eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
826 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز ظهر و عصر تمام شد. نشسته بودم صفحات مفاتیح را ورق می‌زدم تا دعایی به چشمم بیاید و بخوانم. یکی از خادمین اعتکاف پشت بلندگو آمد و گفت تا ساعت دو، برنامه‌ی جمعی نداریم و می‌تواند وقتی باشد برای خلوت و تفکر. پیشنهاد داد اگر دوست داشتید، لذت خواندن دعایی از صحیفه سجادیه را نوری بر جان‌تان کنید. در ادامه صوتی را پشت بلندگو پخش کرد؛ صدا آشنا بود. سریع در گوگل تایپ کردم: «ای شطّ شیرین پرشوکت من...» ویدئو را چند بار دیدم و هر بار اشک‌هایم سُر خوردند روی گونه‌هایم. سی‌وچهار ثانیه‌اش عسل مصفّا بود، دلم نیامد تک‌خوری کنم. در کم‌تر از چند دقیقه انگشتم روی اشتراک‌گذاری متحرک شد. دلم پر کشید و دست بردم بین کتاب‌های کوله‌ام و صحیفه سجادیه را بیرون کشیدم... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
در آن ساعت‌هاى بحرانى که قوی‌ترین انسان‌ها نمی‌توانند بفهمند که چه باید کرد، زینب کبری(س) فهمید و امام خود را پشتیبانى کرد و او را تجهیز کرد براى شهید شدن. بعد از شهادت حسین‌‌بن‌‌على(ع) هم که دنیا ظلمانى شد، دل‌ها و جان‌ها و آفاق عالم تاریک شد، این زن بزرگ یک نورى شد و درخشید. زینب به جایى رسید که فقط والاترین انسان‌هاى تاریخ بشریّت یعنى پیغمبران می‌توانند به آنجا برسند. این‌که زن میتواند قلّه‌ی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر؛ این‌ها را عملاً زینب کبری (سلام‌الله‌علیها) نشان داد... . در مورد خردمندی، رفتار خردمندانه و قدرت عقلانی و تدبیر. این رفتاری که در دوران اسارت کرد حقیقتاً شگفت‌آور است؛ در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. امّا در مقابل مردم وقتی قرار می‌گیرد، آن‌جا جای اظهار اقتدار نیست، جای تنبیه است، جای تبیین است، جای سرزنش مردمی است که نمی‌دانند چه کار کرده‌اند و چه کار باید می‌کردند. (۱۳۷۰/۸/۲۲ و ۱۴۰۰/۹/۲۱) جان و جهان؛🥀 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خودم پرسیدم: «مگر سیدحسن هم مثل ما آدم‌معمولی‌ها یک نقطه پایان داشت؟ مگر قرار نبود همیشه بماند؟ چرا هیچ وقت فکر نمی‌کردم که او هم یک روز می‌میرد؟» رفت. برای ما آدم‌‌معمولی‌ها که پشت‌پرده عالم را نمی‌بینیم، خیلی سخت است که این روزها در همهمه‌ی اخبار و تحلیل‌های آتش‌بس، جای خالی آن شانه‌های ستبر و آن صدای دلنشین را ببینیم. سید حسن نصرالله، برای ذهن کوچک من، رشته‌ی رسیدن به امام معصوم بود. من از محبت حاج قاسم و سید نصرالله به محبت علی‌بن‌ابیطالب(ع) و اباعبدالله(ع) می‌رسم. یازینب! امروز اشک غم و شوق‌مان را به روضه تو وصل می‌کنیم و دست به دامان تو می‌شویم که مثل آن‌ها، زینبی پای حمایت از جبهه مقاومت بایستیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
- خانم، خانم، کاغذ رنگی بیاریم؟ - من می‌خوام مقوا رنگی بیارم، کاغذ برا کاردستی به درد نمی‌خوره. - من دوست دارم بوم بیارم! صدای بغض کرده‌ای در این میان توجهم را جلب کرد. - خانم من که بابا ندارم چی‌کار کنم؟ بغض گلویم را گرفته بود، مغزم هنگ کرده بود، زبانم قفل شده بود. بعد از نه ماه مرخصی تازه اولین هفته‌ای بود که به مدرسه آمده بودم. به عنوان جایگزین یک معلم دیگر، کلاسی را به من سپرده‌بودند. حضورم در کلاس مصادف شده بود با روز پدر. آشنایی زیادی با بچه‌ها نداشتم. نمی‌دانستم چه بگویم، ولی بی‌جواب گذاشتن او برایم دردناک‌تر بود. به سختی زبانم را چرخاندم. - عزیزم پدربزرگ داری؟ - نه خانم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مغزم به زبانم دستور نمی‌داد که سخنی بگوید، فقط نگاهش کردم. در غلغله بچه‌ها که دور میز معلم جمع شده بودند، نتوانست پیشم بماند. ترجیح داد سرجایش بنشیند و سر روی میز بگذارد و آرام گریه کند. صدای زنگ استراحت، عده‌ای از بچه‌ها را از کلاس بیرون کرد. عده‌ای هم که متوجه او شده بودند، این بار دور او جمع شده بودند. - خانم خانم، نازنین داره گریه می‌کنه. کلاس تقریبا آرام شده بود. بچه‌ها را به بیرون راهنمایی کردم. سرش را بلند کرد و پیشم آمد. با بغضی که در گلو داشت خفه‌ام می‌کرد او را در آغوش گرفتم. بعد از کمی همدلی با او گفتم: «بیا برای مادرت کاردستی درست کن و روز پدر رو بهش تبریک بگو، چون برات هم مادر بوده هم پدر!» چشمانش از ذوق گرد شد! نمی‌دانم از کجا به ذهنم رسید، ولی هرچه بود خدا این را برای آرام کردن دل آن دختر بر زبانم جاری کرد. آرام شد. با چشمی که اشک در آن موج می‌زد و لبی که لبخند روی آن نقش بسته بود گفت: «چشم خانم.» از آرامش او قلب من هم آرام گرفت. مسئول پرورشی روی یک مقوا با ماژیک قرمز پهن نوشته بود: «روز پدر مبارک.» قرمزی ماژیک مثل خون خشک‌شده روی کاغذ مرا برد پیش همسران شهدا که یک شبه پدر شدند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
روی دور تند بودم و ذوق و شوق رفتن به خانه‌ی خاله‌فاطمه را در پاهایم ریخته بودم. پنجشنبه بود، و قرار بود آخرِ هفته‌ی دلنشینی برایم رقم بخورد. دلم می‌خواست هرچه زودتر به دور‌همی زنانه‌ای برسم که پر از خنده و شادی بود، فارغ از همه‌ی روزمر‌گی‌های تکراری. لباسم را که پوشیدم، رفتم سراغ کشوی میزم تا انگشتر زیبا و دوست‌داشتنی‌ام را دستم کنم. کشو را که باز کردم، به‌هم‌ریختگی‌اش توی ذوقم زد ولی فرصت مرتب‌کردن نبود. سریع با دو دست همه‌ی وسایل کشو را زیر و رو کردم تا انگشترم را پیدا کنم. هنوز دستم مشغول جابه‌جا کردن بود که ناگهان ذهنم زودتر به مطلوب رسید. یادم آمد قبل از سفر اربعین انگشتر را به مادرم داده بودم تا برایم نگه دارد. سریع سراغ تلفن رفتم. - مامان انگشترم رو می‌شه بیاری خونه خاله ازت بگیرم؟ - کدوم انگشتر؟ - همون انگشتر نگین‌داره که قبلِ اربعین دادم برام نگه داری. مامان یک لحظه سکوت کرد در حدی که صدای نفسش را شنیدم. - راس میگی ولی اصلاً یادم نیست کجا گذاشتم. سکوت دوطرفه شد. می‌دانستم مامان وقتی چیزی را فراموش بکند، محال است یادش بیاید و من حالا دلم انگشترم را می‌خواست. فیلمِ رسیدن به حلقه‌ی گمشده‌ام رفت روی صحنه‌ی نمایش ذهنم... . آن‌ روز که با مریم در پارک نشسته بودیم، همین‌طور که چای را با فلاسک توی لیوان‌های دسته‌رنگی می‌ریختم گفتم: «چرا پس مراسم عروسی رو مشخص نمی‌کنین بابا؟ مُردیم از بس منتظر شدیم. دلمون یه عروسی می‌خواد.» مریم لیوان دسته‌صورتی را جلوی من گذاشت و برای خودش لیوان دسته‌آبی را برداشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - راستش جایی رو هنوز پیدا نکردیم، قیمتا خیلی بالاس، واقعاً در حد توان ما نیست. چند شب پیش چند تا خونه دیدیم اما قیمتا نجومی بود. به علی گفتم کاش شهید جواد محمدی بود، اگه اون بود تا حالا مشکل ما حل شده بود. جواد دوست علی بود و از شهدای مدافع حرم. قند در دهانم حل نشده بود که حل مشکل مریم رفت توی استکان ذهنم نشست. موقع برگشت وقتی توی ماشین جاگیر شدم هنوز فکرم مشغول مریم بود. چشمم روی چراغ ترمز ماشین جلویی قفل شده بود. محمد پرسید: «چی شده تو فکری؟» گفتم: «هیچی» یک‌مرتبه و بی‌مقدمه گفتم: «محمد میای خونمون رو بدیم علی و مریم بیان بشینن؟ بندگان خدا جا گیرشون نیومده، عروسیشون داره دیر می‌شه!» محمد گفت: «آخه این‌جا رو تازه کاغذدیواری کردیم و بهش رسیدیم. لااقل خونه قبلی‌مون که می‌خواستیم بدیم اجاره رو بدیم بهشون تا خودشون یه دستی بهش بکشن، از نظر منم طوری نیس.» گیره‌ی روسری‌ام را درآوردم و سرم را پایین آوردم. همین‌طور که گیره را دوباره محکم می‌کردم گفتم: «نه بابا برا ما که فرقی نمی‌کنه، اینا تازه اول زندگیشونه و دست و بالشون تنگه، این هم باشه کادوی عروسیشون از طرف ما...» خندید و رفت دنده دو و گفت: «باشه هرچی تو بگی.» چند شب بعد یک برنامه‌ی شگفتانه ترتیب دادیم. مریم و علی را دعوت کردیم و تصمیم‌مان را علنی کردم. مریم بغض کرده بود و علی آقا خیره نگاهمان می‌کرد. مریم گفت: «آخرش اسم شهید جواد محمدی که اومد کارمون حل شد.» وقتی حرف اجاره شد، من و محمد اجاره‌بهای خیلی کمی پیشنهاد دادیم. مریم و علی هم بالاخره با اصرار ما قبول کردند و گفتند: «همین اجاره مختصر برای ما ‌عزّت میاره، برای شما لذّت.» و من از اجاره‌بهایی که خیلی مختصر بود، توانستم بعد از یکسال انگشتر زیبایی بخرم که خیلی برایم دوست‌داشتنی و خاطره‌انگیز بود؛ آن‌قدر که با خودم گفته بودم هیچ‌وقت نمی‌فروشمش. و حالا انگشتر نازنینم گم شده بود! جمعه به خانه‌ی مادرم رفتم. روی کاناپه‌ی کرم رنگ گوشه‌ی هال دراز کشیدم و از آفتابی که روی مبل داشت هدر می‌رفت استفاده‌ی بهینه کردم. مامان بشقاب میوه را روی میز گذاشت و گفت: «پاشو تا اذان نگفتن یه چیزی بخور.» تلویزیون پویش ایران همدل را صحنه به صحنه روی قاب نورانی‌اش جا می‌داد و من مات و مبهوت این جهادهای زنانه بودم. حاج حسین یکتا می‌گفت: «طلاهایی که برای کمک به غزه و لبنان داده میشه عیارشون انقدر بالاس که فقط خدا خریدارشه.» اذان که شد، چادر نماز سفید مامان را سرم کردم و قامت بستم. مادر از داخل آشپزخانه گفت: «من انگشترت رو اصلاً یادم نیست کجا گذاشتم! خیلی گشتما اما پیداش نکردم.» رکعت دوم بودم که با خودم نیت کردم و گفتم: «خدایا اگر انگشترم پیدا شد هدیه می‌دم برا مردم غزه و لبنان.» رکعت سوم را تمام نکرده بودم که، مامان از داخل آشپزخانه فریاد زد: «عه ایناهاش پیداش کردم، گذاشته بودم تو قندون قدیمیه تو کابینت.» به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
! منتظر زنگ آخر پسرم بودم. توی حیاط کنار پله‌های ورودی سالن، روی سکو نشستم. سطل آشغال نسبتاً بزرگی قرینه‌ی من، آن طرف پله‌ها بود. دو تا از پسرها کنارش ایستاده بودند. یکی‌شان خم شده بود توی سطل و دیگری دقیق، نظارت می‌کرد. به چشم‌ و گونه و قد و بالایشان می‌خورد که کلاس سومی باشند. «بچه‌ها چیزی گم کردین؟» نگاه عجولی به من انداختند و جوابی ندادند. داشتم فکر می‌کردم جمله‌ی لطیف‌تر و رندانه‌تری سر هم کنم که آشغال‌ها را ول کنند و بروند دنبال زندگی‌شان. بالاخره جناب کاوش‌گر، دو تا جعبه‌ی خالی شیر پیدا کرد و فاتحانه بالا گرفت. بعد هم با فاصله و محاسبه گذاشتشان روی زمین، پایینِ پایَش. هر دو پشت یک جعبه‌ به جای خود حاضر شدند. یک، دو، سه‌ی غَرّایی سَر دادند و جفت‌پا پریدند رویِشان. هوای زبان‌بسته، یکهو شوت شد بیرون و پَق صدا کرد. دنبال همین پق بودند. لاشه‌ی یک جعبه‌ی پَق‌کرده‌ی دیگر هم کنار سطل آشغال افتاده بود. ظاهراً اینجا جعبه‌ْ خالیِ مکعبی، کمیاب است. کِیفِ جمع‌وجوری از چشم‌هایشان بیرون زد. تقریباً اندازه‌ی یک‌بار که از سرسره پایین بیایند. بعد پای همان جعبه‌ها و بدون ثانیه‌ای وقفه، این‌یکی‌ رو کرد به آن‌یکی: «تو نماز می‌خونی؟» - نه. - می‌دونی اگه نماز بُخونی بعداً زن خوشگل گیرِت میاد؟! انگار یکی ناغافل هُلم داده باشد. منگ و مبهوت، میخِ صورت‌هایشان شدم. آن‌یکی لب‌هایش را کمی داخل دهان برد، روی هم فشار داد و جور متفکرانه‌ای دوستش را نگاه کرد. هر دو جدی بودند. انگار دو تا آدمْ بزرگ از نرخ دلار حرف بزنند. بعد در سکوت نابهنگامی کوله‌هایشان را از روی سکو برداشتند و رفتند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#ر،_بی‌وفایِ_حروفان بالاخره به پدرم گفتم. توی حیاط ایستاده بود، رفتم روبرویش ایستادم و زُل زدم به چشمان نه‌چندان سیاهش و گفتم: «آخه پدر من... برای دخترت که 'ر' نمیتونه بگه، میای تحقیق در مورد حرّ بن یزید ریاحی می‌نویسی؟!» اولش چشمانش گشاد شد و بعد یکهو انگار سلول‌های حافظه‌اش دست در دست هم بدهند، زد زیر خنده. گفتم: «بابا جان گفته بود یکی از افراد حاضر در کربلا. خب در مورد حضرت قاسم می‌نوشتی! اون نه، اصلا حضرت عباس. بخدا پیدا کردن یه اسم ر دار سخت‌تر از پیدا کردنِ یه ر نداره.» این‌بار با قهقهه می‌خندد. می‌گویم: «بابا جان حداقل می‌گفتی همون حُرّ خالی رو هم بگم قبوله. من از ترسِ تکرارِ سه‌باره‌ی 'ر' که دوتاش تشدید بود، یکیش هم اول کلمه، داشتم تشنج می‌کردم!» آن روز را با جزئیات در خاطرم هست؛ مثلا این‌که پدرم از کتابخانه‌ی فلزی‌اش و از ردیف کتاب‌های آبی کاربنی که هر کدام اسم کسی رویش بود، یکی را درآورد و شروع به نوشتن کرد. یا این‌که در مدرسه ردیف دوم، نیمکت سمت چپ بودم. وقتی آقای معلم پرسید کدام شخصیت عاشورا بود که توبه کرد و به لشکر امام حسین(ع) پیوست و کسی بلد نبود؛ من در حالی‌که با انگشت اشاره و شصتَم گوشه‌ی سمت چپ کاغذ را لمس می‌کردم و به تیتر بالای برگه و تشدید روی «ر» چشم دوخته بودم، در دلم فحش‌های آبداری را نثار «ر» می‌کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ «آخه 'ر' چیه اصلا؟ خب حرف زیبا تو هم مثل س، د، خ، با گذاشتن زبون به یه گوشه از دهن ادا شو دیگه! یعنی چی که برات زبونو باید بیاریم پشت دندون بالا، ولی نه چسبیده به دندون و نه خیلی تهِ کام؟ بعد بازدم رو کمی با شدت بهش بزنیم تا صدای 'ر' دربیاد! اصلا زشته این اداها!» آخ که طرز ادا شدنش را خواهر بزرگ‌ترم صدبار گفت و صدبار باهم و در خفا تمرین کردیم، اما نشده بود که نشده بود... . «'ر' جان می‌دونی چی به سر من آوردی؟ می‌دونی چرا هر چی معلم اصرار کرده که با این‌که رتبه‌ی اولم، سرگروه نشدم؟ بخاطر توعه جانم! نمی‌خواستم بیش‌تر از قبل توی کلاس حرف بزنم. اصلا می‌دونی چقدر سخته کم حرف‌زدن برای من که اونقدر پرحرف بودم؟ یا این‌که چقدر تلخه وسطِ با شور و شوق حرف‌زدنم، کسی خوب ادا نکردنِ تو رو تذکر بده یا بدتر مسخره‌م کنه؟!» معلم ادامه می‌دهد و چند اشاره و راهنمایی می‌کند تا بالاخره یک نفر از تهِ کلاس داد می‌زند: «حُر» آقای معلم که کیف می‌کند، می‌گوید: «دست بزنید براش.» با حرص ورقه را رها می‌کنم و جوری محکم دست می‌زنم که انگار دست‌هایم را توی سر و صورتِ «ر» می‌کوبم. کوچک‌تر از آن بودم که بدانم واج‌آرایی چیست؛ وقتی پسرخاله‌ام می‌گفت برایش آهنگ سریال «من یک مستأجرم» را بخوانم که می‌گفت: «یه روز، روز جدایی. یه روز، روز رسیدن. یه روز، به دل نشستن. روز دیگه، روز دل بریدن...» نمی‌فهمیدم در واقع دارد دستم می‌اندازد. دنیای ابتدایی تیره و تار بود، تا کشف کردم کشوری هست که ابدا لازم نیست زبانت را صد جور ادا بدهی تا چنین حرف بی‌وفایی را ادا کنی. نام این کشور رویایی فرانسه بود و با جای‌گذاری یک «غ» ناقابل، که تلفظ کردنش برای منِ بوشهری مثل آب‌خوردن بود، دنیا زیباتر می‌شد. دیگر لازم نبود قبل از هر حرفی در مدرسه چند بار جمله را در ذهنم مرور کنم و بشمارم که چندتا «ر» دارد و جایگزین‌های مختلف را بسنجم که کدامش «ر» کم‌تری دارد. پس برای رسیدن به این کشور رویایی، باید اول کلاس زبان می‌رفتم... . بعد از این‌که هم‌کلاسیِ کلاس زبانم موقع امتحان، جلوی کل سالن تحقیرم کرد، به خودم قول دادم درستش می‌کنم تا حداقل زبان چنین آدم بی‌شخصیتی را کوتاه کنم. روزها و روزها، بارها و بارها، به باغچه‌ی پشت خانه پناه بردم و آن‌قدر تمرین کردم که دیگر حتی می‌توانستم سرگروه شوم، و یا اسم دوستانم را که «ر» داشتند، با صدای بلند وسط حیاط مدرسه فریاد بزنم. اما هنوز ترسی در من باقی مانده بود؛ «ر» اول کلمه. نه این‌که نتوانم ادا کنم، نه! فقط یک ترس باقی مانده بود. ترسی که باعث می‌شد دوستم رویا را با صدای آرام‌تری صدا بزنم. سال‌ها بعد وقتی با همسرم چایی عصرانه را می‌خوردیم؛ همان‌طور که داشت فنجان چایی را سر می‌کشید، نگاهش کردم و با خنده گفتم: «یه مژه افتاده زیر چشمت. یه آرزو کن و بعد بگو کدوم چشمت؟» خندید و گفت: «آرزو می‌کنم اجازه بدی اسم این پسرمون رو که بارداری، بذاریم روح‌الله.» گفتم: «حاشا و کَلّا! حرفش رو هم نزن! اسم بچه‌ی من اولش 'ر' باشه؟» از آن روز هم شش‌سالی گذشته. اسم پسر اولم روح‌الله است. به راحتی روزی صد بار، گاهی با مهربانی، گاهی عصبانیت و گاهی با هیجان صدایش می‌کنم. انگار سال‌ها ترسم بیهوده بوده. اصلا هم دیگر دوست ندارم در فغانسه زندگی کنم. اما وقتی نادر ابراهیمی را در تلویزیون دیدم و متوجه شدم که «ر» را تلفظ نمی‌کند، با خوشحالی کنترل را برداشتم، چندبار دکمه‌ی اضافه کردن صدا را فشردم و لبخند پت و پهنی زدم. بین من و «ر» هنوز هم رابطه‌ی خاصی هست، اما دیگر از هم نمی‌ترسیم... . تقدیم به تک‌تک ترس‌های بیهوده‌ام که روزی از آن‌ها عبور خواهم کرد و شاید هم دوست شدیم، چه معلوم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
سلام وخدا قوت من از طرفداران پروپا قرص جان وجهانم عالی عالی عالی انشالله لبخند امام زمان شامل حالتون بشه که با قلم‌های زیبا حال دلم رو خوب میکنید، شاید تازه فهمیدم که یه شعر یامتن زیبا چقدر قلبمو جلا میده ولی بی شک کانال تون حسابی منو نمک گیر کرده خداقوت عزیزان🙏🌺 الهی که بهترینها نصیب خودتون و نویسندگانتون بشه🤲 در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسه‌ای که حسینیه‌ی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه می‌کند؛ دیدار هفته‌ی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیه‌ی اصحابِ «جان و جهان». چهارشنبه‌ها مهمان روایت‌ دیدار هستیم... . _ یک ساعت توی سرمایی که ادارات و مدارس و دانشگاه‌های تهران را تعطیل کرده، ایستاده بودم و به حرف مهدیه فکر می‌کردم: «فرزانه هم صداش از جای گرم بلند میشه!» دهانم مثل کتری، بخار می‌کرد، اما توان گرم‌کردن دست‌هایم را نداشت. توی پیام کنگره‌ی هفت‌هزار شهید زن، با بچه‌ها خوانده بودیم: «زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلم ثانی برای زنان جهان خواهد بود، پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.» و فرزانه خیلی بدیهی گفته بود باید هدف‌گذاری ما همین باشد، و ما هم خیلی مردد نگاهش کرده بودیم. شب هنوز سیاهی پررنگی داشت. بالاخره کارت‌هایی که نمی‌دانم مسئولش دیر کرده یا خواب مانده بود، به دستمان رسید. با کفش‌های خشک از سرمایی که توی پایم لَق می‌خوردند، سمتِ در راه افتادیم. ✍ادامه در بخش دوم؛