#جواهرات_سلطنتی
با کلی شوق و ذوق برای خودت کیف هندزفری بخری و چندروز بعد آن را توی این وضعیت ببینی!
حالا مگر آدم دلش میآید که خالیاش کند؟!
#اسما
با جان و جهان باش ...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#تو_را_من_چشم_در_راهم
پسرک تازه از پوشک گرفته را شستم و خودم را هم که توسط ایشان آبیاری شده بودم، آب کشیدم. با تنی سوزان و پاهایی لرزان از حمام بیرون آمدم.
باید هر چه زودتر این تب لعنتی جمع و جور میشد و گورش را گم میکرد. سه روز بود افتاده بودم.
هر راهکاری بلد بودم به کار بستم. حمله همهجانبه قرص، شربت، دمنوش، دوش آب گرم، آب جوش، زیر دو تا پتو و منتظرِ خوابیدن التهاب...
نفسهایم به شماره افتاده بود. راه گلویم کمی باز شده بود، ولی میدانستم که هنوز راه درازی تا بهبودی در پیش دارم.
از شانس من هم ماه آخر سال و دیر آمدنهای بابای خانه...
صدای بچهها اجازه نمیداد که خواب بر من غلبه کند.
یکی گریه میکرد: «فقط مامان باید شلوار پام کنه»،
صدای برخورد توپ به لوستر و هیییییین کشیدن بقیه،
یکی با بیقیدی از همان دور گفت: «شب بخیر» و رفت...،
یکی هم آمد و پتوهای روی تنم را صاف و صوف کرد و شب بخیر گفت و رفت که برادر کوچکش را به ضرب و زور کدو قلقله زن و شنل قرمزی بخواباند.
خانه ساکت شد.
خبری از آن یکی نبود...
چند روزی بود که دادگاه تفتیش عقاید داشتیم. چه قاضی سختگیری داشت، و من تبدار.
غصهام شد. روحم تب کرد.
هرچه باشد، مادرت هستم. هر چقدر متفاوت از تو باشم. هر چقدر تو را نفهمم. هر چقدر حرفهایم مزخرف باشد. هر چقدر بیمنطق بنمایانم...
من مادرت هستم!
🔹ادامه دارد ...
✍بخش دوم ؛
اشکها راه خود را پیدا کرده بودند و بدون اختیار من، سرازیر شده بودند. غصه میخوردم و با خود ناله میکردم. شاید هم هذیان میگفتم.
چشمانم گرم شد. تبم کمی فرونشست و خواب بر من غلبه کرد. در عالمی بین خواب و بیداری، بوسهای نرم را بر دست راستم که از پتو بیرون مانده بود احساس کردم. تمام حسگرهای بدنم فعال شد. بو کشیدم. جنس لبانش را مرور کردم. حرکت آرام پایش را شناختم.
خودش بود؛
آن یکی ...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نوروز_مبارک
ناگهان؛
شیشههای خانه بیغبار شد...
آسمان نفس کشید...
دشت بیقرار شد...
بهار شد...!!!
#سعيد_بيابانكى
با جان و جهان باش🌱
💠(https://ble.ir/janojahan) (http://eitaa.com/janojahanmadarane) (https://rubika.ir/janojahaan)
(https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#ششم
#کتابی_برای_تمام_سنین
کنار رختخواب نرگس طبق روال هر شب نشسته بودم تا خانوم بخوابد!
در همان حین مشغول مطالعهی کتاب سررشته بودم، که نرگس گفت: «مامان بیا یه داستان تو برای من بخون، یه داستان هم من برای تو!»
رفت و دفتر نقاشیاش را آورد، که بعد از خواندن من، از روی دفتر نقاشی برایم داستان بخواند!
بعد گفت: «از اون داستانها که بچه ها هم توش هستن بخون.»
کمی کتاب را بالا و پایین کردم ببینم داستانی هست که بتوانم برایش بخوانم یا نه.
چشمم به داستان « سعیات رو بکن » خورد.
شروع کردم به خواندن داستان ماو از همان اول سوالات نرگس شروع شد؛
- مامان! علی، آقاشونه؟
- نه مامان. پسر بزرگشونه.
- مامان یک ماه چند روزه؟
- یعنی سی شب بخوابی و بیدار شی، ۱,۲,۳,۴,...
داستان داشت برایش جذاب میشد، دفترش را گذاشت کنار و گفت: «من داستان خودمو فردا برات میخونم» و بعد ادامه دادیم به خواندن و دوباره سوالات نرگس شروع شد؛
- مامان حج کجاست؟
- جایی که خونهی خدا اونجاست
- مامان خونهی خدا کوچیکه؟
- نه مامان اونجا خیلی بزرگه
- مامان چرا آدما میرن اونجا؟
- برای زیارت خانهی خدا و ..
- مامان مدینه کجاست؟
- مسجد پیامبر اونجاست
همینطور سوال میکرد تا اینکه به صفحهی آخر داستان رسیدم. صورتم را برگرداندم که ببینم چرا دیگر سوالی نمیپرسد!
ناباورانه دیدم خوابش برده...
#مرضیه_رضایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan 💠
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
دخترم: مامان! بیچاره امام خمینی!!!!!
من: هان؟؟؟؟؟
دخترم: چون حاج قاسم رو ندید!!!!!
#سیده_مرضیه_حسینی
سخن از جان و جهان در جان و جهان🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan 💠
#عطر_رمضان
نمیدانم درست است یا غلط، اما من به نماد ها،نشانه ها،آداب و مناسک اعتقاد دارم.
انار یلدا، سفره هفت سین، رنگ سبز عید غدیر و چراغانی نیمه شعبان و...
دوست دارم برای هر معنایی و هر روز خاصی نشانه هایی بچینم تا جلوی چشمم باشد، انگار اینطوری ارتباطم با آن معنا پررنگ تر میشود.
ماه رمضان که میشود دلم میخواهد یک چیزهایی را جلو چشم بیاورم و یک چیز هایی برود کنار، مثلا دوست دارم کتاب های متفرقه را از روی میزم و دور و بر خانه جمع کنم، به جایش هر گوشه خانه مفاتیحی تسبیحی چیزی جلو چشمم باشد که یادمبیاورد در چه لحظات عزیزی هستم.
چند باری توی مادرانه صحبت از سفره رمضان بود. بعضی ها گوشه ی خانه سفره ای انداخته بودند از رحل و قرآن اعضای خانواده تا مهر و تسبیج و سجاده هایشان. بعد با چند شاخه گل و عطر مزینش کرده بودند، هر بار به خودممیگفتم چه قشنگ! یادم باشد سال بعد من هم سفره زیبایی برای ماه مبارک پهن کنم گوشه ای از خانه که این روز ها و لحظات مبارک را بهمان یادآوری کند.
امسال که شروع ماه رمضان و عید نوروز نزدیک بهم بود همه ی اینها از یادم رفته بود، هفت سین گوشه ای از خانه پهن شده بود اما حواسم به سفره ی ماه مبارک نبود، صبح که بیدار شدم نگاهی به خانه انداختم، بوی عید می آمد. هفت سین و شیرینی و شکلات روی میز یادم آورد نوروز است، ولی نشانی از روز اول ماه مبارک نبود.
دست و صورتم را شستم،وضو گرفتم و شیرینی و شکلات ها رو از روی میز برداشتم، رومیزی ترمه را پهن کردم و رفتم سراغ قرآن ها و مفاتیح، بعد هم چند شاخه ی گل و عطر...
بوی رمضان در خانه پیچید
با جان و جهان باش ...🌱
#گزارش_یک_رونمایی
گزارش مراسم رونمایی کتاب سررشته را در خبرگزاری فارس بخوانید:
https://www.farsnews.ir/news/14011222000191/رونمایی-ازکتاب-مادرانه-ای-به-نام-سررشته
#سررشته
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
https://rubika.ir/madare_madari
#ماجرای_هفتسینی_که_عاقبتبخیر_شد!
شیر آب را میبندم، دستم را باحوله خشک میکنم، نگاهی به آشپزخانهی تمیز دستمال کشیدهام میاندازم و آرام بیرون میروم.
آهسته قدم برمیدارم. بچهها بساط خالهبازیشان را کنار میز سفره هفتسین گوشهی خانه پهن کردهاند.
لبخندم جان میگیرد.
قدمی جلو میروم،
اثری از چیدمان سفره هفتسین یک ساعت پیشم نیست...
سماق و سمنو توی قابلمهی دخترک روی گاز قرمز و زرد کوچکش در حال پختند.
سیرهای حبهشده کنار سنجد، به عنوان میوه توی آبکش نقلی طوسیاش گوشهای از سفره هفتسین جا خوش کردهاند.
سیبهای سفره را خواهر بزرگ، مادرانه خرد و تقسیم کرده و الان جز چوب و دانههاشان چیزی میان سفرهی خالهبازی نمیبینم،
جز آن تکهی رنده شده توسط وروجک کوچکمان که آثارش پایین پاهایش نمایان است...
با کشیده شدن دستان پسرک به سمت سبزه، بعد از دستور خرید سبزی توسط خواهرش، چشمم به سبزی یک خط در میان میافتد و تازه سبزههای ریز و دراز توی تنگ ماهی به چشمم میآید، وقتی بین تاب و پیچ ماهیها، میان آب میرقصند...
🔹ادامه در قسمت دوم 👇
✍بخش دوم ...
و خدا را شکر میکنم از اینکه دیشب شمعها را از شمعدانی روی سفره برداشتهام و عمری به عمرشان افزودهام؛
که الان یا رندهشده روی فرش و سفره بودند،
یا قیمه قیمه شده به عنوان خورش روی گاز دخترک
و یا غذای ماهیهای بیزبان...
چشم میگردانم روی آینه. او همچون من در دلش بچهها را قاب کرده میان قاب چهارگوشش
ونشسته به تماشایشان،
مسحور و آرام؛
به تماشای تعبیرهای «حوّل حالِ من»..
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#عطر_بهشت_میوزد_از_جانماز_تو
هنوز دوره درمان این اُمیکرون تمام نشده و من همچنان درگیر تنگی نفس و سردرد و سرفه هستم. ضعف بدنی ناشی از این بیماری با ماه آخر بارداری دست به دست هم داده و توانم را کم کرده است.
پسرک دوست دارد دم عیدی مثل هر سال شاد و شنگول باشم و سفره هفتسین بچینم. از صبح تمام کارهای خانه را در حد توانش انجام داده است.
صدای اذان مغرب در حیاط خانه میپیچد. روی تخت دراز کشیدهام، احساس سرگیجه دارم. با خودم میگویم نماز را چند دقیقه دیرتر میخوانم تا سردردم کمی بهتر شود.
طنین زیبایی توجهم را به خود جلب میکند. صدای قرائت عارفانه نماز پسرم گوش دلم را نوازش میدهد. چه قدر حمد و سوره را با آرامش و زیبا و خالصانه میخواند.
از خودم خجالت میکشم. تمام توانم را در پاهایم جمع میکنم و هر طور که شده وضو میگیرم و نمازی دستوپا شکسته اقامه میکنم. غرق شوق میشوم در کنار پسرکی نماز بخوانم که تا سن تکلیفش هنوز پنج سال باقی مانده.
بعد از نماز صدایش میکنم، در آغوش میگیرمش و از او تشکر میکنم که سبب اتصال من هم شده...
دستانش را باز میکند و جانمازم را پر از نعناعهایی میکند که تازه سر از خاک باغچه درآوردهاند.
دمنوش نعنایش برایم شفا میشود...
#اعظم_کریمیانزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
چند روز پیش با امیرعلی پنج ساله نشستیم پای لپ تاپ و انیمیشن عصر یخبندان دیدیم. یک جای کارتون، دیالوگی داشت که شیره به ببره میگفت:
«خدا گلچینه، نه علفچین...»
کلی باهم سر این دیالوگ خندیدیم و گذشت.
دیروز که جمعمان جمع بود، عموی امیرعلی داشت کلیپی میدید و اشک توی چشمهاش جمع شده بود. با یک حالت خاص معنوی گفت «کاشکی ما هم شهید میشدیم...»
یکهو امیرعلی بلند داد زد: «عموووو... خدا گلچینه نه علف چین!»
#سلیمه_ایزدی
با جان و جهان همراه باشید؛🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan 💠