فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️آثار کوتاهی در نماز ...!
#راض_بابا♥️
#قسمت_شصت_وششم🍓
برگه را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش به چشمان من سد نشود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمی خورد. من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدای گرفته گفت:
_ من اصلا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمندهام.
دستم را بالا آوردم تا برگ را کنار بزنم و نگاهش را بخونم اما سریع برگ را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت. در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم. مامان خیلی شرمنده ات هستم. میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم انشاالله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به ۲۰ برسونم.
تَری صورتم را حس می کردم. سریع پشت در بسته اتاقش رفتم. دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوهای مدرسه رو تختش نشسته بود تا من را دید سرش را پایین داد.
جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. معدل تو برای من بهترین معدل چون تلاش کردی. تا اول دبیرستان معدل ۲۰ میشد الان هم نوزده و سی و سه صدم. خیلی با هم فرقی نداره. همنظور که سرش روی شانهام جاخوش کرده بود همچنان نمیخواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت:
_ مامان. قربونت بشم. با چه رویی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید ۲۰ میشد.
راضیه رابین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه من خیلی ازت راضی هستم تو توی درست موفقی و این معدل برای من از ۲۰ هم با ارزشتره.
باز راضیه حالا هم خود را زیر ملاحفه سفید پنهان کرده بود تا مجبور نشود حال زارم رو ببیند. میخواست اظهار شرمندگی کند. سرم را برگرداندم و روبه پرستار گفت:
_حداقل پارچه را باز کنید تا بچه ام را ببینم. پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند. حس میکردم راضیه مثل کودکی هایش شیر خورده و خوابیده است.
می خواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود.چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم تا دستم را بین موهایش ببرم. از خیسیش خنک شدم سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتم قرار دادنم و بویش را استشمام کردم.
#راض_بابا🌱
#قسمت_شصت_وهفتم🚛
(مامان شهادتتمبارک)
خدا را شکر که به آرزوت رسیدی. وقتی در مورد شهدا حرف میزد گمان نمی کردم امروز یکی از آنها شود. گاه غصه میخورد و میگفت مامان وقتی توی خیابون یه صحنه های رو میبینم با خودم میگم اینا چه جوری میخوان جواب خانواده شهدا و جانبازان رو بدن. آنها با ظاهری که برای خودشان درست می کنند روی خون شهدا پا می گذارند.
این مدادی که ما دست میگیریم و باهاش می نویسیم تمام امکاناتی که داریم همه اش را مدیون خون شهدا هستیم اگه اونها نجنگیده بودن اگه از جون و مال و خانواده شون نگذشته بودن اصلا شرایط درس خوندن ما فراهم نمیشد پس ما هم باید مراقب رفتارمون باشیم.
تمام صورتش را بوسیدم و لمس کردم. رگههای اشک عجول از گونه هایم سرازیر می شدن. دستی به ابروها و موهایش کشیدم.
_ راضیه ناراحت نباشیااا! من خوشحالم تو داری میری، سفرت به سلامت،من اومدم بدرقت کنم. ناگهان همان حرف عجیبی که چند روز قبل از انفجار را زد در ذهنم تداعی شد.
در آشپزخانه نشسته بودم و چاقو به دست سیبزمینیها را خلال میکردنم که راضیه وارد آشپزخانه شد
_ به به چه بوی خوشمزه ای!
کنارم دو زانو نشست و به دستان من چشم دوخت سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم
_راستی راضیه اردوی قرآنی تون خوب بود؟
لبخند صورتش را دربرگرفت
_عالی بود. مربیمون خیلی از صوتم تعریف کرد. انگار به حال و هوای روز اردو برگشت که گفت:《 مامان می خوای سوره تین رو برات بخونم》
با خوشحالی گفتم:
_ آره بخون ببینم!
نگاهش را به نقطهای معطوف و شروع کرد کارد و سیبزمینی در دستم، معلق در هوا مانده بود و نگاهم محو راضیه شده بود. بارها صوتش را شنیده بودم. چه بعد از نماز صبح و موقعی که از درس خواندن خسته میشد و چه در ماشین که به کوه سبز می رفتیم اما این دفعه زیباتر از همیشه بود.
_راضیه مامان چقدر خوب خوندی. صدات به دل میشینه صوتت بهتر و قشنگ تر از همیشه شده. تکانی به خودش داد و چهار زانو نشست.
خرد کردن سیب زمینی ها که تمام شد رو به راضیه گفتنم
_انشالله مامان حافظ کل قرآن بشی!
کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت:
_ مامان دعای خیلی قشنگیه !
اما اول دعا کنید که قرآن را بفهمم. امروز فهمیدم اون قدر که با قرآن هستم قرآن را نمی فهمم با نگاه من را در بر گرفت و گفت مامان من به شما هم توصیه می کنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_شصت_ونهم🌺
حالا هم به استقبال رهبرش رفته و قربانیاش شده بود. پارچه رویش را پایین تر آوردم. قسمتی از سینهاش را پانسمان زده بودند. بوسهای زدم و پارچه را پایین تر کشیدم. ناگهان نفسم بند آمد و قلبم زیر و رو شد. لحظات آخر، قسمت کوچکی از قفسه سینهاش را شکافته بودند تا بهتر نفس بکشد. شکاف، ریهاش را هویدا کرده بود. پارچه را پایینتر آوردم.
"یازهرا!"
کبودی، نشان ریختن تابوک دیوار حسینیه به پهلو و بازویش داشت. ناگهان تیمور، مرضیه، علی و عمه هایش و مادرم هم وارد آیسییو شدند. میخواستند داغ دلشان را بیرون بریزند که من و تیمور دورهشان کردیم.
_ تو رو خدا جیغ نزنین. راضیه به آرامش رسیده. نگاه کنین لبخندش رو. نکنه راضیه رو ناراحت کنیدا!
مرضیهای که هجده روز با اینکه در دل خودش غوغا بود، دل ما را با حرف هایس آرام میکرد و از خانه برایمان غذا میآورد، حالا انگار نمیتوانست از جلوی در کنده شود. آهسته نزدیک شد و کنار تخت ایستاد. سرش را خم کرد. لبانش را به چشمان راضیه رساند. بوسهاش زد و عقب رفت؛ اما زانوهای علی همان دم در خمید و صدای ضبحهاش را برای اولین بار شنیدم. پرستاری جلو آمد.
_ خب بذارین ببریمش توی یه اتاقی تا همه بتونن بیان بالای سرش.
تیمور نگاهش را از راضیه گرفت.
_ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچهم رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_شصت_وهشتم🌺
"مامان، به شما هم توصیه میکنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد، قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو."
زردی سیب زمینی ها رو به تیرگی میرفت و من به حرفهای راضیه فکر میکردم. یکدفعه در خود فرو رفت. انگار میخواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت:"مامان، من یه آرزویی دارم ...دعا میکنین برآورده بشه؟"
التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم:"دختر من چه آرزویی داره؟"
از پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد.
_ مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهاش رو به کعبه باز شه.
با خودم زمزمه کردم:"آخه مگه همچین مطبی هم وجود داره؟!"
حالا بالای تخت راضیه، حس میکردم به آرزویش رسیده است. به یاد شنبه آخر، سرش را به بغل گرفتم تا خوابش کنم.
_ لالالالا گل نازُم/ لالالالا گلُم باشی/ همیشه در برُم باشی/ مامان قد و بالات مثال نی بلنده ...
دو روز دیگر، روز ورود رهبر به شیراز بود. می دانستم اگر راضیه میتوانست، حتماً به استقبالشان میرفت. اما دیگر جسمش یاری نمیداد. اوایل عید وقتی از مشهد برگشته بود، ذوقش را به زبان آورد.
"من قبلاً آقا رو توی تلویزیون دیده بودم، ولی امسال توی حرم دیدمشون. وقتی آقا اومدن، یه نوری تو صورتشون بود. اصلاً صحبتاشون انگار از خودشون نبود. از یه جا نیرو میگرفتن و اون نیرو جز دست یاری اما زمان(عجلاللهتعالیفرجه) چیز دیگهای نیست. اگه کسایی خواستن شایعه پراکنی کنن و توی دلتون رو نسبت به ایشون خالی کنن، شما به هیچ عنوان پشتشون رو خالی نکنین، اگه من قبلاً یه شکی ته دلم بود، اما الان یقین دارم که ایشون ولی فقیه و نائب اما زمان هستن. این بهترین عیدی بود که اما رضا(علیهالسلام) بهمون داد."
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتاد🌸
_ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچهم رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا(سلاماللهعلیه).
من هم چادرم را به کمر گره زدم و دعای معراجی از کیفم بیرون آوردم و روی سینه راضیه گذاشتم. تیمور یک طرف تخت و من هم طرف دیگرش را گرفتم و راهی طبقه سوم و سردخونه شدیم. تمام چشم انتظاریمان، ختم به شهادت شد.
باورم نمیشد اینقدر راحت با راضیه خداحافظی کرده باشیم. وارد حیاط که شدیم، غلغله شده بود. بچه های کانون، اقوام، همه آمده بودند. تا از ساختمان پا بیرون گذاشتیم، آقای انجوی نژاد و آقای جلایر، بانی حسینیه به سمتمان آمدند. چشمان سرخشان، گواه داغ سینهشان بود.
_ آقای کشاورز تسلیت عرض میکنم.
_ تسلیت برای چی؟ راضیه من تبریک داره!
_ خوش به سعادتتون. با خوب کسی معامله کردین. بالاخره لقمه حلالی که به بچهتون دادین، ثمر داد.
تیمور آهی کشید و گفت:"به یاد حضرت رقیه."
زن ها با گریه و ناله، دورم را گرفتند. صدایم را بلند کردم و گفتم:"راضیه من گریه نداره. همه دور راضیه بودند و با افتخار رفت. بمیرم برای حضرت زهرا. ایام فاطمیه هست، هرکس میخواد گریه کنه، برای مظلومیت حضرت زهرا گریه کنه."
تا به خانه رسیدیم، جانمازم را پهن کردم و در اتاق راضیه و مرضیه، سجده شکر به جا آوردم. هرکس کناری نشست و تا صدای گریهها بلند شد، تیمور وسط سالن ایستاد و گفت:"تو رو خدا فقط ساکت باشین که آزاری به همسایهها نرسه. الان ساعت دوازده هست و همسایه ها خوابن. ما داغداریم، اونا چه گناهی کردن؟"
ادامه دارد ...
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
مداحی آنلاین - درس بزرگ زندگی - استاد عالی.mp3
2.74M
درس بزرگ زندگی حضرت خدیجه(س)
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادویک🌸
(خدا کنه هیچکس اینو نخونه)
از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم، با سر به زیریش توجهام را جلب کرده بود. با کسی صحبت نمیکرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق، کنارش نشستم. دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم:"از چیزی ناراحتی؟"
نگاهی گذرا بهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت. مِن مِن کنان گفت:"راستش من چادر ندارم. خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضیه."
_ دوست داری چادر بپوشی، یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟
چهرهاش را درهم کرد و گفت:"دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من کوچیکتر بود و ..."
باید به نیابت از راضیه، کارم را شروع میکردم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:"شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکمتر بشه، من چادر راضیه را میدم بپوشی."
دوست داشتم مثل راضیه عمل کنم. چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا رفته، تلاشش را میکرد که اورا متوجه اشتباهش کند. روزهای آخر، کاری رابه من سپرد اما نتوانستم انجامش دهم. وقتی از مدرسه برگشت، در اتاق روبهرویم نشست و شروع به تعریف کرد:
_ مامان، یه مسئلهایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده. یعنی هرروز جلو چشمم داره اتفاق میافته و من به تنهایی نمیتونم از پَسِش بربیام. به خاطر همین ازتون کمک میخوام.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادودوم🌺
ازبیرون، صدای تلویزیون میآمد. دستم را به چانه گرفتم و به حرفهایش دقیق شدم.
_ توی مدرسهمون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچههاس و تنها دغدغهشون هم رفتن به خارجه. اونا میخوان بقیه روهم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم میکنن که توی درسشون خیلی افت میکنن. مامان، اونا حتی به بچهها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو.
دوران راهنماییاش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتن های بین راه بعضی از دخترها، راضیه و مرضیه را تا در مدرسه میرساندم.
_ یکی از بچه های سرویسمون هم به دامشون افتاده. یکی، دو ماه اول مدرسه، دختر سادهای بود و پوشس خوبی داشت. اون گروه، اول از طریق دوستی جذبش کردن. تقریباً دوماهی که گذشت، وقتی سرویس میرسید در خونهشون، سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد، ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد هم با هرچی که میومد، سر موقع میرسید مدرسه.
و باز به یاد میآوردم، روزهایی را که راضیه به خاطر جو بد سرویسشان، با گریه به خانه میآمد.
_ مامان، من به اون گروه تذکر دادم که نکنین این کارا رو. از خدا بترسین. اما اصلاً این چیزا براشون مهم نیست. میدونین چیه؟ به مدرسه هم نمیشه گفت. چون توی این موارد برخوردشون خیلی تنده. طرف رو انگشت نما میکنن اون هم به جای برگشتن، به اون گروه وابستهتر میشه. اما من راهش رو پیدا کردم ...
ذهنم را از همه چیز خالی کردم و دقیقتر به حرفهایش گوش سپردم. گاهی به چشمانش زل میزدم و گاهی هم به تکان لب هایش.
_ مامان، من اینجا یه کار بدی انجام دادم، اما خدا خودش میدونه برای کمک به هم نوعم بوده. امروز موقعی که مسئول حضور و غیاب اومد توی کلاس، به زهرا گفتم سرش رو گرم کنه، تا من یه کاری انجام بدم. تا زهرا باهاش گرم صحبت شد، منم سریع از روی دفتر حضور و غیاب، شماره خونهشون رو حفظ کردم.
لبخند، صورتش را نقش زد. کمی جابهجا شد و چهار زانو نشست.
_ حالا فقط یه زحمتی برای شما دارم. شما از کیوسک، به زنگی به خونهشون بزنین. آخه نمیخوام شماره خونهمون بیفته و بفهمن که کی بوده و باعث خجالت بشه. زنگ که زدین، فقط با مادرش صحبت کنین. بگین یه کم مراقب رفتوآمد دخترتون توی راه مدرسه باشین. همین.
من چندروز بعد شماره تلفن را گم کردم و نتوانستم کار راضیه را خاتمه دهم، اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیام را جبران کنم.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوسوم🌸
اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیان را جبران کنم.
دختر با لبخند، جواب مثبتش را برای پوشیدن چادر داد. برخاستم تا سمت کمد، به سراغ وسایل راضیه بروم که مرضیه سر رسید.
_ مامان! یه لحظه میاین؟ خانم صالحی اومدن.
از اتاق خارج شدم وبه طرف در ورودی نیمهباز رفتم. تا در را کشیدم، چهره نگران خانم صالحی در چشمانم جا گرفت. خودش را در آغوشم انداخت و بیمقدمه، اشک هایش جاری شد.
_ ممنون. بفرمایید داخل.
از بغلم جدا شد. صورتش را خشک کرد و گفت:"همینجا خوبه. خانم کشاورز، توی این هیجده روز برای راضیه داغون شدم. جوری بود که شوهرم کلافه شده بود."
به شانهاش دست کشیدم تا کمی آرامش کنم که ادامه داد:"به شوهرم گفتم شما نمیدونی اون دختر، کی بود. وقتی از در مدرسه میاومد تو، اینقدر صورتش نورانی بود که بین این همه دانشآموز میدرخشید."
خانم صالحی درست میگفت. کسانی که کمتر راضیه را میدیدند. متوجه این تفاوت میشدند. راضیه توی خانه هم سعی میکرد مثل یک راهنمای دلسوز عمل میانداخت و میگفت:"مامان، الهی قربونت بشم ..."
کمی مکث میکرد. لبخندی به لبانش مینشاند. بوسهای را مهمان گونهام میکرد و ادامه میداد:
_ مامان، احوالپرسی خیلی خوبهها، ولی غیبت ...مامان، یادت نره.
"الغیبه اشد من الزنا."
ناگهان خانم صالحی انگار یادش به چیزی آمده باشد، کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و پلاستیکی بیرنگ را که پارچه سفیدی در آن بود، بیرون آورد.
_ خانم کشاورز، دیشب که راضیه شهید شد، دوست داشتم یه کاری براش بکنم.
دستی به پلاستیک کشید و آن را جلویم گرفت.
_ کربلا که رفتم یه کفن برای خودم خریدم وبه ضریح امام حسین(علیهالسلام) و حضرت عباس(علیهالسلام) تبرکش کردم. بعداز کربلا، خدا توفیق داد و رفتم مکه.
اونجا هم موقع طواف، کفن رو دور کمرم پیچیدم و با آب زمزم تبرکش کردم.
نگاهم روی کفن پیچیده در پلاستیک مانده بود.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوپنج🌺
_ راستی مامان! میخواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت.
قلبم شروع کردن به تندتند زدن، اما با تعجب فقط خیرهاش شده بودم.
_ زهرا گفت راضیه، کفن تو باید از کربلا بیاد!
مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهتزده ی حرفهای خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم. نمیتوانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و از ته دل، گریه کنم. با تردید گفتم:"خانم صالحی، من از خدامه! اما نظر شرعیش رو میپرسم و اگه اشکالی نداشت، روی سر میذارم.
همه چیز داشت به دلخواه راضیه پیش میرفت. بعداز اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت، کفن را به سینهام چسباندم و با قدمهای سنگین، سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی، خیلی بیتابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی میکرد. دلتنگ راضیه شده بودم. پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش، کمی آرام بگیرم. کنار قفسه کتابهایش نشستم. یک سمت، دفتر و کتاب درسیاش بود و طرف دیگر، کتاب های غیردرسی مثل "حجاب" شهید مطهری، "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، کتاب "خاک های نرم کوشک" را میخواند. با دیدن قفسه به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم.
همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی میرفت که به خانه رسید.
به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعجب، رفتن راضیه را دنبال میکرد، گفت:"راضیه چِش بود؟ مثل همیشه سرحال نبود؟"
شانههایم را بالا انداختم. برخاستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گلهای قالی را میشمرد نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود.
_ مامان، شرمندهام!
بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است.
_ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم.
آن روز با چهرهای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه میرفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم.
_ سلام مامان! ببخشید. معذرت میخوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمیدادم، نمرهام کم میشد.
برگه را از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.
_ علیک سلام. چرا نمینویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن. مگه گیر میاومد!
از پشت، صدای پا به گوشش رسید برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد، آهسته گفت:"مامان، ببخشید، ولی تو رو خدا یواش تر. این تحقیق رو قرار بوده با زهرا بدیم. اگر حرفاتونو بشنوه، معذب میشه."
راضیه میخواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد.
همین طور که روی تخت نشسته بودیم، شانهاش در آغوشم به لرزه افتاد.
_ مامان، من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه برنمیگرده که خوشحالت کنم. مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه منو ببخش.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوچهارم🌸
_ حالا یه خواهشی ازتون دارم. تو رو خدا دستم رو پس نزنین. این کفن برای من خیلی عزیزه، به خاطر همین میخوام به راضیه هدیهاش بدم.
یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد. بدنم داغ شد. حس میکردم تمام سلولهایم به لرزه افتادهاند. سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود. وقتی از سفر برگشت، در اتاق داشت ساکش را خالی میکرد و من با تمام دلتنگیام خیرهاش شده بودم. لباس های نشستهاش را در یک پلاستیک، گوشهای از ساک گذاشته بود. سوغاتی ها را هم در یک پلاستیکِ جدا بستهبندی کرده و کتاب هایش هم گوشهی دیگری از ساک بود. همینطور که وسایلش را بیرون میگذاشت، گرهای به ابروهایش داد.
_ مامان! چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم.
_ خب مامان ماشالله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم داشتم، خریدم. دیگه اسراف میشد. حالا برای خودت چی خریدی؟
پنبهای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت.
_ مامان، بوش کن! عطر یاس. به یاد حضرت زهرا(سلاماللهعلیه) خریدم.
پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم. جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون آورد و نشانم داد.
_ اینم مُشک کربلاس. عطرا رو برای خودم خریدم.
جعبه عطرها را کناری گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خورکیهایی که بهش داده بودم، افتاد.
_ راستی راضیه! آجیل و شیرینیهایی رو که برات گذاشته بودم، خوردی؟ سرش را بلند کرد و لبخندی زد.
_ مامان، تو حسینیهای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک شیرینی و آجیلها رو بردم پیش دوتا بچهاش و گفتم بچهها، اومدم باهاتون شیرینی بخورم. مامان، اینقدر خوشحال شدن!
از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهرهاش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:"راستی مامان! میخواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز قضاوت نکنید
🎙دکتر انوشه
- دعاےࢪوز دهم ماھرمضان ؛
﷽
اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْفائِزِينَ لَدَيْكَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ إِلَيْكَ ، بِإِحْسانِكَ يَا غايَةَ الطَّالِبِينَ . .🌿!
خدایا، مرا در این ماه از توکلکنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای هدف جویندگان✨!
ـ التماس دعا . . !
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ