✍ بخش دوم؛
درجا با صحنه همزادپنداری میکنم. من را اگر در آن روزگار ملتهب پُراحساس و در بَلبَشوی هیجانها جای امام نشانده بودند و حرف حساب امام به عقلم میرسید، دستبهعصاتر میگفتمش. در لفافهتر. کج دار و مَریز. بالاخره آن خانم، نهضت امام را نهضت «ما» میدانست. نهضت خودش و بقیهی انقلابیها! و من قطعاً دلواپس جذب حداکثری بودم!
اما خب به تدبیر ربالعالمین، منِ بزدلِ در بندِ لشکر ملاحظهکاریهای دراز و کوتاه، منِ دلمرده از منفعتطلبیها و سرگشتهی احتیاطهای آبدوغخیاری و تعارفها و تردیدها در این ملک هیچکارهاَم و چرخ مملکت و چرخ دنیا را خمینیها میچرخانند.
از قضا من شیفتهی همین احوالات، همین سَکَنات و وَجَنات امامَم. مجذوب همین شجاعت و صراحت و اِستغنایی که ندارم.
او بیکموکسری همه موارد لازم را داشت. به قاعده هم داشت. اما به عقل من، تمام مجاهدتها و ارادههای قدیمیِ مردم، لَنگ همین «شجاعت» مرد بود. که مثلاً در شب پراضطراب بیستویک بهمن پنجاهوهفت وسط حکومتنظامیِ بیرحم ارتش درمانده، وقتی رابطین معتمد و ریشسفیدان سینهسوخته اخطار میدهند به احتمال کشتار مردم، خوف و حُزنی در دلش نیاید. قرص و محکم بگوید که بیایید. مردم به خیابان بیایند و پیروز شوند.
انقلاب ملت با «دل آرام» و «قلب مطمئن» و «ضمیر امیدوار» او انقلاب شد...
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چهل_روز_از_داغ_کرمان_گذشت
#شهیده_فائزه_رحیمی
مدام چهرهاش جلوی چشمانم میخندد.
چهرهای نزدیک و تکراری!
هر چه به ذهنم فشار آوردم، خاطرم پا نداد.
میگویند خادم هیئتهای حسینیهی امام رضا(ع) بوده.
فاطمه سادات میگوید کنار مادرش جلوی در ورودی کمک میکرد. خیلی دیدیمش.
لبخندش عجیب با روح و جانم عجین است. چشمهایی که از پشت شیشههای عینکی ظریف، نشان از شببیداریهای قبل از کنکور و تلاش یک دختر درسخوان پرتلاش را میدهند، برایم غریبه نیستند. دانشجو-معلمی که حتما هنوز بیست سالش هم نشده.
مهم نیست نازپروردهی پدر و مادرت باشی،
توی بهترین دبیرستانهای تهران درس خوانده باشی،
یک عمر آب توی دلت تکان نخورده باشد،
برای روزهای قبل از کنکورت یک عالمه تدبیر کرده باشند. غذاهای فسفردار و مقوی و آبمیوهی طبیعی به خوردت داده باشند!
مهم این است که هیچکدام اینها اسیرت نکرده باشند، حواست را پرت نکرده باشند. مهم این است که به موقع، خیلی آماده خودت را سر قرار رساندهای.
شک ندارم خبر شهادت سردار، دل تو را جور دیگری تکان داده بود که اینقدر بیتاب رفتن شدی!
حتما دلت خیلی روشن بوده برای پرواز، درست مثل چشمهای روشن و بارانی این روزهای مادرت!
#لیلا_سادات_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فطرس_برسان_خبر_به_طوفانزدگان
#کشتی_نجات_را_به_آب_انداختند
اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچهی سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر.
شُبَیر به عربی میشود حسین. نوزاد، پسرِ کوچکِ علی بود و علی برای محمد مثل هارون بود برای موسی. شُبَیر پسر کوچک هارون بود...
💐صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا أباعَبداللهِ الحُسَین💐
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_بر_نی
جانِ جهان ما تویی؛🌹
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حدیث_حُسن_تو_را_نور_میبرد_بر_دوش
#شکوه_نام_تو_را_حور_میبرد_بر_دست
«عبّـاس» را پدر فرمود؛ برای اینکه میخواست شیر دُژم باشی و از بیشه آلالله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگهداری.
«ابوالفضـل» را هم پدر کُنیه بخشید برای اینکه میخواست تو پدر همه خوبیها و برتریها باشی.
من خودم شاهد بودم که پدر علم را به تو نمیآموخت، بلکه علم را چون پرندهای که غذا در دهان جوجهاش میگذارد در کامت میگذاشت.
«سقّـا» را هم او لقب داد؛ در پاسخ به سؤال بهتآلود من اشاره کرد به کربلا و امروز و اینجا و اکنون، که تو برای آوردن آب به کُنام گرگان رفتهای.
امّا «ماه بنـیهاشـم» را فقط پدر نگفت، هر کس که روی ماه تو را دید گفت...!
💐صَـلَّی اللهُ عَلَیـکَ یابنَ اَمیـرَالموْمِنینْ💐
#سقای_آب_و_ادب
جانِ جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سلام_بر_تو_که_کلمات_در_مناجاتت_به_اوج_لطافت_میرسید
دستهایش را بلند میکرد برای دعا. میگفت: «خدایا! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار میبرم، به من عمر بده، آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شد، مرا بمیران.»
💐صَلَّی اللهُ عَلیکَ یا عَلی بنِ الحُسَینِ
جانِ جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_أباالغوث
#صدایم_کن
توی چشمهام چند ثانیه نگاه کرد، مسلّم و دقیق و واضح گفت: «مامان!»
بالاخره گفت مامان.
فاکتورهای جلسات توانبخشی که توی کشوی زیر میزْ دسته شدهاند، میگویند بعد از هزینهی پنجاه و سه میلیون و هفتصد و چهل هزار تومان، مرا صدا زد.
اما تقویم روی میز میگوید در روز ۲۵ بهمن ماه، مطابق با میلاد بابالحوائج، حضرت اباالفضل عباس(ع)، صدایم کرده است.
یَابْنَ امُّ البنین دعایم کن
باز در علقمه صدایم کن
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
با دختر سه سالهم توی کوچه راه میرفتم. تقریبا پنج دقیقهای راه رفته بودیم که گفت: «مامان! بغلم کن.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخه خستهم.»
گفتم: «نمیتونم.»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «آخه منم خستهم.»
گفت: «نه! تو خسته نیستی.»
گفتم: «چرا؟ خب منم آدمم خسته میشم.»
گفت: «نه! تو آدم نیستی!»
متعجبانه پرسیدم: «پس من چیام؟»
با خستگی ایستاد و گفت: «تو مامانی!»
بله من مامانم و مامان از نگاه بچهها یعنی خوبی تمامنشدنی!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امید_که_من_مادر_یاران_تو_باشم
فرعونْ خوابگزاران، کاهنان و ساحران را جمع کرد. کابوس مثل دستی روی گلو، نفسش را بند آورده بود:
«آتشی از طرف شام شعلهور شد، زبانه کشید و به طرف مصر آمد. به خانههای قبطیان افتاد و همه آنها را سوزاند. بعد کاخها و باغها و تالارهای آنها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل کرد.»
در تعبیر خوابش، هیزم فکرهایشان را روی هم ریختند و آتش پسرکُشی شعلهور شد.
بنیاسرائیل دریای خون شد؛ اما منجی، در دامن یوکابد جان گرفت، در آغوش آسیه رشد کرد و کاخ فرعونیان را به آتش کشید.
چند هزار سال طول کشید. فرعون بیدار شده بود. ساحران و شیاطین یهود را به مشورت گرفت: «جوانی از قم برخاست و بنیان ظلم را کشور به کشور به آتش کشید.
پسران را از گهوارهها دور خود جمع کرد. مستضعفان را بیدار کرد و حالا بعد از چهل و اندی سال، انقلابش در تمام جهان، روز به روز بیشتر ثمره میدهد.
چه کنیم که این پرچم دست منجی نرسد؟»
اینبار ساحران هوشیارتر بودند، پاسخ دادند:
«چاره کار، تنها کشتن پسران نیست. باید «مادری» را نشانه بگیریم.»
اسم رمز شد: «حقوق زنان»
سلاحشان شد رسانهها.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سلاحشان شد رسانهها.
تمام دغدغه، ظاهر زندگی شد و هویت زن از رنگ و رو افتاد.
جای مادری توی زندگی تنگ شد و جای کودکان خالی!
دامن مادری کوتاه شد و گهوارهها روز به روز بیرونقتر.
این، یک نسلکشی بود. بهترین راه، برای ایستادن در برابر منجی، بدون قطرهای خون و خونریزی.
فرعون این بار با دستکش مخملی آمده بود!
آخرین منجی، سرباز میخواست و گهوارهها هر روز خالیتر...
علمدار سپاه منجی، خیلی زود دستشان را خواند و نقشهشان را برملا کرد؛
از اصالت مادری گفت و از رسالت زنان.
اخبار گوش به گوش میان زنان پیچید. مادران به خط شدند. گهوارهها را به صف کردند.
مادران، نیل شدند و رسالتشان غرق کردن فرعون!
سپاه ظهور پررونق شد، سربازان منجی قد کشیدند و شانه به شانه، زیرلب زمزمه کردند:
«سلام فرمانده مهدی...»
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_هوادارم
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد:
_نمیذارم سوار تاب ما بشی!
آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط داییام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب میکردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم:
_چرا؟
_چون پرسپولیسی هستی.
_ولی من طرفدار استقلالم.
_پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟
جا خوردم. درست میگفت. سارافون قرمز پوشیده بودم.
او بچهی شهر بود و تک فرزند. حتی کفشهایش هم آبی بود. احتمالا باور نمیکرد اگر به او میگفتم که لباسهای من و بقیهی اعضای خانواده را پدرم از شهر میخرد و نهتنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب میکند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست.
ولی من فقط شش سالم بود و اینها مسائلی نبودند که با افتخار دربارهشان حرف بزنم. حتی میتوانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من میتوانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبیها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایرهی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالیام.»
نمیدانم صداقتم را از لحنم خواند یا اینکه او هم میخواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم.
بعد از سالها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابهاش آبی بود؛ مثل انگشت سبابهی من...
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#طعم_شیرین_استقلال!
اولی: «مامان من سال دیگه میرم چهارم، تنهایی باید برم تا دورها؟!»
(مدرسهش سر خیابونه.)
- آره مامان.
دومی: «مامان منم سال دیگه تنهایی میرم مدرسه؟»
- آره مامان، تو هم دیگه کلاس اولی میشی.
سومی: «مامان من دیگه تهایی چُجا میرم؟»
- اووووووم... (کمی به سال دیگه فکر میکنم) مامان شما هم سال دیگه سه سالت میشه، تنهایی میری دستشویی.
وی هوراکشان از صحنه خارج شد.🥳🥳🥳
مادر برات بمیره، دخترک قانعم!😅
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امروز_تکیهگاه_تو_آغوش_گرم_من
#فردا_عصای_خستگیام_شانههای_تو
حسّ دستهای کوچکی روی کمرم، که به صورت دایرهای ناشیانه، در مرکز آن تاب میخورد، هوشیارم کرد.
صدای آخِ دردآلود و آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانم بیرون آمد.
دستهای کوچک وکوچکتری، کمرم را پُر کرده بود. گرمای دستهایشان مثل شالگردنی بود که دور سرمای وجودم، پیچیده میشد.
اثرِ دستها با زیرصدایِ خندههای ریزِشان، روی لبهایم کاشته میشد و برداشتش خندهای در چشمِ بچهها بود.
سرم را به گوشهی بالشت سپردم. ردّ نگاهم روی زمین، تنِ جارو نخوردهی فرشها را دنبال کرد.
دلم از دیدنِ صحنهی پرتقالهای بُرشخورده و وارونه با شکمهای پوک گرفت؛ تویِ دیس و دورِ آبمیوهگیری کوچک دستی، با پنج لیوان و پنج نِی واژگون شده، ریخته بودند.
مَزهی شیرینیِ آب پرتقالِ نیم ساعتِ پیش، که بچهها صفر تا صَدش را به تنهایی گرفته بودند با تلخی بهم ریختگی خانه، زبانم را فرش کرد.
میانِ حالت رکوع و قامت راست کردنِ جسمم، یک دستم را به دیوار و دیگری را روی گودی پهلویم گذاشتم.
درد چون قطره اشکی در چشمهایم حلقه زد.
پسرک به پهلویم چسبید: «مامان، مامان من عصات میشم، من عصات میشم.»
دستم را از روی دیوارِ سخت و سفت برداشتم و روی گردن و شانههای نرم او گذاشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛