه هایت بدن مختصرت را سوزاند
دیدن حال بد و جان به لب آمده ات
به خدا قلب یگانه پسرت را سوزاند
سر تو بر روی دامان پسر... جاندادی!
مطمئنم که خودت یاد حسین افتادی
محمد حسن بیات لو
#امام_حسن_عسکری
در بسترش نشسته فقط آه می کشد
با چشم خیس نالۀ جانکاه می کشد
در بسترش نشسته سرش درد می کند
می سوزد از درون جگرش درد می کند
یک عمر می شود که غمی بین سینه داشت
در سر هوای رفتن شهر مدینه داشت
این عمر کم به غربت و تبعید سر شده
با ظلم و جور و کینه و تهدید سر شده
عمرش میان حلقۀ عدوان گذشته است
یعنی میان غربت و زندان گذشته است
هر چند بی توان شد و بی حال و خسته بود
لبهای خشک و تشنۀ خود را ز هم گشود
فرمود لحظه ای پسرم را بیاورید
مهدی کجاست تاج سرم را بیاورید
شب می رسد دوباره بیار آفتاب را
در پای بسترم برسان عشق ناب را
ناگاه مخفیانه و دور از نگاه ها
سر زد در آسمان حسن ماه ماه ها
آمد کنار بستر بابا نشست و بعد...
بغضش به حال غربت بابا شکست و بعد
دارد وصیت پدر آغاز می شود
دارد زمان گفتن صد راز می شود
با احتضار و حال و هوای غروبی اش
دستی کشید بر روی صندوق چوبی اش
می خواست تا عبای پیمبر در آورد
عمامه و قبای پیمبر درآورد
می دید در رخ پسرش اقتدار را
می داد دست مهدی خود ذوالفقار را
ناگاه علت غمِ دائم شد آشکار
اسرار داغ و ماتمِ دائم شد آشکار
اینجا غمی به وسعت تاریخ جلوه کرد
در آن نگاه غمزده یک میخ جلوه کرد
بر یادگار عصمت و پاکی نگاه کرد
بر لاله های چادر خاکی نگاه کرد
خون در جوار چادر زهرا چه می کند؟
هیزم کنار چادر زهرا چه می کند؟
فرمود از غم دل ما زار گریه کن
از غصه های حیدر کرار گریه کن
بر مادری که پشت در افتاد بر زمین
بر جرأت و جسارت مسمار گریه کن
هنگام روزه داری ات ای میوۀ دلم
با یاد مجتبی دم افطار گریه کن
بر آن کسی که در وطنش هم غریب بود
بر آن امیر بی کس و بی یار گریه کن
بر پیکر فتاده به دریای علقمه
بر حسرت نگاه علمدار گریه کن
آخر پدر به سمت لباسی اشاره کرد
شرح مصیبت بدنی پاره پاره کرد
برکشتۀ فتاده به گودال گریه کن
بر آن تن شکسته و پامال گریه کن
بر خواهری که آمده گودال قتلگاه
رفته کنار پیکرش از حال گریه کن
بر چشم خونفشان علمدار کربلا
بر زخم دست ساقی اطفال گریه کن
ناله بزن به پیکرِ زیر و زبر شده
فرمود گریه کن به تن مختصر شده
مجتبی شکریان
#امام_حسن_عسکری
خودش تنها خبر از داغ های بیکرانش داشت
که مانند علی داغی در عمقِ استخوانش داشت
امان از کینهٔ دیرینه! میدانم که پیش از زهر
چه بغضی خفته در هر لقمه هایِ خشکِ نانش داشت
به خود از درد می پیچید و لبها به کبودی رفت
به جای آب، زخمِ زهر وقتی در نهانش داشت
دلِ سرداب شد آشوب؛ موجِ گریه راه انداخت
سحر شد ... آرزویِ لحن زیبایِ اذانش داشت
عرق می ریخت و از حال رفت و سخت می لرزید
جگر می سوخت از زهری که کامل قصدِ جانش داشت
اگر چه عسکری، اما حسن بود و دمِ آخرگمانم
ذکر «لا یومَ کَیومکْ» بر زبانش داشت
به یاد ظهر عاشورا، به یاد جدّ مظلومش
دم آخر چه حالِ روضه در اشک روانش داشت
پدر پیش پسر در سامرا ... در کربلا امّا؛
پسر پیش پدر جان داد! سر بر زانوانش داشت!
مرضیه عاطفی
#امام_حسن #امام_حسن_عسکری
کسی که رو به جمال تو زد جواب نشد
و هرچه بیت که خرج تو شد خراب نشد
تویی که یک تنه یک لشکری برای خودت
به جز تو هیچ کسی عسکری خطاب نشد
کمال در گرو طاعت ولایت توست
چه قوره ها که جدا شد ولی شراب نشد
نه اینکه بخت زیارت نبود قسمت تو
که کعبه بهر طواف تو انتخاب نشد
تو دومین حسن بن علی زهرایی
اگرچه کودکی ات غرق اضطراب نشد
میان خانه کسی حرمت تو را نشکست
و درب حجره چونان کوچه فتح باب نشد
تمام بغض جمل، کینه های بدر و احد
دوباره با تو و اولاد تو حساب نشد
تنت صحیح و سلامت به زیر خاک نشست
برای غارت انگشترت شتاب نشد
نگاه چپ به زن و بچه ات نکرد کسی
محاسنت که به خون رخت خضاب نشد
میان حجره کنار سر تو مهدی بود
و بخت حضرت نرجس چنان رباب نشد
سرت به نیزه نرفت و لب تو چوب ندید
تنت سه روز گرفتار آفتاب نشد...
#محمود_یوسفی