eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
811 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
کوله را که از بالای کمد دیواری پایین می‌آورم، شروع می‌کنم به گشتن تا داخل زیپ‌ها را تمیز و کوله را مهیای مشایه کنم. کوچکترین زیپ را که باز می‌کنم، سوزن و نخ مشکی را می‌بینم. یادم می‌آید اربعین گذشته که این سوزن و نخ را داخل کوله گذاشتم، تا مرز رفتیم اما قسمت نشد زائر شویم و تا الان داخل کیف مانده. هر بار که برای سفر کاری همسر کوله می‌بستم، می‌گفتم:«خوب این نخ و سوزن هم باشه، یه وقت نیاز می شه». حالا با گذشت یک سال این نخ و سوزن دور دنیا را گشته اما هنوز منتظر مقصد اصلی است. دوباره آن را داخل زیپ می‌گذارم و بقیه وسایل را جا می‌دهم. دو روز بعد که به اذن یار رسیده‌ایم به نیمه‌های مسیر مشایه، حوالی اذان ظهر موکبی پیدا می‌کنیم که به اندازه من و دخترک و پسر کوچکم در قاعة‌النسا جایی داشته باشد. درست در جلوی درب موکب به اندازه یک نفر جای خالی هست. داخل می رویم. بعد از ما دو پیرزن عراقی هم وارد می‌شوند و موکب آنقدر پر است که جای سوزن انداختن نیست. از شدت گرما و خستگی همان‌جا پایین پای ما می‌نشینند و همان جای کوچک را با هم تقسیم می‌کنیم. چند دقیقه که می‌گذرد یکی از پیرزن‌ها با ما هم‌کلام‌ می‌شود. به اندازه همان چهار کلمه‌ای که عراقی بلدم از تعداد بچه‌هایم می‌پرسند و اینکه از کجا آمده‌ام و من هم می‌فهمم که اهل بصره هستند، شهر ابومهدی. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ همین طور که مشغول صحبت و لبخند هستیم، پسر نوپایم زیپ کوله را باز کرده و تمام محتویاتش را بیرون ریخته. کلافه از دست پسرک با عجله شروع می‌کنم وسایل را جمع کنم که پیرزن به نخ و سوزن اشاره می‌کند و چشمانش برق می‌زند و چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. تصور می‌کنم می‌گوید سوزن و نخ را از جلوی دست بچه بردارم که خطرناک است اما دوباره اشاره می‌کند و پایین پیراهن مشکی و خاکی‌اش را نشان می‌دهد. خوشحال می‌شوم و دو دستی تقدیمش می‌کنم. می‌گوید: «ماشوف» و در ادامه جمله‌ای می‌گوید. از ماشوف می‌فهمم منظورش این است که چشمش نمی‌بیند که سوزن را نخ کند و می‌خواهد خودم برایش نخ کنم. با سرعت سوزن را نخ می‌کنم و ته نخ را گره می‌زنم و می‌دهم دستش. شروع می‌کند به کوک زدن پایین پیراهنش که گویی به جایی گیر کرده و به اندازه یک وجب پاره شده. او می‌دوزد و من خوشحالم که نخ و سوزن داخل کوله‌ام بالاخره به مقصدشان رسیده‌اند. پسرک را می‌بوسم که در آن لحظه کوله را به هم ریخته بود تا سوزن و نخ به آرزویشان برسند. دور دنیا را بچرخی تا برسی به مشایه و بشوی جزیی از لباس زائر حسین. عاقبت بخیری یعنی همین، یعنی به اندازه نخی باشی در لباس زائر حسین. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ زن رو به مادرم کرد و پرسید:«چرا گریه می‌کنه؟» مامان خودش را سمت راست درگاه، همان جا که راحت‌تر دست به ضریح می‌رسید جا داد و گفت:«دلش می‌خواد دستش برسه به ضریح». عینک پلاستیکی بنفش بی‌ریختِ نه ده سالگی‌ام را در‌آوردم. اصلا دوستش نداشتم. شده بود یک مزاحم همیشگی؛ وقتی روبوسی می‌کردم، وقتی می‌خوابیدم، وقتی در سرمای زمستان وارد خانه‌ای گرم می‌شدم و بخار می‌گرفت، وقتی با خواهرم به هم بالشت پرت می‌کردیم. به خصوص وقتی که گریه می‌کردم و پلک‌هایم رد اشک شور را رویش به جا می‌گذاشت و نمی‌توانستم ضریح را خوب ببینم. درست مثل همه دهه شصتی‌هایی که هیچ وقت دستمال کاغذی توی جیبشان نبود، با پشت دستم آب دماغم را گرفتم و به سوال آن زن فکر کردم. «راستی چرا گریه می‌کنم؟» مقنعه‌ چانه‌دارِ سُرمه‌ای‌ام را سر کرده بودم. هیچ وقت از خودم خوشم نمی‌آمد. از آن مقنعه هم حتی! شاید به خاطر متلک‌های سه تا برادرم بود که ژن ایگرگ‌شان همیشه فعال بود و مثل همه پسربچه‌ها که مرض دارند و چرت و پرت می‌گویند، همه‌اش به من پیله می‌کردند. از خودم اصلا خوشم نمی آمد اما آنجا که ایستاده بودم، راضی‌ترین، قانع‌ترین، و دلخوش‌ترین دختر ده ساله‌ی گریان توی دنیا بودم. دلخوش به همان لحظه ... آن لحظه عمیقاً سرخوش بودم. هیچ چیز نمی‌دیدم. به جز شبکه‌های نقره‌ای به هم پیوسته‌ای که زن‌ها پارچه‌ی سبز به آنها گره می‌زدند و بعضی‌ها هم گره‌ها را باز می‌کردند. من هیچ چیز نمی‌دیدم. اما می‌دیدم انگار، یک نفر را که نمی‌توانستم ببینم‌. ✍ ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ من دور ایستاده بودم، اما خودم را در آغوشش رها می‌دیدم. معلق درهوا، اما درآغوش امن کسی که مرا واقعا می‌خواست و واقعا دوستم داشت. مادرم نمی‌دانست، اما من نمی‌خواستم دستم به ضریح برسد. من می‌خواستم ثانیه‌های عمرم در همان لحظه از حرکت باز ایستد و من در همان نقطه باقی بمانم و فقط نگاه کنم و مدام اشک بریزم. دختر ده ساله‌ی شرمنده از نمازهای تق و لق‌اش، دختری که خیلی زیر رگبار سرزنش می‌رفت، در آن نقطه احساس می‌کرد یکی دارد نگاهش می‌‌کند که قدر همه‌ی دنیا قبولش دارد. با همه‌ی کارهای بدش، با عینک بدریخت و پاهای تپلش، با نمازهای یکی درمیانش، با زبان درازش، با فضولی‌هایش. دختر ده ساله‌ی ایستاده در درگاهِ ضریح، خودش را زیر بارش لطف رئوفی حس می‌کرد که دلش نمی‌خواست از زیر آن بارانِ خیس و گرم، بیرون بیاید. من می‌خواستم بایستم، تا ابد همان‌جا بایستم و نگاه کنم و سکوت کنم و گریه کنم. من نمی‌خواستم دستم به ضریح برسد. ای جانِ جهان! جان و جهان بنده تو ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
به علامه طباطبایی گفتند:«چه کنیم (ع) نزد خداوند واسطه شود؟!» ایشان گفتند بروید حرم و بگویید: «بفاطمه، بفاطمه، بفاطمه(س)» سه بار آقا را به فاطمه(س) قسم بدهید امام دعایتان را مستجاب می‌کنند. (علیه‌السلام) جان و جهان ما تویی...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام خوبین؟ صبحی اومدم حرم امام رضا؛ نایب الزیاره بودم. این بیت نظرم رو جلب کرد. یاد جان و جهان افتادم😍 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz
؟ خیال همسرم را راحت کرده بودم، اما خودم بی‌استرس نبودم. سفر برای خانمی که همسرش در آن سفر یار و همراهش نیست، سخت و همراه با نگرانی‌ست. مخصوصا اگر همسر تاکید زیادی داشته باشد که «حواست باشه از همسفرا جدا نشی، راهو گم نکنی، گم نشی، غریب و سرگردون و تنها نمونی. با جمع برو، با جمع برگرد». و تو خیالش را راحت کرده باشی که «چشم، حواسم هست، راه رو بلدم، امنیت برقراره، مسیر ناآشنا نیست ولی چشم». اما چشمتان روز بد نبیند. خانم توی شلوغی و ازدحام جمعیت، جایی که نه خودش و نه همراهان اینترنت ندارند، گوشی‌ها آنتن ندارند و خلاصه هیچ راه ارتباطی وجود ندارد که به گروه ملحق شود، گم شود. از آخرین باری که گم شدم، شاید نزدیک سی سال می‌گذشت، تا همین چند شب پیش. شب آخری که کربلا بودیم، من به مدت چهار ساعت گم شدم. راه ناآشنا نبود، من دختربچه سه ساله نبودم، دشمن نامحرمی دوره‌ام نکرده بود، اسیر دست دشمن نبودم، کسی نگاه چپ به من نمی‌کرد، کسی قصد کتک زدن من را نداشت و اتفاقا هرکس متوجه می‌شد که گم شده‌ام، سعی می‌کرد کمکم کند. یکی بهم پاوربانک داد، یک نفر دیگر هات‌اسپاتش را فعال کرد که به نت وصل شدم، دیگری گفت:«بیا با گوشی من که هم نت داره، هم رومینگش فعاله، تو هر پیام‌رسانی که فکر می‌کنی همراهانت دسترسی دارن، بهشون پیام بده و موقعیتت رو بگو». خلاصه من در جمعیت امن، محترم و شریفی بودم اما پریشانی، اضطراب، نگرانی و ترس همه‌ی وجودم را فراگرفته بود. هر آنچه روضه از گم شدن دختر سه ساله ارباب شنیده بودم، برایم تداعی شد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ پریشانی و اضطراب عمه سادات برایم مجسم شد. حال بسیار غریب و قابل ترحمی داشتم. هر آنچه از نذر و توسل بلد بودم، انجام دادم اما فایده نداشت. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، نزدیک چهار ساعت گذشت. یواش یواش داشتم شاکی می‌شدم که چرا هیچ کدام از التماس‌ها و نذرهای من موثر نیست؟ چرا فرجی نمی‌شود؟جواب همسرم را چه بدهم؟ اگر مجبور شوم کل مسیر را تنها برگردم چه؟ هر لحظه دلهره و واهمه و اضطراب و اضطرارم بیشتر و بیشتر می‌شد. داشتم از پیدا شدن و ملحق شدن به بقیه، قطع امید می‌کردم. به سمت یکی از موکب‌ها به راه افتادم تا کمی استراحت کنم و دوباره دنبال همراهان بگردم. که درعین ناباوری و معجزه‌وار، خیلی اتفاقی یکی از همراهان که ایشان هم ناامیدانه دنبال من می‌‌گشت را دیدم. حال آن لحظه من از فرط شادی و ذوق قابل توصیف نیست، انگار دنیا را به من داده بودند. همان لحظه تلنگری به من زده شد که تو حق نداری توسل کنی و بعد شاکی بشوی. تو از هیچ کدام از ائمه طلب نداری. از خانم ام‌البنین خواستم ادب در برابر خدا و ائمه را به من هم یاد بدهند. این آموزنده‌ترین، ملموس‌ترین، سخت‌ترین و درعین حال شیرین‌ترین درس سفر اربعین من بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تعریف می‌کرد بچه یکهو شروع کرد به خندیدن. خنده‌ای که سابقه نداشت. به نقطه‌ای خیره بود. چشمانش برق می‌زد و از ته‌ِ دل می‌خندید. امتداد نگاهش را گرفتم. گمان می‌کردم در خنکای دم صبح صحن انقلاب، کفتری، کبوتری آن حوالی نشسته که دختر دوساله‌ام این‌گونه سر ذوق آمده. با پیش‌زمینه صدای قهقهه‌اش مسیر و انتهای نگاهش را کاویدم، چیز خاصی نبود؛ یک خادم که رو به پنجره فولاد در نهایت ادب سلام می‌داد. چند آقا در حال نماز. یک خانم در حال خواندن زیارت‌نامه، که تُندتند اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد، و سر خانم دیگری که تماما زیر چادر پنهان بود و روی زانویش جا داشت. با تعجب دخترم را بغل کردم و به سمت سقاخانه رفتم، بلکه آبی به صورتش بزنم و خنده‌ی ممتد بی‌دلیلش نگرانم نکند. هنوز کفش پا نکرده، صدایی زنانه سر من و تمام آدم‌های صحن را به طرف خودش برگرداند، به طرف جایی که چند لحظه پیش با دخترم آنجا نشسته بودم. خانم پنهان زیر چادر، حالا ایستاده بود. قدِ بلند و روی سبزه‌ای داشت. چنان حیران بود که انگار همین الان روح به تنش حلول کرده. دست‌هایش را بی‌اختیار توی هوا تکان می‌داد و بی‌وقفه داد می‌زد: «زبونم.... زبونم.... زبونم باز شد» ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ در چشم بهم زدنی، چنان غلغله‌ای در صحن افتاد که هول کردم. خادم‌های زن و مرد مثل سربازانی که رزمایشی را صدبار تمرین کرده‌اند، سریع دور زن حلقه زدند. خادمه‌ای سبزپوش، که می‌شد فهمید تمام جوانی‌اش را زیرپای همین زوّار، سنگفرش حرم کرده، صلوات می‌فرستاد و سعی در آرام کردن زن داشت. دخترم را محکم بغل کردم. اشک، عنان از کف چشم‌هایم ربوده بود و بند نمی‌آمد‌. با حسرت گفتم: «ناقلا! پس داشتی امام‌رضا رو می‌دیدی؟!» دوباره غش‌غش خندید. خادمی توی بیسیم داد زد: «دم پنجره فولاد یه کرامت دیگه داریم.» و سریع از کنارم گذشت. سربرگرداندم. جز همهمه‌ و شلوغی، چیزی معلوم نبود. خانمی که از سمت شلوغی می‌آمد، با صدایی آمیخته به بغض و شعف توأمان به همراهش می‌گفت: «دیدی وایساده بود؟! من خودم دم نماز صبح دیدم با ویلچر اومد.» هنوز حرفش را توی ذهنم حلاجی نکرده بودم که صدای نقاره‌خانه بلند شد... این روایت یکی از روزهای پانزده سال پیش در حرم امام رضاست که مادری بعینه شاهد بود در یک ساعت، دو عنایت از سمت حضرتش شامل حال زائرین و مجاورین شد‌. همه معمولا این نسخه از شفا را به رسمیت می‌شناسند و با آن مأنوسند. چیزی غیبی و معجزه‌وار. اما روایت‌های معتبر دیگری هم از شفا وجود دارد که در صحن زندگی متوسلین به اهل‌بیت، در رواق باور آنها و در ضریح قلب‌های متوجه اتفاق می‌افتد. پیرمردی که بعد از روضه‌ی اباعبدالله، کینه‌ی بیست‌ساله‌ای را می‌بخشد. مردی که در امامزاده‌ای بعد از شصت سال، از پس لرزش تردید دست‌هایش برمی‌آید و پنج میلیارد خمسش را چک می‌کشد. زنی که در ستون ۸۰۱ مشّایه، با داغ فرزندش که بر اثر اشتباه پزشکی مرده بود، کنار می‌آید و به روی دخترک عراقی ‌می‌خندد. خندیدنی که یک‌سال بود برایش محال بنظر می‌رسید. جوانی که بعد از سفر مشهد از قعر تاریک افسردگی و انزوا به سطح امید ‌می‌آید و با خانواده سر سفره می‌نشیند. دختر جوانی که بعد از چلّه‌‌ی زیارت عاشورا، بیماری‌اش را با تراشیدن موهایش و شروع شیمی‌درمانی بالاخره می‌پذیرد و قوایش را برای مواجهه با آن جمع می‌کند. نوجوانی که در پانزده‌سالگی در مجلس حضرت‌ زهرا، نوری در سینه‌اش می‌شکفد و شیعه ‌می‌شود. شوهری که بی‌خبر از روز آخر چلّه‌ی حدیث‌کسای زنش، بساط حرام را جمع می‌کند و توی سطل آشغال می‌اندازد‌. حتی آن پیرزنی که نشسته، ساکت، روبه قبله، در پیراهن سیاه عزای آل‌الله، وقتی همه فرزندها و نوه‌هایش دورش هستند، آن‌قدر آرام جان می‌دهد که وقت تعارف چای بعد از روضه می‌فهمند که با گفتن آخرین یا زهرا، روح از بدنش خارج شده‌است. من هزاران شفا از اهل‌بیت دیدم که چون دفعتاً نبودند، هرگز در خاطرها نماندند و در روایتی ثبت نشدند. ای جان و جهان ما؛🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! - برو یه سر و گوش آب بده ببین این موکب، دستشویی تروتمیز داره؟ - باشه، پس شماها همین جا وایسین. همسرم رفت تا برایمان خبر بیاورد. دو سال محرومیت از پیاده‌روی اربعین، آنقدر سینه‌مان را تنگ کرده بود که وقتی حوالی نیمه شعبان، کرونا قدری شل کرد، کیف و کوله بستیم و راهی عراق شدیم. حالا دو روز مانده بود تا نیمه شعبان و ما حوالی عمود ۳۰۰ قدم برمی‌داشتیم. طریق خلوت بود و از صبح علی‌الطلوع که از حرم امام علی راه افتاده بودیم، هیچ موکب ایرانی در مسیر ندیده بودیم. موکب‌های عراقی با فاصله و امکانات حداقلی در راه‌مان بودند و بعضاً سرویس بهداشتی سالم و مرتب نداشتند. خورشید غروب کرده بود و چیزی تا اذان مغرب نمانده بود. دم موکبی که چراغ‌های روشن و رفت و آمد آدم‌ها در آن، خبر از فعال بودنش می‌داد ایستادیم و منتظر خبر همسرم شدیم. وقتی برگشت، صورتش پر از خنده بود. - چی شده؟ به چی می‌خندی؟! - رفتم تو، از مسیول موکب پرسیدم:«مرافق موجود؟» جواب داد:«ملافه نداریم، اما پتو هست!» هیچ انتظارش را نداشتیم که آن موکب، ایرانی باشد. لابد خادم موکب هم انتظار نداشت مردی سفید پوست با موهای بور با او عربی حرف بزند! با جان و جهان باش ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حالتِ چهره‌اش کمی شبیه مادرم بود اما این اصلا دلیل دلدادگی‌ام نیست. بدجور پریشانش شده‌ام. بیشتر از پانزده روز از آن دیدار می‌گذرد و من هنوز محو او هستم. دوست دارم بنشینم و از دوری‌اش زار زار گریه کنم. همان زنِ میانسالِ کوتاه قد لاغرِ به شدت سبزه. صورتِ گرد و گونه‌های برجسته و لپ‌های فرورفته‌ای که نمی‌دانم نتیجه دندان مصنوعی است یا طبیعتش. و مهمتر از همه، آن مردمک‌های مشکیِ توی فکر فرورفته چشمانش... این، صحنه ایست که در مقابل چشم‌هایم قامت راست کرده، به من لبخند می‌زند و من را در حسرتی مدام فرومی‌برد. بعد از همه ما شام می‌خورد و قبل از همه، زمانی‌که هیچ‌کدام از جمعِ شصت، هفتاد نفره‌مان نمی‌فهمیدیم، بیدار می‌شد. ما بعد از نماز صبح، زمانی چشم باز می‌کردیم که سفره صبحانه برپا بود و او سرشار از انرژی و شادابی خدمت می‌کرد؛ با عروس جوان قدبلندش که فارسی بلد بود و دخترش و زن دیگری که انگار او هم دخترش بود. صبحانه و نهار و شام و میان‌ وعده حدود هفتاد زن بچه‌دار یک طرف، تر و تمیز کردن حمام و دستشویی و آشپزخانه و سالن‌ها و سطل‌های زباله هم یک طرف. کاری بود سنگین که یک دهمِ آن، در یک ساعت، امثالِ من را به اعتراض و ناله می‌کشاند. اما آن زنِ عاشق و بچه‌هایش را نه. برق را هم که نگویم. شاید روزی ده بیست بار قطع می‌شد و کولر خانه خراب می‌شد. مردی میانسال بدون هیچ اعتراضی از حیاطِ مردها می‌آمد و تمام آن ده بیست بار تعمیرش می‌کرد. یک لحظه هم بدون آبِ خنک و کولر نماندیم. باقالی پلو و قورمه سبزی ایرانی را ماهرانه می‌پخت. خوب می‌دانست بعد از غذا، چای باید بخوریم تا بشورد و ببرد! امکان نداشت از احدی از مهمان‌ها کمک بخواهد، مگر اینکه خودمان داوطلب شویم. راستش توی آن همه خانم، تنها یکی دو نفر بودند که داوطلب کمک می‌شدند. از خجالت بود یا خستگی، نمی‌دانم. بگذریم، اما شاید رسم مهمان شدن با کمک دادن به صاحبخانه قشنگ‌تر می‌شد. با دشداشه مشکی‌اش که می‌رفت توی آشپزخانه، اول گوشی‌اش را می‌گذاشت روی پخش نوحه‌های عربی و بعد، یک ریز کار می‌کرد. اما نه مثل امثال من که با اطرافیان صحبت از اینجا و آنجا کند و غذابپزد، نه. این زن، یک جور خاصّی محو بود. محو چه چیزی؟ نمی‌دانم. حسرت و احترام، همراه با شرم، و یا بهتر بگویم، حضور دائمی در محضر وارسته‌ای انگار. این، حالتی بود که از او می‌دیدم. حسرت و تلاش برای رسیدن... انگار می‌ترسید تمام شود و او نتوانسته باشد آن‌ جور که باید عاشقی‌اش را عیان کند. رگباری کار می‌کرد. برنج پاک می‌کرد و دم می‌گذاشت. جمع و جور می‌کرد. آب یخ درست می‌کرد. چای می‌داد. از بیرون آب می‌آورد. حمام را بررسی می‌کرد. زباله جمع می‌کرد. دخترها و عروسش هم درکنارش، اما خداوکیلی او بیشتر. از مدیریتش هم بگویم. حرفش حرف بود. تا می‌گفت ظرفشویی برای آبکش برنج خالی شود، دخترش سریع دست به کار می‌شد، با عجله‌ای که انگار دستور از پادشاه رسیده باشد. وقتی می‌رفتی کمک، خیلی خوشحال می‌شدند. اما جزو مبادا بود که خودشان از کسی کمک بخواهند. وقتی بهش می‌گفتی «درخدمتم»، می‌گفت «خدمت امام حسین باشی». آه خدا...آن زن عظیم بود...عظیم... برنج را که توی قابلمه می‌ریخت، کفگیر فلزی دسته‌ درازش را توی دستش می‌گرفت و روی چهارپایه می‌نشست؛ به یک جا خیره می‌شد و با نوحه زمزمه می‌کرد. حالِ او عاشقیِ مدام بود. همان لحظه دوست داشتم کف پایش را ببوسم. پایش را نه ها، همان کفِ کفِ کفِ پاهای خسته و وارسته‌اش را. به قول ما ایرانی‌ها، گویا آدم‌های مایه‌داری بودند اما این خضوع و افتادگی کجا و بازرگان بودن کجا. خودت را بگذار جای او. حاضری درِ خانه‌ات را که یک عمر برای جمع و جور کردنش خون دل خورده‌ای، نصفه شب باز بگذاری؟ اتاق هال و پذیرایی و خانه عروس جوانت را دربست در اختیار یک عده آدم خاکی و کثیفِ بو گرفته و عرق کرده بگذاری که حتی نمی‌دانی رسم مهمانی را بلدند یا نه؟ اصلا از کدام کشور آمده‌اند؟ داعشی‌اند یا شیعه؟ مسلمانند یا کلیمی؟ حاضری؟ آن عراقی‌های خالصِ بی‌شیله پیله را، تا از نزدیک نبینی، نمیفهمی که من عاشق شده‌ام! جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan