مداحی آنلاین - درس بزرگ زندگی - استاد عالی.mp3
2.74M
درس بزرگ زندگی حضرت خدیجه(س)
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادویک🌸
(خدا کنه هیچکس اینو نخونه)
از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم، با سر به زیریش توجهام را جلب کرده بود. با کسی صحبت نمیکرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق، کنارش نشستم. دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم:"از چیزی ناراحتی؟"
نگاهی گذرا بهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت. مِن مِن کنان گفت:"راستش من چادر ندارم. خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضیه."
_ دوست داری چادر بپوشی، یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟
چهرهاش را درهم کرد و گفت:"دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من کوچیکتر بود و ..."
باید به نیابت از راضیه، کارم را شروع میکردم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:"شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکمتر بشه، من چادر راضیه را میدم بپوشی."
دوست داشتم مثل راضیه عمل کنم. چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا رفته، تلاشش را میکرد که اورا متوجه اشتباهش کند. روزهای آخر، کاری رابه من سپرد اما نتوانستم انجامش دهم. وقتی از مدرسه برگشت، در اتاق روبهرویم نشست و شروع به تعریف کرد:
_ مامان، یه مسئلهایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده. یعنی هرروز جلو چشمم داره اتفاق میافته و من به تنهایی نمیتونم از پَسِش بربیام. به خاطر همین ازتون کمک میخوام.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادودوم🌺
ازبیرون، صدای تلویزیون میآمد. دستم را به چانه گرفتم و به حرفهایش دقیق شدم.
_ توی مدرسهمون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچههاس و تنها دغدغهشون هم رفتن به خارجه. اونا میخوان بقیه روهم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم میکنن که توی درسشون خیلی افت میکنن. مامان، اونا حتی به بچهها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو.
دوران راهنماییاش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتن های بین راه بعضی از دخترها، راضیه و مرضیه را تا در مدرسه میرساندم.
_ یکی از بچه های سرویسمون هم به دامشون افتاده. یکی، دو ماه اول مدرسه، دختر سادهای بود و پوشس خوبی داشت. اون گروه، اول از طریق دوستی جذبش کردن. تقریباً دوماهی که گذشت، وقتی سرویس میرسید در خونهشون، سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد، ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد هم با هرچی که میومد، سر موقع میرسید مدرسه.
و باز به یاد میآوردم، روزهایی را که راضیه به خاطر جو بد سرویسشان، با گریه به خانه میآمد.
_ مامان، من به اون گروه تذکر دادم که نکنین این کارا رو. از خدا بترسین. اما اصلاً این چیزا براشون مهم نیست. میدونین چیه؟ به مدرسه هم نمیشه گفت. چون توی این موارد برخوردشون خیلی تنده. طرف رو انگشت نما میکنن اون هم به جای برگشتن، به اون گروه وابستهتر میشه. اما من راهش رو پیدا کردم ...
ذهنم را از همه چیز خالی کردم و دقیقتر به حرفهایش گوش سپردم. گاهی به چشمانش زل میزدم و گاهی هم به تکان لب هایش.
_ مامان، من اینجا یه کار بدی انجام دادم، اما خدا خودش میدونه برای کمک به هم نوعم بوده. امروز موقعی که مسئول حضور و غیاب اومد توی کلاس، به زهرا گفتم سرش رو گرم کنه، تا من یه کاری انجام بدم. تا زهرا باهاش گرم صحبت شد، منم سریع از روی دفتر حضور و غیاب، شماره خونهشون رو حفظ کردم.
لبخند، صورتش را نقش زد. کمی جابهجا شد و چهار زانو نشست.
_ حالا فقط یه زحمتی برای شما دارم. شما از کیوسک، به زنگی به خونهشون بزنین. آخه نمیخوام شماره خونهمون بیفته و بفهمن که کی بوده و باعث خجالت بشه. زنگ که زدین، فقط با مادرش صحبت کنین. بگین یه کم مراقب رفتوآمد دخترتون توی راه مدرسه باشین. همین.
من چندروز بعد شماره تلفن را گم کردم و نتوانستم کار راضیه را خاتمه دهم، اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیام را جبران کنم.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوسوم🌸
اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیان را جبران کنم.
دختر با لبخند، جواب مثبتش را برای پوشیدن چادر داد. برخاستم تا سمت کمد، به سراغ وسایل راضیه بروم که مرضیه سر رسید.
_ مامان! یه لحظه میاین؟ خانم صالحی اومدن.
از اتاق خارج شدم وبه طرف در ورودی نیمهباز رفتم. تا در را کشیدم، چهره نگران خانم صالحی در چشمانم جا گرفت. خودش را در آغوشم انداخت و بیمقدمه، اشک هایش جاری شد.
_ ممنون. بفرمایید داخل.
از بغلم جدا شد. صورتش را خشک کرد و گفت:"همینجا خوبه. خانم کشاورز، توی این هیجده روز برای راضیه داغون شدم. جوری بود که شوهرم کلافه شده بود."
به شانهاش دست کشیدم تا کمی آرامش کنم که ادامه داد:"به شوهرم گفتم شما نمیدونی اون دختر، کی بود. وقتی از در مدرسه میاومد تو، اینقدر صورتش نورانی بود که بین این همه دانشآموز میدرخشید."
خانم صالحی درست میگفت. کسانی که کمتر راضیه را میدیدند. متوجه این تفاوت میشدند. راضیه توی خانه هم سعی میکرد مثل یک راهنمای دلسوز عمل میانداخت و میگفت:"مامان، الهی قربونت بشم ..."
کمی مکث میکرد. لبخندی به لبانش مینشاند. بوسهای را مهمان گونهام میکرد و ادامه میداد:
_ مامان، احوالپرسی خیلی خوبهها، ولی غیبت ...مامان، یادت نره.
"الغیبه اشد من الزنا."
ناگهان خانم صالحی انگار یادش به چیزی آمده باشد، کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و پلاستیکی بیرنگ را که پارچه سفیدی در آن بود، بیرون آورد.
_ خانم کشاورز، دیشب که راضیه شهید شد، دوست داشتم یه کاری براش بکنم.
دستی به پلاستیک کشید و آن را جلویم گرفت.
_ کربلا که رفتم یه کفن برای خودم خریدم وبه ضریح امام حسین(علیهالسلام) و حضرت عباس(علیهالسلام) تبرکش کردم. بعداز کربلا، خدا توفیق داد و رفتم مکه.
اونجا هم موقع طواف، کفن رو دور کمرم پیچیدم و با آب زمزم تبرکش کردم.
نگاهم روی کفن پیچیده در پلاستیک مانده بود.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوپنج🌺
_ راستی مامان! میخواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت.
قلبم شروع کردن به تندتند زدن، اما با تعجب فقط خیرهاش شده بودم.
_ زهرا گفت راضیه، کفن تو باید از کربلا بیاد!
مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهتزده ی حرفهای خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم. نمیتوانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و از ته دل، گریه کنم. با تردید گفتم:"خانم صالحی، من از خدامه! اما نظر شرعیش رو میپرسم و اگه اشکالی نداشت، روی سر میذارم.
همه چیز داشت به دلخواه راضیه پیش میرفت. بعداز اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت، کفن را به سینهام چسباندم و با قدمهای سنگین، سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی، خیلی بیتابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی میکرد. دلتنگ راضیه شده بودم. پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش، کمی آرام بگیرم. کنار قفسه کتابهایش نشستم. یک سمت، دفتر و کتاب درسیاش بود و طرف دیگر، کتاب های غیردرسی مثل "حجاب" شهید مطهری، "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، کتاب "خاک های نرم کوشک" را میخواند. با دیدن قفسه به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم.
همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی میرفت که به خانه رسید.
به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعجب، رفتن راضیه را دنبال میکرد، گفت:"راضیه چِش بود؟ مثل همیشه سرحال نبود؟"
شانههایم را بالا انداختم. برخاستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گلهای قالی را میشمرد نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود.
_ مامان، شرمندهام!
بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است.
_ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم.
آن روز با چهرهای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه میرفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم.
_ سلام مامان! ببخشید. معذرت میخوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمیدادم، نمرهام کم میشد.
برگه را از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.
_ علیک سلام. چرا نمینویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن. مگه گیر میاومد!
از پشت، صدای پا به گوشش رسید برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد، آهسته گفت:"مامان، ببخشید، ولی تو رو خدا یواش تر. این تحقیق رو قرار بوده با زهرا بدیم. اگر حرفاتونو بشنوه، معذب میشه."
راضیه میخواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد.
همین طور که روی تخت نشسته بودیم، شانهاش در آغوشم به لرزه افتاد.
_ مامان، من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه برنمیگرده که خوشحالت کنم. مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه منو ببخش.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوچهارم🌸
_ حالا یه خواهشی ازتون دارم. تو رو خدا دستم رو پس نزنین. این کفن برای من خیلی عزیزه، به خاطر همین میخوام به راضیه هدیهاش بدم.
یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد. بدنم داغ شد. حس میکردم تمام سلولهایم به لرزه افتادهاند. سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود. وقتی از سفر برگشت، در اتاق داشت ساکش را خالی میکرد و من با تمام دلتنگیام خیرهاش شده بودم. لباس های نشستهاش را در یک پلاستیک، گوشهای از ساک گذاشته بود. سوغاتی ها را هم در یک پلاستیکِ جدا بستهبندی کرده و کتاب هایش هم گوشهی دیگری از ساک بود. همینطور که وسایلش را بیرون میگذاشت، گرهای به ابروهایش داد.
_ مامان! چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم.
_ خب مامان ماشالله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم داشتم، خریدم. دیگه اسراف میشد. حالا برای خودت چی خریدی؟
پنبهای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت.
_ مامان، بوش کن! عطر یاس. به یاد حضرت زهرا(سلاماللهعلیه) خریدم.
پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم. جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون آورد و نشانم داد.
_ اینم مُشک کربلاس. عطرا رو برای خودم خریدم.
جعبه عطرها را کناری گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خورکیهایی که بهش داده بودم، افتاد.
_ راستی راضیه! آجیل و شیرینیهایی رو که برات گذاشته بودم، خوردی؟ سرش را بلند کرد و لبخندی زد.
_ مامان، تو حسینیهای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک شیرینی و آجیلها رو بردم پیش دوتا بچهاش و گفتم بچهها، اومدم باهاتون شیرینی بخورم. مامان، اینقدر خوشحال شدن!
از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهرهاش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:"راستی مامان! میخواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز قضاوت نکنید
🎙دکتر انوشه
- دعاےࢪوز دهم ماھرمضان ؛
﷽
اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْفائِزِينَ لَدَيْكَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ إِلَيْكَ ، بِإِحْسانِكَ يَا غايَةَ الطَّالِبِينَ . .🌿!
خدایا، مرا در این ماه از توکلکنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای هدف جویندگان✨!
ـ التماس دعا . . !
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿