_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
#بیغم
#قسمت_پنجم
دیگر خیالِ رفتن به زیارت عاشورا و شروع دوبارهی محرم داشت کمرنگ میشد. با آدمهای توی قطار صحبت میکردم و امیدوار بودم نهایت دغدغه و ناراحتیام از آمدن سیل، همین باشد که توی خانهی بعضی همشهریهایم سیل آمده و زندگیشان را خیس و گلی و چسبناک کرده و غصه بخورم که اگر شناسنامه و اوراق هویتیشان خراب شده باشد توی چه دردسر بزرگی میافتند. خبر نداشتم که شناسنامهی خواهرم داشت تغییر غیرقابل برگشتی میکرد. دست تقدیر داشت قلمش را برای اضافه کردن کلمهای توی صفحهی مشخصات همسر آماده میکرد که هیچکداممان آمادگیاش را نداشتیم.
بعدازظهر همسرم تماس گرفت. با تردید دربارهی همسر خواهرم صحبت میکرد و با «نمیدونم» و «منم دقیق خبر ندارم.» جملاتش را نیمهکاره میگذاشت. دیگر نتوانستم خودم را آرام نگه دارم.
تا شب آدمهای مختلف زنگ زدند و جسته گریخته حرفهایی زدند. و من آخرین تماسم را با برادرِ همیشه صریحم گرفتم: «مجتبی! بگو چی شده؟!»
نگفت توی همین چند ساعتی که من توی قطار بودم، همسر خواهرم برای رساندن روحانی به روستا رفته و توی سیل گیر کرده و پیکرش بعد از دو ساعت پیدا شده. نگفت خبرهای قطعی فوتش بعد از خبرهای «بیمارستانه، چیزیش نیست.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
فقط پاش شکسته.»، به همه رسیده و دیگر همهچیز تمام شده است. فقط نفس عمیقی کشید و گفت: «چی بگم؟ ... تو این بارندگی نباید میرفت شواز!»
این آه عمیق، این حس برزخی و این فعل گذشته همه چیز را گذاشت کف دستم.
گوشی را قطع کردم و رفتم توی راهروی قطار، زدم زیر گریه. بعد اشکهایم را پاک کردم و برگشتم توی کوپه. همان چند ساعت مانده تا یزد به مغزم اجازه دادم هر آنچه فهمیده را انکار کند. برای همین وقتی رسیدم و پدرشوهرم به جای پدرم دنبالم آمد، گریه نکردم. به خانه رسیدم، خانهمان پر از آدم بود، آدمهایی که خیلی کم کنار هم جمع میشدند. دیدمشان و گریه نکردم. نوهها ردیف پشت سر هم خواب بودند. به بچههای خواهرم که کنارشان خوابیده بودند، نگاه کردم و گریه نکردم!
هیچکسِ دیگر خواب نبود. همه مثل روحهای سرگردان راه میرفتند و به من اطمینان میدادند چشمان سرخ پدرم از نگرانی دیر کردن قطار من است و من مصرّانه دروغشان را میپذیرفتم. هیچ توضیح اضافهتری نمیخواستم و گریه نمیکردم.
وقتی خبر از زبان عمه، همراه اصواتی که در هوا جاری میشد به گوشهایم رسید، مات شدم. رنگم برگشت و آب قند بود که با عجله و تند تند توی دهانم ریختند. دلم نمیخواست گریه کنم. گریه کردن خبر را تایید میکرد و من در پی تکذیب خبر بودم.
اما خبر هیچ وقت تکذیب نشد، فقط جزئیات بیشتری از ماوقع به گوشمان رسید.
من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانهی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانهمان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1345
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آشنای_مردم_بی_دست_و_پا
آهوی روی بلوز سبزم، بی خبر از دنیا، در حال بازی با دوست پروانهاش بود و من وسط راه پله، سطل به دست، داشتم مادرم را راضی میکردم که بگذارد بروم: «مامان تو رو خدا بذار برم. بلدم خونشون رو. زود غذا رو میگیرم و برمیگردم.»
حسین آقا و مغازهاش را از خیلی وقت پیش، از همان زمانی که بابا پشت یخچال مغازهاش میرفت و برایم آب آلبالوی خنک میخرید، میشناختم. هروقت اسم مغازه حسین آقا میآمد مزه همان آب آلبالو را در دهانم حس میکردم، به همان خنکی و مطبوعی. دل کوچکم میگفت حتما غذای نذری خانه حسین آقا هم به دلچسبی همان آب آلبالوهاست.
«دلت قیمه میخواد؟ خودم برات درست میکنم. آخه کی تاحالا من شما رو فرستادم دنبال غذای نذری که این دفه بفرستم؟ اونم تا خونه حسین آقا که اون طرف محله.»
هرچند که مامان مصمم این حرفها را زد اما من گره روسریم را زیر گلویم محکمتر کردم و اشکهایم را به یاری طلبیدم. میدانستم که اشکهای تهتغاری خانه همیشه کارگر است و اتفاقا این بار هم بود. مامان راضی شد که بروم و سطلم را پر از قیمه کنم. شاید روی شلوغی و پر از آشنا بودن خیابان در روز عاشورا حساب کرده بود که بر خلاف همیشه آسان گرفت. غافل از اینکه امروز تمام مردم آن محل با من غریبه شده بودند.
نه ساله نشده بودم و همان روسری نیمبند برایم بس بود. سطل به دست و خندان با قدمهایی که روی زمین و هوا برمیداشتم خودم را به سر کوچه رساندم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
همینکه به سر کوچه رسیدم مرد جوانی با لبخند نزدیکم شد: «خانم کوچولو میری نذری بگیری؟ من یه جایی رو میشناسم که نذریهای خوشمزهای میدن. بیا بریم من برات بگیرم.»
در حالیکه سرم را به نشانه تایید تکان دادم، چشمهایم دنبال یک آشنا میگشتند. سر کوچه، مثل همیشه، آقا اویسی نشسته بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او میوه فروش محله بود و البته همسایه ما و رییس کوچه. با منطق کودکانهام به خودم گفتم که اگر این مرد، مرد بدی باشد، آقا اویسی جلو میآید. شاید او را میشناسد که چیزی نمیگوید.
در همین فکرها بودم که مرد دستم را گرفت. با اطمینانی که از عدم عکسالعمل آقا اویسی گرفته بودم، لبخندی به پهنای صورتم زدم و من هم دستش را محکمتر گرفتم. هنوز هم چشمم دنبال یک آشنا بود که این جوان را تایید کند، اما در آن خیابانی که پر از آشنا بود حتی یک نفر هم نپرسید که دختر کوچک قاسم آقا کجا میرود.
جوانک من را دنبال خودش میکشید و از طعم و رنگ غذا تعریف میکرد. بوی غذای نذری خیالی مشام من را پر کرده بود. دو سه تا کوچه را که رد کردیم، صیاد که مطمئن شد این صید کوچک، مثل آهوی معصوم روی لباسش، آرام و ساده است، کمی دستش را شل کرد. از سر کوچه حسین آقا رد شدیم. دلم به حال زنهایی که در صف، قابلمه و سطل به دست، ایستاده بودند سوخت. آخر من بدون صف قرار بود غذای نذری بهشتی بگیرم، اما نمیدانستم قرار است تا دروازه جهنم بروم.
کوچه حسین آقا آخرین کوچه خیابان بود و بعد از آن زیرگذر بود. زیرگذری که آن زمانها قطارهایی که مسافران را از تهران به تبریز میرساندند از روی آن رد میشدند. پدر و مادر هیچوقت اجازه نمیدادند که ما تنها آنجا برویم. میگفتند پر از دزد است. درست مثل همین مردی که دست من را گرفته بود.
با رسیدن به زیرگذر نامطمئن به مرد گفتم: «پس کجا غذا میدن؟»
گفت: «اون طرف خیابون، بیا با هم رد میشیم.»
کم کم ترس قلب کوچک هشت نه سالهام را پر کرد. اما حسی گفت که ترسم را بروز ندهم. از سراشیبی زیرگذر رد شدیم. مرد که حالا به لبخندش شک داشتم، هنوز هم دستم را آزاد گرفته بود. قدمهایم کمی سست شده بود. مثل اسماعیل که به قربانگاه میرفت من هم به سوی قتلگاهم میرفتم. با این فرق که کسی که دست من را گرفته بود، ابراهیم نبود، شمر بود.
به سربالایی زیرگذر رسیدیم. سمت راستم را که آن موقعها هنوز درست بلدش نبودم نگاه کردم. یک ماشین قدیمی پارک بود و پشتش آن کفشها. مردی با یک جفت کفش پاشنهدار زنجیردار پشت ماشین ایستاده بود. در دنیای کودکانه من آن کفشها، پاپوش دزدها بود. یک آن از رویای نذری بیرون آمدم. آب آلبالوی پس دهانم مزه خون گرفت. قلبم مثل گنجشکی در قفس خودش را به سینهام میکوبید. دستم، دستم هنوز در دست آن دزد بود.
نم ترس چشمهایم را پر کرد. احساس بیپناهی کردم. همه غریبههای آشنا نما از جلوی چشمهایم رد شدند. یک لحظه انگار کسی در دلم فریاد زد یا حسین.
آنقدر بلند که به پاها و دستهای کوچک ترسیدهام توان داد. دستم را از دست او که مطمئن بود من را به قتلگاه رسانده است کشیدم و با قدرتی که از یک بچه نه ساله بعید بود، مسیر خلاف را، همان مسیری که به خانه حسین آقا و نذری امام حسین میرسید دویدم. با گامهایی که هرکدام به بلندی یا حسینی بود که در دلم شنیده بودم.
تا دزد به خودش بیاید که چه شده، من خودم را به شلوغیها رساندم و در وسط صفِ زنان، همانهایی که قابلمه و سطل به دست دم خانه حسین آقا ایستاده بودند، نفس زنان جا گرفتم.
خودش را به من رساند اما از جمعیت ترسید. عصبانی از فراری که کرده بودم شروع کرد به داد زدن و تهدید کردن که بیا برویم وگرنه به مادرت میگویم که با من آمدی. اما من دیگر آن دخترک بیدستوپا و بیپناه نبودم. من حسینی داشتم که عهده دارم شده بود. با شجاعتی که انگار به قلبم دیکته شده بود ایستادم و با فریاد گفتم: «برو به هرکی میخوای بگو من هیچجا نمیام. اصلا خودم میرم میگم.»
حالا سالها از آن عاشورا گذشته است. از همان وقتی که به خانه برگشتم و با گریه به مادرم گفتم چه شده است، از همان دقیقهای که چادر به سر کردم تا با او به دنبال دزد برویم، تا همین حالا که با اشک این خاطره را مینویسم، فهمیدم که تنها آشنای من در این دنیا حسین است، همان که وسط آن همه غریبه آشنانما به فریادم رسید. همان که آشنای مردم بی دست و پاست، حتی آشنای حنانه نه ساله.
#حنانه_م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_حَسَن_بنِ_علی_أیُّها_المُجتَبی
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عدهای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرفهایش را گوش میکردند. حسن از دور میآمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید ؛ جبرئیل هدایتش میکند، میکائیل هوایش را دارد، پاره ی تن من است، پدرم فدایش شود.»
بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمیداشت.
فرمود: «این پسر هدیهای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان میکند، متولّی کارهایم میشود، سنتم را زنده نگه میدارد.
هر کس که قدرش را بداند و گرامیاش بدارد مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.»
#آفتاب_غریب
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
جانِ جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.
#بیغم
#قسمت_ششم
من آن سال به هیچ روز از زیارت عاشوراهای خانهی آقای «وصال» نرسیدم. چون روضه خودش را به خانهمان رسانده بود؛ از همان روز اول محرم.
شب اول محرم، مسلم، برادرشوهرِ خواهرم، که به دنبال برادرش رفته بود، با خبرهای بد و چشمان سرخ روبروی خواهرم نشسته بود و تعریف کرده بود. دو ساعت توی بیابان تنها بودنش قلبم را میفشرد و سه روز زیر آفتاب رها شدنِ حسین(ع)، اشکم را در میآورد.
روز دوم اعلامیه چاپ شد و ما رسماً به روزهای عزایمان وارد شدیم.
شب سوم بود که همراه دخترش رفتیم مسجد؟ گمانم همان شب بود که دخترکِ همیشه بازیگوش، رفته بود توی خودش و وقتی پرسیدم: «چی شده خاله؟ چرا ساکتی؟» آرام گفت: «دلم برای بابام تنگ شده.» و من اشک ریختم برای غم بزرگ این دختر که در برابر غم رقیه(س) هیچ بود!
شب چهارم برادرم دیر آمد خانه. سرخی چشمانش توی تاریکی دم در هم پیدا بود. مادرم تا صورتش را دید، پرسید: «کجا بودی؟» جواب داد: «ناحیه.» محل کارش، جایی که با همسر خواهرم همکار بودند.
مادرم رو به من گفت: «برو براش یه چیزی بیار بخوره.» به آشپزخانه رفتم و مادرم هم پشت سرم آمد: «فکر کنم رفته تو اتاق کار عقیل، نشسته گریه کرده...» با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد و هلو را کنار خیار توی بشقاب گذاشت و بیرون رفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب پنجم و ششم را با علیرضا داشتم از نو تجربه میکردم. پسرک هفتساله جزئیاتی از ماوقع شنیده بود و با حیرت و غم از پدرم میپرسید. اگر نسبت غم بچههای حرم به غم علیرضا را پیدا میکردم و بعد در غم علیرضا ضرب میکردم، به درک بیشترم از غم آنها کمکی میکرد؟
یا اگر اخم عمیق بین ابروها و نگاههای نگرانش را با دقت میکاویدم، میتوانستم احساس مسئولیت قاسم(ع) را درک کنم؟
شیرخوار بودن پسر کوچکش از همان روز اول جگر همهمان را آتش زده بود، نیاز نبود صبر کنیم تا به روز هفتم برسیم و خدا را شکر کنیم که حداقل تشنه نیست، ترسیده نیست، بیپناه نیست!
روز هشتم بود که نشستم پای درد دل مادرش؟
از علیاکبر(ع) میگفت و مرتب تکرار میکرد: «بمیرم برا دل امام حسین. پسر من که تکه تکه نشد. چقدر آدم اومده بودن برا تشییعش. بمیرم برا امام حسین که تنها و غریب کفن و دفن شد.»
اشکِ راه گرفته روی صورتش را پاک میکرد و ادامه میداد: «ما راضیایم به رضای خدا. الحمدلله که بچهم امام حسینی بود. الحمدلله که تو راه امام حسین رفت.»
روز نهم دیگر مراسم ختم و هفت و پُرسه تمام شده بود و من فرصت داشتم بنشینم به خاطرههایی که از او داشتم فکر کنم. به اینکه با همهی حجب و حیایش، چقدر برادروار و محکم حمایتم میکرد.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1354
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
#قسمت_هفتم
روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدریام، به تماشای نخلبرداری.
حالا این سازهی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش میرفت و میآمد. توی هوای داغی که زمینها را گداخته کرده بود، آدمهای زیر نخل، پابرهنه میدویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا میکردند. هر بار که نخل را برمیداشتند یا زمین میگذاشتند، بلند میگفتند: «یا حسین!»
پژواک صداشان توی هوا میپیچید و تودهی افکار مبهم را پس میزد.
دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانهاش نیستم.
او و خانواده و یارانش سالها پیش از من، تمام غصههای آدمها را عمیقتر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای اینکه آدمها را دیوانهی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آنها از این خواست و امتحان خدا با همهی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی روزهای عزاداریمان مطمئن شدم که اگر غم حسین(ع) نبود، ما هیچکداممان این غم را تاب نمیآوردیم.
من به آن غم عظیم ظهر و شب عاشورا نرسیدم؛ اشکالی هم نداشت که نرسم. حسین(ع) این را نمیخواست.
حسین(ع) میخواست بدانم که مهم نیست اگر برای غمهای کوچک و بزرگم ناراحت باشم، اشک بریزم و تا سالها غصه بخورم اما مهم است که در گذر از هر حادثه مثل او و خانوادهاش، راضی و امیدوار و محکم توی راه درست بمانم.
میشد دیوانهی این حسین نشد؟!
پایان
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1359
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#اطلاعات_عمومی_بچه
#به_وقت_شام
زهرا از روی صندلی پرید کنار سفره و با لبهای گرد و چشمهای ریزکرده، بلند گفت: «صبونه بُعولیم.»
نرگس سر بالا انداخت: «زهراااا صبونه نیست!»
بعد رو به من آروم گفت: «چیه؟ شامه یا ناهار؟»
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#گذر_زیارتی
فرصت کم است. اعتبارشان تمام شده.
هزینه و وقت زیادی میخواهد تا گذرنامهها را تمدید کنیم. باید همهی بچهها را همراهم به ادارهی گذرنامه ببرم و مراحل طولانی و شلوغ تقاضا را طی کنم!
با لبهای آویزان، انگار که باطریام تمام شده؛ دستهایم را به پایین چادرم شل و وارفته سنجاق میکنم و پاهایم روی زمین کشیده میشود. به ماشین که میرسم در را باز میکنم و روی صندلی ماشین ولو میشوم.
صدای خندهی همسرم به وارفتگیام، تعجب و حرص را هم اضافه میکند. گرمای هوا، هرم گرمایی که از آسفالت بلند میشود و از شیشه ماشین به داخل سرک میکشد و روی صورتم مینشیند، کلافهام کرده.
دندان برهم میسایم و میگویم: «آقاجان به چی میخندی؟»
و در دل اضافه میکنم: «گذر خودت که آمادهست، بایدم به ما بخندی!»
شیشهها را بالا میدهد و ماشین را روشن میکند!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انگار کلافگیام را میفهمد، همانطور که دستش سمت دکمه کولر میرود میگوید: «برو پلیسِ من، گذر زیارتی بگیر راحت تره!»
خنکای کولر ماشین کمی از کلافهگیام کم میکند! دریچهی روی داشبورد را به سمت خودم تنظیم میکنم و میپرسم: «فرقش چیه؟»
قبل از لب باز کردن همسر، کلهی پسرک بین دو صندلی پدیدار میشود و با کمی تاخیر صدایش میآید که با نارضایتی میگوید: «هیچی! فقط باهاش میشه بریم عراق!»
پدر با انگشتش موهای روی پیشانی پسرک را که خیس عرق شدهاند کنار میزند و میپرسد: «مگه کجا دیگه میخوای بری؟»
پسرم خودش را عقب میکشد و روی صندلی میاندازد و میگوید: «اومدیمو فلسطین یکی دو هفته دیگه آزاد شد، باز اونوقتی که همه میرن مسجدالاقصی ما تازه باید بدوییم بریم اداره گذرنامه!»
پدر اینبار با صدا میخندد اما من به فکر فرومیروم که چطور همهی بچه ها را با خودم به اداره گذرنامه بیاورم!
#طاهره_سلطانی_نژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan