eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
537 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ *روایت اول؛ زهرا هجده ساله از همدان* - آقا شما طلبه هستی خب... یعنی رهبر با طلبه‌ها جلسه نمی‌ذارن یعنی؟ یه کاری کن جور بشه بریم رهبر رو ببینیم. - من یه طلبه ساده هستم زهرا خانم. آقا با من که جلسه نمی‌ذاره. - خب من که خودم آدم مهمی نیستم، یعنی کاری که نمی‌کنم. از طرف شما که طلبه هستی فقط میشه بریم دیدن رهبر. هزار بار تا حالا همین حرف‌ها را با شوهرم زده بودیم. من هی فکر می‌کردم تنها راهی که برای دیدن رهبر دارم، همین است که خانواده‌های طلبه‌ها را ببرند پیش آقا. اما هر بار که حرفش را به شوهرم می‌زدم، باز همین را می‌گفت که «من یه طلبه ساده هستم تو همدان. کی منو می‌بره دیدن آقا که بخوام شماها رو با خودم ببرم؟!» ❇️ *روایت اول؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران* - ماماااان! اینقدر که برای دیدن آقای خامنه‌ای بالا پریدی، برای گل ایران به ولز بالا نپریدیا! با خودم فکر کردم «مگه من بالا پریدم؟ من که گوشی دستم بود، نشسته بودم روی مبل. اما حتما پریده‌ام، محمدطه الکی که نمی‌گه». - ماماااان! میری پیش آقا خامنه‌ای؟! منم باهات میام. کدوم چادرم رو بپوشم؟ گل قرمزه یا اون مشکیه؟ تو کیفم چی بذارم؟ اگه برای آقا خامنه‌ای نقاشی بکشم، می‌دی بهش؟! طهورا این را می‌گوید و می‌رود چادر رنگی‌اش را می‌پوشد و جلوی آینه خودش را برانداز می‌کند. «خدایا! حالا اینو کجای دلم بذارم؟! من که اصلا نمی‌خوام بچه با خودم ببرم!» با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
❇️ *روایت دوم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان* من تا حدود سه سال پیش، خیلی رهبر را نمی‌شناختم. یعنی دختر خانه بودم توی خانه‌ی پدرم، توی یکی از روستاهای کبودرآهنگ همدان. درس می‌خواندم و در کارها هم کمک می‌کردم. یعنی سرم به همین‌ها گرم بود، خیلی از اوضاع کشور و دولت و این‌ها باخبر نبودم. تا اینکه با شوهرم که طلبه بود ازدواج کردم. حوزه‌اش در همدان است و ما برای زندگی آمدیم همدان. همان تازه عروسی کرده بودیم که حاج قاسم سلیمانی آمده بود همدان در حسینیه امام سخنرانی کند. شوهرم خیلی دوست داشت برود سخنرانی را گوش کند. اما نتوانستیم برویم. یکی دو ماه بعدش هم حاج قاسم شهید شد. شوهرم خیلی حسرت می‌خورد که چرا نرفتیم. شوهرم عاشق رهبر است. من با حرف‌های شوهرم آقا را بیشتر شناختم. یعنی از بعد ازدواج، روز به روز محبت رهبر بیشتر آمد در دلم. دلم می‌خواست ببینمشان. یعنی خیلی دلم می‌خواست ببینمشان... شوهرم همه سخنرانی‌های آقا را گوش می‌کند. من هم با او گوش می‌دهم. سعی می‌کنیم کارهایی که آقا می‌گویند را، اگر می‌توانیم، انجام دهیم. مثلا یک کارمان معرفی دختر و پسرهای مذهبی برای ازدواج است. تا حالا چهار مورد را به هم معرفی کرده‌ایم که دو تا زوج‌شان با هم ازدواج کرده‌اند. یعنی حرف های رهبر خیلی برای شوهرم مهم است و برای من هم مهم شد. در این سه سال و خرده‌ای، یکی از آرزوهای اصلی‌ام همین شده بود که رهبر را ببینم. توی ایام فاطمیه که مردم را در حسینیه می‌دیدم، گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم که من هم رهبر را از نزدیک ببینم. همیشه نماز نافله که می‌خواندم، یعنی همه‌اش دعا برای دیدن آقا می‌کردم. ❇️ *روایت دوم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران* وقتی لیلا پیام داد که «برای تو هم کارت دیدار آقا صادر شده» دیگر روی پا بند نبودم. همان شده بود که همیشه فکرش را می‌کردم. هروقت در خلوت خودم تصور می‌کردم که به دیدار آقا نایل شده‌ام، این طور به ذهنم می‌آمد که اگر بشود، حتما از قِبَل مجموعه مادرانه می‌شود. فکر می‌کردم دلم نمی‌خواهد دست خالی و شرمنده پیش آقا بروم. نمی‌خواهم بروم و از کمبودها و تقصیرهای دیگران گِله کنم. نمی‌خواهم بروم و آمال و آرزوهایم را ردیف کنم. دلم می‌خواهد با مادرانه و از طرف مادرانه بروم تا حداقل در دل خودم، احساس کنم که به قدر بضاعت مُزجات‌مان، با دست پر آمده‌ام. نه از آن دست‌ پرها که آمار و ارقام و تاریخچه و نمودار رو می‌کنند. بگویم: "ما پیام شما در تعبیر الگوی سوم زن مسلمان را شنیدیم، آن را این چنین فهمیدیم، ورد زبان‌مان شد و به آن بالیدیم. این چنین پیاده‌اش کرده‌ایم، با آن بالنده شدیم. در راه ترویجش این چنین کوشیدیم و حالا آمده‌ایم تا برگه امتحانی‌مان را تقدیم شما کنیم. اگر برایمان مهر صدآفرین بزنید، کِیفمان حسابی کوک می‌شود اما حتی با یک «دخترم بیشتر دقت کن» هم تا روی ابرها می‌رویم..." همیشه دیدار حضوری با آقا را این طور تصور کرده بودم و حالا پیام آمده بود که «زهرا آقا تو را هم دعوت کرده»... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
... ⚡️بخش اول ؛ ❇️ *روایت سوم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان* جمعه شب بود. گوشی دستم بود و داشتم پیام‌ها را می‌خواندم. توی ایتا یک نفر که نمی‌شناختمش پیام داد که «شما از طرف مجموعه مادرانه برای دیدار بانوان با مقام معظم رهبری معرفی شده‌اید. لطفا شماره موبایل و کدملی‌تان را بفرستید». پیام را برای شوهرم خواندم. گیج شده بودم. - مگر می‌شه؟ کی من رو معرفی کرده؟! مادرانه چیه؟ خدایا! یعنی واقعا درست فهمیدم؟ کلاه برداری نباشه؟! - نه زهرا جان، کلاه‌برداری که نیست. رمز کارت بانکی‌مون رو که نخواسته. اما واقعا عجیبه. حالا فعلا جوابش رو بده. - یعنی بفرستم؟! - اوهوم. زود بفرست. شوهرم که گفت بفرستم، زود کدملی و شماره‌ام را برای آن خانم ناشناس فرستادم. زیرش هم نوشتم «سه سال است آرزویم دیدار رهبری از نزدیک است». من دیگر از خوشحالی حال خودم را نمی‌فهمیدم. یعنی باورم نمی‌شد که واقعا من را راه بدهند دیدار حضوری آقا. هی فکر می‌کردم که «یعنی چطوری ممکن است؟» بعد می رفتم دوباره پیام آن خانم را می خواندم، می‌دیدم واقعا همین را گفته. شوهرم از چند نفر درمورد این دیدار و مجموعه مادرانه تحقیق کرد، اما چیزی دستگیرمان نشد. یعنی ته دلمان می‌ترسیدیم سرکاری باشد. از خواب و خوراک افتاده بودم. فردایش هم امتحان علوم و فنون ادبی داشتم. اولش گفتیم شاید مربوط به موسسه درمانی‌ای است که زوج‌های نابارور را به آن معرفی می‌کنیم. بعد گفتیم شاید هم به پایگاه بسیج مسجد امام حسین که در آن فعالم مربوط می‌شود. ادامه دارد...
! ⚡️بخش اول؛ ❇️ *روایت چهارم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان* سر شب بود. شماره ناشناسی به گوشی‌ام زنگ زد. همان خانم بود که در ایتا برای دیدار به من پیام می‌داد. گفت «راستش یه اتفاقی افتاده که شما به این دیدار دعوت شدین. یه خانم دقیقا هم‌اسم شما، از طرف مجموعه مادرانه معرفی شده بوده برای دیدار آقا. من باید به آی دی ایشون توی پیام‌رسان بله پیام می‌دادم تا کد ملی‌شون رو بگیرم، اما اشتباهی توی ایتا به همون آی دی پیام دادم. از قضا توی ایتا این آی دی مال شما بود». انگار آب یخی ریختند روی سرم. یعنی چند ثانیه همه بدنم سفت شد. فوری ادامه داد «اما نگران نباشید. کارت برای شما صادر شده. قسمت شما بوده که این طوری دعوت شوید». دیگر مطمئن شدم که من واقعا می‌روم دیدار رهبر... گفت «همه دوستان ما مات و مبهوت این نحوه دعوت شما هستند. نگران کارت هم نباشید. کارت‌تان دست یک نفر است، شماره‌اش را برایتان می‌فرستم که هماهنگ کنید همان صبح چهارشنبه تحویلش بگیرید». یعنی توی دلم عروسی بود. هی گریه‌ام می‌گرفت. هی خدا را شکر می‌کردم. شوهرم می‌گفت «دیدی آخرش قسمت تو شد؟! تو را دعوت کردند، اما من را دعوت نکردند. خوش به حالت..» دو سه ساعت بعد یک نفر جدید در ایتا به من پیام داد. همان زهرای تهرانی بود که اسمش شبیه اسم من بود؛ «سلام زهرا خانم. من هم‌اسم شما هستم و قرار بود از طرف تشکل مادرانه همراه با دوستان‌مان به دیدار مقام معظم رهبری برویم. اما من توفیق نداشتم و در واقع شما دعوت شده بودید. من تلاش کردم دوباره کارتی برایم صادر کنند، اما دیگر امکانش نبود. ادامه دارد...
،_باز_می‌لرزد_دلم_دستم ❇️ *روایت پنجم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان* وقتی در کانال رهبر خواندیم «چهارشنبه ۱۴ دی، موعد دیدار رهبر با جمعی از بانوان»، دیگر کاملا مطمئن شدیم. عقد آن دو جوان را برگزار کردیم و راه افتادیم به سمت قم. در راه با شوهرم حرف می‌زدیم و از این می‌گفتیم که چطور همه چیز جفت و جور شد تا من به این جلسه برسم؛ امتحان های کلاس دوازدهم روزهای قبل پشت سر هم بود، اما این چند روز را یعنی فرجه داده بودند تا برای امتحان‌های بعدی درس بخوانیم. فامیل‌مان همه تعجب کرده بودند که ما چطوری دعوت شدیم. می‌گفتند یعنی حتما چون تا حالا دو تا زوج را به هم رسانده‌اید، خدا این روزی را به شما داده. بیست سی تا نامه هم داده بودند که بدهم به آقا. قم که رسیدیم، اول رفتیم یک دل سیر زیارت کردیم. نگران بودیم در تهران خیابان‌ها را گم کنیم و راحت به مراسم نرسیم. یعنی از حضرت معصومه خواستم خودش این سفر را برای ما آسان کند. بعد از زیارت رفتیم منزل دوست همسرم که طلبه‌ی قم شده بود، خوابیدیم. سحر راه افتادیم به سمت تهران. نماز شب و نماز صبح را در راه خواندیم. آدرس را خیلی راحت پیدا کردیم. شوهرم من را ده قدمی درب ورودی به حسینیه پیاده کرد. همان جا هم یک جاپارک بود. زنگ زدم به خانمی که قرار بود کارت ورود را از او بگیرم، یعنی دقیقا کنار همان جای پارک ایستاده بود. کارت را گرفتم، با هم عکس گرفتیم، روبوسی کردیم، فاطمه را از شوهرم گرفتم و دو تایی رفتیم به سمت درِ ورودی. یک جلسه‌ی پر اشک و گریه‌ای بود. یعنی هم من خیلی گریه کردم، هم فاطمه. اشکالی نداشت، مهمان‌کوچولوی رهبر بود. بین گریه‌هایم آرزو کردم همه آرزومندان دیدار آقا به آرزویشان برسند. وقتی آمدیم بیرون، همسرم توی ماشین منتظرمان بود. یعنی فاطمه را از بغلم گرفت و گفت «به حالت غبطه می خورم. ده سال است طلبه هستم و چنین توفیقی پیدا نکردم. خوش به سعادت تو که بالاخره نتیجه انتظارت را گرفتی. خوش به حالت که امروز درس‌هایت را مستقیم از رهبرت گرفتی. حالا از این به بعد وقت درس پس دادن است...» با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan