✍بخش دوم؛
گاهی که از پشت کتابها و کارهای مختلفم بیرون میآمدم، اگر ظرفی میشستم یا جارویی میزدم، ابدا وظیفه خودم نمیدانستم و حسم این بود لطف کردهام. ماه رمضانها که میشد، کم جانی روزهداری، خستگی مادرم را بیشتر میکرد. ما دراز به دراز، استراحت میکردیم تا باطری در حال اتماممان تا دم اذان دوام بیاورد. مامان همینجور که جمعخوانی قرآن تلوزیون را روشن میگذاشت، در بین پذیرایی و آشپزخانه میرفت و میآمد و مقدمات سحری فردا و افطار را مهیا میکرد. دم افطار کمکی که میکردیم چیدن سفره بود و گاهی شستن ظرفها. اما آماده کردن افطار، جمع و جور کردن ظرف و ظروف و هزار و یک جور کار مختلف به عهدهی مامان بود.
تا اذان میگفتند، یکی یکی، تند تند نمازمان را میخواندیم و مینشستیم سر سفره. مامان معمولا آخرین نفری بود که روزهاش را باز میکرد.
اکثرا بعد افطار سنگین میشدیم و جلوی تلوزیون لم میدادیم و سریالهای دم افطار را همینطور نیمه دراز کش میدیدیم.
مامان از توی آشپزخانه داد میزد: «صداشو زیاد کنید منم بشنوم.»
موقع افطار که وقت نمیکرد نماز بخواند. بعد از همه کارها و دیرتر از همه نمازش را میخواند.
دیرتر از همه میخوابید و سحر تا هشدار موبایل زنگ میخورد، زودتر از همه بیدار میشد.
یک ساعت و نیم قبل اذان.
سحری که در طول روز کم کم آماده کرده بود را گرم میکرد. سفره را میچید و یک ساعت مانده به اذان، ناز تک تکمان را میکشید تا از گرمای تشک و خواب ناز دل بکنیم و پای سفرهی سحری بنشینیم.
ظرفهای سحری را جمع میکرديم و میشستیم. بعد خواندن نماز صبح مامان میخوابید. من بیدار مینشستم تا آفتاب بالا بیاید. جز قرآنم را میخواندم.
کلی دربارهی ثواب بیداری بینالطلوعین و عبادت در آن ساعات خوانده بودم. بعد دیدن طلوع آفتاب میخوابیدم با حس اینکه چقدر عبادت کردهام.
یک سال یکی از شبهای اول ماه مبارک، نیمه شب از خواب بیدار شدم. تا چشمم به تاریکی عادت کند و ساعت را ببیند، خیال کردم از وقت اذان گذشته و سحر خواب ماندهایم. دیدم نه، حدود دوساعتی مانده.
سرم را دوباره روی بالش گذاشتم اما خوابم پریده بود.
رفتم سر یخچال آب بخورم. موقع برگشت سر جایم توی تاریک و روشن پذیرایی مادرم را دیدم که از خستگی روی کاناپه خوابش برده.
چهرهی مهربانش در آن تاریکی که با نور شب چراغ های کم جان، کمی روشن شده بود مظلوم و دوست داشتنیتر از همیشه بود.
عقب گرد کردم سمت آشپزخانه. قابلمه سرد لوبیاپلو را از شکم یخچال کشیدم بیرون. زیرش را کمِکم کردم که ته نگیرد. از توی جا ظرفی، چهار بشقاب و قاشق و لیوان جدا کردم. روی هم چیدم و سفرهی تا خوردهی گل گلی را هم گذاشتم کنارش. کاسههای بلوری ماست خوری لبه چینچینی را آوردم و پر از ماست کردم. ناشیانه با نعناع و برگ گل محمدی رویشان بهعلاوه کشیدم. هر چند نهایت سلیقهی من به سفرهای که مامان در اوج بیحوصلگی بیاندازد نمیرسید.
قبل اینکه بساط سفره را علم کنم، رفتم بالای سر مامان.
همهی ما رمز موبایل مامان را از بر بودیم.
مثل کسی که بخواهد بمبی را خنثی کند، دو دقیقه مانده به سه، هشدار ساعت سه را خاموش کردم و زنگ موبایل را روی سهونیم گذاشتم.
سفره را جای همیشگی توی پذیرایی انداختم. توی نوری که از لای در آشپزخانه در پذیرایی افتاده بود، مثل دزدها پاورچین پاورچین میرفتم و میآمدم.
لب دامنم در سکوت خانه، مثل جانوری خشخش صدا میکرد. فقط مانده بود دیس لوبیاپلو که عطرش هر آدم خوابی را بیدار میکرد. داشتم برای دیس، وسط سفره دنبال جا میگشتم که زنگ هشدار صدا کرد. مامان کور مال کور مال گوشی را برداشت و صدایش را انداخت.
توی نوار باریک نور چراغ آشپزخانه که از لای در تا وسط پذیرایی افتاده بود، سفره را دید. همانطور خوابآلود سرش را بالا آورد و با من دیس به دست چشم تو چشم شد.
نگاهش بالاتر رفت تا روی ساعت دیواری. انگار خوابش پریده باشد دوباره به من و سفره نگاه کرد.
برق چشمانش را توی همان تاریکی دیدم.
-سلام. سحر بهخیر.
-سلام عزیزکم.
لبخندی توی صورتش پهن شد.
-چه سفره قشنگی چیدی دستت درد نکنه. من برم دست و رومو بشورم و وضو بگیرم، بعد بقیه رو بیدار کنیم صف طولانی نشه.
چراغ پذیرایی را روشن کردم.
وقتی همه با چهرههای پف کرده و چشمهای خمار پای سفره جمع شدند مامان با بزرگواری گفت: «امروز سحری رو مهمون لطف زینب خانمیم که بیدار شده و سفره رو مهیا کرده.»
من همانجور که توی دلم این تقدیر و تشکر را حق خودم میدانستم و قند در دلم آب میشد و گمان میکردم لطف بزرگی کردهام، با لبخندی گفتم: «کاری نکردم که!»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
وقتی ظرفهای سحری را میشستیم، همینطور که بشقابها را آب میکشیدم مامان گفت: «آخی، خدا چه زود آرزوی آدم روزهدار رو برآورده میکنه. دیشب اونقدر خسته بودم داشتم به خودم میگفتم کاش سحر فرشتهها میومدن سفره رو مینداختن، من نیم ساعت بیشتر میخوابیدم. تا پا شدم سفرهی پهن شده رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابه.»
آب داغ روی قابلمهی چرب چیلی و کفگیر و قاشقها باز بود و پاشیدنش داشت دستم را میسوزاند اما این حرفها را که شنیدم انگار یخ کردم.
ما همیشه لطفهای بزرگ و فداکاری مامان را وظیفه میدیدم اما او این کار کوچک من را آرزوی بر آورده شده از طرف خدا میدانست.
انگار فرشتهای باشم که خدا مرا برای رساندن او به آرزویش انتخاب کرده.
هر چه سر سفره قند توی دلم آب شده بود بغض شد و نشست به گلویم.
دیگر بقیهی حرفهایش را نشنیدم.
مادرم با نیم ساعت بیشتر خوابیدن مرا از خوابی عمیق بیدار کرده بود.
از همهی فکرهای بچگانهام خجالت کشیدم.
خدا چقدر قشنگ جواب غرور بیداری بینالطلوعین و قران خواندنهایم را داده بود. توفیق و فرصتی که خدا داده بود تا لذت عبادت را ببرم، از خودم دانسته بودم و توقع پاداش هم داشتم.
وقتی همه خوابیدند، من تا طلوع آفتاب بیدار ماندم، اما قرآن نخواندم. تمام لحظاتش را گریه کردم.
همانجا تصمیم گرفتم نوع دیگری از عبادت را تجربه کنم.
از آن سال شهردار سفره سحری، من شدم. زودتر از همه بیدار میشدم. سفره را میانداختم و جمع میکردم.
سال بعد آماده کردن غذای سحر را هم به عهده گرفتم.
در طول روز وقت نمیشد. وقتی همه میخوابیدند من بیدار میشدم. در آشپزخانه را میبستم. صدای گوشی را کمِ کم میکردم و با نوای دعای ابوحمزه و افتتاح، برنج دم میکردم و خورشت بار میگذاشتم.
گاهی اشکم از عبارت های دعا بود و گاهی از پیازی که برای خورشت یا سالاد شیرازی خورد میکردم.
خوبی سحری این بود که همه خواب آلوده بودند و کسی به شفته بودن برنج و بیرنگ و لعاب بودن خورشت توجه نمیکرد.
آنقدر این کار به دهنم مزه داد که سال بعدش گفتم سفره افطار را هم من می اندازم.
دیگر بعد افطار و بعد سحری جان نداشتم آنهمه دعا که برای هر روز ماه مبارک توصیه شده بود را بخوانم. مثل بقیه تا سحری میخوردیم، نماز صبح را میخواندم و میخوابیدم.
تا زمانی که با چادر سفید از خانه پدری رفتم، افطار و سحری رمضانها با من بود.
حس ناب آن سحرهای گره خورده با نوای ابوحمزه و افتتاح و دعای سحر، هنوز با من است. آن روزها در ماه خوب خدا همه مهمانش بودیم. اما دوست داشتم مثل وقتهایی که میروی مهمانی شلوغ و صاحبخانه که با تو صمیمیتر و راحتتر است، برای پذیرایی از بقیه مهمانها روی تو حساب میکند، دور عزیز کردههای خدا بچرخم.
مثل کاسهای که آب تویش میریزند که تشنهای سیراب شود و ناخواسته جان کاسه هم طراوت میگیرد، آن روزها وجودم از برکات این ماه، پر طراوتتر از همیشه بود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پانزدهم
کنارِ تخت نشسته و خیره به دستگاه سفید بزرگی بودم که با شیلنگ، خونِ بدن لاله را جابهجا میکرد. کلیههای دخترکم بدنش را ترک کرده و یکماهی میشد که روی تخت بیمارستان جا خوش کرده بود.
همهی سی روز را با آن دستگاهِ بد قواره که برای لاله حکمِ زندگی داشت دیالیز شده بود، که اگر نبود تمام اعضای بدنِ چهارده سالهاش از کار میافتاد. اسید خون بالا رفته و سموم بدنش زیاد شده بود.
دکتر زارعی، با پنجاه و خردهای سن اما سرزنده و با دهان پرخنده وارد اتاق شد: «خب ،بالاخره رسیدم به لاله جانِ خودم. حالت چطوره دختر؟»
لاله سرش را سمتِ دستش که رو به سقف بود، کج کرد: «اگر این شلنگا رو دیگه به دستام فرو نکنید، خوب میشم.»
آقای دکتر جلوتر آمد و علامتها و عددهای روی دستگاه را نگاهی انداخت: «خانم، این دخترتون خودشو لوس میکنه، وگرنه حالش از منم بهتره. در جریان باشید.»
لبهای لاله کمی از هم باز شد: «کِی مرخصم میکنید؟»
دکتر روی برگههای معاینه چیزهایی نوشت: «فردا دیگه میری خونهتون، از دستِ ما هم راحت میشی. فقط چون دلم برات تنگ میشه یه روز درمیون بیا من ببینمت.»
دکتر برگهی دستش را به تخت آویزان کرد: «مامان، شما یه دقیقه بیا» و بیرون رفت.
دنبالش راه افتادم توی راهروی بیمارستان.
- فردا انشاالله دخترتون مرخص میشه. حالش فعلا نرمال شده. اما باید یک روز در میون برای دیالیز بیاد، تاانشاالله فاصلهش بیشتر شه. اما الان واجبه که همینطوری بیاریدش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- خیلی ممنونم، زحمت کشیدید این چند وقت.
- وظیفم بوده خانم.
دوباره به اتاق برگشتم و حرفهای دکتر را برای لاله تکرار کردم.
- مامان به نظرت، من خوب میشم؟
با خودم عهد کرده بودم قطرهای از اشکهایم را نبیند. نِی را داخل ساندیس فرو کردم و به سمت دهانش بردم: «آره مامان جان، چرا خوب نشی؟! دیدی که آقای دکتر هم گفت: 'این چند وقتی که تو بیمارستان موندی. حالتو سر جاش آورده.' اگر تا چند وقت هم دیالیزاتو سرِ موقع بیای و بری که دیگه عالی میشی.»
با دو انگشت، به ملحفهی صورتی که رویش بود، وَر میرفت و همانطور که به دستش نگاه میکرد، نفسِ بلندی کشید: «مممم، مامان میگم. خدا که مامانِ به این خوبی بهم داده. چرا پس اَزم دورش کرد؟»
پای قول و قرارِ با خودم ماندم و لرزش دلم را توی صدایم نریختم: «دخترم، هرکس تو زندگیش یه جور امتحان میشه. امتحان من و تو هم دوری بوده لاله جان. تازه ما که خیلی دیگه همو میبینیم. ببین دیگه خونه آقا صادق میای. منم که خونه عمه میام میبینمت.»
صورتی ملحفه، از اشکهای لاله پررنگتر شد: «آخه مامان خدا چند تا امتحان از یه نفر میگیره؟ هم دوری، هم مریضی؟!»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/989
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
خانمها توی خیابون در صفهای نماز نشستن. خدا رو شکر جمعیت زیاده. دو تا دختر بچه هشت، نه ساله تو پیادهرو دارن با هم دوست میشن. تو مرحله آشنایی و اطلاعات شناسنامهای هستن؛
- تو تنهایی؟ خواهر برادری، چیزی!! داری؟
+ ما سه تاییم. یه خواهر و یه برادر دارم. البته اگه خودم رو هم حساب کنیم، با آبجیم میشیم دو تا😶
- آهان! چهار تا خواهر هستید، پنج تا بچه؟😶
سیستم محاسباتشون خیلی پیچیدهست!😅
دمتون گرم که بچهها رو میارید راهپیمایی روز قدس💖🇵🇸🇮🇷 یه کوچولو روی ریاضیشون هم کار کنید دیگه عالی میشه...
#فاطمه_خسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
لگوی زرد را روی لگوی قرمز میگذارم و نگاهی به خانهی بیقاعدهی عروسکش میاندازم. دارم فکر میکنم خوب میشود یک لگوی قرمز دیگر کنار قبلی بگذارم، که میگوید: «مامان من میتلسم(میترسم) تو پیشم نباشی… قووووول بده همیشه پیشم باشی.»
میگویم: «من همیشه مراقبتم مامان. اگر هم لازم باشه جایی برم، پیش کسی که دوستش داری و جایی که بهت خوش بگذره میذارمت.»
- نه تو بری کسی میاد. یه آقایی میاد منو با تفتگ میتوشه(میکشه)!!
گفتوگوی این روزهای من و نورای ۳سال و یکماهه حتما به این موضوع میرسد. دخترک در این سن دوباره با اضطراب جدایی دست و پنجه نرم میکند، ولی اینبار خیالپردازی و داستانسرایی هم چاشنیاش شده؛ من هر لحظه باید به شکلی، امن بودن و امنینت داشتن را برایش ترسیم کنم.
در آغوش میگیرمش، محکم، گرم و آرام. میگویم: «من و بابا همیشه مراقب تو و خودمون هستیم. مراقب خونهمونم هستیم؛ هیچکس بدون اجازهی ما نمیتونه بیاد خونهمون مامان جان.» و به کشیدگی قول گفتن خودش، با اطمینان میگویم: «بهت قووووول میدم.»
بغض کوچکی در گلویم نبض میگیرد، میپرسم: «اصلا تو تا حالا آقایی رو دیدی که تفنگ داره؟ یهو بیاد خونهی کسی و بهش صدمه بزنه؟!»
- نه ندیدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حق به جانب ادامه میدهم: «پس هیچکس اینکار رو نمیکنه.»
بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار میدهد و میگوید: «تو راست میگی مامان» و رهایم میکند و در دنیای بازی خودش غرق میشود.
میرود و من را با بغضی که با اشک از خفهکردنم دست برداشته تنها میگذارد. اشکهایم یواشکی روانه میشود و فکر میکنم؛ کاش میتوانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه پیدا کرده کاملا بهجاست. واقعیست. میشود خانه جای امنی نباشد نورا. میشود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمدهاند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان.
میشود هر روزِ کودکی همسن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد.
میشود کیلومترها آن طرفتر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظهای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد.
تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلبهای آنها با فکر بمب هر آنْ میلرزد.
نمیتوانم به تو بگویم اینها را حالا، اما مینویسم و مینویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت سر گذاشتند و چه خونهایی بر ریشهی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان.
انشاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊
#فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست «خانه»_ جان و جهان.mp3
7.41M
#روایت_شنیدنی
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
نویسنده، گوینده و تنظیم: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_شانزدهم
در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بیتابی و بیقراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود.
صبور شده بودم تا با روحیهام به لاله جان بدهم.
تا دو ماه، همانطور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز میبردیم.
وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه میسپردیم و بعدترش هفتهای دو روز.
دو سالی میشد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود.
به جای درس و مشق، هفتهای یکبار روزهای نوجوانیاش را دیالیز پر کرده بود.
خانمی شانزده ساله شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزهاش اصلا نمیخورد.
به تنهایی یک خط اتوبوس سوار میشد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر میرفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعتهایِ بیمارستان را با آنها پر میکرد.
گاهی هم کتابهای مورد علاقهاش را با خودش میبرد و زیر دستگاه میخواند.
برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم شد. اگر میتوانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمیگشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«توی این دو سال خبری از بهبود نبوده، اگر آقا بطلبه حتما میخواد شفا بده.» با این فکرها چراغِ دلم چلچراغ شد.
آخرین عدد روی شمارهگیر، با انگشت اشارهام چرخید و تلفن را به گوشم چسباندم.
بوق دوم بود که عمه «بفرمایید» را گفت.
- سلام عمه! حالت چطوره؟ پات بهتر شده؟
عمه سلام و احوالِ بیحس و حالی کرد و از درد پایش شکایت داشت.
- عمه میخواستم لاله رو ببرم مشهد. از باباش اِجازهشو میگیری؟
صدای عمه از پشت تلفن، خندان به گوشم رسید: «فکر نکنم داوود حرفی داشته باشه. بازم بهش میگم. ببرش شفاشو...»
صدای هق هق عمه نگذاشت ادامهی جملهاش را بشنوم.
با آبجی و لاله و کاروانی که راهی مشهد بودند، عازم شدیم. زحمت نگهداری بچهها را به مامان داده بودم. از آقا صادق که اجازهی زیارت و شفا گرفتن دخترم را خواسته بودم، با نفس عمیقی جوابم را داده بود: «زهرا جان تو انقدر زحمت برای بچهها و مامانم میکشی که حالا یه هفته هم بری با لاله به جایی بر نمیخوره. تازه حاجخانوم هم که میاد بنده خدا.»
بغضم را قورت دادم: «دعا کن با شفای این بچه برگردم.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/994
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
شب قدر مادرهمسرم به علی ۵/۵ ساله گفتند: «امشب غسل داره.»
علی گفت: «غسل چیه؟»
مادرهمسرم گفت: «یه کار عبادی مثل نماز.»
از طرفی علی از من شنید که گفتم: «فاطمه رو بردم حموم، غسل هم دادم.»
از مجموع این دو حرف...
وقتی از حمام آمد بیرون گفت: «مامان! منم غسل کردم.»
گفتم: «آفرین پسرم! مگه بلدی؟ چطوری؟»
گفت:« آره دیگه، رفتم حموم دوش رو باز کردم،
رفتم زیر دوش سجده کردم!!!» 😄🥴
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان مادران روایت میکنند ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تجویز_خانم_دکتر
#روایت_شانزدهم_مجله
با دست راستم محکم جعبهٔ کیک را چسبیده بودم، دست چپم کیف مدرسه بود و سعی داشتم با گوشهٔ آرنج، دکمهٔ آسانسور را بزنم که خانم همسایه مرا دید. فوری جلو آمد و جعبهٔ کیک را گرفت، دکمه را برایم زد و حال و احوال کردیم. پرسید:
- پیشدانشگاهیها هم مگه برای خرید بیرون میرن؟
- امروز تولدمه. بعد از مدرسه با مادرم رفتیم کیک خریدیم حال و هوام عوض شه.
- عه؟ پس امشب مهمونی دارید!
لبخند زدم. گفتم که هفتهٔ دیگر ماه مبارک شروع میشود، شب اول ماه افطاری میگیریم و همانجا هم تولد را برگزار میکنیم!
خانم همسایه فوری گفت: «امسال به مهرناز گفتم روزه نگیره، تو هم امسال روزه نمیگیری دیگه، نه؟» لبخند روی لبم ماسیده بود، مانده بودم چه جوابی بدهم! آمدم توضیح بدهم که من از کلاس سوم دبستان به اینطرف هیچ سالی نتوانسته بودم روزه بگیرم اما با تفکرات خانم همسایه که روزهداری را با پیشدانشگاهی بودن من و مهرناز در تضاد میدید صحبتهای من شبیه بهانه به نظر میرسید.
خدا بیامرزد پدر آسانسور را که به موقع رسید. فوری جعبهٔ کیک را از دستش گرفتم. با پشتم، درِ آسانسور را هل دادم و خداحافظی کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛