✍بخش دوم؛
مهدیه گفته بود «ما توی کار خودمون موندیم! چهجوری الگوی دیگران باشیم؟!» بعد پنج انگشتش را مثل پنج قارهی مُنفَک از هم، باز کرد و توی هوا تکان داد «اون هم برای همهی دنیا!» سرم را فرو بردم در الیاف ضخیم روسریام و برای چندمینبار خودم را سرزنش کردم که چرا لباس جیبدار نپوشیدم. این لباس را دی ماه ۱۴۰۱ خریدم. آن روز بازار شلوغ و ملتهب بود و من خیال میکردم «زن-زندگی-آزادی» بهمنی از پیش طراحی شده است که قرار است خیلی چیزها را با خودش ببرد. اما نشد، نبُرد. با اینکه تکتک شهرهای ایران توی مجازی سقوط کرد و روزی دهتا جنازهی زن و دخترِ بیچاره به اسم کشتگان آزادی مصادره میشد، اما حتی یکسال هم دوام نیاورد و در سالگردش، خیابانهای خلوت و بیازدحام تهران مثل روزهایی بود که شب قبلش کولاکی سرد را پشت سر گذاشته.
به حیاط حسینیه که رسیدیم فضا روشن شده بود، اما هنوز اشعهی آفتابی از خط افق سرک نمیکشید. توی انتظار طولانی صفهای طویل، داشتم فکر میکردم چرا آقا، قید ایرانی را گذاشته روی زن مسلمان؟ که دستی روی شانهام آمد. "?Are you Iranian" از اینکه در قلب پایتختش ایستادهام و مخاطبِ این سوال شدهام، خندهام گرفت. سمت صدا برگشتم. صورتش را فقط توی فیلمهای هالیوودی دیده بودم؛ پوست سفید و ابروهای بور و آن آبی عجیب چشمها. انگار دو دریاچه عمیق باشند در سوئد یا آلمان. دریاچهای که رنگ آبی پررنگ و سردی دارد. وقتی جواب «آره» را شنید، لبخندی زد که گرما و نور داشت. اسمش مریم بود. وقتی صمیمت و اشتیاقش را دیدم دلم را به دریا زدم. «شما به عنوان یه خارجی، زن مسلمان ایرانی رو در قد و قوارهای میبینید که معلم زنهای دنیا باشه؟» قاطع و بیمکث گفت: «!Sure» که یعنی مطمئن است. قبل از اینکه بتوانم دلیل قطعیت جواب مثبتش را بپرسم، مفصل برایم از علت اسلام آوردنش گفت؛ اینکه فضای جنسی کشورش آنقدر مهوّع بود که وقتی بِتیها و الیزابتها و سوزانها نیمهلخت برای تبلیغ ماشین و خمیردندان و کمپوت توی تلویزیون میآمدند، چشمهایش را با دست میگرفته است. اینکه هممدرسهایهایش تمام آمالشان را در شبیه شدن به این عروسکهای جنسی میدیدند، برایش مصیبتی مضاعف بوده. «زن ایرانی با حجابش همیشه در نهایت عزت و احترام و کرامت هست. این! اصلیترین دلیلیه که الان اینجام.» «این» را به چادرش گفت. وقت حرف زدن، مثل آدمی که کنار هُرم آتش پناه گرفته باشد، گونههایش سرخِ سرخ بودند.
حقّ پوشش و مستوری شاید بدیهیترین حقّ زن باشد، اما قرنی است که از آنها گرفته شده؛ آنقدر از آن محرومند که وقتِ بهدستآوردنش، دریاچهی روشن چشمهاشان متلاطم میشود.
چادرم را جمع میکنم لای انگشتهایم. قدم توی حسینیهی امام خمینی(ره) که میگذارم، گرما مثل خون در تمام بدنم پخش میشود. فکرش را هم نمیکردم، من برای زنهای محکوم به بیحجابیِ اجباری در امپراطوری سرمایهداران، الگوی کرامت و عزت بودم. هر پنج انگشتم را جمع کردم و با جمعیت شعار دادم: «خونی که در رگ ماست/ هدیه به رهبر ماست.» حس میکردم صدای همهمان از جای گرمی میآید و بر در و دیوار قندیلبستهی دنیا مینشیند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#دخیل
#قلمزنان_۲
دکتر دستش را روی پروب طوسی جابهجا کرد. کمی طول کشید تا موج سینوسی روی صفحه مانیتور به جریان افتاد. قلب طفل کوچکم، برای زنده ماندن تلاش میکرد.
تکانهایش مشخص بود اما من از روی شکم حسشان نمیکردم. با همهی این شواهد هنوز دلم آرام نبود. چند روز بود که انواع شیرینیجات، از شکلات و شربت گرفته تا حلوا و فسنجان شیرین را امتحان کرده بودم. میخوردم و به پهلوی چپ دراز میکشیدم اما خبری از تکانهایش نبود. تا قبل از شروع ماه هشتم، ماهی قرمز کوچکم مدام در تُنگ دلم شنا میکرد. حتی گاهی جوری ضربه میزد که فکر میکردم نهنگی در درونم هست. اما حالا در هفته دوم از ماه هشتم، در روزهای گرم مرداد هر چه التماسش می کردم حتی به قدر دهان دهان زدن یک ماهی هم حرکتی در درونم احساس نمیکردم.
بعد از سونو دکتر دو شکلات کاکائویی را حواله دهان نیمهبازم کرد و آماده نوار قلب از جنین شدم. با دیدن فراز و فرود خطهای نوار قلب، دکتر مُهر قبولی را به جنینم داد و با برچسب «چقدر حساس شدهای!» مرا راهی خانه کرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یک هفته که من روی دل آشوبیهایم دست گذاشته بودم به اندازه چندسال برایم طول کشید تا دوباره راهی مطب بشوم. همه وجودم پر از ترس و غم بود؛ ترس از ناامیدی، از تحمل بینتیجهی همهی این سختیها، ترس از به سلامت نرساندن باری که حمل میکردم و غمِ از دست دادن هدیهای که قبل از گرفتن، از دستش بدهی. سعی میکردم همه افکار منفی را زیر بالشتم قایم کنم. از روی تخت بلند شدم و باز با همان نسخه قبلی به خانه برگشتم.
بعداز مطب به حرارت بالای بدنم و حس نکردن تکانهای جنینم، درد کمر هم اضافه شده بود. دلم میخواست دوباره پیش دکتر برگردم اما میدانستم فایده ندارد و او خونسردتر از این حرفهاست. دو سه روز فقط برای دستشویی از رختخواب بلند میشدم اما ذره ذره چاشنی تندِ درد زیر شکم هم به معجون دلشورهام اضافه شده بود.
دنبال چارهای بودم اما پنجشنبهها مطب تعطیل بود. قصد کردم به بیمارستان بروم. نیم ساعتی که گذشت درد زیر شکم فروکش کرد. تا عصر جمعه که دوباره دردهایم شروع شد. انقباض و انبساط را کاملا حس میکردم اما نمیتوانستم قبولشان کنم. شاید دوباره حساس شده باشم. تهمانده انرژیام را جمع کردم و روی صندلی جلوی ماشین نشستم. مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم و بیتاب بودم که با درد شدیدتری که سراغم آمد شک و تردیدم فروریخت و مطمئن شدم که وقت زایمان است.
زایمان درد شیرینی است ومن برای دومین بار در حال چشیدنش بودم اما هیچ چیز مثل تجربه قبلیام نبود و این قلبم را مچاله میکرد و شیرینیاش را به کامم تلخ میکرد. راهِ رسیدن به بیمارستان به نیمه رسیده بود که دردی شدیدتر امانم را برید و بعد از اتمامش، دیگر هیچ دردی نداشتم و حالم خوب بود.
نمیدانستم شرایطم خوب است یا نه، نگران باشم یا خوشحال، دعاهایم مستجاب شده یا نه! مثل کوهنوردی که درحال سُرخوردن از کوه باشد، دنبال جای دستِ محکمی بودم، دستی که ناجی باشد. دو روز بعد از ولادت امام رضا علیه السلام بود. امام را به جوادشان، میوه دلشان قسم دادم که تنهایم نگذارند و فرزندم را به من ببخشند. همانطور که دسته بالای صندلی را فشار میدادم، انگار به پنجره فولادشان چنگ میزدم.
ادامهی روایت #دخیل را میتوانید در صفحهی ۴۶ [شماره دوم گاهنامه ادبیات روایی قلمزنان]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1663
دنبال کنید.🌷
⚠️❌تولد نوزاد شیرین و لذتبخش است، اما فرایند این اتفاق در درد و رنج پیچیده شده. اگر روحیه حساسی دارید یا در دوران حساسی به سر میبرید، در خواندن روایتهای این شماره، احتیاط کرده و یا آن را به زمان دیگری موکول کنید... .
#فاطمه_سیدرضایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
معلم پیشدبستانی محمدسبحان در حال یاد دادن احساسات مختلف به بچههاست. یکی یکی از همهشون فیلم گرفته و میپرسه از چی عصبانی میشند... .
- آقا علیاکبر شما از چی عصبانی میشی؟
- من وقتی یه نقاشی رو بد میکشم، خیلی عصبانی میشم.
و شکلک هیولا در میآورد.
- آقا علیرضا شما چی؟
میخنده و آروم میگه:
- من وقتی مامانم چیزی که میخوام برام نمیخره از دستش عصبانی میشم.
- آقا محمد شما چی؟
- من وقتی بقیه مسخرهم میکنن عصبانی میشم.
دوربین را سمت محمدسبحان میچرخونه.
- آقا محمدسبحان شما چی؟
پسرم کمی فکر میکنه و بعد جواب میده:
- من وقتی اسرائیل به فلسطین حمله میکنه، عصبانی میشم... .
#راضیه_حسنشاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#یک_سبد_میوه
#قلمزنان_۲
آمپول بیحسی را که زدند، داشتم فکر میکردم قضیهی بخشش گناهان و اجابت شدن دعاها، به مدل زایمان هم ربط دارد یا نه؟! آیا با عمل سزارین هم گناهان آدم میریزد؟ آنقدر به این مسئله فکر کردم که دیگر یادم رفت برای امتحان هم که شده کمی دعا کنم! در افکار خودم غوطهور بودم که صدای گریهی از ته دل دخترم را شنیدم؛ طوری گریه میکرد که انگار دلش میخواست دو سه هفتهی دیگر هم آن داخل میماند تا چهل هفتهاش را پر کند.
انگار ناراحت شده که یکدفعهای با کله، پا به دنیایی گذاشته که مجبور است برای دو قورت غذا، کلی به چانهی نحیفش فشار بیاورد.
صدای گریههایش، هم اشکم را درآورد و هم دو گوشهی لبهایم را تا بناگوش کش آورد. سعی میکردم سرم را تکان دهم و نگاهش کنم و خوب جزئیات ظاهرش را به خاطر بسپارم. میخواستم اگر با بچهی دیگری توی بیمارستان جابهجا شد، متوجه شوم و از این خطای انسانی جلوگیری کنم. موهای چرب و سیاهش تا زیر گردنش رسیده بود. پوستش طوری گل انداخته بود که انگار از لخت بودنش خجالت میکشید. وقتی خوب خشکش کردند، آوردند تا از نزدیکتر ببینمش. ناراحت بودم که دستانم را بستهاند و نمیتوانم در آغوش بگیرمش اما از طرفی هم خوشحال بودم که لازم نیست بغلش کنم، چون آنقدر کوچک و نحیف بود که احساس میکردم ممکن است بشکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
گرمای وجودش سرمای اتاق عمل را دَک کرده بود. صورتش را که به گونهام چسباندند، احساس کردم کل وجودم از حرارت بدنش گرم شد و دیگر نوک انگشتانم از سرما گِز گِز نمیکند.
وقتی از ریکاوری خارج شدم، دیدم مادرم با یک سبد میوه که گیلاسهایش به آدم چشمک میزد و فلاکس چای و یک ساک دستی بزرگ و کولهپشتی خودم، جلوی در ایستاده. وقتی مرا دید، با عجله نزدیکم شد. قبل از سلام و احوالپرسی گفت: «چرا زودتر نگفتی بیام؟ هان؟ میدونی تو این چند ساعت که خودمو از تبریز برسونم تا قم چی به من گذشت؟»
از لحن عصبانیاش خندهام گرفته بود. نمیتوانست برق چشمانش که نوید خوشحالی میداد را قایم کند ولی دلش طاقت نمیآورد ناراحتیاش را هم بروز ندهد. استرس زیادی کشیده بود و حق داشت ناراحت باشد. با لبخند بیجانی گفتم: «نوهدار شدنت مبارک!»
«مبارکه! ولی تو میدونی این چند ساعت چقد برام سخت گذشت؟ تو که از دیشب بستری شدی باید همون موقع بهم خبر میدادی. خیلی شانس آوردیم که بلیت گیر آوردم بیام وگرنه...»
انگار که تازه متوجه حضور خدمههای بیمارستان شود، ادامهی حرفش را قورت داد اما با همان چشمان پر از برق شادیاش، چشمغرهای به من رفت که بفهماند وقتی برویم خانه، حسابم را حتماً خواهد رسید!
#کوثر_اختری
روایتهای دیگر را میتوانید در [شماره دوم گاهنامه ادبیات روایی قلمزنان]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1663
دنبال کنید.🌷
⚠️❌تولد نوزاد شیرین و لذتبخش است، اما فرایند این اتفاق در درد و رنج پیچیده شده. اگر روحیه حساسی دارید یا در دوران حساسی به سر میبرید، در خواندن روایتهای این شماره، احتیاط کرده و یا آن را به زمان دیگری موکول کنید... .
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#وا_میکند_بر_روی_ما_بنبستها_را
#بابالحوائج_شد_بگیرد_دستها_را
امام به شاهک گفتند: «غلام را بیاور تا به او بگویم چه کند.»
جواب داد: «شما نگران نباشید، اجازه بدهید من از مال خودم برایتان کفن و قبر تهیه کنم.»
امام گفتند: «نمیدانی ما اهلبیت، مهریه زنهایمان، هزینه حجمان و کفن مردههایمان از پاکیزهترین مالهاست؟ کفن من حاضر است. فقط غلامم را خبر کن!»
نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: «گريه میکنی چرا؟ من میروم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرفهایم؛ شاهک فکر میکند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام میدهد. به خدا نمیدهد. رضا پسرم، برای کارهایم میآید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد.
نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم حسین، حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است.»
حرفهایش که تمام شد چشمهایش را بست. لبخند مانده بود روی لبهایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»
#آفتاب_در_محاق
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
یا بابالحوائج! یا موسیبنجعفر!
جان و جهان ما تویی🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#رفاقت
فرصت خوبی گیر آورده بود. مسجد بود و پیامبر و اَنَس و دیگر هیچ.
کمی این دل و آن دل کرد و پرسید: «چگونه میشود با شما رفیق شد؟»
و قلبش شروع کرد به تند تند تپیدن... .
پیامبر (ص) نگاهی به او کرد و فرمود: «با کودکان مهربانی کن و به بزرگترها احترام بگذار تا رفیق من باشی!»
قلبش آرام گرفت.
راه رفاقت با پیامبر را یافته بود!
🌱🌱🌱🌱🌱
حالا شما روایت کنید.
شما چطور با این خانواده رفاقت میکنید؟
یا حَبِيب قُلُوبِنا و طَبیب نُفوسِنا
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟ 🌄
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#خوش_آن_ساعت_که_دیدارِ_تِه_وینُم
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسهای که حسینیهی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه میکند؛ دیدار هفتهی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیهی اصحابِ «جان و جهان».
چهارشنبهها مهمان روایت دیدار هستیم... . _
#روایت_دیدار
#دوم
#یا_هنر،_یا_هیچی!
تا پیراهن چهارخانهی سبز و سورمهایش را که با شال سورمهای ساده و جوراب سورمهای ست کرده بود دیدم، پرت شدم به پانزدهسال قبل.
حوالی پانزده سالگیام، تازه از مهمانی خانهی عزیز برگشتهبودیم خانه. پیراهنی دقیقا با همین ترکیب رنگ به تن داشتم. عزمم را جزم کرده بودم تا همین امروز تصمیمم را بگویم. بابا داشت پشت در نیمه بستهی اتاق لباسهایش را عوض میکرد. همانجا، بیرون در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم، چشمانم را بستم و با صدای بلند گفتم: «بابا من تصمیمم رو گرفتم، میدونم شما صلاح منو میخواین، ولی من میخوام هنر بخونم، اونم توی هنرستان. دلم نمیخواد سه سال دیگه عمرمو با ریاضی و فیزیک اونم توی مدرسهی تیزهوشان هدر بدم.»
بابا که حالا لباس راحتی به تن داشت از اتاق بیرون آمد و بدون اینکه نگاهم کند یا چیزی بگوید رفت.
حالا من در سی سالگی، توی بیت رهبری، نوجوانیهای خودم را توی همان لباس در فاصلهی چند متریام میدیدم.
خودم را به نزدیکش رساندم. سن و سالش، پوشش متفاوتش و شباهتش به گذشتهام باعث شده بود بخواهم با او حرف بزنم.
پرسیدم: «میتونم بپرسم شما از کجا به دیدار دعوت شدین؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به دوستانش اشاره کرد و جواب داد: «من و دوستام بازیگر تئاتریم. به نمایندگی از خانمهایی که در عرصهی تئاتر و سینما فعالیت میکنن اینجاییم.»
▪️▪️▪️
توی تختم دراز کشیده بودم. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. صدای پچپچ مامان و بابا را میشنیدم. اسم من را میآوردند اما نمیفهمیدم چه میگویند. پاورچین پاورچین خودم را پشت درِ اتاقشان رساندم و گوشم را روی در گذاشتم: «تو که میدونی محیط هنر و هنرستان چهقدر افتضاحه، این دختر، بچهس! نمیفهمه! ما که میفهمیم. اگر رفت هنر دیگه ازدسترفته حسابش کن، این جماعت دین و ایمون ندارن.»
▪️▪️▪️
گفتم: «ببخشید که رُک میپرسم، شما خودتون دوست داشتین به دیدار رهبر بیاین یا صرفا چون نماینده یک گروه بودین اومدین؟ یعنی واقعا دوست داشتین رهبرو از نزدیک ببینین؟»
چشمانش برقی زد و گفت: «خیلی دلم میخواست ببینمشون، از همهچیز که بگذریم ایشون الان بزرگترین و موثرترین فرد منطقه هستن. دارن معادلات جهان رو جابهجا میکنن، دیدن همچین کسی برای من خیلی هیجانانگیز بود. معلومه که دلم میخواست از نزدیک ملاقاتشون کنم و حرفاشونو بشنوم.»
▪️▪️▪️
- خانم محبی جان، میدونم که دخترمون انتخابش رو کرده، ولی اگر الان پروندهشو ببرین دیگه اسمش از لیست سازمان استعدادهای درخشان خارج میشه. نمیخواین یهکم بیشتر فکر کنین؟ هنوز یه ماه تا مهر فرصت هست.
- ممنونم. نه، پاشو کرده تو یه کفش، میگه یا هنر یا هیچی. ایشالا که خیره. ما که فقط میتونیم براش دعا کنیم. تصمیم با خودشه.
▪️▪️▪️
- توی صحبتهای امروز رهبر چیزی بود که خوشحالت کنه، حرفی که توی دلت بگی خدا رو شکر که اینجایی؟
- ببینین برای من همهی صحبتهاشون انگیزهبخش و خوشحالکننده بود. همین رنگِ در و دیوار اینجا اوج ریزبینی ایشون رو نشون میده.
نگاهم دور تا دور سالن چرخید. واقعا ترکیب رنگ متفاوتی را حسینیه تجربه میکرد.
- وقتی ایشون از برابری زن و مرد صحبت کردن، وقتی از نگاه قرآن به زن گفتن، وقتی در مورد وظایف زن و مرد حرف زدن، میدونین چیه؟ من فک میکنم این نگاه تنها نگاهی در دنیاست که میتونه زنها رو به حقوقشون برسونه. من زیر سایه این نگاه ایشون میتونم اینجا در کمال امنیت و بدون اینکه از من و جنسیتم استفادهی ابزاری بشه، توی رشتهای که دوست دارم فعالیت کنم.
صدای گریه نوزادی از پشت سرم موسیقی متن گفتگوی ما بود. اما زور گریههایش بر مادر نچربیده بود تا توی خانه بنشاندش.
- این تنها مسیر رشد زن با کمترین آسیبه.
باید ازش خداحافظی میکردم. دلم میخواست به او بگویم که چهقدر شبیه نوجوانیهای من است. بگویم ممنونم که کمک میکند به هنر و هنرمند معنایی جز فساد و تباهی ببخشد! ممنونم که اینجاست و روایت زن بودن را پیش قشری میبرد که کمتر این حرفها به گوششان رسیدهاست.
اما هیچکدام را نگفتم. دستش را توی دستم فشار دادم و خداحافظی کردم.
گوشهی ذهنم نوشتم: «یادم باشد از مامان بپرسم چه دعایی کرده که با گذر از آنهمه بیراهه و فراز و نشیب و پرتگاه، حالا اینجا ایستادهام؟!»
#حنانه_محبی
جان و جهان؛🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#کاروان_گذشت،_جا_نمانی_عاقبت!
با صدای اذان باد صبا، جلوی درِ بستهی نمازخانه ایستگاه شهید نواب صفوی ایستاده بودم. بیخیالِ احتمال دیر رسیدن به مدرسه شدم. دستگیرهی در را به سمت پایین فشار دادم. در قفل بود. این سومین سنگی بود که توی این یک ساعت جلوی پایم انداخته بود. داشت تماشا میکرد که کی و کجا دستهایم را به نشانه تسلیم بالا میبرم.
بسته شدن درها و حرکت قطار مترو در چندقدمیام، سنگ دومش بود؛ که باعث شد بیستدقیقهای برای آمدن قطار بعدی منتظر بمانم.
سنگ اول هم تماس مادر همکلاسی دخترم بود. وقتی بعد از احوالپرسی گفت بدجوری سرما خورده و امروز نمیتواند دنبال بچهها برود. اولین واکنشم نگاه کردن به محل استقرار عقربههای ساعت بود و چندتا جمع و تفریق ساده و سریع. یک «کور خواندی!» نثار عاملِ سنگانداز کردم و محاسباتم را با افتخار نشانش دادم؛ آخر، چند دقیقه بیشتر از تصمیم کبرای جدیدم برای خواندن نماز اول وقت نگذشته بود.
کالسکهی دخترکم را به سمت باجهی فروش بلیط هُل دادم. صدای خانم فروشنده را از سوراخهای روی شیشهی کانتر شنیدم که «کلید دست نگهبانیه.»
نگهبان از کنار گِیتهای ورودی با ابروهای درهم گفت: «هنوز اذان نگفتند که!» محکم و مطمئن گفتم: «یکی دو دقیقه پیش اذان شد.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حدود یک ساعت قبل، روی مبل تکنفره پذیرایی نشسته بودم و از فرصت شیر خوردن دخترکم برای گشتوگذار در گروههای بله استفاده میکردم. پیامی توی چتهای گروه مداد، شاخکهای مغزم را تیز کرد. سارا گفته بود «خب ثمین دستورش رو به ما هم بگو!»
ثمین جواب داده بود «قدم اول چهلروز التزام به نماز اول وقته. با مشارطه و مراقبه و معاتبه. طوری که حتی توی روزهای خاص، وقت اذان روی سجاده بشینی و مشغول قرائت قرآن باشی.»
عقل حکم میکرد توی گروه یا خصوصی از ثمین بپرسم که «این دستور قراره به کجا برسوندمون؟ یا قدم دومش چیه؟» ولی فرمان زودتر از اینها به سرباز فانوسقه به کمر بستهام ابلاغ شده و توی ذهنم در حال پیشروی به سمت اهداف فرضی بود.
با توکل و توسل قدم روی پله اول گذاشتم و نیت چهلروزه را از گوشهی قلبم به مرکز فرماندهی عالم مخابره کردم. شروعش هم باشد از همین نماز ظهر امروز... .
نگهبان گِیت کلیدها را از اتاقک شیشهای برداشت و جلو افتاد. مرد میانسالی با موهای جوگندمی و قامتی خسته، کنار راهروی نمازخانهها ایستاده بود. کیسهی حجیمش را برای عبور کالسکه از زمین بلند کرد. نگهبان آمد، قفل درها را باز کرد و رفت. کمربند کالسکه بسته بود؛ با خیال راحت، توی همان راهرو رو به درِ اتاقک دو در دوی نمازخانهی بانوان پارکش کردم و روی اولین قابِ سجادهی فرش، سریع قامت بستم.
حواسم که سر جایش برگشت، چشمم افتاد به پوستری از سید حسن نصرالله که احتمالا از نماز جمعهی هفته پیش روی جامهری جا مانده بود.
روزهای اول بعد از شهادتش، مثل شهادت حاج قاسم افتاده بودم روی دور تند؛ همهی کارها را به چشم مأموریتی برای رسیدن به ظهوری نزدیک میدیدم. بعد از یک هفته که کمی داغمان رو به سردی رفت، دوباره همان بیحالی و کرختی به جای خودش برگشت. کلمههای آیهای از سورهی توبه در ذهنم قد علم کردند.¹ «اثاقَلتُم إلی الأرض» مدام توی گوشم تکرار میشد. «حالا وقتش نیست؛ وقتی مث روز برام روشن شده که آخرین نفسهای زمان برای رسیدن به صاحبشه، چرا هیچ مأموریتی برای خودم احساس نمیکنم؟! به فرض هم اگه مأموریتی به من بسپرند حاضرم اگر آب دستمه بذارم زمین و برای انجامش برم یا مثل آدمای 'کمی دیرتر' سید مهدی شجاعی پشت گوش میندازم و به دنیای خودم مشغول میشم؟!»
سر از سجدهی دوم برمیدارم و با دخترکم چشمدرچشم میشوم. چوبشورها توی مشتهایش خشکشان زده. خودش هم هاج و واج فقط نگاهم میکند.
یادِ آخرین ماههای دوران تجرد افتادم که همهی برنامههایم روی ساعت مؤذن تنظیم میشدند. هر از گاهی که وقت اذان توی مسیر بودم، فقط دنبال جایی برای حاضری زدن میگشتم. توی این راه با چه مسجدها که رفیق نشده بودم!
¹ سوره توبه، آیه ۳۸
✍ادامه در بخش سوم؛