⚡️بخش دوم؛
شب آخر است و دستم خالیست... کنارش میروم و میگویم: "خوش به سعادتتان که اشکهایتان برای حسین(ع) روان است. التماس دعا..."
آرام در گوشم میگوید: "بعد از ۱۴ سالی که ازدواج کردم، نذر کردم قدر ذره ذرهی روضهی حسین را بدانم تا شوهرم اجازه دهد دوباره در روضه شرکت کنم."
هیچ نمیگویم. لبخند سردی میزنم و میروم.
منهایم دوباره پچ پچ میکنند، اما زود ساکت میشوند.
من، اما روضهام تازه شروع شده. آرام آرام روی فرشها راه میروم و گریه میکنم. پرچم ها را یکی یکی لمس میکنم و اشک میریزم. اصلا مینشینم تا آخرین نفر از حسینیه بیرون بروم و به سینه میزنم.
#صفورا_بدیعی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#یا_مسبّب_الأسباب
#در_نومیدی_بسی_امیدست
🔸قسمت اول؛
تماس را قطع میکنم، سرم را به پنجرهی ماشین تکیه میدهم و چشمانم را میبندم.
امید آخرم هم ناامید شد. به هر دری زدم، نشد. پس الان اینجا چه میکنم؟
چرا دارم به مسیرم ادامه میدهم؟
بدون جواب اسکن پیش دکتر بروم، چه بگویم؟!
با هزار زحمت برای امروز وقت گرفتم، وقت بعدی دکتر خیلی دیر میشد.
چقدر بابت این اسکن، سختی کشیدم.. هم خودم، هم همسر و فرزندم.
من به خاطر بارداری همراهش نبودم و تا شب هم رفت محل کار پدرش.
حالا که برای نگهداری بچه ها با زمین و زمان هماهنگ کردم تا بروم دکتر، دست خالی برگردم خانه، چه بگویم؟!
چه ترافیکی!!
چرا ترافیک را در محاسباتم نیاورده بودم؟!
چرا باید همین امروز پدرم تصادف کند و ماشینش راهی تعمیرگاه شود؟!
چرا باید همین امروز شوهرم گوشیاش را فراموش کند و راه ارتباطی با او نداشته باشم؟!
چرا باید وقت دکتر، مصادف با شب قدر باشد؟! ....
ناگهان با ترمز شدید ماشین چشمهایم را باز کردم. راننده که مکالمات من را با پدر و مسئول آزمایشگاه و.. شنیده و از ماجرا خبردار شده بود، سعی میکرد از تمام ترفندهای رانندگی، برای سریعتر رسیدن استفاده کند. ولی بیفایده بود.
نقشه، 45 دقیقه تا مقصد را نشان میداد و همین الان هم یک ربعی میشد که جوابدهی آزمایشگاه تعطیل شده بود.
در همین حال و هوا بودم که با خودم گفتم:
خدایا!
تو مسبّب الأسباب هستی..
🔹ادامه دارد ...
🔸قسمت دوم؛
از راهی که به ذهن من نمیرسد، مشکلم را حل کن.. من به حساب این اسم تو و آن علل و اسبابی که فقط دست خود توست، دارم این همه راه را میروم. توی حساب و کتاب من از هیچ علت و سببی کاری بر نمیآید.
"وَ هِیَ عِنْدَکَ صَغِیرَةٌ حَقِیرَةٌ وَ عَلَیْکَ سَهْلَةٌ یَسِیرَةٌ.."
یاد صحبت سخنرانی در ذهنم زنده شد؛ معنی واقعی توکّل، کار حضرت یوسف بود که به خاطر اعتمادی که به نصرت خدا داشت، با تمام وجود به سمت درهایی که میدانست قفل هستند، فرار میکرد.
من کجا و پیامبر خدا کجا؟!! ولی من هم داشتم برای گرفتن جواب آزمایش، به بخش تعطیل جوابدهی آزمایشگاه میرفتم!
در اوج ناامیدی پا در راهروی بیمارستان گذاشتم و چراغ خاموش بخش جوابدهی، آب سردی شد بر تن خیس عرقم که تمام مسیر را دویده بود.
بیاختیار شروع کردم به قدم زدن؛ چپ راست، چپ راست، چپ راست...
نگاه متعجب رهگذرها اهمیتی نداشت. نوبت دکتر برایم مهم بود که نیم ساعت دیگر از دستم میرفت. چپ راست، چپ راست، چپ...
صدای تشکر و دعای خیر پیرمردی با لهجهی روستایی از انتهای راهرو میآمد. صدای پاها نزدیک شد. مرد جوانی همراه پیرمرد بود که لباس پرسنل بیمارستان به تن داشت. در کمال ناباوری دیدم که مرد جوان وارد بخش جوابدهی شد و شروع کرد به گشتن دنبال جواب آزمایش پیرمرد، او هم مدام تشکر و دعای خیر میکرد و عذرخواهی بابت اصراری که برای گرفتن جواب آزمایشش داشته.
مرد جوان یک لحظه سر بلند کرد و به من نگاه کرد و من با دست لرزان، رسید آزمایشگاه را به سمتش گرفتم. بی هیچ حرفی، رسید را گرفت و همینطور که دستم دراز مانده بود، جواب اسکن را در دستم گذاشت. از بخش جوابدهی خارج شد و رفت و من لال شده بودم از حتی یک تشکر خشک و خالی..
و چشمانم پر و خالی میشد از محبت "مسبب الأسباب"...
و هرچه دعای خیر بلد بودم، برای آن دو نفر هجوم آورد به قلبم.
جواب اسکن را بغل کردم و به سمت خروجی دویدم. هنوز ده دقیقه وقت داشتم خودم را به دکتر برسانم.
خدایا!
امشب هر عملی به جا آوردم، هدیه می کنم به این دو "اسباب"ت...
#مریم_سادات_صدرایی
با ما در کانال *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#از_آیینه_بپرس_نام_نجاتدهندهات_را!
🔸قسمت اول ؛
روز مادر است و من مثل همهی سالهای پیش، توی باتلاقی از احساسات متضاد دارم دست و پا میزنم...
صبح، بعد نماز کلید میاندازم و میروم طبقهای که مامان بعد از فوت بابا، آنجا تنها زندگی میکند. مثل هر روز سلام و علیک و چکاپ قند و فشار خون و یادآوری قرصها و ...
امروز اما کمی معطل میکنم، به بهانه اخبار مینشینم روی مبل و مامان هم طبق معمول شروع میکند به درد دل و گلایه از همه عالم و آدم و من؛
منی که مسیر زندگی خودم و بچههایم را بخاطر نگهداری از او تغییر دادهام و کلی موقعیت بهتر زندگی و کاری را ازدست دادهام که مراقب او باشم.
گوشهای دلم پر است. هرآن توی دلم به مامان میگویم: «بس کن! اینهمه سال از اینهمه گِله کردن و دلخوری و توقعات عجیب و غریب به کجا رسیدی؟! همه از دستت خستهاند. من هم خستهام، هم آزرده. دلم میخواهد رهایت کنم... فقط سایه سنگین عذاب وجدان است که نمیگزارد زخمهایی که به روحم زدهای را تحمل کنم.»
اما ساکت و بیروح نشستهام و فقط سعی میکنم حواس خودم را به موضوعات دیگری مثل افزایش مصرف بیسابقه گاز در کشور پرت کنم تا دوباره دعوای دیگری شروع نشود.
بعد از یک ساعت، بچهها از خانه زنگ میزنند که بیدار شدهاند و منتظر من هستند. بهانهی خوبیست برای فرار از موقعیت...
🔹ادامه دارد ...
🔸قسمت دوم ؛
درب واحد مامان را که میبندم، سیل اشکها سرازیر میشود. دلم میخواست مثل همهی تصاویر فانتزی رابطه مادر-دختری که توی تلویزیون و داستانها میدیدم و میشنیدم، امروز هیجان کادوی مامان را داشتم و بعد با کلی عشق و شور، بغلش میکردم و میبوسیدم و او هم مرا سرشار از محبت مادرانه میکرد.
حیف که از رابطهی مادر-فرزندی ما فقط یک پوسته انجام تکلیف باقی مانده؛ ترس از آخرت، عاق والدین و همه آموزههایی که به احترام به والدین امر میکنند، باعث شده که رهایش نکنم، اما با درد زخمهایم چه کنم؟! زخمهایی که مدتها طول کشید توی جلسات مشاوره کشفشان کنم و شروع کنم به گذاشتن مرهم روی آنها...
زخم آخری اما هنوز حتی به مرحله مرهم هم نرسیده بود. وحشت داشتم از این زخم؛ زخمی که مشاور هم گفت تا اینیکی را درمان نکنی، بقیه هم نتیجه نخواهند گرفت و آن هم "زخم نفرت" بود...
باید میبخشیدم اما نمیتوانستم. بخشیدن هم خودش مراحلی داشت که من حتی از مرحله اولش میترسیدم، عین بچههای کوچولویی که از آمپول میترسند.
خودم هم آیینه رفتارهای مادرم شده بودم. همان رفتارهای آزاردهندهای که سالها در قبال من انجام میداد. حالا، همانها برای من درونی شده بود.
هم از آن رفتارها متنفر بودم، و هم از صاحب و آموزشدهندهشان، و هم از خودم که همان رفتارها را انجام میدادم.
"مامان نمیبخشید؛" سالهای سال، کوچکترین اشتباهات ناخواستهام را متذکّر میشد و عذابم میداد. حالا من هم در همان حال بودم. "ناتوان از بخشش..."
همهی این افکار در عرض چند ثانیهای که توی آسانسور بودم تا برسم به خانه خودمان، توی ذهنم بالا و پایین شدند.
هنوز درب آسانسور باز نشده، اشکها را پاک و صدایم را صاف کردم، که کسی از دعواهای درونیام خبردار نشود.
به محض بازشدن درب، سورپرایز بچهها شروع شد. جیغ و کف و هورا و کاردستی و هدیه و ...
من داشتم توی باتلاق ذهنم، بین همهی احساسات متضادم خفه میشدم. نمیدانم علت اشکهای بیوقفهام، درد بود یا شادی! فقط اشک میریختم.
بچهها از شدت ابراز احساسات من هیجانی شده بودند و من فکر میکردم نکند همین بلایی که سر مامان آمده، بیست، سی سال دیگر سرخودم بیاید که فرزندانم فقط به اندازه رفع تکلیف با من در ارتباط باشند؟! نکند همین عشق خالصانه آنها تبدیل به نفرت بشود؟!..
بچهها بالا و پایین میپریدند و من میخواستم ازین موقعیت پر از تناقض فرار کنم.
نفسم تنگ شده بود، شاید اگر این شرایط هیجانی چند ثانیه بیشتر طول میکشید از شدت تنش درونی غش میکردم.
به بهانهی شستن صورت به دستشویی پناه بردم و درش را قفل کردم. چند دقیقه فقط اشک ریختم و خودم را توی آینه نگاه کردم؛
کسی را که در میانه زندگی داشت با سختترین لحظات احساسیاش میجنگید و هیچ کس هم جز خودش نمیتوانست کمکش کند...
شاید مامان هم توی همین سن به این بنبستها رسیده بود. شاید همین شرایط هم برای او پیش آمده بود. شاید او هم یکبار برای فرار از شدت تناقضهای احساسیاش درِ دستشویی را قفل کرده و با چهرهی ورمکرده از اشک، جلوی آیینه ایستاده بود.
شاید او هم باید تصمیمی میگرفت که از شرّ این باتلاقی که داشت میبلعیدش، خلاص میشد.
اما او راه اشتباهی را انتخاب کرده بود.
من چی؟؟! چرا من که دارم نتیجه این چرخهی معیوب را میبینم، باید انتخاب اشتباه کنم؟ چرا ... ؟ چرا .... ؟!
آزاد شدم...
بچهها کم کم داشتند مشکوک میشدند به رفتار من. این حجم از احساسات خیلی فراتر از این موقعیت بود.
صورتم را شستم، کمی آرایش کردم و آمدم بیرون. بچهها بو برده بودند که خبری هست.
این بار واقعا خندیدم و اشکهایم از جنس شوق بود. گفتم: "پس کادو و کارت تبریک مامانبزرگ کو؟!"
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادوم_خونه_پسته_خندون
توی اتاق روی تخت دراز کشیده و مشغول گوشی بودم.
بچهها هم داشتند بازی میکردند.
چند دقیقهای گذشت.
یکمرتبه پسرم آمد کنار درب اتاق و آهنگین گفت:
"بیا از سوراخت بیرون، نمیخوای مهمون؟!..."😊
#عاطفه_مُغویینژاد
با ما در جان و جهان همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#دوباره_خط_دوم
🔸قسمت اول
روی تقویمم پر از علامت شده؛
ل ، ش ، ت...
لکهبینی، شروع، تمام
روزها که میگذرد، از خدا میخواهم نرسد روزی که دوباره خودکار به دست بنشینم پشت میز و بدون این که همکارها بفهمند چه غمی دارم، باز هم یک "ل" روی تقویم بگذارم.
بعد هم خدا خدا کنم که با امیدی واهی، خونریزی مربوط به لانهگزینی باشد و بجای لامِ لکهبینی، بتوانم بنویسم لانهگزینی...
وقتی امیدم مثل هرماه ناامید میشود، ناچار و با چشمهایی که از گریهی پنهانی سرخ شده، دوباره یک "ش" به تقویمم اضافه میکنم.
دست بر قضا، همین روزهاست که پشت سرهم، خبر بارداری و تولد نوزاد بقیه به من میرسد!
و همین روزهاست که کسی که از هیچ چیز خبر ندارد، سر راهم قرار میگیرد و هی نصیحت میکند که: «یکی دیگه بیار، بچه ات بزرگ شده. تنهاست طفلکی»
و گاهی بعضیها پا را فراتر میگذارند و رو به بچه میگویند: «به مامانت بگو یه خواهر برادر برات بیاره.»
نمیتوانم سرزنششان کنم؛ حتما میخواهند ثوابی از جنس تشویق به جهاد فرزندآوری برای خود جمع کنند.
اما از حال زنی خبر ندارند که هر ماه با شروع شدن خونریزیاش دنیا روی سرش خراب میشود و به زمین و آسمان متوسّل میشود که ایمانش از دست نرود، کاسه صبرش لبریز نشود، و ذرهای توکّل برایش باقی بماند...
و وسط جمعی میماند که مادری را با تعداد فرزندان میسنجند.
🔹ادامه دارد ...
🔸قسمت دوم ؛
و مدام به عکس رهبرش نگاه میکند و در دل میگوید: « ببخشید! شرمنده که نمیتونم حرفتونو گوش بدم. شرمنده که نمیتونم ...»
و هی دلش میخواهد برایش نامه بنویسد و بگوید دعایم کن.
و با خودش گذشته را مرور میکند و میگوید: «حتما مادر بدی بودم...
حتما اون روز که بچهمو دعوا کردم، دلش شکسته که خدا یکی دیگه بهم نمیده...
حتما لیاقت ندارم.»
و باز بعد از فرودادن بغضی سنگین، شروع میکند به برداشتن ختم جدید...
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱
کانال جان و جهان را به دوستانتان معرفی کنید 🌺😍
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#رفته_بودم_یک_کیلو_مویز_ناقابل_بخرم_و_برگردم!
🔸 قسمت اول؛
هرچه تلاش کردم کار با ارسال پیکی به نتیجه نرسید. ناچار خودم راهی خانهی فروشنده نادیده شدم.
کوچه پس کوچههای تنگ و باریک جنوب شهر را بالا و پایین کردم تا بالاخره به مقصد رسیدم. انتهای یک کوچه باریک که فقط به قواره یک آدم پهنش کرده بودند، درب سبز لجنی رنگ و رو رفتهای بود که با آدرس توی گوشیام میخواند. دستم را گذاشتم روی زنگی که شبیه کلید برق بود. زنگ را فشار دادم و با پیچیدن چند تا سوت بلبلی تو کوچه، صدای دختر بچهای از پشت در بلند شد.
- بللللللله... کیییییییییه؟
من همیشه برای این سوال یک جواب دمدستی داشتم.
- باز کن منم!
هنوز منم توی دهانم بود که در باز شد و دختر بچهای با موهای زرد و فِرفِری سرش را از توی لنگهی در بیرون آورد و گفت: «بفرمایید با کی کار دارین؟»
به اندازهی قد و قوارهاش خم شدم و با لبخند گفتم: «اومدم از مامانت خوراکی بخرم. شنیدم مویزهای مامانت حرف نداره.»
دخترکِ دامنقرمزی دستش را زد به کمرش و گفت: «آها پس مشتری هستی. بفرما تو.»
از لحن نمکینش خندهام گرفت. یک شکلات از توی کیفم درآوردم و گذاشتم کف دستش و "یا الله" گویان با هم وارد حیاط شدیم.
حیاط کوچک پنجاه متری که کلی خرت و پرت تویش روی هم تلنبار شده بود؛ از چرخهای پنچر دوچرخه تا تعدادی کیسه سیمان و آجر و پارچههای تکه تکه شده...
همینطور که داشتم به دور و برم نگاه میکردم، دخترک پرید توی خانه و در ورودی آهنی را هل داد و داد زد: «مامان! مامان! مشتری برات اومده. مویز میخوادا. داری یا تموم کردی؟»
🔹ادامه دارد...
🔸قسمت دوم؛
یکدفعه زن جوانی با روسری قهوهای و دامن بلند مشکی که تا پایین پایش آمده بود، جلوی در ظاهر شد؛
- بفرما حاج خانم در خدمتم.
سلامی کردم و گفتم: «نه مزاحم نمیشم اومدم یک کیلو مویز بخرم. همینجا منتظر میمونم.»
زن جوان اصرار کرد به خانه بروم. هوا سرد بود و دستهایم حسابی یخ کرده بود. تعارفش را روی هوا زدم و رفتم داخل.
وارد راهرویی شدیم و بعد یک پذیرایی کوچک سه در چهار که دخترک درست چسبیده به میز تلویزیون سرش را گذاشته بود روی بالشت و تلویزیون تماشا میکرد.
زن جوان غری بهش زد و اشاره کرد بروم توی اتاق تا خودش برود و چای بیاورد.
تا در اتاق باز شد و آمدم بگویم به زحمت نیفتد، یکدفعه همه چیز عوض شد.
یکعالمه کاغذهای کوچک و جور واجور روی دیوار توجهم را به خودش جلب کرد. توی چارچوبِ در ماتم برد.
آهسته پایم را توی اتاق گذاشتم و غرق نوشتههای تکهکاغذهای روی دیوار شدم؛
- روزیرسون خداست. یه مشتریام که بیاد رزق اونروزِ تو همین بوده. پس دست شکرت بالا باشه.
- مرضیه هفته پیش دو کیلو نبات برد، امروز اومده سه کیلو برده. پس نباتت به درد بخور بوده. دست شکرت بره بالا.
- این هفته که سوره واقعه رو سر وقت خوندی، یه دونه مویز ته کیسه نموند. تو به قولت عمل کردی، اونم عمل کرد...
همینطور دانه دانه میرفتم جلو و میخواندم. اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم.
یکدفعه خانم جوان از پشت سر صدایم زد. برگشتم و اشکهایم را پاک کردم.
با نگرانی سینی چای را گذاشت روی
میز چوبی زهوار دررفته و گفت: «ای وای خدا مرگم بده.. چیزیتون شده؟»
لبخندی زدم و گفتم: «نه بابا خدا نکنه. این جملهها انقدر قشنگ بود که اشکمو درآورد.»
خندید و گفت: «ای بابا این چهارتا جمله با سواد نهضتی ما که دیگه ارزش این حرفا رو نداره.»
با هیجان گفتم: «اینا خیلی خوب بودن. پر از امید بودن. پر از زندگی... چهقدر جای این شُکرهای قشنگ رو دیوار اتاق کارم خالیه.»
نایلونی برداشت و رفت به طرف کیسه مویز. همینطور که با دستهایش مویزها را توی نایلون میریخت، گفت: «پنج ساله شوهرم به رحمت خدا رفته. من موندم و این بچه و این خونه مستأجری. همه دلخوشیم همین جملههای رو در و دیواره که نمیذاره از غصه دق کنم کنج این خونه.»
فوری پریدم توی حرفش و گفتم: «مهمتر از این جملهها، نگاه قشنگ شما به زندگیه. چیزی که من به خوشگلی شما ندارمش...»
نایلون مویز را روی زمین گذاشت و سینی چای را برداشت و گذاشت جلویم و گفت: «بفرما یه گلویی تازه کن. از بس حرف زدم سرت رو درد آوردم.»
با خنده گفتم: «نه، نه، اصلا... کاش وقت بود و بیشتر میشد پیشتون بمونم.»
استکان چای را سر کشیدم و بلند شدم. گفتم: «تا یک کیلو از اون گردوها و بادومهای توی کیسه بکشید، من بقیه این جملهها رو بخونم.»
رفتم سراغ آخرین قسمت دیوار؛
- اگه امروز از بار عیبدارت، تعریف و تمجید کنی، دیگه از خدا برکت و رزق نخواه.
- خداروشکر کن سالمی و دستت تو جیب خودته و محتاج مردم نیستی. دستت فقط پیش خدا درازه. دستتو بیار بالا شکر کن...
ادامهی دیوار هم نقاشیهای دخترک خانه بود که به قول مادرش محصولات مامانجونش را نقاشی کرده بود تا مشتریها بدانند چی دارند و چی ندارند.
به ساعتم نگاه کردم دیر شده بود و وقت رفتن بود. دل کندن از آن اتاق سادهی جادویی برایم سخت بود. کیسههای مویز و گردو و بادام را برداشتم و پولش را گذاشتم لبهی پنجره اتاق، کنار گلدانهای سفالی پتوس.
موقع بیرون رفتن از درب خانه، چشمم افتاد به کارتنی که چند تا کتاب ازش زده بود بیرون. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با شوق و ذوق گفتم: «شما اهل کتاب خوندن هم هستید؟»
سرش را انداخت پایین و گفت: «آره، چند تا کتاب خواهرزادهام برام آورده شبا که خوابم نمیبره، میشینم میخونم. گهگاه اگه حوصلهام بکشه، چند تا از جملههاشو مینویسم و میذارم تو نایلون سفارش مشتریا. میخواین بیینین؟»
از خدا خواسته رفتم به طرف کارتن و دستی تویش چرخاندم. کتابها اغلب با موضوع شهدا بود.
بعد هم رو به خانم جوان کردم و گفتم: «چند تا کتاب هم طلبتون از طرف من.»
روسریاش را کشید جلو و گفت: «نه خانم، نمیتونم قبول کنم.»
گفتم: «مجانی نیستا. جاش باید از جملههاش تو سفارش بعدی منم بذاری.»
خندید و گفت: «باشه، به این شرط قبوله.»
دیگر جدی جدی وقت خداحافظی بود.
در را پشت سرم بستم و توی کوچه تنگ و تاریک به راه افتادم.
کوچهای که انتهایش خانهای با یک دل بزرگ بود.
#مریم_برزویی
با ما در جان و جهان همراه باشید؛🌱
https://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران، مجموعهی #مدار_مادران_انقلابی (مادرانه) و #دورهمگرام برگزار می کنند:
جشنواره روایتنویسی
«امتداد نور ۵۷»
🔹 فراخوان عمومی دریافت روایتها با موضوع انقلاب اسلامی و در محورهای:
۱. روزی که خود را فرزند روح الله و سرباز رهبر یافتم!
۲. کدام دارایی ام را مدیون انقلابم؟
۳. روزی که سفیر انقلاب برای دیگران شدم!
🔻 آثار ارسالی، توسط کارشناسان نقد و بررسی شده و آثار منتخب، در کانالهای دورهمگرام و جانوجهان منتشر خواهد شد و امکان چاپ و انتشار آثار برتر وجود خواهد داشت.
🔺 تعداد پسند مخاطبین کانالها، در انتخاب برگزیدگان نهایی تاثیر خواهد داشت.❤️
🔻برای ارسال روایتهای خود (با حداکثر هزار کلمه) در پیامرسانهای بله یا ایتا به شناسه زیر پیام دهید:
@azadehrahimi
🎁 به پنج نفر از آثار برگزیده هدیه نقدی پانصدهزار تومانی تقدیم میگردد.
در *جان و جهان* هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
https://ble.ir/janojahan
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=
💠