eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
821 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️بخش اول؛ گاهی به اشتباه فکر می‌کنیم شهادت را تنها برای خودت می‌خواستی! درست است که این دنیا برای روح بزرگت دیگر کوچک شده بود، از همان روزهای ابتدایی دفاع مقدس... ولی آرزوی شهادت و طلب آن، شاید قصه دیگری هم داشت. مانند حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها، که همیشه دعای کوتاه "اللهمَّ عَجِّل وَفاتی سَریعا"یش، تعبیر به خستگی و بی‌تاب و طاقت شدن از درد و رنج‌های بسیار می‌شود؛ غافل از آنکه این طلب حضرت مادر سلام الله علیها هم در راستای اثبات حقانیت ولایت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بوده است. وگرنه بی‌شک اگر ماندنش ذره‌ای بیش از رفتنش یاری‌گر امام زمانش می‌شد، با همه غم‌ها و دردها و جراحات، سال‌ها در کنار علی علیه السلام، مدافعش می‌ماند. و مانند ریحانة الحسین، رقیه سلام الله علیها، که با رفتنش پیش پدر، برگ دیگری از مظلومیّت و حقانیت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را امضا کرد‌. حاج قاسم! این‌همه طلب شهادت که در جای جای زندگی‌ات به چشم می‌خورد، شاید از این جنس بود. شهادت را نه فقط برای خود، که بعنوان آخرین مرحله و حدّ اعلای یاری دین خدا و نظام مقدس جمهوری اسلامی می‌خواستی... که تو هم پس از سال‌ها علمداری، عَلَمی شوی در این مسیر و ستاره‌ای راه‌نشان تا راه گم نشود. راستی آن‌زمان که عماد مُغنیّه به شهادت رسید، چقدر آرزو کردی که تو هم در آن خودرو در کنار برادر و هم‌رزمت عماد می‌بودی؟!! ادامه دارد...
⚡️بخش دوم ؛ و آن هنگام که تکه‌های بدن سوخته و مُثله شده‌ی ۳شهید عزیز مدافع حرم را با اشک چشم از لابلای بقایای منفجرشده ماشین‌شان جمع می‌کردی، دست و انگشتر شهید امرایی چه با دلت کرد؟!! در شهادت محسن حججی، چقدر طالب بی‌سر رفتن شدی؟!!..‌. و چقدر زیبا نحوه شهادتت، فهرست تمام آرزوهایت شد. و این‌چنین عاشقانه با چنین مرگ دلخواهی به گفتگو نشستی؛ *"آه مرگ خونین من، عزیز زیبای من، عروس حجله من کجایی؟ چقدر مشتاق دیدارت هستم، آه وقتی بوسه انفجار تو همه وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند، چقدر این منظره را دوست دارم. در راه عشق جان دادن چه زیباست، خدایا سی سال برای این لحظه مبارزه کرده‌ام،  با همه رقبای عشق درافتاده‌ام ده‌ها زخم برداشته‌ام، این نوعروس حق من است..."* با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
... ⚡️بخش اول؛ یکی از مواردی که به زن‌های نسل پیش حسودی‌ام  می‌شود، تنها نبودنشان در انجام امورات زندگی‌ست؛ بهار که می‌شد دور هم می‌نشستند، باقالا پوست می‌گرفتند و خلال می‌کردند. تابستان‌ها بساط مرباپزان‌شان به راه بود. سبزی قورمه و آش را نه با سبزی‌خردکن‌های مسخره‌ی امروزی، که با سرانگشت‌های هنرمندشان وجب به وجب خرد می‌کردند. پاییز که می‌رسید، می‌افتادند دنبال خرید وسایل ترشی و شور؛ از اقدس خانم رمز خوشمزه شدن ترشی لیته و از کبری خانم فوت نازخاتون را یاد می‌گرفتند. وسط کار هم یک چای نبات می‌زدند بر بدن و کیف‌شان حسابی کوک می‌شد. سبد سبد گوجه فرنگی را با دست آب می‌گرفتند و با مُشت‌های‌شان همزمان با گوجه‌ها می‌زدند توی دهن استکبار جهانی، و رب گوجه‌ی یک سال‌شان هم تامین می‌شد. مجلس روضه یا عروسی که داشتند، در و همسایه می‌آمدند هر کدام یک کاری را دست می‌گرفتند، و خستگی به تن صاحب‌مجلس نمی‌ماند؛ در آن‌میان چه دخترهایی که پسندیده نشدند و چه پسرهایی که جیمزباند بازی درنیاوردند برای دیده شدن. اصلا انگیزه می‌شد برای کاری شدن بچه ها... دریغ و افسوس اما، امان از دل ما تک‌مادران جزیره‌ی تنهایی... یک‌تنه مادریم و همسریم و نظافتچی، آشپزیم و دکتریم و معلم، و قطعا انتظار می‌رود باحوصله و روانشناس کودک هم باشیم. درست است که با یک کف دست گوشی لامذهب، به آخرین مُد روز پاریس و زندگی فلان خواننده راک و دستورغذاهای مکزیکی دسترسی داریم، اما کجاست حس و حال عملی‌کردن آن همه ایده که در "پیام های ذخیره شده" جمع کرده‌ایم برای روز مبادا؟!!... ادامه دارد...
⚡️بخش دوم؛ اگر هم بعد از عمری یک سالادزمستانی بخواهیم درست کنیم، مابین‌ش مدام باید دست بشوریم، بچه شیر بدهیم، وسطیه را دستشویی ببریم، مشق‌های بزرگه را چک کنیم، بارها هم به شکر خوردن بیفتیم و فکر داغ کردن پشت دست‌مان برای جو گیر شدن مجدد. آخرش هم شاید گل‌کلم و کرفس‌ها دل‌شان به رحم آمد و یک چیزی از آب درآمدند... طفلکی، ما مادران متمدّن تحصیلکرده‌ی قرن بیست و یکی... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
... ⚡️بخش اول؛ برای همه ما تا بحال اتفاق افتاده که وقتی به عقب برمی‌گردیم و واقعه‌ای سخت و جان‌فرسا را مرور می‌کنیم با خود بگوییم: "خدا را شکر که از این امتحان سربلند بیرون آمدم" یا بالعکس بگوییم: "خدایا این بار هم نمره‌ی قبولی از این امتحان نگرفتم." اما کاش همه وقایع همین‌گونه و بین همین دوراهیِ قبولی یا مردود شدن تفسیر می‌شد...                              ■■■ تقریبا سه ساعت زمان دارم تا آماده شوم و بچه‌ها را راه بیندازم. خداراشکر دیروز خیلی از کارها را کرده‌ایم؛ کالسکه را تعمیر کردیم. داروهایی که لازم بود خریدیم. لیست وسایلی که باید برداریم را نوشتیم. کنسرو و نود اِلیت برای احتیاط گرفتیم و کلی کار دیگر... نگاهم به ساک سربازی همسر می‌افتد، در دلم می‌خندم: "خوب شد سربازی رفت‌ها! وگرنه کِی ما ساک به این بزرگی می‌خریدیم که اینقد جا‌دار باشد و کوله هم بشود" تند تند لباسها را تا می‌کنم و به ترتیب نیازهای‌مان در ساک جا می‌دهم! نگاهی به اطرافم می‌اندازم. همین دو سه روز پیش اسباب‌کشی کرده‌ایم به خانه جدید! خانه پر از خرت و پرت است‌‌. حالا کی وقت کنم این‌ها را مرتب کنم؟ کاش خانه مرتب بود که وقتی از مسافرت می‌آییم دل‌مان روشن شود از دیدنش نه این‌طوری شلخته پِلخته که آدم دلش می‌گیرد. هِی... تازه بعد از سفر هم دانشگاه شروع می‌شود. خدا کند بشود یک‌ماهه جمعش کرد! در همین خیالات بودم که نگاهم به ساعت افتاد! هی وایِ من! چقدر وقت کم است!! تازه می‌خواهم بچه‌ها را هم حمام کنم. سریع کارم را تمام می‌کنم و بچه ها را به زور در حمام جای می‌دهم. ادامه دارد...
⚡️بخش دوم؛ ■■■ خب همه چیز آماده است؛ موهای دخترها را بستم. لباسهای‌شان را پوشاندم. خودم هم فقط چادر و روسری‌ام را باید بپوشم. ساک آماده است، فقط مانده همسرجان بیاید و برویم... از قبل جا رزرو کرده و با تعدادی از دوستان اتوبوس کرایه کرده‌ایم. ته دلم می‌گویم: "خدایا شکرت که پولش را می‌رسانی وگرنه دق می‌کردیم..." ■■■ زنگ در به صدا درمی‌آید. همسر دَمَغ وارد خانه می‌شود. بچه ها با ذوق و شوق به طرفش می‌روند، ولی او آن‌چنانی که باید تحویل‌شان نمی‌گیرد. خوراکی‌ای به دست‌شان می‌دهد و رو به من می‌گوید: "باید باهم حرف بزنیم" دلشوره می‌گیرم... نگاهی به بچه ها می‌کنم، با خوراکی مشغولند. به طرف اتاق می‌روم و او هم می‌آید. یک‌راست می‌رود سر اصل مطلب: - معصومه! من دو دل شدم راستش، نمی‌دونم چیکار کنیم. نگران نگاهش می‌کنم که ادامه می‌دهد: - امروز داشتم خبرهارو نگاه می‌کردم، مثل اینکه وزیر کشور داره التماس می‌کنه که نریم! دوست‌هایی هم که دیروز رفتن میگن لب مرز وضعیت افتضاحه. لبم را که خشک شده با زبانم تر می‌کنم و می‌گویم: - محمد! ما دیروز استخاره کردیم، خوب اومد. گفت مسیر سختی داره ولی جوابش خوب بود. - آخه خانم استخاره برای عمل مباحه، نه برا عمل حرام! حرفش را قطع می‌کنم: - یعنی می‌گی رفتن‌مون حرامه؟؟! - وقتی ملت از تنگی جا و نبود تهویه مناسب، دارن جون میدن. وقتی کمبود آب دارن. وقتی مسئولین التماس میکنن نریم، از کجا معلوم حق‌الناس نباشه رفتنمون...؟! به فکر فرو می‌روم... زهرا بدو بدو می‌آید و می‌پرسد: - بابا پس کی می‌ریم...؟! من و بابا به هم نگاه می‌کنیم. هیچکدام نمی‌دانیم! از اتاق بیرون می‌آیم به وسایل‌مان نگاه می‌کنم. دلم می‌گیرد. یعنی نباید برویم؟!... بالاخره باید تصمیمی بگیریم، رو به محمد می‌کنم: - بیا زنگ بزنیم دفتر، استفتاء کنیم. نگاهش را نگران به من می‌دوزد، لب می‌زند: - به فکرم رسید ولی از جواب می‌ترسم... - آخرش که چی؟ باید بفهمیم اصل کار درسته یا نه... انجامش دادیم! ما استفتاء گرفتیم و گفته شد آنچه نمی‌خواستیم...                                 ■■■ راستش را بخواهید با اینکه چند ماه از اربعین می‌گذرد، ما اما هنوز متحیرِ این اتفاقیم. نمی‌دانم چرا داغش از دلم برداشته نمی‌شود؟ چرا غمش کم‌رنگ نمی‌شود؟ چرا با این قضیه کنار نمی‌آیم؟! در ذهنم هزاران سوال چرخ می‌زند؛ ما باید استفتاء می‌کردیم؟ نباید می‌کردیم؟ نکند ما عاشق واقعی امام حسین نبودیم؟! این اتفاق، امتحانِ ما بود؟! و بالاخره ما در این امتحان قبول شدیم یا مردود؟!... با ما در جان و جهان همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
چند وقتی می‌شود محمد حسین آقا که بسیار دست و دلباز بود، تنه‌اش خورده به تن آبجی فاطمه‌اش و خسیسی شده برای خودش! _ پفیلا فقط برای من می‌خری... دیگه آقایی برای آجی نداره، آخه پفیلاش تموم می‌شه. آجیییییییی بر ندار آجییییییییی! اینا همه مال منه ماماااااااان! آجی خوووووورد همه‌شو.. منم دیگه داشتم از این اخلاقش روانی می‌شدم. "آخه بچه همه خوراکی‌ها که مال تو نیست. این آجی بیچاره چه کند؟" تا اینکه ذهنم جرقه‌ای خورد! کلیدواژه‌ی "سوخته" ... _عزیزم، آجی داره سوخته‌هاشو می‌خوره.. و اینگونه بود که آرامش به زندگی برگشت. فقط مشکل اینجا بود که به این بخش از ماجرا فکر نکرده بودم؛ _بچه ماژیک‌های آجی رو بذار تو کیفش، فردا می‌خواد ببره مدرسه. +سوخته‌هاشو برداشتم _بچه اینقدر شکلات نخور، خیلی دندون داری؟! +سوخته‌هاشو دارم می‌خورم _بچه تلویزیون رو خاموش کن بیا بخواب! +سوخته هاشو ببینم میام.‌.. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
؟! ⚡️بخش اول؛ در صفحه‌ی گوگل، "نَفَحات" را جستجو می‌کنم؛ جمع نَفحه است؛ به معنای یک بار وزیدن باد یا بوی خوش. چند سالی است شب اول ماه رجب که می‌شود مدام با خودم می‌خوانم: "تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمّه‌ای از نفحات نفس یار بیار..." و هر سال برایم آن صبح تابستان در حرم امام علی علیه‌السلام مرور می‌شود که حاج‌آقای سجادی برای‌مان حدیثی خواند و از نفحاتی گفت که از سوی پروردگار در طول عمر آدمی بر او می‌وزد. ماه رجب برای من همیشه آن نفحه است؛ باد خنکی که می‌وزد و می‌دانم اگر خودم را در معرض آن قرار دهم می‌تواند مرا جانی تازه بخشد! در جستجوهایم می‌بینم مولانا حدیث پیامبر را به شعر درآورده، خوشم می‌آید و زیر لب می‌خوانم: گفت پیغمبر که نفحت‌های حق اندرین ایام می‌آرد سبق گوش و هُش دارید این اوقات را در ربایید این چنین نفحات را نفحه آمد مَر شما را دید و رفت هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم؛ هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت... یاد دوستی می‌کنم که می‌گفت: "گاهی وقتا خدا بریز و بپاش زیاد می‌کنه؛ سفره پهن می‌کنه به وسعت همه‌ی عالم و فقط کافیه که بنده بخواد همنشین خدا بشه؛ اون وقت می‌بینه خدا چه کارها که براش می‌کنه!" ماه رجب هم از همان وقت‌هاست‌. آنقدری که خدا مَلَکی را در آسمان هفتم گذاشته که هر شب تا صبح ندا می‌دهد: "طُوبَى لِلذَّاكِرِينَ، طُوبَى لِلطَّائِعِينَ" ادامه‌ی حدیث مَلَک داعی را می‌خوانم و دلم برای خودم و خدا تنگ می‌شود! کیف می‌کنم از داشتن خدایی که می‌گوید: "من هم‌نشين هركسی هستم كه هم‌نشين من باشد و مطيع هركسی هستم كه از من اطاعت كند..." دلم می‌خواهد یک قوری چای هل و دارچین دم کنم و این ماه را هم‌نشین خدایی باشم که دوستم دارد و مراقب من است، حتی اگر تابه‌حال بنده‌ی خوبی برای او نبوده‌ام... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
سخت گذشت. خیلی سخت گذشت.. خیلی خیلی سخت گذشت... شب کنارش می‌خوابم. روی تختش. تا تکان می‌خورد یا سرفه‌ای می‌کند، هراسان بیدار می‌شوم. جای خوابش را صاف می‌کنم. پشتش را آرام ماساژ می‌دهم تا دوباره خوابش ببرد. خورشید سرک کشیده است. با ناله از خواب بیدار می‌شود. بلندش می‌کنم. لقمه‌ای می‌گیرم و در دهانش می‌گذارم. می‌دانم چایی را با عسل دوست دارد شیرین کند. اما بی‌میل فقط چند قُلُپ می‌خورد. با هر لقمه راه گلویش بسته می‌شود و به سرفه می‌افتد. پشتش را ماساژ می‌دهم تا راه گلویش باز شود. با احتیاط روی مبل می‌نشانمش، دورش را پر از بالشت و متکا می‌کنم. چشمم به دستانش می‌افتد که از چند جا سیاه و کبود شده است. برای یافتن رگ دست عزیزِ جانم، ناشیانه سوراخ سوراخش کرده‌اند. به چهره نالان از دردش نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم حرفهای بامزه پیدا کنم و با ادا و اطوار تعریف کنم. حواسم پی ساعت است و داروهایی که اگر از ساعت‌شان بگذرند، درد امانش را می‌برد و نمی‌توانم پیش از موعد هم به او بدهم تا زودتر از درد خلاص شود. **************** سخت گذشت. خیلی سخت گذشت.. خیلی خیلی سخت گذشت... مادرم بود، که بسان کودکی تر و خشکش می‌کردم. جای ما عوض شده بود. و این، ماجرا را سخت‌تر می‌کرد. و چه بسا برای مادر، سخت‌تر... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
... ⚡️بخش اول؛ حالم به قدری خراب است که حوصله کتاب خواندن هم ندارم. به شوق تخمه پشت میز می‌نشینم، چشم‌هایم خط‌های کتاب را مرور می‌کند و دستم می‌رود سراغ دانه‌های تخمه. ورق‌های کتاب جابجا می‌شوند، حجم تخمه‌ها کم می‌شود، ولی از شدت ناراحتی‌هایم چیزی کم نمی‌شود. به آشپزخانه می‌روم، درب فریزر را باز می‌کنم. مانده‌ام که اصلا اینجا پی چه چیزی می‌گردم؟! چشمم می‌افتد به ظرف آلبالوهای یخ زده. چند دانه آلبالو را می‌گذارم توی دهانم تا شاید یخ آلبالوها برای لحظه‌ای فکر و روحم را آرام کند، اما انگار زورش نمی‌رسد. روزها می‌گذرد و من همچنان درگیرم... چند شب بعد تنهایی می‌روم هیئت تا دلی سبک کنم، اما دلشوره‌ی بچه‌ها که تنها در خانه مانده بودند، دوباره به خانه می‌کشانَدَم. بلیط‌های مشهد را بالا و پایین می‌کنم، ولی انگار دل همسر به تنهایی رفتن‌م رضا نیست... رها می‌کنم. تمام راه‌هایی که از آن‌ها دنبال رسیدن به آرامش هستم، به بن‌بست می‌خورند و فکرها و دل‌آشوبه‌هایم همچنان باقی است. پس راه چاره چیست؟ کورسوی روشنایی کجاست؟! ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم ؛ وقتی از همه‌جا ناامید شدم، یک لحظه برگشتم به عقب؛ اوایل پاییز بود، پای درسِ بزرگی نشسته بودیم، که گفتند: ‌"هر وقت از همه‌کس ناامید شدید و همه راه‌ها رو به روی خودتون بسته دیدید، به آیه آخر سوره توبه تمسّک کنید." قرآن را باز کردم: «فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُلۡ حَسۡبِيَ ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۖ عَلَيۡهِ تَوَكَّلۡتُۖ وَهُوَ رَبُّ ٱلۡعَرۡشِ ٱلۡعَظِيمِ» با دو سه بار خواندن، آیه را حفظ شدم. دیگر شده بود وِرد زبانم، و برایم ذکر مُدام... مثل آب روی آتش بود، سبک‌ شده بودم. هر بار که آیه را می‌خواندم، نقطه‌ای در قلبم روشن می‌شد. مشکلم همچنان سر جایش بود، ولی دل من پر شده بود از امید و نور و آرامش و دیگر خبری از آشفتگی قبل نبود. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan